جزیره های زیبای تنها ...

در گستره دریاها و اقیانوس ها جزیره های کوچک بسیاری واقع شده اند که گرچه بعضی هاشون بسیار زیبا ، سرسبز و دارای آب و هوای عالی هستند ولی به دلیل کوچکی و گستره کم جغرافیایی امکان بهره برداری آنچنانی ندارند و تنها می تونند تعداد افراد کمی رو در خودشون جای بدند . موفقیت های فردی رو هم میشه به همین جزیره ها تشبیه کرد . جزیره هایی که اگر چند تا شون به هم پیوند بخورند تبدیل به زیباترین و کارآمدترین مکان های کره زمین خواهند شد . (به نظر شما میشه جزیره بالا رو از نظر کارآمدی با مجمع الجزایر ژاپن و یا حتا این یکی که مصنوعی هم هست مقایسه کرد ؟!)

                              عکس هوایی از مجمع الجزایر جهان (دوبی)

در کنار توجه به مسیر موفقیت افراد موفق و استفاده از تجربه های اونها ، اتفاق ها و رویه هایی که دولت های موفق در راه پیشرفت به کار می گیرند هم بسیار مهم بوده و شاید درجه اهمیتی فراتر از موفقیت های فردی داشته باشند . همیشه دنبال فرصتی می گشتم تا بتونم از اتفاق هایی که در درون این کشورهای جهان اولی برای بچه ها و بزرگترها به صورت نظام مند میفته ، به شیوه ای خبردار شده و اونها رو تجزیه و تحلیل کنم . البته شاید بشه در کتاب هایی که از سرنوشت شرکت ها و موسسه های موفق تهیه شده چیزهایی پیدا کرد ولی هیچ چیز جای تجربه شخصی و بدون واسطه رو نمی گیره . خوشبختانه مثل اینکه بخت با من یاره و دوست و فامیل عزیزم سعید که معرف حضور هست هم مثل من به این مقوله علاقمنده . طبق آخرین گفتگوی تلفنی که با هم داشتیم قرار بر این شد تا در کنار مسیر موفقیت خودش ، مسیر موفقیت دولت هایی که در اونها در حال تحصیل هست و نکات مهم و مثبتی که در جامعه و فرهنگ آمریکای شمالی و کانادا می بینه رو هم در حد توان ، پایش و برای ما ارسال کنه . از سعید عزیز برای صرف وقت با ارزشش در این راه و فرصتی که در اختیار ما قرار میده بسیار سپاسگزارم و نظرتون رو به اولین قسمت این مبحث که همین چند ساعت پیش به دستم رسیده جلب می کنم :

این بار قصد نوشتن از خاطرات شخصی‌ ندارم، همونطور که با علی‌ آقا هماهنگ شده بود. قصد دارم در چند بخش (اگه امکان و فرصت نگارش پیدا کنم!) از آموزه‌ها و روشهای تربیتی یا اعتقادی یا مواردی که در فرهنگ اجتماعی اینجا نفوذ کرده بنویسم. مواردی که یه جورایی حیفم میاد مطرح نشه، شاید خیلی‌ هاش برای شما آشنا باشه ولی‌ ممکنه بعضی هاش هم جالب به‌‌ نظر برسه.

شاید این جمله رو زیاد شنیده باشیم که "ایرانی ها ضریب هوشی خیلی‌ بالایی دارن، ایرانی ها باهوشترین آدم های دنیا هستند ، و ..." یا خبرهایی مثل این : "مدال طلای دانش آموزهای ایرانی‌ در المپیاد ریاضی‌، فیزیک یا شیمی‌، یا دانشمند ایرانی‌ در ناسا، و ..." و با شنیدنِ این خبرها غرور خاصی‌ هم بهمون دست داده باشه. اما تا حالا چند بار خبرهای موفقیت‌ اساسی و بنیادی به صورت معمول به گوشمون رسیده؟منظورم این جرقه‌های مقطعی مثل مواردی که مثال زدم نیست. خبرهایی مثل این : "بنیان گزاری گوگل، و رسیدن به اوجِ قلّه‌های پیشرفت در کمتر از ۵ سال"، "بازگشت دوبارهٔ جنرال موتورز بعد از بحران جهانی‌ به صدر خودرو سازی جهان، و ... " بگیم این ها متعلق به پیشرفته‌ترین کشور دنیاست (که البته دلیل این پیشرفت ، مغز همین یادداشت هم هست) چقدر از این دست اخبار شنیدیم ؟ " جوان اتریشی‌ به همراه دوستانش با ثبت برندِ عینکِ آفتابی ۱۰۰‌ها هزار دلار درآمد کسب کرد"، "سامسونگ کره در تقابل با غول های فناوری غرب"، "تویوتا به فکر ورود به دنیای خودروهای آینده"، "مرکزی در انگلیس که برای شرکتهای نوپای دانشگاهی راه اندازی شده در چهارمین سال فعالیتش به ۴.۵ میلیون پوند سود دهی‌ رسید". هدف این  نوشته نه خودزنی حاصل از غربزدگی و نه بدبینی به باورهأی عمومی‌ِ جامعه ایرانی‌ خودمونه. این یادداشت تنها جهت انتقالِ تجربه و تا حدودی آموزه‌های مثبتیه که به صورت شخصی در مدت حضور و تحصیلم در این کشور مشاهده کردم. این حرف رو همین جا داشته باشید تا دوباره بهش برگردیم . 

کودک نابغه یا کودک مفید؟ 

حتمن تجربه کردین که اغلب اوقات،  وقتی‌ به فرد و یا کودک استثنایی با توانایی های خاص بر می خوریم چقدر ذوق زده میشیم: کسی‌ که میتونه اعداد ۵ رقمی‌ رو در یه لحظه ضرب کنه، کسی‌ که میتونه جذر هر عدد ۱۰ رقمی‌ رو در ۵ ثانیه بگه، کسی‌ که در ۵ سالگی میتونه ۳ معادله ۳ مجهول رو به راحتی‌ حل کنه و ... . اینها شاید برای پدر و مادرهایی که آرزو می کنند کاش فرزند اونها هم همینطور بود موارد جذابی باشن. با احترامِ کامل به همهٔ نابغه‌های تاریخ قصد داریم فرهنگ ها و اعتقاداتی که در سطح کلان و مدیریتی اینجا (کشورهای آمریکای شمالی‌) ریشه دوانده و مطابق اونها عمل میشه رو برسی‌ کنیم. 

روزی از روزها که بنا بر عادت همیشگی‌ راهی دورهٔ آموزشی "مهارت های حرفه ای" بودم، زودتر از بقیهٔ روزها رسیدم و در حال انتظار برای شروع کلاس ، شانس همنشینی با مدیر منابع انسانی یکی‌ از شرکتهای بزرگ رو پیدا کردم، از حرف های ایشون استفاده می بردم که به صورت اتفاقی در میان برگه‌های ایشون به نکتهٔ جالبی‌ پی‌ بردم . فردی با رزومه خیلی‌ عالی‌ برای پستِ مهندسی‌ رد شده بود در حالی‌ که در همون شرکت و برای همون پست یه فرد پایین تر از اون پذیرفته شده بود و کار رو گرفته بود. دلیل اینکار رو پرسیدم و ازش خواستم بگه که آیا اون یکی‌ معرّف داشته که قبول شده؟با توجه به نوع فرهنگِ جاری در اینجا قطعن این فکر من درست نبود، پس مشتاق بودم جوابشون رو بشنوم، ایشون  در جدیدی رو به روی من گشود که انگیزهٔ اصلی‌ من برای نگارشِ این یادداشت هم هست، ایشون گفتند، در رزومه‌ها کسانی که تنها در یک بعد خیلی‌ خوب و حتا عالی بودند مثل متقاضی هایی که معدل‌های کامل دارند، مقاله‌های متعدد دارند و ... مدّ نظر شرکت ما نیست، ما ترجیح میدیم  فرد مورد نظرمون بالاتر از متوسط باشه ولی‌ بعضی‌ مهارت‌های لازمِ ما رو داشته باشه. پرسیدم منظورشون از مهارت‌های مورد نیاز چیه؟ گفتند اصلی‌ترین فاکتورِ موفقیت در شرکت‌ها قابلیتِ کار گروهیه، یعنی‌ باید فرد قابلیت انطباق با فضای جدید رو داشته باشه ، تحمل رای مخالف رو داشته باشه و بتونه در راستای تیم فداکاری کنه، بتونه بدون در نظر گرفتن اینکه کار به اسم کی‌ در میاد به فکر خروجی کار و کیفیت اون باشه. کسانی که معمولا احساس می‌کنند نسبت به متوسط جمعی‌ ، هوش بالاتر یا لیاقت بیشتری دارند به طور معمول در اون جمع به مشکل میخورند ، با این برداشت غلط که بقیه نمی‌فهمند چی‌ به نفعشونه ولی اون می فهمه ! 

