کوارتت (چهارنوازی) دف

قرار بود راجع به کنسرت دف یه مطلبی بنویسیم ولی از اونجاییکه کنسرتمون کلاسی بود چیز زیادی برای گفتن نیست . در کنسرت های کلاسی بر خلاف کنسرت های ارکستر دیگه کسی ما رو رهبری نمی کنه و این خودمون هستیم که روی صحنه قطعاتی رو که قبلن تمرین کردیم اجرا می کنیم . در واقع کنسرت های کلاسی اجراهایی هستند برای نشون دادن حداکثر توانایی اجرای هر نفر در جمع . البته از اونجاییکه کلاس ما از گروهی چهار نفره تشکیل می شد به همین شکل هم برنامه مون رو اجرا کردیم . یعنی من و پرهام و آراد و آوا دو به دو نشستیم و دو قطعه از کتاب اول "آموزش دف" تالیف استاد خودمون و دو قطعه هم از کتاب "صد درس دف" تالیف مجید وطنیان رو زدیم . روی هم رفته بد نبود .

در هر صورت هر کنسرتی هیجان خودش رو داره و باعث میشه بعضی وقت ها حرکات اکشن هم از آدم سر بزنه

من این حرکات رو به خصوص به هنگام تموم کردن کار خیلی دوست دارم و علاقمندم که کار رو با شور و هیجان بیشتری تموم کنم . لحظه پایان کنسرت :

و این هم تعظیم ما به حضار سالن و البته شمایی که تا این لحظه وقت گذاشتین و این پست رو خوندین :

خیلی خوب میشه اگه دست هامون زودتر بزرگ بشن و بتونیم دف کامل و با سایز واقعی رو به دست بگیریم . صداش یه چیز دیگه است .

----------------------------------------------

پ.ن:قبل از کنسرت زنگ زدم به ماهان و دعوتش کردم . آخه شب قبلش گفته بود که امروز از صبح تا غروب توی آموزشگاهه . اون هم قول داد که بیاد . قطعه اول رو در حالی زدم که یه چشمم به در بود ، یه چشمم به سالن و یه چشمم به صفحه نوت . حتا یکی دو بار هم نزدیک بود خراب کاری کنم . ولی وقتی اومد توی سالن کلی خوشحال شدم و از همون روی صحنه براش دست هم تکون دادم ... از قطعه دوم به بعد دیگه همه چی عالی انجام شد . استاد حقیری که از این موضوع خبر نداشت بعد از اجرای قطعه اول در گوش باباعلی گفت : "این پسرت امروز حواسش همه جا هست غیر از کاری که باید انجام بده"!!! خب دیگه ماهانه و برام مهمه . آخه اون کسیه که وقتی خیلی کوچولو بودم اجراهاش رو می دیدم و یه جورایی پیشوای موسیقی من محسوب میشه . با خبر شدیم که تازگی ها آموزشگاه در آموزش هم ازش استفاده می کنه و کم کم داره تمرین استادی می کنه . براش آرزوی موفقیت می کنیم .

اولین امتحان نوازندگی ساز

بالاخره زمان مقرر فرارسید و امروز برای شرکت در انتخابی ارکستر رفتیم آموزشگاه . بچه هایی که برای تست اومده بودند همه شون از من بزرگتر بودند . این اولین امتحان نوازندگی ساز تخصصیم بود و داورها دو تن از بهترین و با سابقه ترین اساتید آموزشگاه یعنی آقایان جواد هاشمی و حامد کرمانی بودند . آقای کرمانی در آموزشگاه به سخت گیری و جدی بودن معروف هستند ولی به من چیزی در این مورد گفته نشده بود ، بنابراین طبق معمول با آرامش و اعتماد به نفس کامل کارم رو شروع کردم . قرار بود دو قطعه از کتاب Fiddle time runners رو بنوازم ولی جالب اینکه وقتی نصف آهنگ اول رو زدم آقای کرمانی گفت دیگه نیازی به ادامه آهنگ و نواختن قطعه دوم ندارم ! بعد ، صحبتی بین ایشون و آقای هاشمی رد و بدل شد که من نشنیدم اونوقت بلند شد و از مامان شیدا که بیرون اتاق منتظر بود پرسید که چند ساله دارم کار می کنم و وقتی فهمید که یک ساله ، رو کرد به آقای هاشمی و گفت : " شما درست حدس زدید" ! ، بعد هم کلی ازم تعریف کرد و گفت که فکر نمی کرده یک سال سابقه داشته باشم . آقای هاشمی هم نظرشون این بود که من با توجه به اینکه یک ساله دارم کلاس میرم عالی زدم . بعدش این خبر رو به ما دادند که برای ارکستر انتخاب شدم و باید کارم رو از همین هفته شروع کنم . اون گفت تنها کسی که نتیجه تستش رو همونجا اعلام می کنه من هستم و اعلام باقی نتایج رو به بعد و بررسی بیشتر موکول کرد(بعد فهمیدیم که از حدود ۵۰ نفری که معرفی شده بودند حدود ۲۳ نفر امسال موفق به ورود به ارکستر نشدند) گرچه این تازه اول راهه ولی حالا میتونم بگم زحماتم نتیجه داد و تا حدودی موفق شدم . به نظر میاد یه رابطه ای بین من و موسیقی وجود داره ! 

