خداحافظ پادشاه

توی اون روزهای شلوغ اسفندماه پارسال (تداخل زمان کنسرت آموزشگاه ، برنامه پایان سال مدرسه و امتحان پایانی زبان) یه چیزی از قلم افتاد و اون هم پایان ترم ۳ شطرنجمون بود . با وجود اونهمه کاری که داشتم نتونستم اونجوری که باید و شاید برای شطرنجم زمان بذارم و تمرین هاش رو به موقع حل کنم . این بود که در پایان ترم ، امتیازهای کیفی کارنامه ام از عالی به خوب تبدیل شد . البته خودم هم برخلاف اینکه مشکل خاصی با شطرنج ندارم و بنا به نظر استادم وضعیت یادگیریم خوبه اما احتمالن به دلیل ازدیاد کلاس ها تا حالا اونجور که باید و شاید نتونستم به این مقوله بپردازم . از طرفی کلاس های گروهی دفمون هم از همین چهارشنبه ای که گذشت شروع شده و با این حساب مجبور میشم فعلن دور مقوله شطرنج رو خط بکشم و یادگیری حرفه ایش رو به زمان دیگری موکول کنم ... اما باباعلی از چهارشنبه دو هفته پیش که برای جلسه توجیهی دف رفتیم آموزشگاه تا حالا داره به این قضیه فکر می کنه که اگه بتونه یکی دو تا از برنامه های یادگیری من رو با برنامه های ورزشی تفریحی عوض کنه و صاف هم دست گذاشته روی دف ... در همین زمینه تا حالا دو تا جلسه رسمی مشورتی هم با من گذاشته و سعی کرده نظر من رو با ارائه پیشنهاد های چرب و چیل عوض کنه :

سوارکاری ، شنا و یا یه ورزش دلخواه دیگه پیشنهادهایی بود که باباعلی دو سه بار تا حالا مطرح کرده و من هم اعلام کردم که همه برنامه هایی رو که پیشنهاد کرده دوست دارم ولی نمی تونم از دف بگذرم !!! حالا باباعلی مونده و برنامه هایی که تغییرش داره روز به روز سخت تر میشه . دوشنبه یعنی پس فردا هم کنسرت باله داریم و قراره نفراتی که کارشون بهتر بوده برای تیم نهایی انتخاب بشن . باباعلی میگه حالا که نمیشه از هیچکدومشون گذشت بد هم نیست برای یک بار هم شده در مرحله نهایی انتخاب نشم !!! حداقل یک روزم خالی میشه و میتونم بیشتر استراحت کنم یا به تفریح بپردازم .

در هر صورت من فعلن با پادشاه سرزمین سیاه و سفید و یارانش خداحافظی کردم تا به کارهایی که بهشون علاقه بیشتری دارم بپردازم . تا خدا چه خواهد .  

تمرین زندگی با مهره ها

این روزها مسائل اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی و ... روز به روز داره سخت تر میشه و برای حل اونها مجبوریم دشواری بیشتری تحمل کنیم . بنابراین یکی از مهارتهایی که همه ما لازم داریم تا اول مشکلات خودمون و بعد جامعه رو کمی راحت تر حل کنیم مهارت حل مسئله است . الگوهای مهارت حل مسئله با بازی شطرنج همپوشانی زیادی دارند و از بسیاری جهات شبیه هم هستند . البته باباعلی اینا رو گفت تا کلاس رفتن من رو توجیه کنه ولی من صرفنظر از این صحبت ها (و یا شاید هم در راستای همین صحبت ها) این بازی رو دوست دارم و از سر و کله زدن و حل مسایلش یه جورایی لذت می برم . به نحوی که اگه باباعلی زودتر از من اتودهای شطرنجم رو حل کنه به احتمال زیاد با واکنش منفی من مواجه میشه ... به هیچ وجه دوست ندارم کسی کاری رو که من مسئولشم انجام بده . البته یه وقتایی کمی کمک و راهنمایی رو می پذیرم . کارنامه این ترم من هم اومد و راضی کننده هم بود . البته استادم اعتقاد داشت که چون من حداقل دو سال از بقیه بچه های کلاسمون کوچیکترم نتیجه خیلی خوبی گرفتم ... ولی از نظر من سن مطرح نیست . عذر میخوام که یه وقتایی وقتتون رو با کارنامه هام می گیرم . آخه می ترسم گم بشه اینه که مجبورم یه جایی مستند نگهشون دارم و کجا بهتر از وبلاگ خودم . عکس بالایی مربوط به امروزه و چون بلافاصله بعد از مدرسه رفتیم کلاس حسابی خسته افتادم تو عکس . (گرچه طبق معمول وسط دو نیمه دوپینگ هم کردم)

استاد !