این پاسخ من رو به فکر فرو برد . آیا در واقع همینطور نیست؟ چند تا کار گروهی موفق در سطح مدرسه یادمونه؟ چند بار از بچه ها خواستیم تیمِ خوبی‌ باشند به جای اینکه فرد شمارهٔ یک باشند ؟ چند بار بچه ها رو تشویق به فعالیت‌های گروهی کردیم به جای اینکه اونها رو به پیشرفت و افتخارات فردی ترغیب کنیم؟ اینجا حالا چراغی روشن می‌شه .  

آیا اصولن پرورش یک نابغه (در واقع بروز نبوغ کسی‌ که پتانسیلش رو داره) به صورت نبوغ فردی کار درستیه؟ جوابِ این سوال در جوامع غربی منفیه. استفاده از استعداد اما به صورت هدایت شده در قابلیت انطباق پذیری با گروه یک راه دومِ که در اینجا بهش رسیدن اما ما به نظرم به راه اول پرداختیم . شاید دلیلش پر زرق و برق به نظر رسیدن راه اول باشه، در واقع اگر برگردیم به پاراگرافِ دوم این یادداشت ، شما کمتر اسم فرد شنیدین از غرب و بیشتر اسم گروه شنیدین، اسم برندها ، شرکت‌ها ، دانشگاه‌ها مجموعه‌ها و ... . دلیل پیشروی پر شتابِ این قسمت زمین هم شاید همین باشه حداقل می تونه از فاکتور‌های تاثیر گذار اون به شمار بیاد . 

دوست دارم در این زمینه بیشتر صحبت کنم از بعضی‌ حرکت هایی که از کودکی در سیستم‌های آموزشی یا نظام خانواد‌گی اینجا انجام میشه بنویسم و سعی‌ می‌کنم این کار با کیفیت مناسبی هم انجام بشه . با ابرازِ شرمندگی بابت تاخیرِ طولانی مدت، بدون اغراق در این چند وقت اخیر هیچ فرصتی نداشتم، عذر من رو پذیرا باشید .

سعید (قسمت پنجم)

کلاس پنجم من همراه بود با همون معلم کلاس سوم، همون که بعد از ماجراها و مشکلات ما با معلم قبلی اومد، پیر مرد دوست داشتنی مدرسه که از بچه های خوب و زرنگ گرفته تا شر و شورهای کلاس دوستش داشتند. در این سال علاقه شدیدی داشتم که برای دوره راهنمایی در آزمون ورودی مدرسه  راهنمایی نمونه دولتی شرکت کنم، اون موقع بهترین مدرسه راهنمایی در کل شهرستان به حساب میومد ، اول های سال بود که در مورد وجود چنین مدرسه ای خبردار شدم و به پدرم در این مورد اطلاع دادم، بابام هم با مدیر مدرسه صحبت کرد و بهش گفت که باید برای ثبت نام اقدام کنه آقای مدیر هم با تاکید بر اینکه حواسش هست گفت که خودش حواسش هست و ثبت نام من رو انجام خواهد داد .  

خوشحال بودم از اینکه می تونم کار جدیدی بکنم، اول اینکه برم شهر و اونجا درس بخونم، دوم این که می تونستم جایی قبول بشم که تا حالا از طرفای ما کسی نرفته بود، این می شد یه رکورد جدید، یه کار هیجان انگیز که من همیشه دوست داشتم، هیچ وقت از عادی بودن یا مثل بقیه بودن راضی نبودم. در این سال برای ثلث اول بود که معلم اعلام کرد قصد داره به هر کسی که بالای هجده بشه نمره ی کامل بده، من این رو دوست نداشتم، چون باعث می شد خیلی ها وارد محدوده ی نمره های کامل بشن ولی با خودم گفتم مشکلی نیست. ثلث اول گذشت ولی باز هم فقط من بودم که نمره ی کامل گرفتم و متاسفانه هیچ دانش آموز دیگری (به خصوص پسر مدیر) نتونستن با وجود این امتیاز به این نمره برسن، راستش من در این سال دلسرد شدم، از این کلاس و مدرسه دیگه خسته شده بودم، جایی با چالشی بزرگتر رو می خواستم و احساس می کردم اینجا آخرش دیگه همینه، از اول شدن خسته شده بودم و دیگه اون لذتی که قبلن می داد رو برام نداشت ، واسه همین بحث آزمون ورودی رو جدی گرفتم . با این که فضای منفی زیادی بود و شواهد نشون می داد که این امکان رو نخواهم داشت ولی تصمیمم جدی بود، هر چند وقت یک بار به بابام بابت ثبت نام یاد آوری می کردم و پدرم هم متقابلن همین کارو با مدیر انجام می داد، مدیر اما در نهایت یه خاطر جمعی به بابام داد که این کار انجام شده! من هر روز می رفتم اتاق مدیر تا بپرسم آزمون مربوطه کی برگزار میشه ، چه جوریه و آیا منابعی براش اعلام شده ؟ نکته ای چیزی و ... .

ولی ایشون همیشه این اطلاعات رو موکول به آینده می کرد. آینده ای که هیچ وقت نرسید. بله هیچ وقت نرسید، امتحان های ثلث سوم من هم با روزمرگی تمام به پایان رسید . نتیجه ی شگفت انگیزی در کار نبود مثل همیشه بود. تا اینکه من یه بار که با بابام به شهر رفته بودیم برای خرید لوازم التحریر رفتم و شنیدم که بچه های اونجا داشتند از اعلام نتایج !! این آزمون صحبت می کردن، به بابام اشاره کردم و مشخص شد که بله متاسفانه درست بود و آزمون نه تنها گذشته بود بلکه نتایج هم اعلام شده بود. بابام با حالتی شاکی از مدیر مدرسه در این باره توضیح خواست ولی مدیر بدون کوچکترین احساس مسئولیتی گفت ولش کن، همین جا بخونه بسه دیگه! چه فرقی می کنه، بچه اگه درس بخواد بخونه جاش فرقی نداره و ... .

من دیگه هیچی از مکالمشون نمی شنیدم، داشتم فشار و غم زیادی رو تحمل می کردم، هرچی تو ذهنم ساخته بودم نابود شده بود، دوباره همین جا ! همین شکل ! همین جوری؟ حداقل سه سال؟ این ها برام مثل کابوس بود و اطمینان داشتم توی این سه سال هیچی به من اضافه نمیشه، تنها دل خوشیم این بود که از سه روستای اطراف هم برای دوره راهنمایی میان تو مدرسه ی روستای ما، و این یعنی ممکنه چند نفر جدید توی مدرسه باشند اما من دوست داشتم با بچه های شهر، با اونهایی که امکانات بیشتری دارند رقابت کنم. این یکی از بدترین روز های زندگی من بود این از نظر من بی مسئولیتی محض بود . خوشبختانه بابا و مامان خیلی خوب تونستند من رو ریکاوری کنن، پدرم از همین پتانسیل بیشتر شدن رقبا گفت و از اینکه توی دوره راهنمایی دیگه فقط یه معلم نیست و سبک درس ها عوض میشه و کلی تفاوت دیگه. مامانم از امکان ورود به دبیرستان نمونه گفت اون هم فقط سه سال بعد و این که میشه اونجا خودمون پیگیری کنیم و ثبت نام رو انجام بدیم و اینکه این اتفاق یه تجربه بود و ... . به هر حال زندگی ادامه داشت . تصمیم گرفتم اگه چالشی نیست هم خودم بسازم، تابستان اون سال رو با ساختن وسایل مختلف گذروندم، چیزهایی که فکر می کردم شبیه اختراعه! از استفاده از قوطی ها بگیرید تا چوب و جعبه و اینها، هر چیزی منو به یه فکر سوق می داد. این الهام گرفتن رو دوست داشتم. تا جایی که شد بخش جدایی ناپذیر زندگیم . یه کتاب تو قفسه ی بابام پیدا کردم، شروع کردم به خوندنش با اینکه خیلی از جملات و کلمه ها رو نمی فهمیدم ولی این کارو دوست داشتم، روز نامه های بابام هم که انگار هر کدومش یه هدیه بود برای من. به هر حال طوری  شد که اون سال هم گذشت و زندگی ادامه داشت .

