جزیره های زیبای تنها ...

در گستره دریاها و اقیانوس ها جزیره های کوچک بسیاری واقع شده اند که گرچه بعضی هاشون بسیار زیبا ، سرسبز و دارای آب و هوای عالی هستند ولی به دلیل کوچکی و گستره کم جغرافیایی امکان بهره برداری آنچنانی ندارند و تنها می تونند تعداد افراد کمی رو در خودشون جای بدند . موفقیت های فردی رو هم میشه به همین جزیره ها تشبیه کرد . جزیره هایی که اگر چند تا شون به هم پیوند بخورند تبدیل به زیباترین و کارآمدترین مکان های کره زمین خواهند شد . (به نظر شما میشه جزیره بالا رو از نظر کارآمدی با مجمع الجزایر ژاپن و یا حتا این یکی که مصنوعی هم هست مقایسه کرد ؟!)

                              عکس هوایی از مجمع الجزایر جهان (دوبی)

در کنار توجه به مسیر موفقیت افراد موفق و استفاده از تجربه های اونها ، اتفاق ها و رویه هایی که دولت های موفق در راه پیشرفت به کار می گیرند هم بسیار مهم بوده و شاید درجه اهمیتی فراتر از موفقیت های فردی داشته باشند . همیشه دنبال فرصتی می گشتم تا بتونم از اتفاق هایی که در درون این کشورهای جهان اولی برای بچه ها و بزرگترها به صورت نظام مند میفته ، به شیوه ای خبردار شده و اونها رو تجزیه و تحلیل کنم . البته شاید بشه در کتاب هایی که از سرنوشت شرکت ها و موسسه های موفق تهیه شده چیزهایی پیدا کرد ولی هیچ چیز جای تجربه شخصی و بدون واسطه رو نمی گیره . خوشبختانه مثل اینکه بخت با من یاره و دوست و فامیل عزیزم سعید که معرف حضور هست هم مثل من به این مقوله علاقمنده . طبق آخرین گفتگوی تلفنی که با هم داشتیم قرار بر این شد تا در کنار مسیر موفقیت خودش ، مسیر موفقیت دولت هایی که در اونها در حال تحصیل هست و نکات مهم و مثبتی که در جامعه و فرهنگ آمریکای شمالی و کانادا می بینه رو هم در حد توان ، پایش و برای ما ارسال کنه . از سعید عزیز برای صرف وقت با ارزشش در این راه و فرصتی که در اختیار ما قرار میده بسیار سپاسگزارم و نظرتون رو به اولین قسمت این مبحث که همین چند ساعت پیش به دستم رسیده جلب می کنم :

این بار قصد نوشتن از خاطرات شخصی‌ ندارم، همونطور که با علی‌ آقا هماهنگ شده بود. قصد دارم در چند بخش (اگه امکان و فرصت نگارش پیدا کنم!) از آموزه‌ها و روشهای تربیتی یا اعتقادی یا مواردی که در فرهنگ اجتماعی اینجا نفوذ کرده بنویسم. مواردی که یه جورایی حیفم میاد مطرح نشه، شاید خیلی‌ هاش برای شما آشنا باشه ولی‌ ممکنه بعضی هاش هم جالب به‌‌ نظر برسه.