خب جریان شطرنج یاد گرفتن ما تا اینجا رسید که قرار شد یک جلسه یک ساعته توجیهی بریم و بعدش مستقیم بریم ترم ۲ ... این جلسه توجیهی امروز بود و استادمون گفت که وقتی رفتیم خونه با بابا یا مامانمون بشینیم بازی کنیم ... مامان شیدا که داشت شام درست می کرد ... بنابراین باباعلی گفت :

پارسا بیا به من یاد بده ...

باشه ... اول باید مهره ها رو بچینیم ... من سیاه بازی می کنم ... تو مهره های من رو هم بچین که یاد بگیری !

و همینطور که باباعلی داشت مهره ها رو می چید پرسید : اسم استادتون چیه ؟

نمی دونم ! ما فعلا استاد صداش می کنیم . حرکت ها رو بگم ؟ و مهره ها رو برداشتم و یکی یکی خط سیر حرکتشون رو نشون دادم ...

وقتی مشغول بازی شدیم من فهمیدم که باباعلی هم بلده و الکی گفته که بلد نیست بنابراین سعی کردم بعضی قوانین رو به نفع خودم تغییر بدم :

باباعلی : وقتی فیل یک بار حرکت کرد نمی تونه دوباره حرکت کنه ...

من : می تونه !

باباعلی : نه . اگه میخوای برو از استادتون بپرس .

من : اینجا فعلا استاد منم و شما هم باید حرف من رو گوش کنی . خودت گفتی که من باید بهت یاد بدم !!!

باباعلی : باشه ! ولی نمیشه که قانون بازی رو عوض کرد ... دوست داری الکی بازی کنیم ؟

من : باشه درست بازی می کنیم . ولی میشه این موزیک رو خاموش کنیم ؟ آخه موقع بازی باید همه جا ساکت باشه تا مغزمون خوب کار کنه ... این موزیکه تمرکزمون رو به هم میزنه (راک داشت پخش میشد)

موافقم . خاموشش کن ...

در ادامه سایر قوانینی که سعی کردم عوض کنم ولی نشد : رخ وقتی می بینه داره میخوره میتونه بپره هوا تا نخوره ! (جاخالی بده)

اگه تو وزیر یا فیل من رو بزنی میتونم دوباره بیارمش توی بازی چون خیلی لازمش دارم !

اگر حرکت مهره من نتیجه بخش نباشه میتونم به حالت اول برش گردونم !

در ضمن وقتی اسب یه گوشه وایساده صدای شیهه اش هم درمیاد (اثرات باشگاه سوارکاری)

وسط بازی (بی ربط): راستی این انرژی که داره می سوزه چه بوی خوبی داره ! (عود روشن بود)

درهر صورت کلی مسخره بازی در آوردیم و بازیمون یه وقت هایی شبیه "شطرنج همایونی" سریال قهوه تلخ یا "شطرنج برره ای" میشد ولی در هر صورت این بازی تا پایان بر اساس قوانین اصلی ادامه یافت و من برای بار اول تو زندگیم مات شدم !!! وقتی داشتیم مهره ها رو جمع می کردیم که بریم پای کامپیوتر ازش پرسیدم : بالاخره بازی رو کی برد ؟!و اون با لبخند گفت : معلومه دیگه ... تو بردی !

البته خودم فهمیدم که باختم ... ولی مطمئنم که بعد از یکی دو ترم ، دیگه حریفم نیست ، مگه اینکه خودم بهش یاد بدم !