خبر خوب اینکه سال ها بعد از این جریان برادر کوچکم که 5 سال از من کوچکتره با پیگیری های خانواده نه تنها برای آزمون ثبت نام شد بلکه قبول هم شد و این شانس رو داشت که دوران راهنمایی رو اونجا ادامه بده!

سعی خواهم کرد خلاصه اتفاق ها و تجربه هایی که در دوره راهنمایی با اونها مواجه بودم رو هم منتقل کنم و اونها رو باهاتون شریک بشم .

سعید (قسمت چهارم)

سال چهارم ابتدایی، با معلمی شروع شد که یه تجربه ی کاملن متفاوت برای من رقم زد، شخصی که حتا توی کلاس هم سیگار می کشید، به شدت عصبی، و در عین حال یه بله قربان گوی محض برای مدیر مدرسه مون . همون مدیر عزیزمون که معرف حضور هست و خیلی هم رابطه ی خوبی با من نداشت، گویا ازش خواسته بود به هیچ وجه نذاره مثل سال های قبل اوضاع مطابق میل من پیش بره . به هر حال برای من زندگی همچنان قشنگ بود و جاری، چند تا اتفاق تاثیر گذار اون دوره رو می خوام باهاتون در میون بذارم، اولینش، بر عکس دوره های قبلی ، توی ذوق زدن های متعدد معلمم بود، من که یه جورایی عادت کرده بودم با تعریف و تمجید معلم ها انرژی بگیرم دیگه از این منبع انرژی خبری نبود، تقریبن هر باری که نمره ی خوب می گرفتم یا پای تخته چیزی رو حل می کردم با این واکنش ها روبرو می شدم:

"این البته موضوع خاصی نبود!"، "خیلی ساده بود!"، "هر کسی می تونه این کارو بکنه!"...

و از این دست واکنش هایی که نمی دونم چرا حال منو بد می کرد . در عین حال از گزارش هایی که به پدرم می داد به هیچ وجه خوشم نمیومد، هر جا که پدرمو می دید از این که همچین شرایط خوبی ندارم و خیلی دانش آموز عادی هستم و بهتره بیشتر روی درس هام کار کنم و تو بعضی زمینه ها ضعیفم و ... حرف میزد. نمی دونم چرا انقدر به ترسیم تصویری دیگر از من و عملکردم علاقه داشت ، با اینکه شاید من توی کلاس حتا بیشتر از سال های قبل فعالیت می کردم.

به هر حال اون روز ها زیاد حالم خوب نبود و روزگار سپری می شد تا اینکه ماجرایی پیش اومد، من اصولن اعتیاد عجیبی به خوندن داشتم، تقریبا هر چیزی دستم می رسید شروع به خوندنش می کردم، از برچسب های روی شیشه ها و مواد غذایی بگیرید تا هر روزنامه ای ولو باطله و .. کتاب های خودم هم که سر جاش، اصولن این اعتیاد تا همین امروز هم ادامه داره و یکی از سرگرمی های من حساب میشه. بگذریم، به هر حال اون دوران ، خوندن یه جمله در گوشه ی سمت چپ از آخرین صفحه روزنامه ای (این صحنه همیشه و بطور دقیق خاطرم هست) که در اون یکی که یادم نیست کی بود گفته بود "اگر شما خوبید، خیلی ها دوست دارند کمک کنند بهتر شوید، اگر بهترید، خیلی ها انکارتان می کنند، و اگر عالی هستید همه سعی می کنند پایینتان بکشند". نمی دونم چرا، ولی این جمله تاثیر عجیبی روی من گذاشت . همیشه خوندن جمله های نقض دیگران برای من جالب و دوست داشتنی بوده، به خصوص شنیدن تجربه های دیگران از زبان خودشون . من از اول دبیرستان (از میانه های سال) یه عادتی که به زندگی خودم اضافه کردم این بوده که اگه کسی رو حتا برای مدتی کوتاه میبینم، ازش بخوام منو اگر شده در یک مورد نصیحت کنه یا یه تجربه بهم انتقال بده، درسهایی که تا به امروز از همین یک عادت گرفتم به اندازه ی یه Phd برام ارزشمند بوده .

به هر حال این جمله، بعلاوه حرف پدرم (وقتی ماجرای معلمم رو براش تعریف کردم و گفتم که حرفایی که درباره ی من می زنه واقعیت نداره، گفته بود که "تو همیشه فارغ از نتیجه تلاشتو بکن")  باعث شد رفتار های معلمم به طرز خارق العاده ای برام بی اهمیت بشه، من فارغ از واکنش های اون ، همون کار همیشگی خودم رو می کردم و الان هم فکر می کنم این بهترین کار ممکن بود.

بدرفتاری های معلمم به جایی رسیده بود که محض تفریح دوست داشت گاهی با اون چوب ضخیم خودش پشت دستام بزنه و بگه "میبینی؟ حالا می فهمی وقتی بقیه تنبیه میشن چه حسی دارن؟ تو عادت نداری تنبیه شی، حالا می فهمی وقتی داد می زنن چه دردی می کشن؟" در این مواقع من ترجیح می دادم فقط لبخند بزنم چون یاد صحنه ای از فیلمی که اون موقع ها تازه دیده بودم می افتادم که استاد قهرمان فیلم می گفت: "وقتی می خوای کسی رو خوشحال کنی همون عکس العملی رو نشون بده که اون حدس می زنه و اگه می خوای اعصابشو خرد کنی هر عکس العملی رو داشته باش الا اونی که حدس می زنه"

به هر حال در اون روز به خصوص ایشون داشت همچنان به کارش ادامه می داد، با همون ادبیات، بهم گفت "اگه خواهش کنی دیگه تمومش می کنیم"، گفتم نه، ادامه بدید!، انقدر عصبانی شده بود که رنگ چهره اش عوض شد، بهم گفت پس بیا اینجا، من رو برد توی راهرو و گفت بدون تکیه به دیوار روی یک پا وایسم، و پشت دستامم بیارم جلو تا ایشون مورد توجه قرار بدن . بهم گفت: "این وضع ادامه پیدا می کنه تا زمانی که خواهش کنی بسه"، گفتم نه!، شما ادامه بدید تا وقتی که قانع بشید من این خواهش رو نمی کنم! اعتراف می کنم به شدت سخت بود و درد هم داشت ولی درد خواهش کردن برام بیشتر بود. تا اینکه معلم کلاس سوم (که سال قبلش معلم من بود) اومد بیرون تو راهرو، بنده ی خدا دوان دوان اومد طرف ما و رو به معلم گفت : "چیکار داری می کنی؟؟" یادمه معلمم به شدت هول شده بود. زبونش گرفت و با تته پته گفت : "دیر اومده بود، باید تنبیه می شد" چقدر راحت داشت دروغ می گفت!، ولی معلم سومم دست بردار نبود و گفت "بیایید بریم دفتر! این چه طرز برخورد با بهترین شاگرد این مدرسه است؟!"، کشان کشان رفتیم دفتر مدیر، معلم بیچاره ی کلاس سومم مثل یه وکیل مدافع تمام عیار داشت در محکومیت این حرکت معلمم سخنرانی می کرد و خواهان برخورد جدی بود، که مدیر، خیلی خونسرد گفت: "خوب حالا یه اشتباهی شده یا نشده، این معلمه که تشخیص میده کیو چه جوری تنبیه کنه، حتما تقصیر خودش بوده، وگرنه چرا پسر منو تنبیه نکرده؟!" در همین لحظه بدون این که کنترلی داشته باشم، گفتم :  چون پسر شما در اون حدی نیست که کسی بهش حسادت کنه، پسر شما قابل مقایسه با من نیست مثل مقایسه بنز و پیکانه ! مدیر اینقدر از این حرفم ناراحت شد که گفت: "ببینید، همین زبون درازی ها است که باعث این اتفاقات میشه ! این قبلن هم زبون درازیش رو ثابت کرده !"

هر چند ، بعدها در تعریف ماجراهای هر روز مدرسه، هم مادرم و هم پدرم، حرکت آخرم رو مورد شماتت قرار دادن و گفتند "این جمله ات خیلی بی ادبانه بوده" و من بهشون قول دادم دیگه این رفتارم رو تکرار نکنم. معلم کلاس سومم بیرون از دفتر منو به سمت خودش کشید و گفت، "نگران نباش ! بذار امسال بگذره، این معلمت مشکلات خانوادگی زیادی داره ، همین امسال رو تحملش کن، سال بعد، خودم میام پنجم!" . انقدر محبت آمیز با من صحبت کرد که دوست داشتم بغلش کنم ببوسمش.