شاید این جمله رو زیاد شنیده باشیم که "ایرانی ها ضریب هوشی خیلی‌ بالایی دارن، ایرانی ها باهوشترین آدم های دنیا هستند ، و ..." یا خبرهایی مثل این : "مدال طلای دانش آموزهای ایرانی‌ در المپیاد ریاضی‌، فیزیک یا شیمی‌، یا دانشمند ایرانی‌ در ناسا، و ..." و با شنیدنِ این خبرها غرور خاصی‌ هم بهمون دست داده باشه. اما تا حالا چند بار خبرهای موفقیت‌ اساسی و بنیادی به صورت معمول به گوشمون رسیده؟منظورم این جرقه‌های مقطعی مثل مواردی که مثال زدم نیست. خبرهایی مثل این : "بنیان گزاری گوگل، و رسیدن به اوجِ قلّه‌های پیشرفت در کمتر از ۵ سال"، "بازگشت دوبارهٔ جنرال موتورز بعد از بحران جهانی‌ به صدر خودرو سازی جهان، و ... " بگیم این ها متعلق به پیشرفته‌ترین کشور دنیاست (که البته دلیل این پیشرفت ، مغز همین یادداشت هم هست) چقدر از این دست اخبار شنیدیم ؟ " جوان اتریشی‌ به همراه دوستانش با ثبت برندِ عینکِ آفتابی ۱۰۰‌ها هزار دلار درآمد کسب کرد"، "سامسونگ کره در تقابل با غول های فناوری غرب"، "تویوتا به فکر ورود به دنیای خودروهای آینده"، "مرکزی در انگلیس که برای شرکتهای نوپای دانشگاهی راه اندازی شده در چهارمین سال فعالیتش به ۴.۵ میلیون پوند سود دهی‌ رسید". هدف این  نوشته نه خودزنی حاصل از غربزدگی و نه بدبینی به باورهأی عمومی‌ِ جامعه ایرانی‌ خودمونه. این یادداشت تنها جهت انتقالِ تجربه و تا حدودی آموزه‌های مثبتیه که به صورت شخصی در مدت حضور و تحصیلم در این کشور مشاهده کردم. این حرف رو همین جا داشته باشید تا دوباره بهش برگردیم . 

کودک نابغه یا کودک مفید؟ 

حتمن تجربه کردین که اغلب اوقات،  وقتی‌ به فرد و یا کودک استثنایی با توانایی های خاص بر می خوریم چقدر ذوق زده میشیم: کسی‌ که میتونه اعداد ۵ رقمی‌ رو در یه لحظه ضرب کنه، کسی‌ که میتونه جذر هر عدد ۱۰ رقمی‌ رو در ۵ ثانیه بگه، کسی‌ که در ۵ سالگی میتونه ۳ معادله ۳ مجهول رو به راحتی‌ حل کنه و ... . اینها شاید برای پدر و مادرهایی که آرزو می کنند کاش فرزند اونها هم همینطور بود موارد جذابی باشن. با احترامِ کامل به همهٔ نابغه‌های تاریخ قصد داریم فرهنگ ها و اعتقاداتی که در سطح کلان و مدیریتی اینجا (کشورهای آمریکای شمالی‌) ریشه دوانده و مطابق اونها عمل میشه رو برسی‌ کنیم. 

روزی از روزها که بنا بر عادت همیشگی‌ راهی دورهٔ آموزشی "مهارت های حرفه ای" بودم، زودتر از بقیهٔ روزها رسیدم و در حال انتظار برای شروع کلاس ، شانس همنشینی با مدیر منابع انسانی یکی‌ از شرکتهای بزرگ رو پیدا کردم، از حرف های ایشون استفاده می بردم که به صورت اتفاقی در میان برگه‌های ایشون به نکتهٔ جالبی‌ پی‌ بردم . فردی با رزومه خیلی‌ عالی‌ برای پستِ مهندسی‌ رد شده بود در حالی‌ که در همون شرکت و برای همون پست یه فرد پایین تر از اون پذیرفته شده بود و کار رو گرفته بود. دلیل اینکار رو پرسیدم و ازش خواستم بگه که آیا اون یکی‌ معرّف داشته که قبول شده؟با توجه به نوع فرهنگِ جاری در اینجا قطعن این فکر من درست نبود، پس مشتاق بودم جوابشون رو بشنوم، ایشون  در جدیدی رو به روی من گشود که انگیزهٔ اصلی‌ من برای نگارشِ این یادداشت هم هست، ایشون گفتند، در رزومه‌ها کسانی که تنها در یک بعد خیلی‌ خوب و حتا عالی بودند مثل متقاضی هایی که معدل‌های کامل دارند، مقاله‌های متعدد دارند و ... مدّ نظر شرکت ما نیست، ما ترجیح میدیم  فرد مورد نظرمون بالاتر از متوسط باشه ولی‌ بعضی‌ مهارت‌های لازمِ ما رو داشته باشه. پرسیدم منظورشون از مهارت‌های مورد نیاز چیه؟ گفتند اصلی‌ترین فاکتورِ موفقیت در شرکت‌ها قابلیتِ کار گروهیه، یعنی‌ باید فرد قابلیت انطباق با فضای جدید رو داشته باشه ، تحمل رای مخالف رو داشته باشه و بتونه در راستای تیم فداکاری کنه، بتونه بدون در نظر گرفتن اینکه کار به اسم کی‌ در میاد به فکر خروجی کار و کیفیت اون باشه. کسانی که معمولا احساس می‌کنند نسبت به متوسط جمعی‌ ، هوش بالاتر یا لیاقت بیشتری دارند به طور معمول در اون جمع به مشکل میخورند ، با این برداشت غلط که بقیه نمی‌فهمند چی‌ به نفعشونه ولی اون می فهمه ! 