حذف و اضافه

این روزها طی یک فرایند حذف و اضافه و به دلایل مختلف ، یه جابجایی کوچیک تو برنامه داشتیم و باشگاه سوارکاری ما به ترم بهار ۹۱ منتقل شد و شطرنج جاش رو گرفت ... آخه آرین و آراد نمی اومدند ، هوا هم که این روزها زود تاریک میشه و یواش یواش داره سرد هم میشه . در مجموع یه کمی کار داشت سخت می شد ... البته من اعتراضی ندارم و تا وقتی که بیدار باشم میتونم سر کلاس باشم . فرقی هم نمی کنه کلاسش چی باشه سوارکاری ، شطرنج ، مدرسه ، آموزش ساخت دندون مصنوعی ! ، گل چینی ! ، زبان چینی ! هر چی باشه من استقبال می کنم و از این بابت دیگه کم کم دارم میرم رو اعصاب باباعلی ... آخه نمیشه که آدم از همه چی استقبال کنه که !!! قبل از هر کلاسی یه دو سه روزی رو مخ من کار میکنه که : پارسا خسته نمیشی ؟ مطمئنی این کلاس رو دوست داری ؟ میخوای بیخیال بشی ؟ و وقتی با استقبال من مواجه میشه با خودش میگه : "دو روز که بره خسته میشه" ولی این دو روز هیچوقت نمیاد ... بگذریم ما شدیم شطرنج باز و چون توی مهدمون قبلا با مبانی شطرنج و مهره ها آشنا شده بودم ، وقتی رفتیم آموزشگاه ، تست دادم و قرار شد از ترم ۲ شروع کنم . حالا نمی دونم چه فایده ای داره یاد دادن اینهمه چیز همین اول کار به بچه ها ولی این رو می دونم که من شطرنج رو هم مثل بقیه کلاس هام دوست دارم !!! در ضمن تمام رفت و آمدهام به مدرسه و کلاس ها ، مثل بیشتر کارهای دیگرم به عهده مامان عزیزمه که همینجا جا داره ازش تشکر کنم و دستش رو ببوسم . راستی مدرسه هم برقراره و ارتباط خیلی خوبی با مربی هام دارم . هر روز کلی بازی می کنیم و کلی چیز جدید هم یاد می گیرم و تو خونه تعریف می کنم . مربیم توی برگه هایی که می فرسته خونه همیشه از من تعریف می کنه و به نظر میاد که هم من مدرسه رو دوست دارم هم مدرسه منو ! در کل من دوست دارم !!!

خیلی ها می پرسند که برای انجام کارها و برنامه هامون وقت از کجا میاریم... جوابش اینه : تلویزیونمون همیشه خاموشه !!! شاید باباعلی بعدا یه پست راجع به تلویزیون گذاشت براتون ... 

دوسش دارم !

طبق آخرین نظرسنجی که از من و آرین در خصوص سوارکاری شده معلوم شد که ما خیلی این ورزش و سروکله زدن با اسب ها رو دوست داریم بنابراین به احتمال نزدیک به یقین پاییز رو هم سوار بر اسب خواهیم گذروند ... امروز آخرین جلسه ترم قبلمون بود و فقط من و آرین مونده بودیم تو کلاس . هوا تاریک و کمی هم سرد بود ولی سوارکاری خیلی چسبید ... کلاس هم که تقریبا نیمه خصوصی شده بود . یه چند تا عکس هم با اسب ها و مربی های شیطونمون انداختیم . از همینجا ازشون به خاطر زحماتی که کشیدند تشکر می کنم . تو عکس بالا به ترتیب از راست به چپ : جیک جیکو (پرنده ای که روی سر شراره جون نشسته) ، شراره جون (یکی از مربی هامون) ، فهیمه جون (مربی اصلی ما و استاد پرورش پونی) ، مموش ! گربه شیطون و باحالی که تو بغل فهیمه جونه ، سی الک ! اسبی که از توی باکس به دوربین خیره شده ، خودم و آرین رو میبینید ... عکس های پایین هم که نیازی به توضیح ندارند ... آقا بابک هم که معرف حضور هستند . اون پونی خاکستریه رو میگم ... فکر کنم یه ترم دیگه بیام اینجا خودم برم تو کار پرورش پونی !

راستی من و آرین تقریبا در پایان هر کلاسی که با هم داریم نیم ساعت طول میکشه تا از هم جدا شیم ...

این هم لینک عکس ها (برای آرین) :

http://www.pic.iran-forum.ir/images/oypoupgp95skj0zd27p7.jpg

http://www.pic.iran-forum.ir/images/sddasaat0vyuymii1t.jpg

اصلا شوخی نداره !