اون سال با اینکه اول شدم ولی معدلم کامل نشد . در عوض فهمیدم دنیا همیشه هم رنگارنگ و پروانه ای نیست، حتا اگر خودت هم خوب باشی گاهی باید شرایط سختی رو پشت سر بگذاری .

دوست دارم اینجا از تاخیر به وجود آمده عذر خواهی کنم و طلب دنیا دنیا بخشش کنم، یه مقدار تو این مدت، سرم شلوغ بوده به طوری که حتا فرصت رسیدگی به امور روزمره رو هم نداشتم، دوباره از صمیم قلبم عذر می خوام، شرمنده ام.

یادداشت سردبیر : سعید عزیز من از طرف خودم میگم : لازم به عذرخواهی نیست . میدونم که این روزها چقدر کار داری ... فکر کنم حداقل به اندازه ۳۰ ساعت درهر ۲۴ ساعت ! پس به کارهات برس و هر وقت تونستی ادامه سریال زندگیت رو برامون بفرست ... منتظرم ولی درکت میکنم و ازت بابت وقتی که می گذاری سپاسگزارم .

سعید (قسمت سوم)

دوم ابتدایی با همه ماجراهایی که بیشترشون خوب بودند تموم شد، سال سوم ابتدایی با معلمی شروع شد که حس صمیمیت عجیبی بین اون و بچه ها شکل گرفت، معلمی که بیشتر به شخصیت های فانتزی توی سریال ها و فیلم ها شبیه بود، معلمی که خودش توپ بر میداشت و با بچه ها می رفت حیاط و فوتبال بازی می کرد، معلمی که برای شنیدن حرف بچه ها وقت می گذاشت و حتی گاهی هم خارج از وقت مدرسه برای ما در مورد موضوعات متفرقه ، کلاس فوق برنامه تشکیل می داد.همه این ها باعث شده بود، تمام بچه های کلاس چه ضعیف و چه قوی دوستش داشته باشن، اما این دوران خوش زیاد طول نکشید ، کمتر از دو ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که آقای معلم حرف از خداحافظی زد، انتقالی که مدت ها پیش تقاضاش رو داده بود با موافقت روبرو شده بود و حالا باید ارتقا پیدا می کرد و از تدریس در روستاها خلاص می شد، مطمئنم همه ی بچه ها از رفتنش به طرزی باور نکردنی ناراحت بودند . اتفاقی که کمتر دیده بودم و بعد ها هم خیلی کم دیدم، دقیقا یادمه روزی رو که آقای معلم وارد کلاس شد و با یادآوری خاطره های خوب همین دو ماهی که گذشت گفت که دیگه نمی تونه این جا باشه و سه شنبه همین هفته آخرین روز حضورش نزد ما خواهد بود . همه کلاس به شدت متاثر شده بود، اون روز توی کلاس درس از تیکه پرونی ها ، شوخی ها و اداهای اضافی خبری نبود. همه ساکت و آروم بودند. انگار روح کلاس رو گرفته بودند. همین که رسیدم خونه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. گریه هایی که الانم وقتی یادش میفتم دلم به حال خودم می سوزه! این گریه ها برای از دست دادن معلمی بود که اون موقع فکر می کردیم بهترین معلم دنیا است و بهتر از اون پیدا نمیشه.

بعد از ابراز احساسات در تنهایی ، یک برگ کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه ای برای معلمم... نامه خداحافظی ! اون موقع از قدرت سحر انگیز واژه گزینی و تاثیر عجیب چیدمان یه سری کلمه که همیشه هم استفاده می کنیم خبر نداشتم، روز سه شنبه نامه رو با چشم های پر از اشک دادم به معلم و گفتم : "این رو برای شما نوشتم" آقا معلم گفت : "دوست ندارم جلوی خودت بخونم می ذاری بعدا بخونم؟" منم با حرکت سر جواب مثبت دادم – دوست دارم این جا با رفتن به هشت سال بعد گریزی بزنم به اثر این حرکتم، من همین معلم رو تقریبا 8 سال بعد وقتی سوم دبیرستان بودم توی شهر دیدم وکاملا شناختمش، برای من عادی بود ولی عجیب این بود که اون هم با کمی مکث و تردید منو شناخت . به اسم و فامیل و همه جزئیات و سریع هم حرف اون نامه رو پیش کشید، من با تعجب پرسیدم :"کدوم نامه؟" و ایشون همون موقع دست توی جیب کتشون کردند و پاکت و کاغذی رو نشونم دادند که انگار تمام لحظات هشت سال پیش رو جلوی چشمم می آورد ، خط بچه گانه و کلمه های جالبی که توش استفاده کرده بودم منو به حال عجیبی برد . ترکیبی از قلقلک روح و رضایت خاطر، برام خیلی عجیب بود که ایشون اون نامه رو هنوز نگه داشته بودن، ازشون دلیل این کارو پرسیدم، ایشون گفتن : "من توی این هشت سال بارها با این نامه گریه کردم، از اون روز به بعد هر موقع توی زندگیم کم آوردم و نا امید شدم با خوندن این نامه انگار یه روح تازه بهم دمیده میشه و انرژی دوباره می گیرم"، و با ذوق هرچه تمام تر برام از ارزشمند بودن اون نامه و اینکه چقدر خوشحالن که تونستند روی یه بچه 9 ساله این جوری تاثیر بذارن که این کلمه ها رو ردیف کنه گفتند ، دقیقا یادمه که نا خود آگاه دستشون رو بوسیدم و گفتم همیشه شاگردتون بودم و خواهم بود و بابت ایجاد اون خاطره ها ممنوم. بماند که ایشون اشک هایی تو چشماشون جمع شد که جنسش شبیه همون اشک های من بود موقع رفتن ایشون- این کار باعث شد من فرهنگ نامه نگاری رو ادامه بدم، از نامه هایی برای برادرم، مادر و پدرم تا نامه هایی به بقیه دوستان ، آشنایان و حتی غریبه ها. یادمه سال دوم دانشگاه حتی نامه ای برای کسی که هر هفته 3 بار میومد و زباله های دانشکده رو تمیز می کرد هم نوشتم . فرهنگی که در تخلیه احساسات من همیشه موثر بود. من عاشق نوشتن بوده و هستم. اگر الان ده ها دفتر ، از شعر و نوشته های ادبی گرفته تا ثبت دیدگاه هام در زندگی و موضوع های متعدد دیگه دارم شاید نقطه ی کلیدی و شروعش تحت تاثیر مستقیم این ماجرا بود. شاید آرام شدن من بعد از نوشتن اون نامه منو به سمت ادامه دادن این کار کشوند. این نوشتن بعد ها به همه ابعاد زندگی من گسترش پیدا کرد. نوشتن درباره برنامه ها و نقشه های آینده و همچنین همه برنامه های کوتاه مدت . مکتوب کردن همه چیز یکی از تغییرات مهم زندگی من بود که در این بخش زندگی من شکل گرفت، بدون شک اثر شگرف عادت به نگارش در گذشته ی من شگفت انگیز بود.

معلم بعدی ما همون مرد سالخورده  موجهی بود که معلم درصد زیادی از سایر اهالی ده ما بود .کسی که گرچه مثل معلم قبلی ذوق و شوق همراهی با بچه ها رو نداشت ولی کاری در خلاف جهت اون هم انجام نمی داد. معلمی که تقریبا هفته ای 5 بار به من یادآوری می کرد که آینده ی درخشانی در انتظارمه و می تونم فراتر از روستامون بدرخشم. اعتراف می کنم از تعریفاش بی نهایت خوشحال می شدم. انگار یه چشمه ی سوخت بی نهایت به موتور انگیزه هام وصل می شد.

اون سال یه اتفاق ویژه ی دیگه هم داشت. مدیر مدرسه با این عنوان که کسانی که در درس ریاضی کمتر از 18 بگیرن رو تنبیه خواهد کرد بچه های کلاس رو تهدید کرد، 20 گرفتن برای من کار سختی نبود، ولی جالب این بود که به جز من همه بچه های کلاس حتی پسر خود آقای مدیر ، زیر 18 گرفتن ، ایشون به بهانه ی تنبیه ، بچه های کلاس رو برای جمع آوری محصولات زمین کشاورزی شون (دقیقا یادمه که بادام زمینی کاشته بودن) برای بیگاری برد. البته پیش از این چندین بار این کار رو با کلاس چهارمی ها و پنجمی ها هم کرده بودن.

