الهام کشکی !

بعد از پست قبلی انگاری قسمت انشای مغزش یه چند روزی قفل شده بود و دستش به تایپ نمی رفت . تا اینکه چند روز سرمای حیاتبخش (البته برای ما آدم های ضد گرما) و پشتوندش یه کاسه آش رشته داغ و نیم کیلو کشک تونست قفل رو باز کنه . آخه تحقیقات ثابت کرده اونهایی که به مواد مخدر و هر جور دود و دمی آلرژی دارند باید از چیزهای دیگری (لابد مثل آش رشته داغ با کشک زیاد) الهام بگیرند به جای افیون ... حالا بگذریم :

 

به جز کمبود منبع الهام ، این روزها سرمون هم حسابی شلوغ بود . با اینکه چند روز پشت سر هم تعطیل بودیم ولی به اندازه کافی کار برای انجام داشتیم . گرچه مدرسه نرفتیم ولی خیلی مفید بود این روزها . روز اول رو که بعد از صبحونه دوباره گرفتم خوابیدم تا مشخص بشه این آخرها بیخود نبوده که در هر فرصت کوتاهی حتا توی ماشین به سبک بودا می خوابیدم .

در واقع کمبود خوابمون که حسابی برطرف شد . امتحان زبان داشتیم که حسابی وقت کردیم بخونیم . تمرین های دو تا کنسرتمون رو داشتیم که حسابی انجام شد و از همه مهم تر وقت کردیم تمرین های شنامون رو جدی تر پیگیری کنیم و خودمون رو به استاندارد حدود سه و نيم كيلومتر در يك ساعت و نيم برسونيم . شاید برای خیلی ها تعطیلی معنای دیگری داشته باشه ولی برای من ، پیدا کردن وقت برای انجام کارهای دیگه است . البته این وسط ها برای سر زدن به تنها رستوران مورد علاقه ام و همچنین برف بازی هم وقت پیدا کردیم . و مهمترین پدیده برف امسال که حسابی مشغولم کرده بود پیدا کردن قندیل بود . باباعلی می گه "من نمی دونم چرا یه تیکه یخ اینقدر می تونه برای بچه ها جذاب باشه كه باباشون رو مجبور كنند با بيل بيفته به جون سقف جاهايي كه قنديل بهشون آويزونه!"  

به زودی خلاصه ای که گفتیم رو در چند پست مفصل شرح خواهیم داد . فقط همینقدر بگم که در زمينه هاي مختلف به نکات جالبی رسیدیم .

پ.ن: با اعتراض يكي از دوست هامون كه مي گفت پيام هاش ثبت نمي شه يه تستي كرديم و ديديم بر خلاف اينكه پنجره پيام اعلام مي كنه پيام شما ثبت شده است ولي پيام در وبلاگ ثبت نميشه . ضمن تشكر از دوست هايي كه پيام مي گذارند به اطلاعتون مي رسونم كه اگر ديديد پيامتون ثبت نشده مشكل از بلاگفا است نه ما .

عاشقشم !

 

همونطور که پیش از این هم گفتم از اول سال تحصیلی وقتی قرار شد برای زنگ های ورزش از طرف مدرسه بریم باشگاه و حق انتخاب بین فوتبال و بسکتبال رو بهمون دادند من بین این دو بسکتبال رو انتخاب کردم . و این علاقه روز به روز بیشتر و بیشتر شد و کار به جایی رسید که حالا هر جایی که میرم (حتا آموزشگاه موسیقی) باید توپ بسکتبالم همراهم باشه و اگه بهم اجازه بدند میل دارم حتا توی رختخواب هم با خودم ببرمش . به قول خودم من فوتبال رو 50 درصد دوست دارم و بسکتبال رو 100 درصد . این ورزش هم البته مثل خیلی کارهای دیگر عمرم چیزهای زیادی رو یادم داد .

در واقع مهمترین چالش زندگی من تا به امروز یاد گرفتن این نکته است که اگه بخواهی در کاری پیشرفت کنی این اتفاق خواهد افتاد . فقط به خودت بستگی داره و میزان وقتی که براش صرف می کنی و تمرینی که انجام میدی . مثل روز اولی که توی زمین استاندارد بزرگسال ها اولین گلم رو بعد از حدود 50 بار تلاش نافرجام که در بیشترشون توپ حتا به حلقه هم نمی رسید-و این شکست ها باعث می شد از خشم چشمم پر از اشک بشه- بالاخره تونستم توپ رو به حلقه برسونم . این هم حکایت تصویری اولین دو امتیاز من در زمین بزرگسال ها :

اونوقت این علاقه تبدیل شد به خوره و باعث شد فیلم NBA All Stars رو که چند بار دیده بودم ده ها بار دیگه و تا مرز حفظ شدن دیالوگ های گزارشگر آمریکاییش ببینم و در رویاهام در یکی از سالن های زیبای بسکتبال آمریکا و در نقش بازیکن محبوبم آقای Lebron James زندگی کنم . داستان البته به اینجا ختم نشد . این عکس مربوط به کتاب فارسی منه که باباعلی امروز به طور اتفاقی دیدش و پی به عمق رابطه ما دو تا برد !

آنچه را دوست داري از خداي مهربان بخواهي ، در دو جمله بنويس :

خدايا لبرون جيمز را هميشه اول كن ! (كاري كن در ليگ هميشه بهترين بازيكن باشد) !!!

خدايا به مادر و پدرم بگو كه من بازي بسكتبال را بيرون بازي كنم (منظور ثبت نام در باشگاه بود) !!!

 
پ . ن (درباره نقش تمرین در زندگی) : طبق آخرین تحقیقات انجام شده توسط دانشمندان مشخص شد ژنی به نام ژن و استعداد خدادادی ریاضی وجود نداشته و تمام آنچه مهارت ریاضی نامیده می شود تنها از طریق علاقه و تمرین به دست می آید . به نظر میاد هر روزی که می گذره تاثیر ژنتیک در استعدادهای آدم کم رنگ تر و محو تر میشه . خواستم پیشنهاد کنم در هیچ زمینه ای منتظر ژن ها نباشید و خودتون دست به کار بشید . از نظر من ژن ها بیشتر وظیفه حمل بی کم و کاست ناهنجاری های نسل قبلی و انتقال کامل اونها به شما رو دارند تا خصوصیات مثبت !

من و یلدا

گفتم شاید بد نباشه عکس های خودم و یلدا رو یه جا بغل هم بزارم . تا اونجایی که گشتیم به جز یکی دو سال اول یعنی ۸۵ که هنوز سه ماهم بود و ۸۶ که لابد یک سال و سه ماه ! باقی عکس ها رو پیدا کردیم :

۸۷ : همچین اساسی سنتی

 

۸۸ : مهد ایرانمهر . یعنی خود زمستون بود ننه سرما ها ... !

۸۹ : باز هم مهد ایرانمهر با یه ننه سرمای دیگه 

۹۰ : پیش دبستانی با خانم نعیمی و بچه های کلاس

۹۱ : کلاس اول با خانم چراغی و بچه های کلاس 

۹۱ : یادمه شب یلدا برای بچه های مدرسه ویلن هم زدم

۹۲ : کلاس دوم با خانم تجدید زاده و بچه های کلاس

یلدا رو به همه دوست ها و خواننده های خوبمون تبریک میگیم 

 

هفته پر حادثه

هفته ای که گذشت از اون هفته های باحال زندگیم بود . از این جهت که بیشترین واحد بلا در یک هفته سرم اومد ! از شنبه بگم که باباعلی کنارم به حالت دمر دراز کشیده بود و داشت با کامپیوتر ور می رفت و منم اومدم از روش رد بشم که منو ندید و پاش رو بلند کرد و چون من هم انتظار این حرکت سریع رو نداشتم پاهام گیر کرد به پاش و چنان رفتم هوا و با ساعد و مچ دست راست اومدم پایین که تا دو سه روز نمی تونستم دست به ساز بزنم . هنوز خوب نشده دومیش هم از راه رسید : 

گلاب به روتون دوشنبه چنان دل و روده ام به هم ریخت که هنوز هم هر جا کلمه "بالا" می شنوم حالم بد میشه . در طول مریضیم از همه اطرافیانم خواهش کردم اسم "بالا" رو نیارند و هر جا لازم شد بگن "پارسا چیز آورد" (در طول عمرم دومین یا سومین باری بود که این حالت می شدم)

در مجموع این هفته رو دوست نداشتم ولی الان حالم خوبه . در واقع اولی و دومیش به خیر گذشت فقط دعا کنید سومیش اصلن نیاد !

بمب اتم !

مرداد 92 . یه تصادف باعث شد من امسال هم تنها نباشم و اون در واقع یه تصادف واقعی بود . همونی که برای خاله ملیحه اتفاق افتاد . بعد از انتقال به تهران ازشون دعوت کردیم که به خونه ما بیان . ایشون هم قبول کردند و حالا بعد از انجام یه عمل پیچ و مهره ای روی پاشون در حال گذروندن دوران استراحتشون هستند و من هم در همین حین در حال پاس کردن سه واحد دوره پرستاری هستم . برنامه روزانه من هم همونطوری که گفتم دستخوش تغییرات زیادی شده . در طول سال تحصیلی انرژی زیادی در مدرسه از دست می دادیم و من بعد از اون ، کلاس هایی هم داشتم که باید می رفتم و تمرین هایی که باید انجام می دادم . میزان انرژی مورد نیاز روزانه ام رو هم بر اساس اون برنامه تنظیم کرده بودیم . ولی حالا دیگه خبری از مدرسه نیست . بنابراین خانواده مونده و بار زیادی از انرژی آزاد نشده . استخر و تمرین منظم شنا هم دردی دوا نمی کنه . در حقیقت باباعلی تازه فهمید که هر پسر بچه 7 ساله به اندازه یه بمب اتم (یا همون انرژی هسته ای!) انرژی آزاد می کنه . آخه نیازهای به حق و برآورده نشده یه بچه می تونه باعث بروز مشکلاتی هم بشه و این مشکلات در من به شکل سر و صدا و جنب و جوش زیاد در روز ، میل به سرشاخ شدن و کشتی گرفتن با همه و ادامه دادن تا سر حد عصبانیت طرف و کتک زدن و خوردن و باز ادامه دادن ، قلقلک دادن پای دیگران اون هم هر شب بعد از ساعت 1 ! و عدم توجه به فریادهای "تو رو خدا بس کن" شخص مورد نظر و هزار جور بروز انرژی دیگه نمایان شد . این بود که باباعلی دست به کار شد و سعی کرد زمان های بیشتری رو برای صرف انرژی من اختصاص بده .