بعد از اون خلاصه ای که براتون گفتم می رسیم به شرح ماجرا ... از چهارشنبه غروب و باشگاه سوارکاری میگذریم چون تکراری بود و چیز زیادی برای گفتن نداشت . چرا چرا ! یه نکته داشت :

ما یورتمه رفتیم و من کمی ترسیدم ... و از اونجاییکه معمولا از فعالیت هایی که کمی بوی خطر میده زیاد خوشم نمیاد از همون روی اسب و در حالی که داشتم باقی کارهایی که مربی می گفت رو انجام میدادم به بابام گفتم : باباعلی ! من رو این ترم ثبت نام نکن سوارکاری !

باباعلی : چرا عزیزم ؟

من : چون یورتمه میریم و من می ترسم !

باباعلی : اوکی ! ثبت نامت نمی کنم ، داری از اسب پیاده میشی از مربیت تشکر و خداحافظی کن چون دیگه نمی آییم اینجا ! و رو کرد به عمو امیر (بابای آراد) و با خنده بهش گفت : فکر میکنه من خیلی دوست دارم بیاد باشگاه سوارکاری . من که از خدامه بیخیالش بشه . زحمت و هزینه اش هم کمتره و در ادامه رو کرد به مربیم و گفت : خانم مربی این ترم دیگه پارسا نمیاد باشگاه .

من : نه نه ! ثبت نامم کن ... دوست دارم بیام سوارکاری...

باباعلی : هر جور راحتی . بدون که من هیچ اصراری ندارم که تو رو به زور جایی ثبت نام کنم . فقط همیشه قبل از ثبت نام تصمیمت رو بگیر و هر کدوم از کلاس هات رو علاقه نداری بگو فوری کنسل کنم !

من هم که دیدم باباعلی اصلا شوخی نداره جا زدم و ترجیح دادم ترم بعد هم بیام . آخه میدونین یه کمی ترس داره ولی یه جورایی نمیشه ازش گذشت .

سه تفنگدار (حالا چه ربطی به این متن داره نمی دونم)

چهارشنبه طبق معمول زمان سوارکاری بود و ما هم طبق برنامه رفتیم باشگاه که با کمال تعجب دیدیم دارند مانژ رو تعمیر می کنند و به دلیل اینکه شماره تماسی از ما نداشتند (یادشون رفته بود فرم های مشخصات رو بهمون بدند پر کنیم) در نتیجه نتونسته بودند بهمون خبر بدند . ما هم وایسادیم و گفتیم باید کلاس برگزار بشه ... خلاصه اینکه مربیمون خانم واعظی که نبودند و یکی دو تا از خدمه و کارکنان باشگاه ما رو به همراه اسب ها بردند تو یه مانژ بزرگ مخصوص آموزش بزرگسالان (غافل از اینکه ما هنوز کامل راه نیفتادیم) ما هم کم نیاوردیم و به سوارکاری در فضای باز ادامه دادیم ... البته اسب هامون خیلی آروم و رام بودند .

 بعد از اونجا هم باز برنامه چیتگر و بازی برقرار بود جوری که وقتی رسیدیم خونه مجبور شدم رو کول بابام برم تا بالا چون خسته خسته بودم ... البته شاید هم دلیلش عادت به سوارکاری باشه !!! آخه با دو تا پام هر از گاهی یه لگدی هم به پهلوهای بابام میزدم . عکس العمل اون هم جالب بود : چرا میزنی ؟! من اسبت نیستم ها ! ... بهم بگی خودم میرم !!!

 راستی یکی از بازی های جالبی که تو پارک چیتگر با بچه ها انجام دادیم از این قرار بود :

یکی میخوابید رو زمین ، دو تای دیگه با لگد میزدند تو پهلوهاش !!! اونوقت اون از زمین بلند میشد و می افتاد دنبال اون دوتای دیگه ... بعد نوبتی جاها عوض می شد ! بازیمون خیلی خلاقانه و  Safe بود نه ؟! این تازه بازی پسرهاییه که اصلا کارتون های خشن نگاه نمی کنند...اگه قرار بود نگاه کنند چی می شد ؟!