اما این بار سر وصدای زیادی به پا شد. بعضی بچه های کلاس که پدراشون (در مقیاس روستامون) از مرفهین بودند به شدت نسبت به این ماجرا واکنش نشون دادن، تا جایی که کار به شکایت به آموزش و پرورش رسید، از اتفاق های حاشیه ای این کار می گذریم و میریم سراغ روزی که قرار بود بازرس از آموزش و پرورش به مدرسه بیان ، قبل از حضور بازرس مدیر مدرسه در کلاس با ما تمرین کرد که در جواب هر سوال بازرس چه جوابایی باید بدیم و البته یادآوری این موضوع که در صورت نافرمانی با چه تنبیه هایی  روبرو خواهیم شد.

بازرس وارد کلاس شد، سوال اولش این بود : "بچه ها بدون ترس و راحت به من بگید که آیا آقای مدیر شما رو برای کار به مزرعه اش برد؟" جمعیت با صدای بلند جواب نه رو سر داد !، با پرسیدن هر سوال و جواب منفی بچه ها من یاد گفتگوی بین خودم و پدرم درباره ی زمانی که مجوز داریم دروغ بگیم می افتادم، من و بابام همیشه روزهایی رو داشتیم که دو نفری درباره ی مسائل مختلف صحبت کنیم . البته پدرم این کار رو با دو فرزند دیگرش هم انجام می داد، بعد ها فهمیدم این کاری نبود که بقیه ی پدر های روستا هم انجام بدند و من در اون سطح فرهنگی نعمت بزرگی داشتم، با یادآوری جمله های پدرم که هرگز هیچ مجوزی برای دروغ صادر نمی کرد ، فکر می کنم اثر پذیری زیاد سنین کودکی باعث شده بود به شدت نسبت به این مساله حساس بشم و این احساس بالاخره بر من غلبه پیدا کنه  تا جرات کنم و دستم رو ببرم بالا ! با کسب اجازه از بازرس بهش گفتم که من اون روز نرفتم ولی بقیه ی بچه های کلاس همگی برای برداشت محصولات آقای مدیر راهی مزرعه ایشون شدن، و نه فقط ما که این کار با کلاس چهارم و پنجم هم انجام شده، آقای بازرس با عنوان این مطلب که "پس چرا بچه ها میگن نرفتن؟" داشت منو نا امید می کرد! من گفتم : ساده است، این بچه ها بودن که به پدراشون گفتن و این پدرای همین بچه ها بودن که رفتن به آموزش و پرورش شکایت کردن، این همون آموزش پرورش بوده که شما رو فرستاده، وگرنه شما چرا تا حالا نیومدید این جا؟ شما به آقای مدیر بگید برن بیرون بعد دوباره سوال بپرسین!

آقای بازرس با لبخندی پر معنی به من از آقای مدیر خواست برن بیرون، بیرون رفتن ایشون همانا و بلبل شدن این جماعت همانا . بچه ها باآب و تاب لحظه لحظه ی دست آوردهای برداشت محصولشون رو تعریف کردند ، اون بازرس رفت و بعد ها یه جایزه برای من فرستاد و گفت که از حرکتم تقدیر می کنه! این کارش باعث شد از کاری که کردم راضی باشم و انگیزه ام برای ادامه این راه یعنی صداقت صرف رو بیشتر کرد.

آقای مدیر که عصبانیت داشت از تمام سلول های بدنش می زد بیرون با معلممون سر این که حق نداره بذاره من شاگرد اول بشم دعواش شد !. مقاومت معلم در برابر خواسته ی نامعقول مدیر، ارزش ایشون رو نزد من چندین برابر کرد.

آقای مدیر من رو از همه ی مسئولیت های مدرسه از جمله مسئول هماهنگی امور فوق برنامه، گروه انضباطی و ... خلع کرد و یک به یک همه ی امکانات رو ازم گرفت ولی برای من همین که پدرم حرکتم رو تایید کرد و بهم اطمینان داد در موقعیت های مشابه باز هم این کارو بکنم کافی بود. انگار پدرم مرجع تشخیص همه ی رفتار هام بود.

 از اتفاق های مهم سال سوم، موضوعی بود که بین معلم کلاس پنجم و من اتفاق افتاد ، یک روز سر کلاس نشسته بودیم (یک سوم اول سال بود و هنوز جدول ضرب تدریس نشده بود) که یکی از بچه های کلاس پنجم اومد و به معلم ما گفت، معلمشون با من کار داره، من با تعجب باهاش راهی شدم و رسیدیم به کلاسشون . در رو باز کردم و به نشانه ی اجازه دستم رو بالا بردم، معلم کلاس پنجم بدون مقدمه پرسید : نه، شش تا؟ من با این که سورپرایز شده بودم گفتم 54، و معلم شروع کرد به سرکوفت زدن به دانش آموزی که پای تخته بود، از این که اندازه ی یه دانش آموز کلاس سوم هم حالیش نیست و ... .

بعد ها وقتی اون معلم ماجرا رو در دفتر مدرسه بازگو می کنه، معلم کلاس ما میگه که "من هنوز جدول ضرب رو درس ندادم!"، برای همین دوباره من رو پیدا کرد و با عنوان این موضوع که آینده ی درخشانی در انتظارم خواهد بود تعریف ها و تمجید هایی ازم کرد که کی می تونه ادعا کنه خوشش نمیاد! بعد از این ماجرا بود که اعتماد به نفس من به شدت بالا رفت . همین اعتماد به نفس باعث شد در مسابقات فوتبال دهه فجر کلاس ما بتونه اول بشه، یعنی اینکه بتونی کلاس پنجم و چهارم رو تو فوتبال شکست بدی اتفاقی بود که برای اولین بار در اون مدرسه افتاد. تا حالا هیچ کلاسی غیر از پنجم در مسابقات اول نمی شد. شاید این موارد درکل بذر این موضوع که اهداف ، دست یافتنی تر از اونی هستند که من فکر می کنم رو در باورم کاشت و این موضوع هنوز هم ریشه ی اصلی خیلی از دورخیز ها در کارهای منه.

از این که شاید نثر نگارش من به تفصیل و تشریح قبل نیست عذر ویژه دارم و بگذارید به حساب این که این روزها با گزارش پروژ های متعددی روبرو هستم که روز به روز بیشتر میشند و حساسیت من در انجام کامل اون ها باعث میشه وقت زیادی ازم گرفته بشه.

سعید(قسمت دوم)

دوم ابتدایی

تجربه ی یک سال، باعث شده بود اعتماد به نفس لازم برای اطمینان از اول بودن رو داشته باشم. اما با توجه به روحیه ای که داشتم قطعا فقط این قضیه راضی ام نمی کرد. از اتفاق های تاثیر گذار سال دوم ابتدایی می خوام به چند مورد مهم اشاره کنم.

معلم سال دوم ابتدایی من شخصی به شدت عصبی بود که تنبیهات سنگین بدنی هم جزو اصول کارش بود . یادمه یک بار دوستم بهروز که تکالیفشو آماده نکرده بود رو طوری به باد کتک گرفت که شاید اگر فیلمبرداری شده بود می شد بدون جلوه های ویژه برای صحنه هایی از فیلم نبرد گلادیاتورها ازش استفاده کرد!  باید اعتراف کنم اصلا دلم به حال بهروز نسوخت! نمی دونم چرا، ولی واقعیتش نسوخت.

شاید الان انتظار یه مشت اتفاق با تاثیرات به شدت منفی داشته باشید ولی دقیقا برعکسه. قطعا در دوران ابتدایی مهمترین جهش های من در همین سال اتفاق افتاد. برعکس اینکه معلمم عصبی بود و به شدت اهل حرف های نه چندان مودبانه و تنبیهات بدنی، ولی حتی یک بار هم با من بد صحبت نکرد، حتی می تونم ادعا کنم هیچ وقت بی لبخند با من صحبت نکرد، اما چی شد که انقدر انعطاف در اون ایجاد شد؟ این موضوع بر می گرده به روزهای اول، من سعی وافری داشتم که نه تنها تکالیفی که می دادنو انجام بدم بلکه حتما از کلاس جلو بیفتم، کار به جایی رسید که من در ماه سوم سال تحصیلی – کمی مونده به امتحانات ثلث اول- به معلم گفتم حاضرم ضعیف ترین دانش آموز کلاس رو برای امتحان آماده کنم. اون با گفتن اینکه، "وقتتو برای این ...ها تلف نکن" خواست منو ازین کار بر حذر داره. ولی یه اشتیاق عجیبی داشتم این چالشو تجربه کنم، چالشی که عادتش هنوزم در وجودم هست، اصلا شاید همین تجربه باعث شد یه مقدار تو ارائه ی کارهام – مثلا ارایه گزارش اول پروژه ام که همین چند روز پیش بود- بتونم اینقدر اعتماد به نفس داشته باشم و مفاهیم توی ذهنم رو به خوبی انتقال بدم.