گاهی شب ها با اسکیت بیرون رفتیم و دو سه ساعتی حسابی بازی کردیم و دیر وقت برگشتیم (ولی فایده نداشت)

گاهی هنگام رد شدن از خیابون زدیم بغل تا بنده از درخت بالا برم (باز هم فایده نداشت)

 یه روزهایی هم همینطور گذری سر از باشگاه انقلاب در آوردیم و مسیر سلامتی رو با اسکیت طی کردیم و رسیدیم به سالن بولینگ و من به هر سختی که بود باباعلی رو بردم تو و بعد از بیست دقیقه اصرار مستمر و ذکر این نکته حیاتی که "ما نیومدیم اینجا فقط راه بریم و تماشا کنیم بلکه اومدیم تفریح کنیم" اون رو که خیلی هم از این بازی خوشش نمیاد مجبور کردم بولینگ بازی کنه ! (باز فایده نداشت)

و اون وقت هایی که خونه بودیم رو هم به آموزش اصول زندگی سپری کردیم !

بالاخره همه کارهای زندگی که مثل آرشه کشیدن تمیز و خوش صدا نیست هست ؟!

جریان واکس البته از یه سوال ساده شروع شد :

- داری چیکار می کنی ؟

- به نظر میاد دارم چیکار می کنم ؟

- می شه من هم یه کم واکس بزنم ؟

- نه تنها می شه بلکه دو جفت کفش هست که دست شما رو هم می بوسه ! ببینم چیکار می کنی ...

و بدین سان بود که من اولین واکس زدن عمرم رو هم تجربه کردم . احساس خوبی بود سیاه و روغنی شدن الکی ! البته بعدش مجبور شدم برم حموم !

و با توجه به اینکه همه اینها برای کاهش انرژی بمب اتم فایده نداشت داریم سر میزاریم به کوه ! شاید فایده داشته باشه (تا شنبه تقریبن هیچ وسیله ارتباطی نداریم و رو کوه هستیم . وقتی برگشتیم خدمت می رسیم)

آگهی استخدام و پیتزای میگو و اسفناج !

باباعلی جایی خونده بود دخترها بیش از پسرها حرف می زنند . در واقع این براش همیشه قوت قلب بوده . فکرش رو هم نمی کرده که در طول روز و شب مجبور باشه ۶ میلیون جمله از پسرش بشنوه که ۴ میلیونش سوال باشه و مجبور بشه به همون تعداد پاسخ هم بده ! و این تنها یک ششم حرف های اون بچه باشه چون بقیه (مادر و مادر بزرگ و خاله و دایی و ...) هم به همین اندازه سهم داشته باشند . در واقع این زیاد اتفاق میفته که بعد از یه سوال و جواب یک ساعته باباعلی یه گوشه خونه دمر افتاده باشه و با صدایی که از ته چاه در میاد بگه : "نمی دونم" ! از جلوی چشمم دور شو عزیزم ! یه مدت برو بازی کن من نبینمت !" و من برای ادامه تخلیه اطلاعاتی اطرافیان ، برم سر وقت نفر بعدی !

در واقع این روزها اینقدر مکالمه بین ما زیاده که دیگه موقع نوشتن یادش نمی مونه ... و  البته همین مکالمه ها هستند که مهمترین پایه های جهان بینی بچه ها رو تشکیل خواهند داد . در یکی از آخرین مکالمه ها که در مسیر استخر اتفاق افتاد نزدیک بود من یه کارخونه راه بندازم :

!!! به چند کارگر ماهر جهت مونتاژ آی پد نیازمندیم !!!

-می خوام یه کارخونه تولید اپل (Apple) راه بندازم !

-چی ؟! تولید چه جور اپلی ؟!

-آی پد و آی فون دیگه ! شاید هم بعد از تولید یکیش رو برای خودم برداشتم !

-یعنی تو برای اینکه یه دونه آی پد داشته باشی میخوای کارخونه راه بندازی ؟!

-نه بابا ! برای درآمدش ! دوست دارم حسابی درآمد داشته باشم . آخه اپل رو خوب می خرن !

-ولی خیلی کار داره . باید درس هات رو خوب بخونی و دانش زیادی کسب کنی . در واقع هم باید فکرت خیلی خوب کار کنه و هم پول کافی داشته باشی .

-یعنی همین کتابای ریاضی و ... که دارم اگه بخونمشون کافیه ؟!

-آره ولی حداقل هفده هجده سال باید درس بخونی (خودش هم نفهمید چرا اینو بهم گفت ! آخه بیل گیتس و استیو جابز به نطرم درسشون رو هم تموم نکرده بودند)

-حالا پول زیاد برای چی لازم دارم ؟!

-کارخونه رو که همینجوری نمیشه راه انداخت . زمین بزرگ میخواد و ساختمان های خوب با تجهیزات و دستگاه های مناسب برای طراحی و ساخت و مونتاژ و آدم های آموزش دیده ای که کارشون رو بلد باشند .

-نه ! چرا این کار رو بکنم ؟ کارخونه زدن کار زیاد داره ! نمی زنم ! یه سری آدم استخدام می کنم تو خونه برامون گوشی بسازند . گوشی هایی که تولید کردند رو هم اول از همه به همسایه هامون می فروشیم بعد به دیگران .

-حقوق کارگرها رو چه جوری میدی ؟! آخه تو خونه که نمیشه گوشی زیادی تولید کرد (در واقع میشه . خیلی ها دارند همین کار رو تو چین انجام میدن ولی باباعلی امروز همه اش سر ناسازگاری داره) فرض هم که بشه . نمی شه بهشون بگی بمونند و کلی گوشی تولید کنند و ما وقتی گوشی ها رو فروختیم حقوقشون رو بدیم که ! اونها سر ماه حقوقشون رو می خوان !

-چرا نمیشه ؟ مگه اون کارگرهایی که پارسال اومدند مبلمون رو بردند روکشش رو عوض کردند پولشون رو اول گرفتند ؟!!!! اونها مبل های ما رو بردند و یه کار بزرگ روش انجام دادند و وقتی چند مدت بعد آوردند پول گرفتند دیگه !!! ما هم می تونیم به کارگرها بگیم گوشی زیاد تولید کنند بعد گوشی ها رو بفروشیم و حقوق کارگرها رو بدیم . تازه می تونیم از دایی آراد پول قرض کنیم و کارخونه رو راه بندازیم و حقوق کارگرها رو بدیم بعد که گوشی ها رو فروختیم پول دایی آرد رو بدیم !!!! البته ولش کن ! کارخونه دنگ و فنگش زیاده ! تو همه اش می گی نمیشه ! ولی می بینی که تو همین سنی که من هستم هم میشه !!! ... راستی باید خط و نقاشیم رو هم خوب کنم ! چون برای طراحی گوشی ها نیازه !!!

شانس آوردیم که رسیدیم ... اون داشت کم کم از حال می رفت . آخه این که هم رانندگی کنی و هم جواب های درست بدی به اینهمه سوال چالش برانگیز مغز رو تحلیل می بره . اون ولی داشت با خودش فکر می کرد : "فکر می کردم طرف همه اش دربازی ها ، نت های موسیقی و  کلاس های دیگرش سیر می کنه !!!"

 و اما ... اینها چه ربطی به پیتزای میگو و اسفناج داشت ؟! لابد این قضیه تکراری رو زیاد شنیدین که من به هیچ وجه میونه ای با فست فودها ندارم . می خوام بعد از اینهمه حرف ، اولین و در واقع تنها پیتزایی که دوست دارم رو بهتون معرفی کنم . شاید یه وقت خواستید شام برید بیرون ! این پیتزای میگو و اسفناج رستوران ایتالیایی سوفیا است که یکی از خوشمزه ترین غذاهای عمرمه و هر وقت می ریم اونجا ، من این سوال رو با صدای بلند می پرسم : "چرا آشپز اینجا دست پختش اینقدر خوبه ؟" ... دفعه آخری که رفتیم گیر دادم به پیش خدمت رستوران که آقا ! میشه دستور پخت این پیتزا و همچنین دسری که دوست دارم (موس شکلات) رو بهمون بدید ؟! و اون بنده خدا هم که چیز زیادی نمی دونست (و یا نگفت!)

و یه عکس بی ربط و البته جالب دیگه . این هم بوس اهدایی آقا کسرا به شما که مطلب رو تا انتها خوندید . خداییش بوس می فرسته این پسر خاله ماها !!!

آب کنک و اسکوتر دونفره

بر خلاف اینکه سال گذشته رو نسبتن سرحال پشت سر گذاشتم ولی مدرسه که تموم شد تازه فهمیدم چقدر خسته بودم . بعد از ظهر اولین روز تعطیلی بود و سه تایی نشسته بودیم که دیدم کم کم پلک هام داره سنگین میشه . دست باباعلی رو گرفتم و دوتایی رفتیم رو تخت من . اون بعد از یکی دو ساعت بیدار شد ولی من تا زمان شام خواب بودم و فقط به اندازه زمان یک شام بیدار شدم و بعدش دوباره تا صبح خوابیدم و این جریان خواب یکی دو روز بعدش هم کم و بیش ادامه داشت . تا اینکه حسابی سر حال شدم .

بعد از دو سه روز تنظیم خوابی که داشتم وقت بازی شد . پنجشنبه به درخواست من دو تایی رفتیم پارک تا بازی که خودم کشف کرده بودم رو انجام بدیم . اسمش هست آب کنک بازی . برای این بازی شما به چند تا بادکنک سایز کوچک نیاز دارید که باید به جای هوا اونها رو با آب پر کنید و درشون رو محکم گره بزنید . بعد میرید پارک و اونها رو به سمت همدیگه پرت می کنید و اینقدر به این کار ادامه میدید تا شانس یکیتون بزنه و بادکنک رو سرش و یا نزدیکی هاش بترکه و طرف خیس بشه !!!

بعد از اون نوبت اسکوتر سواری شد البته از نوع دو نفره اش . به این شکل که نفر جلو پای راستش رو تا جای ممکن در جلوی اسکوتر مستقر می کنه و نفر عقبی هم پای راستش رو در عقب اسکوتر می گذاره و دوتایی سوار اسکوتر میشید و با پای آزادتون دونفری یا نوبتی پا میزنید و جلو میرید . هم سرعتتون میره بالا و هم دو تایی لذت می برید . نکته : بعدن که به کارمون فکر کردیم دیدیم عجب کار خطرناکی بوده با اون سرعت بالا ، لا به لای مردم و با وسیله ای که ترمزش همینجوری هم خیلی خوب نمی گیره ، بدون کلاه و ... . فکر نکنم دیگه انجامش بدیم ولی خب جاتون خالی کلی کیف کردیم . اولین روزی بود که ۴ ساعت مفید بازی کردیم .

حکم کمیته انضباطی !