در تمام این مدت هم باباعلی با خونسردی و البته تعجب داشت ما رو نگاه می کرد . به هیچکس هم هیچی نگفت که یه وقت خدای نکرده بازیمون به هم نخوره ! 

من و تورنادو

لحظه شماری من برای اولین جلسه باشگاه تموم شد و من و آراد و آرین و ایلیا همدیگر رو تو باشگاه سوارکاری دیدیم . از اونجاییکه کمی زودتر رسیده بودیم اونجا و باید تا شروع سواری یه ۴۵ دقیقه ای منتظر می موندیم طبق معمول چهارتایی اونجا رو یه جورایی گذاشتیم رو سرمون . بعد هم که نوبتمون شد رفتیم اسب هامون رو از اسطبل تحویل گرفتیم و با کمک مربی سوارشون شدیم . میتونم بگم ۴۵ دقیقه لذت خالص بود و آدرنالین که داشت آزاد می شد ... وقتی کارمون تموم شد و باید اسب ها رو میبردیم تا اسطبل میل نداشتم از تورنادو جدا شم ... کلی هم بوسیدم و نازش کردم ... تازه بعد از تحویل اسبها هم کلی تو محوطه باشگاه با بچه ها اسب بازی کردیم و سری هم به پشت اسطبل زدیم و اسبی که تازه کره اش رو به دنیا آورده بود دیدیم ... فکر کردید تموم شد ؟! نه . تازه اول ماجرا بود چون بعدش با بچه ها رفتیم چیتگر و تا ۱۲ شب هم یه ریز بازی کردیم ... جاتون خالی روز کاملا پرباری بود ... تازه یه جیرجیرک در حال پوست اندازی هم دیدیم که در نوع خودش جالب بود ... من رو به یاد خودم انداخت که انگار زود به زود پوست میندازم و بزرگ میشم ...

 

 

اسب رنگ و وارنگ !

ما امروز رفتیم باشگاه سوارکاری ! آراد هم اومده بود . اینقدر بهم خوش گذشت که اصلا دوست نداشتم برگردم خونه . خیلی هیجان انگیز و با حال بود . ده دقیقه رو اسب نشسته بودم و اون داشت راه می رفت . برای اولین بار . یه اسب واقعی . خیلی خوب بود . خیلی ! از اینکه افسارش دستم بود و راه می بردمش احساس زورو بهم دست داده بود ... ! البته تو طول مدتی که رو اسب بودم صدام در نمیومد!تو عکس بالا جلوییه منم و پشت سرم هم آراد داره میاد ...

وقتی هم از اسب پیاده شدیم با آراد در نقش اسب ها و شبیه اونها کلی دویدیم و شیحه کشیدیم . تازه  تو ماشین موقع برگشت ۶۰۰ تا سوال راجع به اسب پرسیدم و کلی هم توضیح و تفسیر :

اسب من بهتر بود یا اسب آراد ؟ بهش علف هم دادم ! اسب من سرش رو تکون داد ! اون یکی اسبه چقد بزرگ بود! باباعلی آروم حرف بزن اسب من ناراحت میشه ! آخه الان تو صندوق عقبه ! اسب من خیلی تند میره نه ؟!......

اسم اسبم رو هم سریع انتخاب کرده بودم . تورنادو ! و حتی رنگش رو هم ! میدونین چه رنگی ؟ اول به مامان شیدا و باباعلی گفتم رنگ اسبم مشکیه ولی بعد سریع عوضش کردم ... گفتم رنگ اسبم رنگ و وارنگه ! آخه میدونین ! من امروز خیلی شاد بودم و وقتی از باشگاه برگشتیم خونه تا موقع خواب اسبم هم کنارم بود . حتی همین الان هم تو رویام دارم میبینمش .یه اسب رنگ و وارنگ که تو خواب هم با منه ! خیلی رویایی بود . خیلی ! ثبت نام کردم . آراد هم همینطور ... قراره چهارشنبه ها برم ... یعنی میشه چهارشنبه همین فردا باشه ؟!

مامان شیدا : بگیر بخواب دیگه پارسا ! چهارشنبه امروز بود !