این پاسخ من رو به فکر فرو برد . آیا در واقع همینطور نیست؟ چند تا کار گروهی موفق در سطح مدرسه یادمونه؟ چند بار از بچه ها خواستیم تیمِ خوبی‌ باشند به جای اینکه فرد شمارهٔ یک باشند ؟ چند بار بچه ها رو تشویق به فعالیت‌های گروهی کردیم به جای اینکه اونها رو به پیشرفت و افتخارات فردی ترغیب کنیم؟ اینجا حالا چراغی روشن می‌شه .  

آیا اصولن پرورش یک نابغه (در واقع بروز نبوغ کسی‌ که پتانسیلش رو داره) به صورت نبوغ فردی کار درستیه؟ جوابِ این سوال در جوامع غربی منفیه. استفاده از استعداد اما به صورت هدایت شده در قابلیت انطباق پذیری با گروه یک راه دومِ که در اینجا بهش رسیدن اما ما به نظرم به راه اول پرداختیم . شاید دلیلش پر زرق و برق به نظر رسیدن راه اول باشه، در واقع اگر برگردیم به پاراگرافِ دوم این یادداشت ، شما کمتر اسم فرد شنیدین از غرب و بیشتر اسم گروه شنیدین، اسم برندها ، شرکت‌ها ، دانشگاه‌ها مجموعه‌ها و ... . دلیل پیشروی پر شتابِ این قسمت زمین هم شاید همین باشه حداقل می تونه از فاکتور‌های تاثیر گذار اون به شمار بیاد . 

دوست دارم در این زمینه بیشتر صحبت کنم از بعضی‌ حرکت هایی که از کودکی در سیستم‌های آموزشی یا نظام خانواد‌گی اینجا انجام میشه بنویسم و سعی‌ می‌کنم این کار با کیفیت مناسبی هم انجام بشه . با ابرازِ شرمندگی بابت تاخیرِ طولانی مدت، بدون اغراق در این چند وقت اخیر هیچ فرصتی نداشتم، عذر من رو پذیرا باشید .

سعید(قسمت اول)

پیشاپیش از اینکه این پست طولانی میشه عذرخواهی می کنم .استفاده از تجارب دیگران و نگاه به مسیری که اشخاص موفق و پیشتاز برای موفق شدن در کارهاشون از اون استفاده کردند امریه که در کشور ما کمتر بهش توجه میشه . حال آنکه این امر در جوامع پیشرفته اینقدر مهمه که در تمامی زمینه ها از نظامی گرفته تا صنعتی و پزشکی مورد استفاده مستقیم قرار می گیره .  ... جالب اینکه این امر در بسیاری از جانوران و حیوانات هم دیده میشه . هنگام بهار ، خرس های قطبی در قطب شمال به جستجو برای یافتن جفت می پردازند و در این راه از حس بویاییشون استفاده می کنند . در مسیر جستجو گاه اتفاق میفته که در نقطه ای ، با جفتشون که چند صدمتر جلوتر از اونها حرکت می کنه و هنوز نمی بیننش هم مسیر بشن . جالب اینجا است که در اینگونه مواقع خرس نر درست و دقیق پاش رو در جای پاهایی که بر روی برف باقی مانده می گذاره . حتی یک قدمش رو هم در خارج از جای پاهای آماده نمی گذاره . میدونین چرا ؟ چون قدم زدن بر روی برف نکوبیده سخته و اون دوست نداره انرژیش به هدر بره ...