آخرش مشکل رفتاری ما با این کلاس زبانمون حل نشد و کماکان در زمره مغضوب ترین بچه های این کلاس قرار داریم . قرار بود این هفته با باباعلی سفری دو نفره به شمال داشته باشیم که به دلیل شلوغ کاری در کلاس زبان ضمن درج در پرونده شخصی ، به موجب این حکم به مدت یک هفته از هر گونه دست زدن به تبلت ، نت بوک و نوت بوک (حتا لمس اونها در حالت خاموش) و همچنین سفر دونفره به شمال که خیلی منتظرش بودم محروم شدم . در ضمن به دلیل تکرار این خلاف بزرگ قرار شد هیچگونه عفوی هم شامل حال بنده نشه ... بالاخره مثل اینکه برای یک بار هم شده دارم جدی جدی تنبیه میشم .

باباعلی از اینکه نمی تونه منو با خودش ببره ناراحته ولی کاری از دستش ساخته نیست . حکم از بازرسی کل کشور صادر شده

پشت بوم تهرون

یه وقت هایی هم بد نیست پست های کم حرف تری بزاریم :

اینجا توچال یا به عبارتی بام تهرانه . از اونجاییکه این روز برای من ، باباعلی و دوست هایی که همراهمون بودند روزی خاطره انگیز بود تنها با گذاشتن این عکس خاطره اش رو زنده نگه می داریم .

 

به خصوص که اونجا ابعاد جدید و متنوعی از شخصیت من بروز داده شد که باعث تعجب همه بود ! حالا این که چه ابعادی ، بماند !!! همینقدر بگم که قیافه باباعلی یه چیزی تو مایه های قیافه این آقاهه شده بود ...

و برای تصور قیافه دوستان هم همین حالت رو + خنده در نظر بگیرید .

سلام ... !

اولین پست ۹۲ رو باید از آخرهای ۹۱ شروع کنم چرا که به دلیل مشغله زیاد پایان سال عقب موندیم و نتونستیم همه وقایع رو پوشش بدیم . آخرهای سال همراه بود با جشن پایان سال مدرسه مون . جایی که با اجرای یکی دو تا سرود و برنامه شعر و موسیقی پرونده سال ۹۱ رو در مدرسه بستیم .

در شش ماهی که گذشت همه چیز طبق برنامه پبش رفت و مهمترین هدف کلاس اولی ها یعنی باسواد شدن به شکلی عالی محقق شد . برای تعطیلات هم یه جزوه زبان بهمون داده بودند که همون روز اول تموم شد . از پیک هم خبری نبود ولی به جاش کار دیگری ازمون خواسته شده بود . اون هم نگارش روزانه تمام روزهای تعطیلاتمون بود که به نظرم خیلی از پیک و این حرف ها موثرتر و مفید تر بود (البته من الان چند روز عقبم!)

این خیلی خوبه که شما هیچ کاری برای انجام نداشته باشید و آزادانه بتونید بازی و تفریح کنید . یه همین دلیل هم هست که من در این چند روز دست به هیچ کدوم از سازهام نزدم و به جز تکلیفی که گفتم ، هیچ کار دیگری هم در زمینه مدرسه انجام ندادم . آخه وقت تفریح رو نباید با کار پر کرد . و اما :

فکر می کنید توی این عکس من کجام ؟!

بله درست حدس زدید ! بالای یه درخت توی جنگل های شمال !

باید اول از همه سری به پدربزرگ و مادربزرگم می زدیم بنابراین سفری دو روزه به شمال داشتیم که جاتون خالی خیلی خوب بود . بلافاصله بعد از بازگشت از اونجا طبق برنامه ای از پیش تعریف شده راهی کاشان شدیم . البته از هیچ چیز این شهر نتونستیم استفاده کنیم چون معدود مکان های تاریخیش به قدری شلوغ بود که قابل استفاده نبود و انگاری این شهر به جز اون چیز دیگری هم برای استفاده نداشت !

این بود که راه بادرود رو در پیش گرفتیم تا سری هم به متین آباد و اکو کمپی بزنیم که یکی دو ساله تاسیس شده . به نظرمون جای جالبی اومد . پشیمون شدیم که چرا از اول برای اقامت اونجا رو در نظر نگرفتیم . محلش درست ۵۰ کیلومتر بعد از کاشان بود . در این عکس ها من رو در محوطه کمپ وسط کویر می بینید !

در تمام طول مسیر من و همبازی و دوستم عسل در حال تبادل تجهیزات بازی بودیم تا یه وقت خدای نکرده دوری راه خسته مون نکنه .

روی هم رفته امسال تا اینجای کار بد نبود و داره خوش می گذره . آخه سال های قبل اینقدر ترافیک سنگین بود که جرات نمی کردیم تو تعطیلات جایی بریم ولی امسال با کمی برنامه ریزی ، روزهای خلوت رو شناسایی کردیم و تونستیم هم به گشت و گذاری خفیف بپردازیم و هم از ترافیک در بریم .

در هر حال جای همه دوستان خالی بود . امیدوارم به همه شما خوش گذشته باشه و سال ، سال خوبی باشه براتون .

سال نو ! مبارک

مثل اینکه جدی جدی امسال هم با تمام خوبی ها و مشکلاتش گذشت و به کوله بار تجربه هامون اضافه شد .

از کجا شروع کنیم ؟! اول از همه بد نیست تشکری داشته باشم از دوست های عزیزمون :

گروه اول : خواننده های خاموشی که از ابتدای راه با ما همراه بودند و مطالعه مطالب وبلاگ رو به عنوان بخشی از مطالعه روزانه شون در نظر گرفته بودند (گرچه هیچوقت نظرشون رو به ما اعلام نکردند ولی ما به مدد تکنولوژی بیشترشون رو می شناسیم)

گروه دوم : خواننده های روشنی که از ابتدای راه با ما همراه بودند و با نظرهای همیشگیشون ، هم ما رو مورد لطف خودشون قرار دادند و هم باعث پربارتر شدن وبلاگ شدند .

گروه سوم : خواننده های تازه واردی که بر خلاف اینکه سعی کردیم به روزآوری ها رو جوری انجام بدیم که تعداد خواننده هامون زیاد نشه (تا در پاسخ به پیام ها باز نمونیم)ولی باز ما رو پیدا کردند و به دو گروه قبلی اضافه شدند .

گروه چهارم : خواننده هایی که هیچوقت فرصت خوندن مطالب ما رو پیدا نکردند !!! در هر صورت اگر اونها نبودند ما نمی تونستیم از سه گروه قبلی تشکر کنیم !

و یک عذرخواهی بابت یکنواخت شدن مطالب وبلاگ در چند ماه گذشته که دلیلش چیزی نیست جز مشغله بسیار زیاد نویسنده اش یعنی باباعلی . امیدوارم در سال جدید فرصت بازگشت به روال گذشته رو پیدا کنیم .

و اما آرزوهای سال جدید :

اینقدر آرزو زیاده نمی دونم از کجا باید شروع کنم ولی با توجه به اینکه در سال ۹۱ (کمابیش مثل سی و چهار پنج سال قبلش) شرایط سخت اقتصادی رو داشتیم و هر روز تعدادی دیگر از کالاهای اساسی همچون "گوشت" "شیر" و گل سرسبد محافل این روزها ، روم به دیوار ! "پسته" معروف و ... از سبد مصرفی طبقه های بیشتری از جامعه در حال حذف شدن و پیوستن به تاریخ و افسانه ها هستند

بنابراین مجبورم از اقتصاد و وضعیت مملکت شروع کنم :

در کمال نا امیدی ! امیدوارم که دولت و مسئولین همیشه خادم و عدالت محور ، روزی در سال جدید -همچون روزهای گذشته!-به این نتیجه برسند که ملت کشور تحت سرپرستیشون هم مثل خود ، خانواده و نزدیکانشون نیاز به آسایش و آرامش دارند .

امیدوارم همونطور که ما داریم روی اخلاقیات بچه هامون کار می کنیم و اونها رو از دروغ گفتن منع می کنیم ، روزی -همچون روزهای گذشته!-به همراه بچه هامون شاهد کاهش دروغ های خواسته و ناخواسته دولت هم باشیم و ببینیم که شعور ما از طرف اون ها نادیده گرفته نمیشه و آمارهایی که از رشد اقتصادی و نرخ بیکاری و ... ارائه می شه با واقعیت منطبق باشه و آمارهای واقعی هم نشان دهنده کاهش تورم باشند نه افزایش تعداد رقم های اون !

امیدوارم اونها روزی روزگاری در سال جدید -همچون سال های گذشته!- به این نتیجه برسند که مجبورند در هدایت امور مختلف اقتصادی و اجتماعی از افراد توانمند ، لایق و دلسوز استفاده کنند و در گزینش افراد برای مناصب ، تنها یک ارزش (منظورم ارزش روابط و زد و بندها است نه اون جانمازی که آب می کشند) رو به تمام ارزش های تخصصی و فنی اونها مقدم نکنند تا به این روزهای اسفناک دچار نشیم .

با برآورده شدن آرزوهایی که گفتم امیدوارم :

هیچ پدری با نگاه های نیازمند فرزندش مواجه و شرمنده اش نشه . نگاه هیچ مادری به دست های خالی شوهرش نمونه و هیچ کودکی به همزیستی با رویای داشتن نداشته هاش عادت نکنه .

هیچ بیماری به خاطر نداشتن کسری وجه در بیابان ها رها و از انجام مراقبت های پزشکی محروم نشه

و هیچ دلیلی باعث نشه مرد و زن غیرتمند این سرزمین کلیه هاشون رو به حراج بگذارند تا دردی رو دوا کنند . در زمستان ها هیچ کودکی سر کلاس های درس نسوزه و در تابستان ها در راه دیدن راهیان نور در اتوبوس ها له و لورده نشه و ناخواسته به راهیان نور نپیونده و اگر هم زبونم لال سوخت و له و لورده شد و پیوست ، غیرت استعفا (همچون مقامات همین کشورهای عرب همسایه) جای فرافکنی و تکذیب و جرات خندیدن و دلقک بازی توسط مقام مربوطه رو بگیره .

امیدوارم مادر داغدار هیچ رییس جمهوری در هیچ جای دنیا از جمله آمریکای لاتین ! بر مادران داغدار بچه های سوخته مدارس این کشور ترجیح داده نشه . امیدوارم روزی شرایط جوری باشه که هیچ خانواده ای زندگی در تنهایی کشنده غربت رو به زیستن در سرزمین مادری و در کنار دوستان و بستگانش ترجیح نده ، هیچ مغزی از ایران عزیز از روی ناچاری و نادیده گرفته شدن جذب دانشگاه های آمریکای جهانخوار و رفقاش نشه ، هیچ قطاری -چه هسته ای و چه غیر هسته ای ! -ترمز نبره و قطعنامه دان هیچ مقام بین المللی به قیمت تحت فشار فقر قرار گرفتن و خرد شدن ملت ایران عزیز و اسلامی ، به پاره شدن محکوم نشه . هیچ میمونی به فضا فرستاده نشه مگر اینکه خودش برگرده نه یه میمون دیگه ! هیچ خودرویی به کیلو فروخته نشه و ... به جد می گویم : می توان رساله ای نوشت از این دست ، وزین تر از سی جلد بحارالانوار ! 