اسکیت و سوپرمن

بهار بهترین زمان برای کلاس های فضای بازه بنابراین کلاس اسکیتمون امسال هم همچنان برقراره و من پنجمین جلسه است که دارم میرم . مشکلاتم هم کمتر شده و پاهام که قبلا چسبیده بود به زمین کم کم داره بلند میشه و چند تا حرکت مثل Over و ... رو هم با راحتی بیشتری انجام میدم ... در کل از این بابت خوشحالم که تونستم تو این زمینه هم موفقیت نسبی کسب کنم . بیشتر روزها مامان شیدا من رو می بره باشگاه ولی امروز یهو گیردادم که : "باباعلی ! امروز تو بیا دنبالم من رو ببر باشگاه" ... اون هم کار رو تعطیل کرد و اومد مهد دنبالم و با هم رفتیم باشگاه ...نمایش توانایی های جدیدم برای باباعلی و نگاه تحسین برانگیز و تشویق های اون (که بعضی وقت ها یه کمی هم اغراق توش هست) مثل لیس زدن به بستنی قیفی وانیلی میهن یا خوردن یه کاسه کورن فلکس توپی شکلاتی نستله برای من خوشحالی و انرژی میاره !!!... پس تا میتونین بچه هاتون رو تشویق کنین .

یه نکته رو جا انداختم : من از یک ساعت کلاس ، تقریبا بیست دقیقه اش رو مشغول کمک به بچه هایی هستم که زمین خوردند ! انگار که خودشون بلد نیستند بلند بشن !!(باباعلی و مربیم از دور داد میزدند : ولش کن خودش بلده بلند شه!!!) خب چیکار کنم دست خودم نیست ! یاد خودم میفتم و اون روزهایی که زمین میخوردم و برای اینکه بلند شدن از زمین با اسکیت رو یاد بگیرم بابام کنارم می ایستاد ولی بهم کمک نمی کرد که بلند شم !فقط میگفت: "تو بلدی و میتونی خودت بلند شی ! آفرین . یاالله بلند شو !" و من یا کل زمین رو روی زانو هام (البته با ضربه گیر) طی می کردم تا برسم به نرده ها و یا کم کم تو روزهای بعد با فشار، پاهای کوچیکم رو با سختی هر چه تمامترجمع میکردم تا بتونم سرپا بشم و نیاز به کمک نداشته باشم . البته این یک قلم رو خیلی زود یاد گرفتم ولی من نمی تونم مثل بابام منطقی باشم . احساسم بهم میگه کسی که زمین خورد با کمک بهتر میتونه بلند شه و باید بهش کمک کنم ...مگه نه ؟!

تمرین

اون مشکلی رو که من با اسکیتم داشتم یادتونه ؟ آره ! اینکه زیاد دوست نداشتم پاهام رو از زمین بلند کنم ... مربیم بهم گفته بود که باید برم رو چمن تمرین اسکیت کنم که بهتر یاد بگیرم . بنابراین بابا علی یه برنامه گذاشت و رفتیم پارک ته بلوار فردوس برای تمرین ... حسابی رسمو کشید . یک ساعت تمام داشتم رو چمن اسکیت تمرین می کردم . البته خودم هم از اینکه گاهی اون مربی من میشه خیلی خوشحال میشم و خوب تمرین میکنم. خلاصه اینکه نتیجه کار خیلی خوب بود . اینو مربیم تو جلسه بعدش بهم گفت و من امیدوار شدم که حتی توی مواردی که آدم ضعف هم داره می تونه با تمرین زیاد ضعفش رو حل کنه . همیشه یادتون باشه هر ضعفی که بچه تون داره یه راه حل براش هست . انتظار نداشته باشید ما همه کاری رو از همون اول کامل و بی عیب انجام بدیم ...

اسکیت 2

امروز بعد از ظهر وقت باشگاه اسکیتم بود بنابراین مامان شیدا که اومد مهد دنبالم یکراست رفتیم باشگاه سر فردوس...