به هر حال معلمم این پیشنهاد رو با اطمینانی که از تلف کردن وقتم داشت قبول کرد . من یکی از بچه های کلاس که تقریبا هر بار نمره های بسیار نزدیک به صفر می گرفت رو انتخاب کردم، مطمئنم نصف موفقیت های تحصیلی رو مدیون همین حرکت و تصمیمم هستم. کار کردن با مسعود (همون شاگرد) اوایل سختی های زیادی داشت خصوصا که علاقه ای هم نشون نمی داد و همش حرف از عدم علاقه اش به درس می زد. اما با استفاده از محرک هایی از جمله تعریف داستان آدم های تحصیلکرده  تنور اشتیاقش رو-هرچند موقت-گرم نگه داشتم تا پایان ثلث اول، هفته ای 4 روز باهاش کار می کردم. اون موقع خیلی قشنگ به تفاوت در استعداد ها و گیرایی ها پی بردم، یادمه همیشه متنفر بودم از جمله هایی که مامان بعضی بچه ها می گفتن که "فلانی ذهنش خوبه ها ! حیف که نمی خونه همین یه ذره که می خونه فلان نمره رو می گیره ببین دیگه بخونه چی میشه!". به نظرم این کار درست مثل گرفتن یه تبرو زدن ریشه های اون فرزنده، فارغ از اینکه این جمله از لحاظ علمی هم بطور کامل غلطه به نظرم باور های اشتباه و تصور غلط رو در خود اون بچه هم به وجود میاره. کم نیستن دوستایی که همیشه تعریف و تمجید از بابا مامان ها میشنیدن و با اینکه واقعا هم استعداد داشتند الان سرنوشتهای خیلی جالبی ندارند. به این ایمان دارم که تعریف 100 درصد از بچه بزرگترین خیانت در حق اونه خصوصا اگه این تعریف جلوی بقیه باشه. ولی اگه دیگران جلوی پدر و مادر از بچه تعریف کنن این عین انگیزش و تولید نیروی پیش برنده است.

دوست دارم اینو هم به عنوان یه یادآوری عنوان کنم که حمایت از کودک رو فقط در لباس همیشه در قبال دیگران حق رو به اون دادن و یا تمجید های بی اساس نباید دید، گاهی حمایت در لباس انتقاد و حتی قهر ظاهر میشه، چون ما دو نوع زیاده روی داریم، یکی رفتارهای قهری توام با تحقیر که کاملا منسوخه، دیگری که از اون هم بدتره و متاسفانه الان خیلی متداوله حمایت بی دلیل ، همه جانبه و بی پایه است که هر دوی این روش ها مضر هستند و حتی اطمینان دارم دومی خطرناک تر از اولی چون در زیر پوست شخصیتی حرکت می کنه.

فکر کردن من درباره روش های آموزشم به مسعود و تلاشی که در فهموندن مطالب داشتم باعث شد خودم یه لذت عجیبی از این کار ببرم. داشتم می فهمیدم که واقعا تو یاد دادن یاد دهنده بیشتر از یاد گیرنده یاد می گیره. من از این روش خصوصا در دبیرستان و حتی الان هم استفاده می کنم. اتفاقی یا با تدبیر به هر حال این روش باعث بهبود تفهیم مطالب در خودم شده بود. یادمه چند سال پیش برای یکی از آشناها مطلبی رو درس داده بودم و ازش به عنوان امتحان یادگیری خواستم همون مطلب رو به مادرش یاد بده و قرار گذاشتم که از مادرش امتحان خواهم گرفت و اگه مامان 10 بشه یعنی تو ++20 هستی. هر چند که اون نتونست این کارو بکنه و با گریه از مادرش خواسته بود که من اینجوری امتحانش نکنم ولی به نظرم اگه همون موقع این چالش رو تجربه می کرد الان سرنوشتش خیلی بهتر از الان بود!

به هر حال با هر سختی و مشکلی که بود این مدت گذشت. زمان امتحانات فرا رسید . من مثل همیشه فصل امتحانات زیاد درس نمی خوندم و اعتماد به نفس کافی داشتم اتفاقا در فصل امتحانات مطالب دیگه رو میخوندم . مثلا اگه امتحان از فصل دو کتاب بود بود بیشتر به فصل سه نگاه می کردم. این کار خودم رو گول می زد که یعنی فصل قبل برام کاملا نهادینه شده.

بیشتر فکر و ذکرم متوجه مسعود بود باهاش ارتباط داشتم و پیگیری می کردم. نتایج امتحانات مشخص شد و مسعود 11 گرفت، نمیشه گفت عالی اما پیشرفته قابل توجهی بود این اتفاق اعتماد قابل توجهی در معلمم به وجود آورد تا جایی که دست منو به شدت باز گذاشت. هر چند بعضی امتیاز ها عادلانه نبود ولی من اونارو حق خودم می دونستم. مثلا از اون تاریخ معلمم مسئولیت تصحیح برگه هارو داد به من، مال خودمو تصحیح می کرد و بقیه برگه هارو می داد دست من که تصحیح کنم. احساس غرور عجیبی از این امتیاز داشتم اون دوران در آسمان ها سیر می کرد. با دقت زیادی این کار رو انجام می دادم، اواخر حتی مسئولیت طرح سوال و تصحیح رو هم به من واگذار کردن و با گرفتن امتحانای جداگانه خودمو محک می زدن، شاید همین اتفاق ها در من بذر حس اشتیاق به بیشتر بودن، متفاوت بودن و بهتر بودن رو داشت  می کاشت بذری که قطعا الان درخت تنومندی شده که دین زیادی بهش دارم هر چند بعضی جاهای زندگیم باید کنترلش هم می کردم.

آقای معلم دوم ابتدایی برخلاف تنفر و ترسی که همه ی بچه ها ازش داشتن مسیر زندگی من رو تغییرات اساسی داد هنوز هم از ایشون بابت این جهش متشکرم. آیا این جور اتفاق ها برای من شانسی بود؟ فکر نمی کنم. آیا اگر کس دیگه ای همین کارهارو می کرد می تونست اینجوری باشه؟ بازم فکر نمی کنم. هر کسی باید راه و ایده ی خودشو داشته باشه، مسیری رو طی کردن کپی کردن تصمیمات نیست، یاد گرفتن چه جوری تصمیم گرفتنه.

با عذر خواهی از طولانی شدن مطلب، دوست دارم به چند تا چیز کوچیک دیگه هم اشاره کنم، ما کلاس دوم ابتدایی در مسابقات فوتبال مدرسه، موفق شدیم سوم بشیم یعنی کلاس سوم رو بردیم، اهمیت این موضوع رو در سال سوم خواهم گفت. من در 5 سال ابتدایی با پسر مدیر مدرسه هم کلاس بودم و چالش های جدی سر این ماجرا برام پیش اومد، از تلاش های مدیر برای تضعیف من و جلو زدن پسرشون تا چیزای دیگه. مدرسه ما اول سال تحصیلی به بچه های شاگرد اول ، دوم و سوم سال قبل جایزه می داد. از کلاس پنجم شروع کردن، شاگرد اول، دوم و سوم رو صدا می زدن و به ترتیب یه کیف، یه بسته مداد رنگی و یه جامدادی می دادن. به کلاس اول که رسید اول شاگرد سوم رو خوندن ! (پسر مدیر) بعد شاگرد دوم (میکائیل) و بعد اول رو. جایزه ی منم دادن به پسر مدیر و به من یک جامدادی دادن. این موضوع به شدت عصبی ام کرد. ولی هیچ اعتراضی نکردم، فقط وقتی رفتم بالا با معلم ها دست دادم ولی با مدیر دست ندادم (این حرکتم بچگانه بود و غلط) فردای اون روز همه از جایزه من صحبت می کردن و بهم تیکه مینداختن که یارو اول شده بهش جایزه ی سوم رو دادن، پسر مدیر هم با بادی که به سینه مینداخت حرف از نفوذش می زد و این که اگه اراده کنه حتی می تونه منو مدرسه راه نده! بابام در قبال این موضوع بهم گفت مهم نیست جایزه ات چیه، مهم اینه که جایزه ات بابت چیه، تو بابت اول بودنت اینو گرفتی و این مهمه. بعد از ظهر همون روز هم منو برد و خواست یک کیف  برام بخره به بابام گفتم نه، کیف نمی خوام. بابام با اصرار می گفت بگیرم بهتره چون برای سال تحصیلی جدید کیف نگرفتم (راستش برای سال تحصیلی و جایزه اش حساب کرده بودم) گفتم بابا می خوام دیگه هیچ وقت کیف نخرم، تا روزی که یک کیف جایزه بگیرم. بابام از این اخلاقم همیشه خوشش می اومد و در نهایت گفت باشه.