نوروز باستانی بر همه دوستان و دوستداران این سرزمین مبارک باد

اولین مریضی بعد از خیلی سال پیش !

امروز نرفتم مدرسه . آخه دیروز بعد از ظهر که مامان بزرگ اومد دنبالم حالم خوب نبود و یکی از این مریضی واگیردارهای مخصوص مدرسه رو از همکلاسی های عزیزم گرفته بودم و چشمم جوری پف کرده بود که به قول خودم "چرا اینجوری شدم ؟! وقتی خودمو تو آیینه می بینم دوست دارم فرار کنم!!!" دکتر صالحپور هم که نبود و مجبور شدیم بریم بیمارستان لاله پیش یه دکتر متخصص دیگه ... فکر می کنین دکتر متخصص اول بسم الله بهم چی داد ؟ بعد از معاینه بهم گفت بله ! حسابی چرکی شده ! و اینا رو برام نوشت :

آدولت کولد (همون قرص گنده ها که از اسمش پیدا است مال بزرگسال ها است)

یه آنتی بیوتیک به نام نمی دونم چی چی سان !

و یکی دو تا قطره چشمی و پماد ... بهم هم گفت سه روز استراحت لازم دارم (این درست ترین تجویزش بود!!!) ... الان وسط روز اولشم و باباعلی هم امروز شیفت پرستاریشه ...

من هم میدونین چیکار کردم ؟

زیر بار خوردن هیچکدوم از قرص ها نرفتم و فقط قطره و پماد رو استفاده کردم . آخه می دونین تا حالا آنتی بیوتیک نخوردم و می دونم وقتی یه بار بخوری ممکنه چرکو خشک کنه ولی دیگه از اون به بعد همه جای بدنت می ریزه به هم (فکر کنم همین عدم استفاده از آنتی بیوتیک باعث شده خیلی دیر به دیر مریض بشم) ... صبح هم که بیدار شدم وضعیتم خیلی بهتر شده و دارم موسیقی و زبان تمرین می کنم . حالا خودتون قضاوت کنید به اینا میگن دکتر متخصص ؟!!! حالا بعد از ظهر قراره یه سری هم به دکتر جون خودم بزنم تا وضعیتم رو بررسی کنه . راستی امروز روز عکس سفره هفت سین مدرسه مون هم بود ...

حالا فکر کنین یه نفر چند سال مریض نشه و تو هیچ کلاس و مراسمی غیبت نداشته باشه ولی درست همچین روزی نره مدرسه ! بگذریم ! توی این پست از عکس هم خبری نیست چون وضع خرابه میترسم شما هم فرار کنین !!! تا بعد ...

راستی تو پست بعدی جریان کنسرت ویلن رو براتون تعریف می کنم .

پ . ن : جایی خوندم ایران یکی از برترین کشورها در زمینه تجویز و مصرف آنتی بیوتیکه (به تنهایی معادل کل اروپا آنتی بیوتیک مصرف می کنیم) ... کسب این مقام رو به کلیه دکترهای آنتی بیوتیک باز مملکتمون تبریک عرض می کنم .

شلوار پارچه ای مشکی و آبگوشت مغز !

کنسرت موسیقی سنتی که این هفته داریم ، هنوز اجرا نشده برامون خاطره ساز شد . دستوری که استاد عالی قدر دف برای یکسان بودن لباسمون در روز کنسرت صادر کرده بودند (شلوار پارچه ای مشکی،پیراهن سفید و شال مشکی) باعث شد تصمیم بگیریم در به در مراکز فروش لباس بچه بشیم . بنابراین میون اینهمه روز ، پنجشنبه رو انتخاب کردیم . غافل از اینکه قراره نصف بارون های سال ۹۱ تهران در همین روز بباره ! جستجو رو از خیابون صنایی شروع کردیم و جالب اینکه حتا یه مغازه هم شلوار مشکی پارچه ای تک برای یه آقای متشخص به سایز من نداشت و همه شون با کتان داشتند با جین و مخمل .

بعد تصمیم گرفتیم بریم بدیم برامون بدوزند ... این بود که از چهارراه کالج و خیاطی قلی پور سر در آوردیم . ایشون هم نگاهی به من انداختند و با خنده گفتند که امکانش نیست ! چون نمی صرفه ! حالا چیش نمی صرفید نمی دونم . در نهایت هم راهنماییمون کردند به خیابون بهار ... تو خیابون بهار چند تا کت و شلوار فروشی بچگانه بود که هیچکدومشون شلوار تک نمی فروختند . یکیشون هم که می فروخت اینقدر دوخت و مدلش عالی بود که نگو . یه شلوار دوخته بود دو وجب که یه وجب و نیمش فاق بود ! فکر کن کمربندمو باید نزدیک زیربغلم می بستم ! تا اینکه بالاخره موفق شدیم توی یکی از آخرین مغازه های خیابون یه شلوار پیدا کنیم که بشه پوشید . بارون هم که خوشبختانه در تمام این مراحل یه ریز می بارید و ول کن ماجرا نبود ... تنها شانسی که آوردیم وجود سه تا چتر در سایزهای مختلف توی صندوق عقب ماشین بود . بعد از خرید تاریخیمون تازه یادمون افتاد که گرسنمونه و کلی راه داریم تا خونه برسیم . بنابراین همراه های مهربون بنده در راه برگشت ، خودشون رو به یکی از فست فودی های مورد علاقه شون معرفی کردند و غذاشون رو گرفتند و همین که اومدند اولین گاز رو بزنند ...

یادشون افتاد که مشکلی به نام پارسا وجود داره که فست فود هیچ رقمه قبول نمی کنه ! تو فکر چگونگی سیر کردن شکم بنده بودند و داشتند دنبال یه رستوران می گشتند که غذای رسمی داشته باشه که باباعلی نظرش به یه کله پزی جلب شد و ... 

خودتون حدس بزنید چقدر خنده داره که باباتون شما رو ببره کله پزی و در حالی که یه ساندویچ دستشه برای شما آبگوشت مغز با بناگوش سفارش بده و با همون وضعیت اونجا بشینه و نظاره گر شام سنتی شما باشه ! (راستی مامان شیدا اصلن نیومد تو مغازه - از بوی کله پاچه هم حالش بد میشه)

در هر حال شب جالب و خرید خاطره سازی بود . اگه اتفاق خاصی نیفته پست بعدیم میره تا بعد از کنسرت .

مدیریت هزینه به سبک من !

پرده قبلی :

هفته پیش اتفاق خاصی افتاد و اون هم این بود که قرار شد از این به بعد مبلغی رو به عنوان هفتگی دریافت کنم تا هم مدیریت هزینه ها رو یاد بگیرم و هم باباعلی به این ترتیب خودش رو از خرید سی دی و این چیزهای خورده ریزه معاف کنه . قرار هم بر این شد که من خودم تصمیم بگیرم میخوام با این پول چیکار کنم . می خوام اون رو صرف چیزهای کوچک مثل سی دی و اسباب بازی کنم یا برای خرید چیزهای بزرگ پس انداز کنم . من هم طی یک جلسه توجیهی و پرسیدن کلی سوال از باباعلی در خصوص میزان پول مورد نیاز برای خرید چیزهای مختلف تصمیم گرفتم پس انداز برای خرید چیزهای بزرگ رو انتخاب کنم . حالا فکر میکنین چیز بزرگه چی بود ؟ درست حدس زدین ! انتخابم یه تبلت توپ و پیشرفته است . خیلی هم بد نیست ! فقط فکر می کنم برای رسیدن به این هدف یه چند سالی باید پس انداز کنم !!!! البته باباعلی اینو بهم گفت ولی نظرم عوض نشد ... آخه این دیگه حداقل ترین چیز بزرگیه که دلم می خواست . من طبق معمول با پورشه ، لامبورگینی ، بوگاتی ویرون و ... حتا یه خونه ویلایی شروع کرده بودم و به اینجا ختم شده بود و دیگه راه نداشت ازش کوتاه بیام .

پرده بعدی :

دو سه روز پیش یکی از این شابلون ژلاتینی های رسم شکل های هندسی توی دستم بود و داشتم باهاش بازی می کردم . یهویی فکری زد به سرم و ازش پرسیدم :

- اگه اینو بندازیم توی آب جوش و بزاریم بمونه ، کم کم آب میشه ؟

- فکر نمی کنم ! (و بعد از کمی فکر) : راستش نمی دونم ! اگه بخوای بدونی باید یه شابلون کوچولو بخری و آزمایش کنی !

- اونوقت یه شابلون خراب میشه که...

- خب بشه ! برای آزمایش کردن باید هزینه کرد دیگه .

- باشه ! ولی تو از پول خودت بخر آزمایش کنیم ! میدونی که من میخوام با پول خودم تبلت بخرم نمی تونم حرومش کنم ! اینجوری پولم کم میشه !!! حالا تو با پولت هر چی میخوای برای خودت بخرااا ... آی پد و اینا ... ولی آزمایش شابلون با پول تو انجام بشه بهتره !!!

-------------------------------------------------------------------

مهم : باباعلی پبشنهاد  می کنه به بچه هاتون زود مدیریت هزینه رو یاد ندید !

اکسیژن زدگی !

طبق معمول ماه های گذشته ، هفته پیش و در اوج آلودگی هوا سفری به شمال داشت تا به باباعلیش سری بزنه و ... باقی ماجرا از زبان خودش :

شاید همون عکس هایی که با دوربین ضعیف موبایلم گرفتم کافی باشه و نیاز به توضیح بیشتر نباشه . برای من که عمری رو در این سرزمین سپری کردم کمتر فرصت شده که به اطرافم نگاه کنم و در واقع همیشه یه جورایی تعاریف توریست هایی که به اونجا میان و میرن برام عجیب به نظر میومد ولی این بار هم وقت بیشتری داشتم تا به اطرافم نگاه کنم و هم دلم حسابی پر بود از وضعیت شهری که دارم توش زندگی می کنم . همین تهران دوست داشتنی خودمونو میگم .