 به دلیل عدم گرایش به نوشتن در اغلب موارد ما در ایران مستندات مشخص و مکتوبی از شرح زندگی افراد موفق و انگیزه های اونها برای تلاش و کوشش موثر نداریم . حال آنکه از نظر نگارنده توجه و دقت به این ریزه کاری ها... نه تنها برای خود ما بلکه بیش از اون برای بچه هایی که زیر نظر ما در حال تعلیم و تربیت هستند میتونه بسیار موثر باشه . همیشه دوست داشتم از مسیر موفقیت افراد موفق و ریزه کاری هاشون سر در بیارم . اون اتفاق های کوچک و به ظاهر پیش پا افتاده و کم اهمیتی که توی زندگیشون منجر به ایجاد جرقه های تعیین کننده سرنوشتشون میشه و شخصیتشون رو شکل میده . متاسفانه در زندگینامه هایی که گاه و بیگاه از اشخاص معروف منتشر میشه هم نمیتونید چیز زیادی از دوران شکل گیری شخصیتشون یعنی دوران خردسالی و کودکی پیدا کنید . از سعید تشکر می کنم که با وجودی که از ایران رفته و سخت مشغول کارهاشه ، وقت گذاشت و خاطراتش رو برامون فرستاد و آرزو می کنم همچون روزهای گذشته زندگیش همیشه موفق و پیشتاز باشه . این بخش مربوط به اولین سال تحصیل سعیده و در آینده هر چند وقت یکبار سال و دوره ای جدید از زندگی سعید رو بررسی می کنیم . مطمئنم که برای ما درس های زیادی خواهد داشت .

سعید

در خانواده ما وقتی صحبت از موفقیت علمی ، استعداد و پشتکار میشه همه به یاد سعید می افتند .... سعید مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد رو در دانشگاه صنعتی شریف با بالاترین رتبه ها گذرونده و حالا برای ادامه ی تحصیل در مقطع دکترا عازم قاره آمریکا شده، تا به صورت Dual degree  در کانادا و همینطور آمریکا تحصیل کنه. البته هر دوی اونها بهترین دانشگاه های کشورشون در رشته مهندسی نفت هستند و سعید برای مقطع دکترا بورسیه تحصیلی گرفته و جهت تحصیل همزمان در هر دو دانشگاه عازم این کشورها شده. در این دانشگاه ها قراره روی روش های نوین ازدیاد برداشت نفت کار بشه و دو استادی که قراره باهاشون کار کنه (در دانشگاه آلبرتا کانادا و استنفورد آمریکا) خودشون شاگرد و استاد سابق هستن. این تحصیل به صورت Full fund توسط اونا بورسیه شده و شرایط قابل توجهی داره.

همین پاراگراف بالا شاید آرزوی هزاران دانش آموز و دانشجویی باشه که در کشورمون در حال تحصیل هستند . ما اطمینان داریم از سعید و موفقیت هاش در آینده بیشتر خواهیم شنید . این بود که به عنوان یک نمونه معاصر و همچنین یکی از اقواممون که دسترسی به اطلاعات زندگیش برامون آسونتر بود بهش رجوع کردیم و خواستیم تا قبل از اینکه ایران رو برای مدتی طولانی و یا برای همیشه ترک کنه از ریزه کاری های دوران زندگیش برامون بگه تا بدونیم راز موفقیتش چی بوده . ضمن تشکر از ایشون در همکاری برای انتشار این مطلب نظرتون رو به داستان زندگی سعید جلب می کنم :