پ . ن (۲۳:۰۷) : می خواستم یکی دو نکته راجع به تمرین هام بگم ولی دیدم نکته زیاده و گفتن یکی دو تاش فایده نداره . شاید یه پست هم راجع به تمرین گذاشتیم . فردا کنسرت دف داریم و من هنوز نخوابیدم . شب همگی به خیر . راستی برد تیم ملی رو تبریک میگم . خییییییییییییییییییلی چسبید

آخرین خبرها از موسیقی

از موسیقی و خبرهاش یه چند وقتیه غافل موندیم . تمرین های ویلن همچنان ادامه داره و کم و بیش انجام میشه . کتاب اول Le Violin به سلامتی تموم شد و به کتاب دوم رسیدم . به احتمال زیاد یه دوره 6 ماهه سلفژ رو هم در کنار کلاسم باید بگذرونم و البته یه اتفاق دیگه هم افتاده .

نوازنده ارکستر

خبر این که برای شرکت در تست ارکستر آموزشگاه انتخاب شدم . در حال حاضر توی آموزشگاهمون هفت تا ارکستر زهی داریم که قراره بشن ۹ تا بنابراین طی نظرسنجی که از استادهای آموزشگاه انجام شد من و حدود ۵۹ نفر دیگه از بین ۲۶۰ هنرجویی که توی ارکسترها نبودند (توی آموزشگاهمون حدود ۴۷۰ هنرجوی ویلن داریم) انتخاب و معرفی شدیم تا نوازنده های این دو ارکستر جدید رو تشکیل بدیم . به گفته استادم ایشون و سایر اساتید شاگردهایی هم داشتند که از من بزرگتر و با سابقه تر بودند ولی برای این کار انتخاب نشدند بنابراین کارم سخت تر میشه و باید دقتم رو بیشتر ، ایرادهام رو کمتر و زمان های تمرینم رو دوبرابر کنم . احتمال هم داره بعد از تست نهایی و مشخص شدن گروهم که امتحانش روز سه شنبه است مجبور بشم تمرین هام رو زیر نظر یه استاد دیگه و توی یه روز دیگه ادامه بدم . خیلی خوب میشه اگه روز کلاس ویلنم با روز تمرین ارکسترم یکی باشه .

کنسرت دف نوازان

تمرین ها کم و بیش ادامه داره و به نظر می رسه همسایه ها هم دیگه به صدای دف من عادت کردند . دیروز خانوم همسایه روبروییمون از مامان شیدا می پرسید :

- این صدای دف که از خونه شما میاد پسرتون میزنه ؟

- (مامان شیدا هم فکر کرد بنده خدا اذیت میشه از صداش با نگرانی گفت) : بله .

- وای خیلی قشنگ میزنه ! من عاشق دفم . کجا میره کلاس ؟ میشه به من یاد بده ؟! (و گفت که کلی اسفند دود کرده برام!!!بعدش هم که فهمید ویلن هم میرم گفت باباش هم دوست داره ویلن یاد بگیره !!! فکر کن . افرادی هستند که در ۵۰ سالگی هم میخوان نواختن یک ساز رو یاد بگیرند . شمایی که تا حالا اقدام نکردید نمیخواهید به این موضوع فکر کنید ؟!)