و اما ... وقتی با اون هوای پاک و تمیز مواجه شدم که توش از فاصله ۵۰ کیلومتری هم می شد حرکت هر جنبنده ای رو روی قله کوه ها رصد کرد ،

 

و جنگلی که وقتی بهش وارد می شی به نظر میاد تنها موجود زنده روی زمینی و حتا توی زمستون هم دل کندن ازش سخته ،

 

و خورشیدی که با درخشش الماس وارش آدم رو یاد خورشید توی نقاشی بچه ها می انداخت ،

و همونطور گرم و پر احساس بود ;

و قسمت آخر ترانه "جاده" سیروان دایم تو گوشم تکرار می شد که می گفت "دیگه نمی خوام برگردم ، آخه همه چی خوبه!"

در هر صورت حیفم اومد اون لحظه های شیرین رو با همشهری های "آلوده شهر" محل زندگیم تقسیم نکنم . جالب اینکه به دلیل عادت به دود ، ریزگرد ، درشت گرد و انواع آلودگی های میکرونی ، میکروبی ، بنزنی و بنزینی در تهران ، وقتی در این سفر با اکسیژن خالص مواجه شدم تا 48 ساعت حال خوشی نداشتم و سر به روی بدن سنگینی می کرد . به این میگن تطابق اقلیمی دیگه . می ترسم چند وقت دیگه که برم شهرم از اکسیژن زیاد بلایی چیزی سرم بیاد !!!

برف بازی

 

این عکس بالایی فتوشاپ نیست ! آلودگی عجیب و غریب هوای تهرانه که به گفته صاحب هاش اصصصصصصلنم مربوط به آت و آشغال های موجود در بنزین های بی کیفیت داخلی نیست (فقط نمی دونم چرا به شهرهای دیگه ای مثل کرج ، اصفهان ، تبریز و ... که بعضی هاشون تا همین یکی دو سال پیش همیشه خوش آب و هوا بودند سرایت کرده) و باعث تعطیلی چند روزه شهر و زوج و فرد شدن همه چیز شد (اگه این قضیه ادامه پیدا کنه راه حل بعدی صاحب های هوشمند شهر "فرد و فرد" شدن و آخریش "حذف فرد" شدن از خیابون ها است فکر کنم) ولی با توجه به اینکه ما در هر صورت بعدازظهرها کلاس های خودمون رو داریم خیلی هم برامون قابلیت برنامه ریزی و فرار از شهر وجود نداشت اما به هر طریقی بود استخر جمعه رو کنسل کردیم و یه پیشنهاد برف بازی به دوستان دادیم که مورد موافق قرار گرفت و یهویی دست جمعی سر از پیست اسکی آبعلی درآوردیم ... غافل از اینکه باباجون ! اینجا جای شما نیست ! می پرسین چرا ؟ چونکه ۱۶۰ تا مجروح و یکی دو تا هم کشته فقط برای دو سه روز آمار عجیب و غریبیه که نشون میده مردم ما ارزش چندانی هم برای جونشون قایل نیستند . خلاصه اینکه تجربه اول و آخرمون بود (حداقل برای این پیست خطرناک که از هر طرف یکی روی تیوپ یا حتا بدون تیوپ با سرعت صد کیلومتر میومد میخورد بهت و زیر پات رو خالی می کرد) . البته : 

ما خیلی سریع فهمیدیم که راه رو اشتباه اومدیم و در جستجوی مقداری برف نکوبیده راهی بخش های مرتفع تر جاده شدیم و سر از امامزاده هاشم در آوردیم و برای چندین ساعت تنی به برف زدیم . اون بالا دیگه خبری از دود و دم نبود و جاتون خالی حسابی هم بازی کردیم و هر چند برای لحظاتی کوتاه نفسی تازه کردیم تا دوباره که برگردیم و روز از نو ....... راستی ببینم یه راه فرار دایمی سراغ ندارید ؟!

سردتون نشه :

"خود معروف پنداری" مزمن !

ماه گذشته یکی از دوست های عزیزمون لطف کردند و بنده رو برای شرکت در یک برنامه زنده که گویا از شبکه تهران پخش میشه و اسمش هم هست "رنگین کمان" به صدا و سیما معرفی کردند . من و مامان شیدا هم سه شنبه ظهر به اونجا رفتیم تا در این برنامه-که نمی دونستیم پخش مستقیم هم هست-شرکت کنم . اینکه حالا اونجا چی گذشت در نوع خودش جالب بود و مثل تمام برنامه های مشابه که برای بچه ها درست میشه تشکیل می شد از تعدادی عروسک و تعداد دیگه ای آدم که با هم ، صحبت درباره موضوعی رو دنبال می کردند و البته یه تعدادی هم بچه که باید این جریان رو تماشا می کردند ! اما قسمت جالبش وقتی بود که برگشتم خونه مادربزرگم و به همه گفتم :

زود باشید کاغذاتونو بیارید بهتون امضا بدم !!! من دیگه معروف شدم !!!

و اونها هم یکی یکی کاغذهاشونو آوردند و از من امضا گرفتند !

(باباعلی بعد از دیدن امضاهایی که روی کاغذپاره ها بهشون داده بودم با خنده می گفت : جوگیر ! حالا توی یه برنامه رفتی مابین باقی بچه ها نشستی میخوای به همه امضا بدی ؟! اگه بعدها یه کاره ای شدی چیکار میخوای بکنی ؟!!!) 

البته به باباعلی گفتم که به من خیلی خوش نگذشت چون بیشتر دوست داشتم برم وسط صحنه و جای بازیگرها بازی کنم تا اینکه تماشاگر باشم ولی در مجموع بد نبود .

 

و این هم یک نمونه از امضای بنده (روز بعدش دیدم این امضا مناسب یه آدم معروف نیست یه کاغذ سفید برداشتم و کلی امضا تمرین کردم!):

قطب شمال

یلداتون مبارک . یلدای امسال ما هم در نوع خودش جالب بود . هم از این بابت که قرار بود آخرین شب دنیا باشه و هم از این بابت که برف خوبی اطراف تهران باریده بود و هم از بابت های دیگه . برای این بابت های دیگه باید برگردم به یکی دو شب قبلش یعنی شبی که طبق معمول باید می رفتم استخر . وقتی باباعلی اومد دنبالم و خواست منو برسونه استخر پیشنهادی رو با اصرار و البته چرب زبونی هر چه تمام تر-که خیلی کم پیش میاد ازش استفاده کنم- مطرح کردم که : "تو هم بیا با من بریم" و "من دوست دارم تو هم امروز با من استخر باشی" و ... اون بیچاره هم فکر کرد من خیلی دلم براش تنگ شده یا اینکه خیلی دوست دارم اون هم همراه من باشه ... البته ممکنه دلیلش اینها هم باشه ولی بعد که قبول کرد و با هم رفتیم استخر فهمید که دلیل اصلی ، چیز دیگه ای بوده : اینکه اینقدر تو استخر نگهش دارم و بازی کنم که ساعت بشه ۱۲ شب و نجات غریق از ما خواهش کنه که به عنوان آخرین "دونفر" استخر رو ترک کنیم ! صبح روز بعد اون از یه طرف باید می رفت سر کار و از طرفی به خاطر خستگی شب قبلش گذاشت تا من کمی بیشتر بخوابم و این باعث شد وقتی برای صبحونه خونه باقی نمونه بنابراین سر از نزدیکترین کله پزی محلمون در آوردیم ... جای همه تون حسابی خالی بود . بعد از کسب انرژی صبحگاهی راهی خونه خاله شدم و ضمن انجام تکلیف ها و تمرین سازهام تا شب برای رفتن به رودهن و دماوند لحظه شماری کردم آخه موضوع برف بازی بود و میدونین دیگه یه اسکیمو به برف زنده است !

اینکه میگم اسکیمو دلیلش اینه که موقع قرارگیری در مناطق سردسیر و برفی چنان روحیه ام عوض میشه که هر کی ندونه فکر می کنه اهل قطب شمال یا یه جایی همون دور و برهام .

بیچاره همراه های من که مجبور بودند به خاطر اینکه تنها نباشم توی اون برف و سرما من رو تا بالای تپه های برفی همراهی کنند .

بعد از تموم شدن اولین راند برف بازی همه چپیدند زیر کرسی دست ساز ! و بنده هم عصبانی که زودتر خودتون رو گرم کنید دوباره بریم برف بازی !

 

گرچه کوچ به قطب شمال و مناطق مشابه یه مقدار برامون سخته ولی قرار بر این شد که از این به بعد سعی کنیم تعطیلات سالانه مون رو بیشتر برای زمستون ها تنظیم کنیم و بریم مناطق سردسیر و برفی .

راستی یه خبر : دنیا تموم نشد !

برف از ارتفاع !

کمبود وقت باعث میشه یه سری از خاطراتمون که ممکنه توش نکاتی هم پیدا بشه از دستمون در بره . بنابراین تصمیم گرفتیم به جای اینکه بشینیم و چند تا پست بنویسیم ، اونها رو توی یکی دو پست گردآوری کنیم پس میریم سروقتشون البته از آخر به اول :

برف بازی

بارش اولین برف پاییزی باعث شد کلی ذوق کنم و از همون سر صبح که هنوز برف چندانی نباریده بود و داشتم می رفتم مدرسه دنبال فرصتی باشم برای برف بازی . این فرصت در طول روز دست نداد و موکول شد به بعد از ظهر و کشید به شب که برای کلاس جبرانی رفتیم آموزشگاه . دیگه طاقتم تموم شده بود . خوشبختانه زودتر از زمان کلاس رسیدیم و زودی رفتیم پارک بغل آموزشگاه . همونجور که تو عکس پیدا است به جز من و عکاس ، جنبنده دیگری تو پارک نبود . با اصرار من هم قبل و هم بعد از کلاس ، برف بازی کردیم و من با پیگیری و سماجت هر چه تمام تر حدود دویست بار باباعلی رو مورد حمله قرار دادم . با این حال موقع برگشتن با بغض بهش میگفتم : "زود داریم میریم ! تو حتا نذاشتی یه گوله برف هم بهت بزنم !!!!!!!!!!"

قرار بود در این عکس من صاف بایستم ولی حمله به عکاس رو ترجیح دادم !

با ترس های خود چه کنیم ؟!