من سعید هستم و بیست و پنج سالمه . دوران ابتدایی و راهنمایی رو در روستای کوچیک خودمون که فاصله زیادی هم تا پایتخت داره گذروندم . دورانی بود که قاعدتا شاگرد اول شدن یا جایزه های متعدد گرفتن اصلا کار خارق العاده ای به شمار نمی رفت. البته من نوشتن رو در 5 سالگی و خوندن رو هم در 5 سالگی با تمرین خوندن روزنامه هایی که بابام می خرید یاد گرفتم. یادمه اون موقع از خوندن 3 خط روزنامه هم آنقدر ذوق می کردم که هنوزم که هنوزه دقیقا یادمه چه ها خوندم. طبیعتا فضای روستاهای اون موقع فضایی نبود که بشه به امکانات آموزشی یا پرورش خلاقیت و مسائل مدرن امروزی دست پیدا کرد. حتی میشه یه جورایی گفت تقریبا غیر ممکن بود. دوران ابتدایی ماجراهایی که به صورت بلند مدت روی من تاثیر بذارن کم نداشت. نمی دونم به درد بخوره یا نه ولی شاید بد نیست به بعضیاش اشاره کنم.

نکته جالبی که در دوران ابتدایی من وجود داشت تجربه ی چهار نوع معلم با چهار تیپ شخصیت کاملا متفاوت بود که تاثیرات عمیقی (منفی یا مثبت) روی من گذاشتند. (4 تا چون معلم سوم و پنجم ابتدایی من یه نفر بود)

اول ابتدایی

آموزش برای من چیز شگفت انگیزی بود . تجربه هایی که خیلی احساس بیگانگی با اون ها نمی کردم. چون قبلا در یک مقیاس دیگه تجربه اش کرده بودم  ولو به تنهایی. واقعا از مدرسه رفتن لذت می بردم شاید دلیلش یاد گرفتن بود . باید اعتراف کنم من همیشه عاشق یاد گرفتن بودم. این یاد گرفتن می تونست نحوه ی بستن بند کفشم باشه تا روش بستن پیچ یا حتی روش صحیح درو کردن علف و یونجه برای گاوها. من علاقه ی عجیبی برای ایجاد روش های نو در هر چیزی داشتم البته اول دوست داشتم حتما اصول رو یاد بگیرم، مثلا حتی در مورد درو کردن علف ها بعد از اینکه نحوه ی صحیحش رو یاد می گرفتم فکر کردن به نحوه ی بهتر و بهینه کردن این فعل تبدیل به یه چالشی می شد که شاید روز ها و شب ها بهش فکر  می کردم. می تونم رد این نوع احساسمو تا همین الان و حتی تز هایی که انتخاب می کنم، روش هایی که برای حل مساله (یکی از موضوعات واقعا مهم در پرورش) پیش می گیرم و در خود زندگی اجتماعی ام هم  پیدا کنم.

حالا به این ویژگی حس برتری طلبی پسری رو اضافه کنید که حتی باخت در یک بازی ساده رو هم تحمل نمی کرد و این حس برتری طلبی باعث شده بود یا وارد کاری نشه یا اگه بشه بهترین باشه. این دوتا حس من رو در کلاس تبدیل به کسی کرده بود که در همون روز های اول هم برای نشون دادن خودم تمام تلاشمو بکنم. قطعا شنیدن جمله هایی  مثل این که – آفرین معلومه خوندی- ، - ببینید سعید بلده آفرین- و جمله های تشویقی این چنینی به شدت روی من تاثیر گذار بود و انگیزه من رو برای دوباره شنیدن اون ها چندین برابر می کرد، یه جورایی این جمله ها شده بود جایزه ای که من در مقابل سعی در بهتر بودن می کردم.