بله ما یه دفعه دیگه اسکیت ثبت نام کردیم ... همونطور که معلومه هنوز مشکلاتم در زمینه این ورزش ریسکی حل نشده ... راستشو بخواین من یه کمی محافظه کارم (فکر نکنین می ترسما) نه موضوع ترس نیست ...من اگه شدید ترین تصادم ها هم برام پیش بیاد تحملم زیاده و معمولا در برابر ضربه عکس العمل خاصی نشون نمیدم مگه خیلی خیلی شدید باشه در عوض از هر گونه امکان آسیب دیدنی فرار می کنم و اصلا دوست ندارم زمین بخورم ...موضوع فقط همینه ...حالا با این اوصاف همینجوریش هم خیلی افتخار دادم که زندگیم رو بردم روی شیش تا چرخ چه برسه به اینکه این مربی من میگه یه پات رو بردار بذار بغل اونیکی پات ... اون هم در حرکت . من نمی دونم اصلا چه کاریه وقتی آدم میتونه راه بره اینکار رو با قل خوردن عوض کنه ! یه کمش البته شوخی بود . من در کل اسکیت رو دوست دارم و خودم گفتم که میخوام دوباره مربی بگیرم ...فقط یه مشکل دارم اونم اینه که دوست دارم جفت پاهام همیشه رو زمین باشه !!!

رابطه انرژی مثبت و رانی پرتقال !

امروز جلسه دوم یادگیری قل خوردن روی چرخ ها (آموزش اسکیت) بود ... با توجه به جلسه قبل که خیلی موفقیت آمیز نبود و من همش می ترسیدم بخورم زمین و حاضر نبودم دست مربیم رو ول کنم (و البته از نظر فلسفی هم دچار یاس شده بودم و قل خوردن روی چرخ اصلا برام معنی و جذابیت نداشت) مربیم گفته بود زمانی بیام که خلوت تر باشه و اون بتونه وقت بیشتری صرف کنه بنابراین ما از یکربع به هشت شب رفتیم پیست فردوس ... بازم ترس همیشگی رو داشتم تا اینکه نیم ساعتی گذشت و من کلی دست به نرده و با ترس و لرز اینور اونور رفتم ...باباعلی هم که یه لنگی وایساده بود و کمکم می کرد ، رفت برام یه رانی پرتقالی گرفت ، بازش کرد و داد دستم . رفتم بالا و وقتی تموم شد انگاری رد بول خوردم و قراره بهم بال بده دستامو از نرده ها ول کردم و یه وقت دیدم وسط پیست دارم بی دست میرم ... از اینکه تونستم رو پای خودم وایستم اینقدر خوشحال و راضی بودم که دیگه دوست نداشتم برم خونه ...جالبه بهش گفتم : خب دیگه تو برو بشین رو صندلی مزاحم تمرین من نشو هر وقت کارم تموم شد صدات می کنم ! ...خلاصه ساعت نه و نیم شب اون با کلی ترفند تونست منو ببره خونه ولی بازم اصلا راضی نبودم و دوست داشتم تا صبح بازی کنم ...

من امشب یاد گرفتم که لحظه موفقیت چقدر میتونه شیرین باشه و به آدم انرژی بده جوری که الان که ساعت یازده شبه هنوز از خوشحالی خوابم نبرده و دارم با مادربزرگم بازی می کنم (چه کنیم ! همبازی های ما یه کم ـ حدود شصت و پنج سال ـ ازمون بزرگتر هستند) البته اون امشب جای باباعلی داره برام اینقدر کتاب میخونه تا خوابم ببره ...همچنین یاد گرفتم که در مواقع نا امیدی باید یه رانی پرتقالی بنوشم تا تمام انرژی های مثبتش از طریق پرتقالای توش بهم منتقل شه !!!

من پارسا واقف ...قهرمان اسکیت !!!

دیروز یکشنبه 2 خرداد قرار بود که بریم کلاس اسکیت ... خلاصه بعد از انجام کلی کار ساعت هشت و نیم شب رسیدیم پیست اسکیت فردوس و باباعلی مراحل ثبت نام رو انجام داد و من رو به مربی معرفی کرد... کفش های اسکیت و ضربه گیر هام رو هم بهم پوشوند و مثل یه اسکیت باز حرفه ای با مربیم رفتم تو پیست .... تا اینجای کار هیچ مشکلی نبود و من دوستش داشتم ... مربیم من رو برد گوشه پیست و بهم گفت نرده رو بگیرم و درجا راه برم...یه کم که از این کار گذشت دیدم داره گرمم میشه و عرق می کنم ... با خودم گفتم انصراف بدم و از خیرش بگذرم ...خب فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه ... به خیالم اینکه کفشاتو می پوشی و چرخاش میچرخه و همه چی خود به خود درست میشه ولی تو نگو ! موضوع یکم پیچیده تر از اینه ... خلاصه اینکه مربی چند تا تمرین بهم داد که با مشکل انجامش دادم ...یکی از تمرینا این بود که خودم رو پای خودم ثابت بایستم ...اون که دید من وایسادم بهم گفت خب حالا یواش یواش بیا سمت من ... همین که اومدم برم سمتش پام رفت هوا و خوردم زمین ... خب گریه که تو کارم نیست ولی اصلا از این وضعیت خوشم نیومد و هم کلافه شدم هم از زمین خوردن با اسکیت ترسیده بودم...تمرین بعدی رو انجام ندادم و گفتم منو ببره پیش بابام ... مکالمه ما وقتی رسیدم پیش بابام :