ممکنه راهکارهای زیادی برای مقابله با ترس به نظر آدم بیاد از قبیل مواجهه با ترس ، فراموش کردن ترس ، کتمان ترس ، مقایسه با بچه هایی که نمی ترسند و ... البته به نظر نمیاد اینها راهکارهای درستی باشند . ما راه حل مواجهه غیرمستقیم با ترس رو ترجیح میدیم . یعنی وقتی من از ارتفاع می ترسم کسی منو به زور نمیبره بالای تپه تا از اون بالا در حالی که تمام وجودم از ترس میلرزه بهم ثابت کنه که ارتفاع ترس نداره و یا کسی بهم نمیگه "ترس نداره" و یا کسی بهم نمیگه که به بچه های دیگه نگاه کنم و ازشون یاد بگیرم که چطور نمی ترسند و ... بلکه اون "کسی" بدون اینکه زیاد حرف بزنه خودش میره بالا و بهم میگه اگه دوست داشتم حاضره منت بذاره و کمکم کنه که من هم برم اون بالا و راهش رو می گیره و میره و من میمونم با این تصمیم که آیا دوست دارم بر ترسم غلبه کنم یا نه و من دوست داشتم ! حالا دیگه از ارتفاع نمی ترسم . بعد از مستجاب شدن دعاهای مردمی و نزول بارانی که "وارونگی هوا" رو موقتن از بین برد رفتیم سروقت ترسمون :

ارتفاع : نیم متر !!!! شوخی کردم یه دو متری می شد .

 

بعد از تصمیم و غلبه بر ترس فریاد میزدم :"من دیگه ترس از ارتفاع ندارم !"

راستی چند وقت پیش سر کوچه مون یه چیزی نظر باباعلی رو جلب کرد و اون هم تبلیغ رفتار با کودکه که در نوع خودش جالبه . از این نظر که واقعن کی ممکنه این روزها مقوله کودک براش مهم بوده باشه که وقت و هزینه ای در این راه صرف کرده ؟!!

یعنی ممکنه ؟!!!!!!!!

یه راستی دیگه : تا چند وقت باید توی این شهر بمونیم و وارونگی همه چی رو تحمل کنیم ؟! واقعن موندن در جایی که عوض اکسیژن سرب و هزار تا کوفت دیگه تنفس می کنیم ارزش مزایاش رو داره ؟

چه زود می گذره

این روزها گاهی وقت ها که باباعلی به من نگاه می کنه فقط یه چیز میاد تو ذهنش (این که عمر چقدر زود می گذره) بنابراین از همینجا به شمایی که بچه یک ساله ، دو ساله و ... دارید میگه تا میتونید با بچه هاتون باشید ، باهاشون بازی کنید و بغلشون کنید چون یه وقت نگاه می کنید می بینید بزرگ شدند و شما چیز زیادی از نوزادیشون دستگیرتون نشده . بگذریم :

ششم آبان روز تولد کسرا بود و پسرخاله ما به همین زودی یک ساله شد . یادش به خیر یاد یک سالگی خودم افتادم*

*چند روز پیش توی رختکن استخر بلند بلند داشتم می گفتم "یادش به خیر" ، یه آقایی زد زیر خنده و بهم گفت : پسر جون مگه شما چقدر عمر کردی که اینجوری با سوز و گداز میگی یادش به خیر ؟! من چهل سالمه اینجور که تو میگی یادش به خیر نمیگم یادش به خیر!!

چند تا عکس جالب از وروجک در روز تولدش شکار کردیم که برای هر کدومشون هم یه توضیح مختصری نوشتیم . شاید خوندنش تو این روزگار کم لبخند خالی از لطف نباشه :

سلام ! تولدمان است ! ما پادشاه یک ساله خانه مان شدیم و قرار است تا چند لحظه دیگر شمع کیکمان را فوت کنیم ... بزار ببینم ... یه چند نفری دارن به کیکم نزدیک میشن !یعنی منظورشون از این کار چیه ؟!

 

دهه ! چه بد نگاه می کنه این پسر خاله ما ! فوت نکنی ها ! فوت نکنی ها ! بابا شمع خودمه ... تو قبلن  شیش تا از اینا فوت کردی !

 

اوا ! نگاه کناااااا ... آخرش کار خودشو کرد ... !میدونم چیکار کنم . الان کیک رو دهنی می کنم کسی نتونه بخوره ! 

 

ممممممممممممممم ... !بد فکری هم نبود ! از گوش خرسه شروع کردم . البته با دست ! چه حالی میده انگشت کنی گوشه کیکت !  اصلن فکر کنم این یه احساس نیاز ژنتیکه که از دوران باستان- که بشر اولین کیک تولدش رو فوت کرد- تا امروز باهاش مونده !یکی منو بگیره! چونکه دارم  فکر می کنم  میشه با صورت برم توش یا نه ...

 

خب دیگه برای امسال کافیه . فعلن ازتون خداحافظی می کنم شاید سال دیگه دوباره دیدمتون ! 

 

آدم ها

خب دیگه کم کم وقتشه باباعلی هر از گاهی متنی هم از طرف صاحب وبلاگ یعنی خودم در اون قرار بده . توی یکی از تکالیف این هفته مدرسه داستان کلاغ جوونی به نام "سیاهک" رو داشتیم که توی یه دشت سرسبز زندگی می کرد . دشتی که رودی از میون اون می گذشت و در یک سوی رود حیوانات زندگی می کردند و در سوی دیگر رود آدم ها . سیاهک همیشه کنجکاو بود که بدونه آدم ها چطور زندگی می کنند و برای خوشحال کردن خودشون و دیگران چه کارهایی انجام میدن برای همین همیشه در سویی که آدم ها زندگی می کردند پرواز می کرد تا بتونه برای حیوون های دیگه نحوه زندگی کردن آدم ها رو تعریف کنه ... و من نحوه زندگی و خوشحالی "آدم ها" رو اینجوری توصیف کردم :

آدم ها هر سال تولد خود را جشن می گیرند و به یکدیگر کادو میدهند و کادوهای خود را باز می کنند و بسیار خوشحال می شوند .

 آدم ها برای تهیه وسایل زندگی خود به سوپر مارکت می روند و خرید می کنند .

 آدم ها به حیوانات غذا می دهند و آنها را خیلی دوست دارند .

 آدم ها برای خود اسباب بازی می خرند . برای بازی کردن به شهر بازی می روند یا به استخر می روند و به یکدیگر آب می پاشند .

هنگام خواب "خرسی" خود را بغل می کنند و با آن می خوابند .

 آدم ها به حمام می روند و خود را زیبا می کنند .

 آدم ها با کامپیوتر بازی می کنند و حمام آفتاب می گیرند و گاهی برای خوردن غذا به رستوران می روند .

باباعلی : بعد از خوندن تعاریف پارسا از "آدم" یاد کارهایی که یک آدم باید تو زندگیش انجام بده تا نشون بده زنده است و از زنده بودنش خوشحاله افتادم و با خودم گفتم واقعن در جایگاه یک آدم چند تا از این کارها رو انجام میدم و چند تای دیگه اش کم کم داره به فراموشی سپرده میشه ؟ با نگاهی دقیق تر به دور و برم به این نتیجه رسیدم که "بیشتر آدم ها این روزها فقط از صبح تا شب کار می کنند"

7

سیصد و ... شصت و پنج !

۱۱:۲۰ چهاردهم شهریور ... همین ثانیه شش سالمون تموم شد و هفت از راه رسید . تا اینجای کار رو که هیچکدوممون (من،مامان شیدا و باباعلی) نفهمیدیم چطور گذشت ، می ترسم هفتاد هم بیاد و نفهمیم چطور اومده ... ! تولد امسالمون البته خودمونیه چون من و مامان شیدا که مسافرت بودیم و باباعلی هم که دنبال کارهایی که می دونید بوده پس وقت برنامه ریزی برای تولد نبود . من هم البته هیچ اصراری ندارم ! برای من یه کیک و شمع روش و شاید هم فشفشه مهمه حالا کوچیک و بزرگ بودن مهمونیش و تعداد مهموناش تفاوت چندانی نداره . همیشه شاد باشید .


و اما قضیه به اینجا هم ختم نشد چون امروز که رسیدیم خونه اول از همه سراغ دوست هام رو از باباعلی و مامان شیدا گرفتم و ازشون پرسیدم که آیا اونها هم در تولدم حضور خواهند داشت یا خیر و بعد از توضیحات منطقی اونها فهمیدم که برنامه از چه قراره ، این بود که با وجود اینکه کمی ناراحت شدم ، بعد از کمی غر زدن ترجیح دادم از فرصت های موجود استفاده کنم . بنابراین جاتون خالی حسابی با دایی آراد و خاله ها آتیش سوزوندیم .

تا حالا سعی کردید به جای شمع فشفشه تون رو فوت کنید تا عوض صد سال هزار سال زنده بمونید ؟! من سعی کردم ! فکر کن در این صورت باید می خوندیم : "بیا فشفشتو فوت کن ، هزار سال زنده باشی" (یه وقت هایی دوست دارم به باباعلی بگم بی مزه لوس یخ ! ولی روم نمی شه !!!)

مهمونی خودمونی که تموم شد حضار محترم ما رو دست بسته و با سر فرستادند تو بشقاب کیک ... این هم نتایجش :

راستی اگه گفتین وظیفه رقص چاقو به عهده کی بود ؟ دایی آراد !!! البته بهش قول دادیم عکسش رو منتشر نکنیم ... ولی قول نمیدیم بتونیم روی قولمون بمونیم 

این آقای فشن معرف حضور هستند دیگه ؟! پسرخاله کسرا در ده ماهگی ... خیلی بامزه است نه ؟!

این بود داستان لحظه ورود ما به سال هفتم زندگیمون . در هر صورت امروز جای تمام دوست های خوبم خالی بود . امیدوارم هر جا که هستند خوب و خوش و سلامت باشند  

کمدی غیر کلاسیک !

تا حالا از زندگی شخصی و مشکلاتی که یه وقت هایی میاد سراغ آدم هیچی ننوشتم ولی چون موقعیتم جالب ، پیچیده ، سخت و به نظرم خنده داره میخوام یه مطلب شخصی هم اضافه کنم :

موقعیتی رو فرض کنید که قراره پدر و مادر یک مرد بعد از ۲۲ سال زندگی در مرکز کشور ، محل سکونتشون رو به شهر زادگاه خودشون تغییر  بدند . اون مرد میره به کمکشون ، در فروش خونه قبلی و خرید خونه جدید در شهر مقصد کمکشون می کنه ، تنهایی پا میشه میره شهر مقصد و ترتیب نظافت خونه جدید رو میده و بر می گرده شهر مبدا ، چند روز بعد ترتیب بارگیری اثاثیه رو میده و همه چی آماده حرکت بوده و احساس می کنه که تبدیل به یکی از عروسک سوپرمن های پارسای خودمون میشه ...