من هم وقتی شنیدم اینجوریه و خوششون میاد دیگه ول کن ماجرا نبودم و شروع کردم به تمرین دف با صدای بلندتر . خوشحالیم که حداقل بنده خداها اذیت نمیشن . امیدوارم باقی همسایه هامون هم همین احساس رو داشته باشند

راستی یکی دو ماه پیش دوباره سازمون عوض شد و این بار سازی رو بهمون دادند که بیشتر شبیه دف واقعیه . چهارشنبه هفته بعد هم قراره نتیجه یک سال تمرین و پیگیری این ساز رو در کنسرتی به صورت گروهی اجرا کنیم . 

من در حال تمرین برای کنسرت :

و این عکس چند لحظه بعد رو نشون میده که یه قطعه رو اشتباه زدم (این عکس به درخواست خودم گرفته و نمایش داده میشه.من عاشق فیگورهای عجیب و غریب و ناجورم)

راستی یه چیزی : من هم مثل خیلی از بچه های دیگه توی مدتی که به دنیا اومدم تا حالا کلی موزیک گوش کردم ولی اینجا میخوام آلبوم مورد علاقه ام رو بهتون معرفی کنم  . این آلبوم -که اینقدر گوش دادمش تا تمام آهنگ هاش رو از بر شدم- خاطرات مبهم با خوانندگی رضا یزدانی و آهنگ سازی کارن همایونفره و از نظر من زیباترین آهنگ هاش "بلاتکلیف" ، "حرف های بی مخاطب" و "طهران،تهران" هستند . راستش اینقدر اینها رو گوش کردم که اگه باباعلی رضا یزدانی رو اتفاقی جایی ببینه ممکنه باهاش دست به یقه بشه

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد (البته اگه به سبک راک علاقه دارید این آلبوم پیشنهاد من به شماست) ... تا بعد

سَرِ زمین بودیم !

تصادف ماشین عمو فرزاد که برای شرکت در مراسم فوت یکی از اقوام مامان شیدا راهی گنبد شده بودند وخاله هام و کسرا هم همراهش بودند در نزدیکی های مقصد باعث شد خودمون رو در اولین فرصت به علی آباد کتول و بیمارستانش برسونیم . خوشبختانه با وجود شدت تصادف آسیبی به کسرا (که بدون کمربند روی صندلی عقب خوابیده بود) نرسید و مامانش هم با یه سری زخم های سطحی به تهران برگشت ولی خاله ملیحه که تصادف از سمت اون اتفاق افتاده بود و جلو هم نشسته بود توی بیمارستان بستری شد و ما به عیادتش رفتیم . بعد از عمل موفقیت آمیزی که به دلیل خونریزی داخلی داشت و اطمینان نسبی از وضعیتش من و باباعلی راهی گنبد شدیم و مامان شیدا هم موند تا در مراقبت از خواهرش کمک کنه . توی دو سه روزی که اونجا بودیم ایلیانا هم اونجا بود و حسابی بازی کردیم و سعی کردیم بهمون بد نگذره . روزی هم که عمو حبیب تصمیم گرفت سری به زمین های زراعیش بزنه فرصت رو غنیمت دونستیم و همراهش رفتیم . من شالیزار رو قبلن دیده بودم ولی وسطش نرفته بودم .

در زمین های حاصلخیز اون منطقه محصول های متنوعی کاشته میشه . وقتی ما رسیدیم سر زمین ، داشتند برنج ها رو می کاشتند . این هم عکسی از خزانه برنج که ابتدا بذرها اونجا کاشته میشه و بعد از تبدیل شدن به نشا به زمین اصلی منتقل میشه . رنگ سبزش واقعن عجیب و زیبا است .

و نشاهایی که روی زمین خالی منتظر بودند و انگار داشتند با صدای بلند می گفتند : "یکی بیاد ما رو بکاره !"

ما دو تا در یک چشم به هم زدن همینطور در زمین ها پیش می رفتیم . انگار از یه جور زندان رها شده باشیم . با زمینی مواجه بودیم که مرزی نداشت و می تونستی توش هر چقدر که دوست داری پیش بری . فرصت خوبی بود . اینقدر پیش رفتیم که باباعلی مجبور شد از حداکثر زوم دوربینش استفاده کنه .