این دوران شیرین بعد از دو ماه دچار دگرگونی شد، روزی که من کتاب فارسیم رو تو خونه جا گذاشته بودم و معلم که متوجه این موضوع شده بود من رو بی نظم خطاب کرد، شاید این کلمه الان خیلی ساده باشه و بی اهمیت اما انقدر به من فشار روانی وارد کرد که با گریه از کلاس خارج شدم و مستقیم راهی خونه شدم. البته کسی که با تشویق ها اونقدر خوشحال می شد، قابل پیش بینی بود که با این نوع تنبیه حتی واژه ای انقد به هم بریزه. همین الان مطمئنم کار اون معلم اشتباه بود، 15 سال بعد به اون معلم همین ماجرا رو یادآوری کردم ولی حتی یادش هم نمی اومد، یه جورایی میشه گفت نباید مهم نبودن یه مساله از نظر خودتون رو به مهم نبودن اون مساله از دیدگاه دیگران هم گسترش بدین. به نظرم گاهی پرسیدن اتفاقات مهم و تاثیر گذار از کودک باعث میشه با دنیای ذهنی اون بیشتر و البته بهتر و موثرتر ارتباط برقرار کرد.

من به خونه رسیدم و مادرم پذیرای گریه های من بود. اون که از زود اومدن پسری که عاشق مدرسه بود تعجب کرده بود از من جویای ماجرا شد. من که با هق هق و تنفر عجیبی – بی اون که حتی یه ذره خودم رو هم مقصر بدونم که در واقع مقصر اصلی بودم- از ماجرا برای مادرم می گفتم، مادرم بی اون که بخواد برای کسی دادگاهی به پا کنه و مقصری پیدا کنه، حرفی به من زد که هنوزم که هنوزه تو گوشمه. مادرم برگشت به من گفت که ما یه سری آدم های موفق داریم که آدم های منظمی بودن و نظمشون باعث به اینجا رسیدن شده و یه سری آدم موفق دیگه داریم که بی نظم هستند و من فکر می کنم همین بی نظمی الهام بخش موفقیتهاشون بوده. نظم داشتن تو کارها خیلی خوبه ولی لزوما آدم های موفق حتما منظم نیستن. گفت سعی کن ازین به بعد بیشتر دقت کنی ولی این موضوع هم اصلا ناراحتت نکنه.

فارغ ازینکه اون حرف مامانم درست بود یا غلط من رو از این رو به اون رو کرد. باعث شد یه استنباط استقرایی از این جور حرفا در من شکل بگیره که هر حرفی منو نتونه انقد به هم بریزه. مامانم تحصیلات ابتدایی داشت ولی مرور کارنامه هاش نشون می داد واقعا مستعد بوده و چون امکان ادامه تحصیل برای خانوم ها در فضای اون موقع روستامون وجود نداشته نتونسته ادامه بده.

به هر حال من همون لحظه برگشتم به کلاس، سر زنگ های بعدی نشستم و می تونید چهره ی بچه ای رو که با اخم خاصی می خواد از عزمی که برای اثبات خودش به معلم جزم کرده پرده برداری کنه رو تصور کنید. تو مقاطع بعدی ماجرا هایی رو خواهم گفت که در موقعیت های مشابه به جای دست کشیدن، غصه خوردن و ... چه جوری به سمت مبارزه کشیده می شدم که همین باعث ایجاد خیلی از نقاط برجسته ی زندگی دانشگاهی من شد. ولی تا همین جا داشته باشید که در این واقعه این احساس رو مادرم با اون جملاتش به صورت غیر مستقیم القا کرد، این که به دنبال مقصر – من یا معلم- نگشت و کسی رو محاکمه نکرد به نظرم بهترین قسمت کارش بود، معمولا در این جور مواقع رفتارهای دیگه ای از بقیه می دیدم، دقیقا یادمه وقتی پسر دایی ام توسط معلمی تنبیه شد، مادرش جلوی همون پسر – می دونم صرفا از روی علاقه و محبت- فقط قربون صدقه ی پسرش می رفت و لعن و نفرین روانه ی معلم نگون بخت! می کرد. یا پدر یکی از دوستام که نشنیده حتی همیشه در همه ی ماجراها پسرش رو مقصر می دونست و با صفاتی چون عجول، بی فکر، بی ملاحظه و این دست ویژگی ها پسرش رو مقصر می دونست. من این فرق رو در رفتار مادرم با تمام وجود درک می کردم.