ادامه : با مادرش میره به شهر مقصد و در خانه خالی از وسایل منتظر رسیدن کامیون میشن چند ساعت بعد راننده زنگ میزنه و میگه وسط های راه در محل پرداخت عوارض ، یه وانت نیسان ترمز بریده و از پشت چنان زده به کامیون که راننده اش زخمی شده و بردنش بیمارستان ، هر دو ماشین راهی پارکینگ شدند و تا مرد زخمی که مقصر هم هست به پلیس راه اعلام سلامت و رضایت از زیاندیده نکنه ماشین فرد زیاندیده ترخیص نمی شه !!! و اونها ممکنه مجبور بشند سه روز منتظر وسایلشون بمونند . جالب تر اینکه از اونجایی که فکر اینجای کار رو نکرده بودند ، هیچی حتا شارژر موبایلشون رو هم برنداشته بودند . حالا اون مرد رفته یه کافی نت تو شهر مقصد نشسته ، گوشیش رو زده به کامپیوتر تا شارژ بشه (هیچوقت گوشی اچ تی سی نخرید چون شارژرش سخت گیر میاد !) و داره به کامنت های وبلاگ پسرش جواب میده ، چک میل می کنه ، به خودش و وضعیتی که توش قرار گرفته ، به صحنه ای که در اون راننده نیسانی که ترمز بریده و داره با سرعت صوت به کامیون اثاثیه شون که در حال پرداخت عوارضه نزدیک میشه (سه ثانیه آخر این صحنه با حرکت آرام داره در ذهنش مرور میشه : چشم های راننده نیسان که لابد کمربند هم نبسته داره بزرگ و بزرگتر میشه و عضلات بدنش منقبض و منقبض تر ، برخلاف تمام تلاشی که می کنه تا نخوره به کامیون ، زورش به نگهداشتن وانتش نمی رسه و با فرق سرش میره تو شیشه و بر میگرده سرجاش ! تا به این وسیله کاری رو سه روز به تاخیر بندازه ! حدود یک ثانیه بعد سر و صداها میخوابه و دوباره هیاهو و آمبولانس و ...)، به قوانین مسخره ای که با وجود مقصر بودن صد در صد فرد زخمی ، ماشین زیاندیده رو هم توقیف می کنه ، و به همه چیزهای خنده دار و خنده ندارِ !دیگه میخنده

"باباعلی ! روز دوم رخداد بالا ، از یه کافی نت تو شهر مقصد"

راستی حال مصدوم رضایتبخش اعلام شده

چه حالی داره این برنامه ریزی !

خب حالا که قرار شد برنامه ریزی رو تمرین کنیم و برنامه ریز هم من باشم طبیعیه که برنامه های خودم یادم باشه . البته این هم طبیعیه که قول های باباعلی هم یادم باشه بنابراین از برنامه های خودم شروع کردم و بینشون ، قول های باباعلی رو هم گنجوندم . به این شکل که :

من : خب...باید برنامه های امروز رو توی دفترچه ام یادداشت کنم (هنوز نوشتن بلد نیستم پس من میگم و یکی برام می نویسه) باید تمرین های روزانه دو تا سازم رو انجام بدم (حداقل یک ساعت ویلن و یک ربع هم دف) ، زبانم رو به همراه فلش کارت هاش مرور کنم ، حداکثر ۴۵ دقیقه با کامپیوتر بازی کنم ، یه دونه کارتون ببینم ، بازی های فکری و تجسمی خودم رو با همون عروسک ها و شخصیت های کوچیکم انجام بدم ، یه سر خفیفی به کتاب های سال آینده ام بزنم ، در کلاس های روتین شنا و موسیقیم شرکت کنم و ... همین دیگه . بین همه شون هم استراحت دارم . و باباعلی باید ... راستی اون بهم قول داده بود که با هم بریم مرکز کامپیوتر یه دسته حرفه ای بازی به انتخاب خودم بخریم . همین یکی دو تا پست عقب تر بود یادتون هست که ... (من این رو تو برنامه ها نوشتم و همین هفته پیش بود که اجرا شد و ما سر از مرکز کامپیوتر پایتخت در آوردیم)

عاشق ور رفتن با سیستم هایی هستم که آندرویید روشون نصبه ... آخه می دونین خیلی بازی میشه روشون ریخت ... یه سری به این محل تبلیغات سامسونگ که اول پاساژ بود زدم . دل کندن ازش سخت بود گرچه هیچ بازی روی دستگاهاشون نصب نبود ولی باز هم ور رفتن با منوهاش یه جورایی دوست داشتنی بود ... نمیخره دیگه ! هر کاری می کنم نمیخره ! 

 

یک ماه پیشش هم وقتی خواستم از دکه بغل آموزشگاهمون کتاب بردارم دید که کتاب هاش جالب نیستند و همونجا قول کتاب رو داده بود . موقع برنامه ریزی یادم مونده بود !

بنابراین خرید کتاب رو هم به برنامه هاش اضافه کردم تا بعد از مرکز کامپیوتر سری هم به کتابفروشی خوبی که کمی بالاتر از مرکز کامپیوتر پایتخت ته یه پاساژ هست بزنیم و من کتابم رو انتخاب کنم . یه کتاب کار جالب و در عین حال پیچیده که پر بود از معما و جدول و سوال های مختلف که چند وقت حسابی مشغولمون کرد . قرار بود یه برچسب هم بخریم ولی من به جاش کتابی رو انتخاب کردم که مکمل کتاب اولیه بود و در هر صفحه شخصیت های مختلف داستان سوپرمن رو معرفی می کرد و شما باید برچسب مخصوص هر قسمت رو پیدا می کردی و سر جاش می چسبوندی . در هر صورت زبان اصلی بودن این کتابها و علاقه من به شخصیت سوپرمن باعث شد کلی از کلماتی که تا حالا ندیده بودم رو بتونم بخونم .

و اما برنامه ریزی من به همینجا ختم نشد چون باباعلی قول های دیگری هم داده بود :

رفتن به پارک و یه جای بازی (حالا سرزمین عجایب یا هر جای دیگه) البته در این بخش یه پیش شرط داشتم و اون هم این بود که مسیری طولانی رو با دوچرخه برم و برگردم و بعدش یه دست فوتبالدستی بزنیم و بعد بریم جایی که من میخوام (تقلب رو دارین دیگه ؟! میله حریف هم از دست من در امان نیست) 

این دوچرخه سواری طولانی کمی هم باعث غر زدن من شد ولی در هر صورت اجرا شد و ما سر از محل مورد نظر درآوردیم :

در این شب برای اولین بار بیلیارد واقعی رو هم تجربه کردم البته برخلاف افه ای که گرفتم موفقیت چندانی در این زمینه کسب نکردم چون هم زمان زیادی لازمه تا شما این بازی رو یاد بگیرید و هم همه چی خیلی بزرگ بود و یه جورایی تو سایز من نبود

ماشین سواری البته وقتی که بابات بغلت نشسته باشه و فرمون و گاز به طور کلی دستت باشه یه جورایی دوبله می چسبه . اینقدر تغییر مسیر دادم که همه وسایلش ریخت کف ماشین ...

 

در هر صورت تا تونستم به همه چی سرک کشیدم ... خب برنامه بود دیگه باید مثل تکالیف من خوب اجرا می شد ! البته دوستمون هم بدش نمیومد یه پایه داشته باشه برای بازی . همچین پست میذاره انگار فقط من بازی کردم !!!

و این بود تمرین برنامه ریزی ما . من برنامه هام رو به موقع و کامل انجام می دم چرا که اون انجام هیچکدوم از برنامه ها و قول هاش رو فراموش نمی کنه . دلتون نمی خواد به بچه هاتون برنامه ریزی یاد بدین ؟ شاید خیلی از شما هم همین کارها رو برای بچه هاتون انجام میدید و اونها رو وظیفه خودتون میدونید ولی حتا میشه از همین وظیفه ها هم برای یاد دادن روش زندگی به بچه ها استفاده کرد . حداقل در یک مورد جواب داده

(من ... ساعت ۱۰ همون شب) : "من بیرون غذا نمی خورم ! همین پفیلا خوبه . بعدش میرم خونه شام میخورم تو هر چی دوست داری برای خودت بگیر بخور" ... البته اون به جز پیتزای خودش به پفیلای من هم رحم نکرد جوری که مجبور شدم از دم دست دورش کنم ! 

سام (First Result) !

امروز بابابزرگ و مامان بزرگ من اولین نتیجه شون ، که بچه اولین نوه شون بود رو دیدند . نوزاد کوچولو و دوست داشتنی که اولین ساعت های عمرش رو سپری می کنه و بعد از گذروندن یه دوره نسبتن طولانی در یه محفظه بسته و کم جا ، تازه داره اولین نفس های عمرش رو می کشه و به محیط جدیدش عادت می کنه ... به عنوان آخرین نوه خانواده تولد سام رو تبریک میگم و امیدوارم وقتی بزرگ شد همیشه خوشحال باشه که در همچین روزی به دنیا اومده . وقتی باباعلی داشت آماده می شد که بره بیمارستان تا اون رو ببینه حامل پیام مهمی از طرف من بود :

من : میشه منم باهات بیام بچه رو ببینم ؟

باباعلی : چرا نمیشه ؟ تو هم بیا بریم .

مامان شیدا : بعد از ساعت ملاقات بچه ها رو که راه نمی دن ... تازه یک ساعت دیگه باید بره استخر ...

من : خب پس حالا که راهم نمی دن ، سر راهت یه دست لباس نوزاد که عکس بتمن هم روش داشته باشه بگیر و با خودت ببر بده به مریم (مادر بچه و اولین نوه خونواده باباعلی) بهش بگو که این از طرف پارسا است و بهش بگو که من می خواستم بیام ولی من رو راه نمی دادند ...

باباعلی : خب حالا اگه لباس نوزاد با عکس بتمن گیر نیاوردم چی ؟

من : خب با هر عکسی که شد بگیر ...

باباعلی : اگه لباس نوزاد نشد چیز دیگه نگیرم یعنی ؟

من : چرا ! دست خالی نرو ! ... حتمن یه عروسکی چیزی بگیر با خودت ببر ! حتمن هم بگو از طرف منه !

باباعلی : باشه . حتمن هدیه و پیغامت رو میرسونم .

و این هم عکس های تازه واردمون و هدیه کوچولویی که از طرف من بود ... راستی عروسک های TOLO برای بچه های این سنی خیلی مناسب هستند و موادشون کاملن امنه .

 

تابستانه !

من : میخوام فردا برم واکسن بزنم !

باباعلی : نمی ترسی ؟ درد داره ها ... !

من : نه بابا ! خود واکسن که درد نداره ! فقط وقتی زدی نباید کسی به دستت دست بزنه ... اگه بعد از واکسن زدن دست کسی به دستت نخوره درد نداره !

باباعلی تو دلش : (باشه ... خود دانی ... از ما گفتن بود ... فردا که زدی اومدی قیافتو میبینیم)

و بدین سان فردای همون روز ما واکسن 7 سالگیمون رو در حالیکه هنوز شش سالمون هم تموم نشده بود زدیم و ککمون هم نگزید . باباعلی هم قیافه مون رو دید و تغییری با عکس بالا نداشت . البته اگه دست کسی به دستم می خورد حسابی درد می گرفت ها ... راستی یادتون نره بعد از واکسن زدن کیسه یخ و کمپرس آب گرم هم خوب جواب میده !