من کتابام رو دستم می گرفتم و می رفتم مدرسه، اعتراف می کنم زمستونا خیلی سخت بودو دستم یخ می زد، ولی دوست داشتم سر حرفم باشم. هرگز نمی خواستم از راهی غیر از راهی که باید کیف به دستم می رسید به دستم برسه. سال دوم برای من مملو بود از گم کردن مداد ها ، پاک کن ها و بقیه وسایلم، ولی در قبالش چیز هایی پیدا کردم که هنوزم تو جیبم دارمشون. مثل ایمان به هدف.

سعید(قسمت اول)

پیشاپیش از اینکه این پست طولانی میشه عذرخواهی می کنم .استفاده از تجارب دیگران و نگاه به مسیری که اشخاص موفق و پیشتاز برای موفق شدن در کارهاشون از اون استفاده کردند امریه که در کشور ما کمتر بهش توجه میشه . حال آنکه این امر در جوامع پیشرفته اینقدر مهمه که در تمامی زمینه ها از نظامی گرفته تا صنعتی و پزشکی مورد استفاده مستقیم قرار می گیره .  ... جالب اینکه این امر در بسیاری از جانوران و حیوانات هم دیده میشه . هنگام بهار ، خرس های قطبی در قطب شمال به جستجو برای یافتن جفت می پردازند و در این راه از حس بویاییشون استفاده می کنند . در مسیر جستجو گاه اتفاق میفته که در نقطه ای ، با جفتشون که چند صدمتر جلوتر از اونها حرکت می کنه و هنوز نمی بیننش هم مسیر بشن . جالب اینجا است که در اینگونه مواقع خرس نر درست و دقیق پاش رو در جای پاهایی که بر روی برف باقی مانده می گذاره . حتی یک قدمش رو هم در خارج از جای پاهای آماده نمی گذاره . میدونین چرا ؟ چون قدم زدن بر روی برف نکوبیده سخته و اون دوست نداره انرژیش به هدر بره ...

 به دلیل عدم گرایش به نوشتن در اغلب موارد ما در ایران مستندات مشخص و مکتوبی از شرح زندگی افراد موفق و انگیزه های اونها برای تلاش و کوشش موثر نداریم . حال آنکه از نظر نگارنده توجه و دقت به این ریزه کاری ها... نه تنها برای خود ما بلکه بیش از اون برای بچه هایی که زیر نظر ما در حال تعلیم و تربیت هستند میتونه بسیار موثر باشه . همیشه دوست داشتم از مسیر موفقیت افراد موفق و ریزه کاری هاشون سر در بیارم . اون اتفاق های کوچک و به ظاهر پیش پا افتاده و کم اهمیتی که توی زندگیشون منجر به ایجاد جرقه های تعیین کننده سرنوشتشون میشه و شخصیتشون رو شکل میده . متاسفانه در زندگینامه هایی که گاه و بیگاه از اشخاص معروف منتشر میشه هم نمیتونید چیز زیادی از دوران شکل گیری شخصیتشون یعنی دوران خردسالی و کودکی پیدا کنید . از سعید تشکر می کنم که با وجودی که از ایران رفته و سخت مشغول کارهاشه ، وقت گذاشت و خاطراتش رو برامون فرستاد و آرزو می کنم همچون روزهای گذشته زندگیش همیشه موفق و پیشتاز باشه . این بخش مربوط به اولین سال تحصیل سعیده و در آینده هر چند وقت یکبار سال و دوره ای جدید از زندگی سعید رو بررسی می کنیم . مطمئنم که برای ما درس های زیادی خواهد داشت .

سعید

در خانواده ما وقتی صحبت از موفقیت علمی ، استعداد و پشتکار میشه همه به یاد سعید می افتند .... سعید مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد رو در دانشگاه صنعتی شریف با بالاترین رتبه ها گذرونده و حالا برای ادامه ی تحصیل در مقطع دکترا عازم قاره آمریکا شده، تا به صورت Dual degree  در کانادا و همینطور آمریکا تحصیل کنه. البته هر دوی اونها بهترین دانشگاه های کشورشون در رشته مهندسی نفت هستند و سعید برای مقطع دکترا بورسیه تحصیلی گرفته و جهت تحصیل همزمان در هر دو دانشگاه عازم این کشورها شده. در این دانشگاه ها قراره روی روش های نوین ازدیاد برداشت نفت کار بشه و دو استادی که قراره باهاشون کار کنه (در دانشگاه آلبرتا کانادا و استنفورد آمریکا) خودشون شاگرد و استاد سابق هستن. این تحصیل به صورت Full fund توسط اونا بورسیه شده و شرایط قابل توجهی داره.

همین پاراگراف بالا شاید آرزوی هزاران دانش آموز و دانشجویی باشه که در کشورمون در حال تحصیل هستند . ما اطمینان داریم از سعید و موفقیت هاش در آینده بیشتر خواهیم شنید . این بود که به عنوان یک نمونه معاصر و همچنین یکی از اقواممون که دسترسی به اطلاعات زندگیش برامون آسونتر بود بهش رجوع کردیم و خواستیم تا قبل از اینکه ایران رو برای مدتی طولانی و یا برای همیشه ترک کنه از ریزه کاری های دوران زندگیش برامون بگه تا بدونیم راز موفقیتش چی بوده . ضمن تشکر از ایشون در همکاری برای انتشار این مطلب نظرتون رو به داستان زندگی سعید جلب می کنم :

من سعید هستم و بیست و پنج سالمه . دوران ابتدایی و راهنمایی رو در روستای کوچیک خودمون که فاصله زیادی هم تا پایتخت داره گذروندم . دورانی بود که قاعدتا شاگرد اول شدن یا جایزه های متعدد گرفتن اصلا کار خارق العاده ای به شمار نمی رفت. البته من نوشتن رو در 5 سالگی و خوندن رو هم در 5 سالگی با تمرین خوندن روزنامه هایی که بابام می خرید یاد گرفتم. یادمه اون موقع از خوندن 3 خط روزنامه هم آنقدر ذوق می کردم که هنوزم که هنوزه دقیقا یادمه چه ها خوندم. طبیعتا فضای روستاهای اون موقع فضایی نبود که بشه به امکانات آموزشی یا پرورش خلاقیت و مسائل مدرن امروزی دست پیدا کرد. حتی میشه یه جورایی گفت تقریبا غیر ممکن بود. دوران ابتدایی ماجراهایی که به صورت بلند مدت روی من تاثیر بذارن کم نداشت. نمی دونم به درد بخوره یا نه ولی شاید بد نیست به بعضیاش اشاره کنم.

نکته جالبی که در دوران ابتدایی من وجود داشت تجربه ی چهار نوع معلم با چهار تیپ شخصیت کاملا متفاوت بود که تاثیرات عمیقی (منفی یا مثبت) روی من گذاشتند. (4 تا چون معلم سوم و پنجم ابتدایی من یه نفر بود)

اول ابتدایی

آموزش برای من چیز شگفت انگیزی بود . تجربه هایی که خیلی احساس بیگانگی با اون ها نمی کردم. چون قبلا در یک مقیاس دیگه تجربه اش کرده بودم  ولو به تنهایی. واقعا از مدرسه رفتن لذت می بردم شاید دلیلش یاد گرفتن بود . باید اعتراف کنم من همیشه عاشق یاد گرفتن بودم. این یاد گرفتن می تونست نحوه ی بستن بند کفشم باشه تا روش بستن پیچ یا حتی روش صحیح درو کردن علف و یونجه برای گاوها. من علاقه ی عجیبی برای ایجاد روش های نو در هر چیزی داشتم البته اول دوست داشتم حتما اصول رو یاد بگیرم، مثلا حتی در مورد درو کردن علف ها بعد از اینکه نحوه ی صحیحش رو یاد می گرفتم فکر کردن به نحوه ی بهتر و بهینه کردن این فعل تبدیل به یه چالشی می شد که شاید روز ها و شب ها بهش فکر  می کردم. می تونم رد این نوع احساسمو تا همین الان و حتی تز هایی که انتخاب می کنم، روش هایی که برای حل مساله (یکی از موضوعات واقعا مهم در پرورش) پیش می گیرم و در خود زندگی اجتماعی ام هم  پیدا کنم.