این ماجرا باعث شد اگر قبلا تلاشی برای بهترین بودن می کردم حالا چندین برابرش کنم. همین من رو به سمت پیشی گرفتن از کلاس کشوند، اولین تجربه درس های بعدی کلاس رو زودتر از موعدش  خوندن . نمیشه گفت این کار حتما درست یا حتما غلطه، به نظرم فقط به طور قطع میشه گفت یه سعی در جهت پیشرفته . این راهی بود که من با تمام وجود و از طرقی که گفتم بهش رسیده بودم و میخواستم انجامش بدم نه اینکه به من دیکته شده باشه .

در این سال من یک رقیب کاملا جدی برای کسب عنوان اول داشتم. چالش مبارزه برای کسب عنوانی که برای فقط یک نفر بود یعنی شاگرد اول شدن برام هیجان انگیز بود. اتفاق دیگه ای که در این سال در این رقابت روی من تاثیر عمده ای گذاشت یکی از حرف های پدرم بود.

من عضو تیم فوتبال کلاس هم بودم و در پست دروازه بان بازی می کردم، کاپیتان تیم بودم و مهره ی مهمی هم تلقی می شدم. یادمه یه روز بعد از تمرین که اومدم خونه و پدرم کما فی السابق از روزی که گذشت پرسید من از توپ هایی که مهار کردم گفتم و با هیجان خاصی فریم به فریم تمرین رو تشریح می کردم (من تا قبل از همین ورود به دانشگاه همه ی روزم رو برای مادرم و یا پدر و یا هر دو با تمام جزئیات تعریف می کردم این کار باعث می شد طوری وقایع مرور شن که خودم متوجه ابعاد جدیدی بشم) پدرم گفت چرا دروازه بان؟ گفتم این پست رو دوست دارم، بابا گفت چرا سعی نمی کنی فوروارد بازی کنی؟ گفتم چه فرقی می کنه بهترین بهترینه. گفت ولی همه همیشه گلزن ها رو یادشون می مونه اگه بازی صفر صفر شه هم کسی نمی گه فلانی انقدر توپ گرفت ولی اگه 10 به 1 هم ببازی میگن حالا گلشو کی زد؟

این حرف فکر منو مشغول کرد، من به یه خونه ی درختی که منو داداشم بالای درخت توت کنار خونمون ساخته بودیم رفتم و ساعت های متمادی به این حرف بابام فکر کردم. داشتم با یه سری مفاهیم جدید آشنا می شدم. معروف شدن، اسمتو گفتن، همه در باره ی تو صحبت کردن و محبوب شدن، می شه گفت اینا انگار مثل سوخت برای ماشین انگیزش من کار می کردن، من یه نوع جایزه ی دیگه پیدا کرده بودم. فقط تشویق معلم نبود من می تونستم یک جمع بزرگ تر که می تونه فامیل باشه یا حتی روستامون رو هم به تشویق وادارم. این کار احتیاج به کارای بزرگ تر داشت. بله من باید می رفتم جلو، نه فقط تو تیم فوتبال من تصمیم گرفتم یه جاهای دیگه هم فوروارد باشم.

انقدر انگیزه در من موج می زد که بتونم به هر ترتیبی میکائیل رو پشت سر بذارم، احساس جلوتر بودن از میکائیل و همه ی بچه ها در امتحانات ثلث اول، دوم و سوم منو برای کارای بیشتر قلقلک می داد. احساسی که مقدمات کارای متفاوتی رو در سال های بعد مهیا کرد .