قرار بود بگم این روزها چه خبر ... تابستونه و برنامه ما هم بیشتر تشکیل میشه از استراحت و کمی هم تفریح . البته میانپرده های آموزشی همچنان برقراره ... روزهای تابستون امسال رو هم مطابق هر سال مهمون بابابزرگم هستم و این یعنی شرایط کویت !!! یعنی من از صبح تا موقعی که مامان اینا بیان دنبالم هر کاری دلم بخواد انجام میدم خب این یه خوبی داره و یه بدی ... بدیش اینه که ممکنه وقتم یه جورایی هدر بره و خوبیش هم اینه که به همین دلیل مجبورم خودم برای خودم برنامه ریزی کنم که اینطور نشه و این یعنی تمرین برنامه ریزی ... به این ترتیب جدول خالی برنامه های من با نظر کامل و قطعی خودم پر شد تا دیگه توی اجراش شونه خالی نکنم ... خلاصه وضعیت من از این قراره :

روزی تقریبن یک ساعت تمرین ویلن دارم که کم و بیش انجام میشه ، تکالیف کلاس زبانم رو هم باید انجام بدم که انجام میدم ... تمرین دف هم این وسط ها همچنان به قوت خودش باقیه ...

راستی ترم یک شنامون هم تموم شد و هر چی ترس از آب داشتیم ریخت و یاد گرفتیم چه جوری میشه رو آب موند و غرق نشد و تازه میشه شیرجه هم زد امروز ترم دوم رو شروع کردم و قراره شنای قورباغه رو یاد بگیرم ... پیشرفتم بد نبوده و مربیم خیلی راضیه فقط هر وقت باباعلی رو می بینیه چشماش رو گرد می کنه و میگه : ماشالله خیلی انرژی داره !!! خیلی !!! حالا باباعلی هر چی ازش می پرسه که چرا و چطور ؟! درست و حسابی جواب نمی ده !!! بیچاره مربی ...

در مورد کلاس زبانم هم قرار بر اینه که از مهرماه آموزشگاهم رو به طور کلی عوض کنم ... البته توی آموزشگاه فعلی هم همونطور که میدونید همه چی خیلی خوب پیش میره ولی نقشه اینه که برم یه جای جدی تر و رسمی تر ... تا خدا چه خواهد .

این دوستمون هم که ول کن نیست ... باباجون نور فلاشت اذیتمون می کنه بذار کارمون رو انجام بدیم بریم سراغ بازیمون !

آهان ... تموم شد ! حالا نوبت کارتونه ! معمولن موقع پایان کار یه همچین احساس شگرفی بهم دست میده .

بعد از همه این تکالیف سخت و شیرین و البته استراحت و کارتون کافی نوبت بازیه و مهمترین بازی که این روزها ذهن منو حسابی مشغول کرده کارت بازی یا همون ورق خودمونه ... در این زمینه چنان سریع دارم پیش میرم که باباعلی قراره بازی هایی رو که خودش هم بلد نیست بره یاد بگیره و بهم یاد بده ... فکر کنم اهمیت ندادن به بازی های کامپیوتری باعث شده نظرم به این بازی ها جلب بشه البته باباعلی خیلی هم ممانعت نمی کنه و خودم بازی های کامپیوتری رو هم دوست دارم ولی قرارمون اینه که در هیچکدوم از کارها و بازی ها افراط نکنیم ... در هر صورت این روزها هر کی از بغلم رد بشه باید حداقل یه دست پاسور رو باهام بازی کنه ... فقط حواستون باشه تمام زیرآبی رفتن های این بازی رو هم به صورت فطری یاد گرفتم ... بالاخره مغز ایرانیه دیگه !!!

 دو سه تا عکس تنوری هم که مال همین یه ساعت پیشه هست که بد نیست یه جایی همین گوشه کنارها جاش بدم ... تا بعد

عکس آخری تزیینیه چون من هنوزم ساندویچ نمی خورم حتا اگه خونگی باشه ...

وای! مکث!

خب به هر ترتیبی که بود ما به دنیای مجازی برگشتیم ... فکر کنم خیلی وقته که خبری از من نیست ... در واقع خبر زیادی هم نیست چون این روزها در حال استراحتم تا انرژی لازم رو برای مراحل بعدی ذخیره کنم . البته سر فرصت معنی استراحت رو هم براتون تعریف می کنم ولی هر چی که هست سرم به شلوغی قبل از تعطیلات نیست ولی یکی دو تا پست جالب هم براتون دارم . باباعلی هم که این روزها یا سر کاره ، یا در سفرهای کاری-تفریحیه و یا در حال سر و کله زدن با عوامل ایرانسل ... آخر سر هم یکی از این مودم های ده سانتی متری قابل حمل که تو عکس میبینین قسمتمون شد ... در کنار نت بوک ده اینچ من سایزش قابل تحسینه و آخرین تکنولوژی محسوب میشه ولی فکر کنم با این سرعت پیشرفت ، تا سال دیگه باید به تکنولوژیش خندید . البته جریان خریدش مفصله ولی خلاصه اش میشه این : طرح جشنواره تابستانه ایرانسل :

مودم همراه+اشتراک طرح ۵۱۲ کیلوبیت بر ثانیه همراه با ۶ گیگابایت ترافیک هدیه با اعتبار یک سال=

خب مودمش درسته ولی اگر شما هم مثل من تصور می کنین همراه با اتصال اون صاحب هر گونه ترافیک و اتصال رایگان به شبکه (به جز اون ۶ گیگ ترافیک هدیه) هستین در اشتباهین ... شما مودمی دریافت خواهید کرد و اتصال بدون اعتبار شما برقرار خواهد شد و شش گیگا بایت هم ترافیک هدیه بعد از ۷۲ ساعت شارژ خواهد شد ... در واقع جمله بالا درسته ولی از زاویه ای دیگر .... در هر صورت امکان جالبیه و با وجود اینکه کمی از ظرافت های بازاریابی هم در تبلیغاتش به کار رفته ولی باز هم می ارزه ..... تا پست بعدی ... بدرود

توضیح لازم : عنوان این پست شوخیه و معنیش این نیست که اینترنتمون مکث و قطعی داره .

ترک اعتیاد با روش قطع اتصال !

بد نیست آدم وقتی یهویی غیب میشه یه توضیحی چیزی بنویسه ... عذرخواهی می کنم که توضیحم طول کشید . مختصر عرض کنم : به صورت اتفاقی تمام اتصالات اینترنتمون با هم قطع شد ، مشغولیت های کاری هم بیشتر از قبل شد و بیشتر وقتمون رو در سفرهای کاری به سر می بریم ... بنابراین زمان کافی برای پیگیری اتصال اینترنت و البته بارگزاری پست های جدید نداشتیم ولی...به زودی همه چیز به حالت اولش بر می گرده و یاد می گیریم که با شرایط جدید هم کرکره اینجا رو بالا نگه داریم ... از شما چه پنهون در این مدت فاز ترک اعتیاد به اینترنت و بدن درد حاصل از اون رو هم پشت سر گذاشتیم 

بر میگردیم  

پرید !

هیچوقت از وصل شدن به اینترنت با تلفن همراه خوشم نمیومد ولی دیروز یقین پیدا کردم که درست فکر می کردم .

طرف های غروب بود که با تلفن همراهم به اینترنت وصل شده بودم و داشتم پستی که صبح در خصوص محبت فراوان آقا پارسا به پدرش (که شماره تماس ما رو گرفت و بعد از سه روز که از ماموریتمون می گذره یه زنگ هم به ما نزد و همون روز اول بیست بار به مامانش زنگ زده) نوشته بودم رو چک می کردم و پیام های محبت آمیز دوستان رو میخوندم که یه وقت دیدم پست مربوطه و پیام هاش تنها با یه حرکت اشتباه قلم تلفنم حذف شده ... از مامان شادان جون و خاله پریسا بابت پریدن پست و در نتیجه پیام هاشون عذرخواهی می کنم . حالا خوب شد پست همچین مهم و طولانی نبود وگرنه سه روز عزای عمومی اعلام می کردم

پ.ن : دوباره نوشتن یک پست منتشر شده مثل تعریف مجدد یک جوک میمونه که همین نیم ساعت پیش تعریف کردی ... بنابراین بیخیال اون پست می شوییییییییییییم .

پ.ن ۲ : دوری از پارسا باعث شد کمی هم به یاد پست های جدی بیفتم امیدوارم در این فرصت برای ویرایش پست هام وقت کافی پیدا کنم و با دست پر از سفر برگردم . 

آموزگار

روز معلم رو به تمام معلم های سرزمینم ، به خصوص معلم های خوب خودم :

اعظم جون و نازنین جون که معلم اولین سال های زندگی من در مهد ایرانمهر بودند و اصول اولیه زندگی انسانی رو ازشون یاد گرفتم (و به تمام معلم های کلاس های فوق برنامه ام که اسم همه شون یادم نیست و به دلیل کلاس گذاشتن های عجیب ایرانمهر متاسفانه از هیچکدومشون عکسی ندارم)

فهیمه جون و همکارشون که به من یاد دادند به جای ترس از یک حیوون بزرگ میشه باهاش دوست شد و حتا از سواری با اون لذت هم برد .

آقای اقبالی که سه ترم در محضرشون بودم و ازشون یاد گرفتم نه تنها میشه کیش و مات نشد بلکه میشه کیش و مات هم کرد .

مهسان جون که چهار ترمه در کنارشون هستیم و به ما ارتباط برقرار کردن با زبانی دیگر رو یاد میدن .

خانم نعیمی ، معلم اصلی پیش دبستانی من که با مهربونی در کنار ما هستند و ورود به دنیای کسب علم رو برای ما آسون می کنند و همچنین سایر معلم های فوق برنامه مدرسه (زبان، کامپیوتر،موسیقی و ...)

 

خانم ها کتابی ، گلشنی و مهدوی سه مربی دوره ارف که در طول دو سال و نیم به ما آهنگ زندگی و نحوه خواندن ، فهمیدن و نواختن اون رو یاد دادند و به استادهای جدیدم خانم اعتمادی (ویلن) و آقای حقیری (دف) که به من یاد خواهند داد چگونه در زندگی بتونم گاهی هم ساز خودم رو بزنم . 

و به هر دوست آموزنده ای که در این پنج سال و هفت ماه کلمه ای به من آموخت تبریک میگم :

"دست همه شما رو می بوسم و تا آخر عمر سپاسگزارتان خواهم بود"