حالا به این ویژگی حس برتری طلبی پسری رو اضافه کنید که حتی باخت در یک بازی ساده رو هم تحمل نمی کرد و این حس برتری طلبی باعث شده بود یا وارد کاری نشه یا اگه بشه بهترین باشه. این دوتا حس من رو در کلاس تبدیل به کسی کرده بود که در همون روز های اول هم برای نشون دادن خودم تمام تلاشمو بکنم. قطعا شنیدن جمله هایی  مثل این که – آفرین معلومه خوندی- ، - ببینید سعید بلده آفرین- و جمله های تشویقی این چنینی به شدت روی من تاثیر گذار بود و انگیزه من رو برای دوباره شنیدن اون ها چندین برابر می کرد، یه جورایی این جمله ها شده بود جایزه ای که من در مقابل سعی در بهتر بودن می کردم.

این دوران شیرین بعد از دو ماه دچار دگرگونی شد، روزی که من کتاب فارسیم رو تو خونه جا گذاشته بودم و معلم که متوجه این موضوع شده بود من رو بی نظم خطاب کرد، شاید این کلمه الان خیلی ساده باشه و بی اهمیت اما انقدر به من فشار روانی وارد کرد که با گریه از کلاس خارج شدم و مستقیم راهی خونه شدم. البته کسی که با تشویق ها اونقدر خوشحال می شد، قابل پیش بینی بود که با این نوع تنبیه حتی واژه ای انقد به هم بریزه. همین الان مطمئنم کار اون معلم اشتباه بود، 15 سال بعد به اون معلم همین ماجرا رو یادآوری کردم ولی حتی یادش هم نمی اومد، یه جورایی میشه گفت نباید مهم نبودن یه مساله از نظر خودتون رو به مهم نبودن اون مساله از دیدگاه دیگران هم گسترش بدین. به نظرم گاهی پرسیدن اتفاقات مهم و تاثیر گذار از کودک باعث میشه با دنیای ذهنی اون بیشتر و البته بهتر و موثرتر ارتباط برقرار کرد.

من به خونه رسیدم و مادرم پذیرای گریه های من بود. اون که از زود اومدن پسری که عاشق مدرسه بود تعجب کرده بود از من جویای ماجرا شد. من که با هق هق و تنفر عجیبی – بی اون که حتی یه ذره خودم رو هم مقصر بدونم که در واقع مقصر اصلی بودم- از ماجرا برای مادرم می گفتم، مادرم بی اون که بخواد برای کسی دادگاهی به پا کنه و مقصری پیدا کنه، حرفی به من زد که هنوزم که هنوزه تو گوشمه. مادرم برگشت به من گفت که ما یه سری آدم های موفق داریم که آدم های منظمی بودن و نظمشون باعث به اینجا رسیدن شده و یه سری آدم موفق دیگه داریم که بی نظم هستند و من فکر می کنم همین بی نظمی الهام بخش موفقیتهاشون بوده. نظم داشتن تو کارها خیلی خوبه ولی لزوما آدم های موفق حتما منظم نیستن. گفت سعی کن ازین به بعد بیشتر دقت کنی ولی این موضوع هم اصلا ناراحتت نکنه.

فارغ ازینکه اون حرف مامانم درست بود یا غلط من رو از این رو به اون رو کرد. باعث شد یه استنباط استقرایی از این جور حرفا در من شکل بگیره که هر حرفی منو نتونه انقد به هم بریزه. مامانم تحصیلات ابتدایی داشت ولی مرور کارنامه هاش نشون می داد واقعا مستعد بوده و چون امکان ادامه تحصیل برای خانوم ها در فضای اون موقع روستامون وجود نداشته نتونسته ادامه بده.

به هر حال من همون لحظه برگشتم به کلاس، سر زنگ های بعدی نشستم و می تونید چهره ی بچه ای رو که با اخم خاصی می خواد از عزمی که برای اثبات خودش به معلم جزم کرده پرده برداری کنه رو تصور کنید. تو مقاطع بعدی ماجرا هایی رو خواهم گفت که در موقعیت های مشابه به جای دست کشیدن، غصه خوردن و ... چه جوری به سمت مبارزه کشیده می شدم که همین باعث ایجاد خیلی از نقاط برجسته ی زندگی دانشگاهی من شد. ولی تا همین جا داشته باشید که در این واقعه این احساس رو مادرم با اون جملاتش به صورت غیر مستقیم القا کرد، این که به دنبال مقصر – من یا معلم- نگشت و کسی رو محاکمه نکرد به نظرم بهترین قسمت کارش بود، معمولا در این جور مواقع رفتارهای دیگه ای از بقیه می دیدم، دقیقا یادمه وقتی پسر دایی ام توسط معلمی تنبیه شد، مادرش جلوی همون پسر – می دونم صرفا از روی علاقه و محبت- فقط قربون صدقه ی پسرش می رفت و لعن و نفرین روانه ی معلم نگون بخت! می کرد. یا پدر یکی از دوستام که نشنیده حتی همیشه در همه ی ماجراها پسرش رو مقصر می دونست و با صفاتی چون عجول، بی فکر، بی ملاحظه و این دست ویژگی ها پسرش رو مقصر می دونست. من این فرق رو در رفتار مادرم با تمام وجود درک می کردم.

این ماجرا باعث شد اگر قبلا تلاشی برای بهترین بودن می کردم حالا چندین برابرش کنم. همین من رو به سمت پیشی گرفتن از کلاس کشوند، اولین تجربه درس های بعدی کلاس رو زودتر از موعدش  خوندن . نمیشه گفت این کار حتما درست یا حتما غلطه، به نظرم فقط به طور قطع میشه گفت یه سعی در جهت پیشرفته . این راهی بود که من با تمام وجود و از طرقی که گفتم بهش رسیده بودم و میخواستم انجامش بدم نه اینکه به من دیکته شده باشه .

در این سال من یک رقیب کاملا جدی برای کسب عنوان اول داشتم. چالش مبارزه برای کسب عنوانی که برای فقط یک نفر بود یعنی شاگرد اول شدن برام هیجان انگیز بود. اتفاق دیگه ای که در این سال در این رقابت روی من تاثیر عمده ای گذاشت یکی از حرف های پدرم بود.

من عضو تیم فوتبال کلاس هم بودم و در پست دروازه بان بازی می کردم، کاپیتان تیم بودم و مهره ی مهمی هم تلقی می شدم. یادمه یه روز بعد از تمرین که اومدم خونه و پدرم کما فی السابق از روزی که گذشت پرسید من از توپ هایی که مهار کردم گفتم و با هیجان خاصی فریم به فریم تمرین رو تشریح می کردم (من تا قبل از همین ورود به دانشگاه همه ی روزم رو برای مادرم و یا پدر و یا هر دو با تمام جزئیات تعریف می کردم این کار باعث می شد طوری وقایع مرور شن که خودم متوجه ابعاد جدیدی بشم) پدرم گفت چرا دروازه بان؟ گفتم این پست رو دوست دارم، بابا گفت چرا سعی نمی کنی فوروارد بازی کنی؟ گفتم چه فرقی می کنه بهترین بهترینه. گفت ولی همه همیشه گلزن ها رو یادشون می مونه اگه بازی صفر صفر شه هم کسی نمی گه فلانی انقدر توپ گرفت ولی اگه 10 به 1 هم ببازی میگن حالا گلشو کی زد؟

این حرف فکر منو مشغول کرد، من به یه خونه ی درختی که منو داداشم بالای درخت توت کنار خونمون ساخته بودیم رفتم و ساعت های متمادی به این حرف بابام فکر کردم. داشتم با یه سری مفاهیم جدید آشنا می شدم. معروف شدن، اسمتو گفتن، همه در باره ی تو صحبت کردن و محبوب شدن، می شه گفت اینا انگار مثل سوخت برای ماشین انگیزش من کار می کردن، من یه نوع جایزه ی دیگه پیدا کرده بودم. فقط تشویق معلم نبود من می تونستم یک جمع بزرگ تر که می تونه فامیل باشه یا حتی روستامون رو هم به تشویق وادارم. این کار احتیاج به کارای بزرگ تر داشت. بله من باید می رفتم جلو، نه فقط تو تیم فوتبال من تصمیم گرفتم یه جاهای دیگه هم فوروارد باشم.

انقدر انگیزه در من موج می زد که بتونم به هر ترتیبی میکائیل رو پشت سر بذارم، احساس جلوتر بودن از میکائیل و همه ی بچه ها در امتحانات ثلث اول، دوم و سوم منو برای کارای بیشتر قلقلک می داد. احساسی که مقدمات کارای متفاوتی رو در سال های بعد مهیا کرد .