من با بغض : اینا (کفشا و ضربه گیرا) رو درار ! من دیگه نمی خوام کلاس اسکیت بیام ...(هم سخته هم ممکنه بخورم زمین)

باباعلی : واقعا دوست نداری ؟! اشکالی نداره فردا با هم میریم کفش اسکیتاتو پس میدیم پولمونو میگیریم

من : یه کم فکر کردم و گفتم : کجا پس می دیم

باباعلی : فروشگاهی که خریدیم دیگه

منم که عاشق کفش اسکیتامم سریع حرفو عوض کردم : نمیشه بریم کلاس شنا ؟!

باباعلی : نه ! هر کلاسی که بخوای بری اول باید اینی رو که ثبت نام کردی تموم کنی بعد

من : آخه من نمی تونم اسکیت یاد بگیرم

باباعلی : اولا که مربیت خیلی ازت تعریف کرد و این یعنی اینکه تو کارایی که مربیت گفت رو خیلی خوب انجام دادی و میتونی اسکیت یاد بگیری ...ثانیا هر کاری اولش سخته و تو با تمرین میتونی انجامش بدی پس "نمیتونیم" نداریم !

من با تعجب : مربیم خودش گفت من خوب بودم ؟!

باباعلی : آره ! گفت خیلی خوب کار کردی . من به تو افتخار می کنم که اینقدر خوب داری یاد می گیری (اون موقع معنی هندونه زیر بغل گذاشتن رو نمی دونستم ولی می دونستم یه جای کار میلنگه )

من : ولی میشه اول بریم شنا ؟!

باباعلی : نه ! طبق برنامه باید عمل کنیم وگرنه استخر رامون نمی دن ! فعلا بیخیال شو و استراحت کن تا فردا راجع بهش صحبت کنیم (خداییش من نمی دونستم استخر چه ربطی به اسکیت داره)

من : باشه پس من بستنی میخوام ! (تو عمرم اولین باری بود که بیرون از خونه بستنی میخواستم و با چنان حرص و ولعی دو تا بستنی چوبی میهن رو خوردم که خودمم مونده بودم که چرا ؟! فکر کنم خیلی بهم فشار آورده بود این اسکیت یاد گرفتن . بعدش هم که رفتیم خونه یک چهارم نون بربری رو گرفته بودم دستم چنان گاز می زدم که انگار از قحطی اومدم ...البته اصلا میل به شام نداشتم و فقط می خواستم دوپینگ کنم !)

خلاصه اون شب باباعلی برای مامان شیدا اینقدر از موفقیت های من تو اسکیت تعریف کرد که خودمم  باورم شد که مادرزادی اسکیت باز بودم و به مامانم که با تعجب ما رو نگاه می کرد از کارام می گفتم و تازه یه خالی هم بستم که :

---آره مامان شیدا ! من اصلا زمین نخوردم ! !

اینجا دیگه باباعلی با تعجب منو نگاه کرد ولی به روی خودش نیاورد ! فکر کنم تو دلش داشت میگفت :

مردک ! من یه چیزی گفتم . ولی دیگه نه تا این حد !

نکته اخلاقی : انتظار نداشته باشین بچه هاتون همه کارا رو از اولش درست و بی نقص انجام بدن و سریع یاد بگیرن . باید به اونا فرصت کافی بدین و همیشه و در همه حال اینقدر تشویقشون کنین که مثل من ترسشون بریزه و توهم قهرمانی بزنن !