و البته از دستکاری و سوار شدن به تراکتور هم نگذشتیم .

تا یه همچین نیمرخ جالبی رو در خاطراتمون داشته باشیم . انگار ذهن آدم هم پشت تراکتور میل به کار بیشتر داره . چون من داشتم با گِلی که به تراکتور چسبیده بود یه مکعب درست می کردم و در منزل عمرن میلم به یه همچین کاری بکشه !

بعد از اونجا سری به زمین هایی که توشون گوجه کاشته بودند زدیم . من پام تو گل ها گیر کرد و چسبیده بودم به زمین و نمی تونستم حرکت کنم . باباعلی این صحنه رو از دست داد چون داشت می خندید ! بنابراین تصویر گوجه های خوشگل و نارس رو جایگزینش می کنیم !

میشه گفت بعد از مزرعه برنج یکی از زیباترین زمین ها مزرعه گندمه .

گندم هایی که اینقدر قد کشیده بودند که وقتی من رفتم وسطشون دیدم می شه به راحتی توشون گم شد .

کشاورزی یکی از اون کارهاییه که موفقیت توش به نظم و ترتیب زیادی بستگی داره . اینو می شد تو محصول هایی که ردیفی کاشته میشن هم به خوبی دید . تصویر مربوط به زمین هندونه است .

گل هندونه رو تا حالا ندیده بودیم . تصور اینکه هندونه به اون بزرگی به این گل دو سانتی بستگی داره حسابی عجیب و حیرت آوره .

راستی تا یادم نرفته . این حلزون های بیچاره ای که می بینید حلزون هایی هستند که من ازشون خوشم اومد و اونها رو برداشتم و چندین ساعت توی یه ظرف نگه داشتم و هر چی باباعلی بهم گفت ولشون کنم گوش ندادم تا اینکه بعد از یه روز رضایت دادم و بردمشون تو باغچه خونه و ولشون کردم . بیچاره حلزون ها ! همچین که ولشون کردم با چنان سرعتی روی برگ ها می خزیدند و پیش می رفتند که اصلن به نظر نمی اومد حلزون باشند . یاد خودمون افتادم و چهارمین عکس این پست !

و این هم عکس پایانی که به عنوان یادگاری ثبتش می کنیم . بله ! این همون خودرو است که برخوردش به عقب یه اتوبوس باعث شد اینهمه عکس بگیریم !!! برای خاله ام دعا کنید تا عمل پاش که شکسته خوب انجام بشه .

 پ.ن : همیشه با یادآوری اسم علی آباد کتول بی اختیار می خندیدیم و احساس خاصی از این شهر و مردمانش نداشتیم ولی به جرات میشه گفت گروهی از مهربان ترین مردم ایران در این شهر کوچک زندگی می کنند . مردمی خونگرم با رفتاری انسانی . تقریبن همه اونهایی که ما رو در بیمارستان دیدند (از بیمارها گرفته تا پزشک و سوپروایزر و ...) وقتی  فهمیدند که از اهالی اون منطقه نیستیم ما رو به منزلشون دعوت می کردند و دوست داشتند هر جور که می تونند کاری کنند تا به ما در اونجا بد نگذره . کاش ما در شهرهای بزرگ هم کمی از اونها یاد بگیریم .

سلام تابستون

-الو ؟! کجایی ؟

-در حال دویدن (ورزش)

-کی میایی خونه ؟

-چطور ؟! کارم داری ؟

-آره . کارنامه هامو دادند می خوام ببینی .

-اِه ؟! چه خوب . نیم ساعت دیگه میام خونه .


و وقتی اومد خونه کلی تحویلم گرفت بابت کارنامه ها . گرچه کارنامه ها ملاک نیستند ولی وقتی بچه ها اون رو به پدر و مادرشون نشون میدند انتظار دارند عکس العمل مناسب رو ببینند . این عکس العمل ها می تونه لزومن دریافت جایزه آنچنانی نباشه . یه لبخند رضایت ، یه بغل یا هر عکس العمل مثبت دیگری می تونه کلی ما رو خوشحال کنه و برای تلاش بیشتر ترغیب . مثلن ما به افتخار دریافت کارنامه هام شام رفتیم بیرون . و من در شبی که شام به افتخار من بود خودم شخصن با جناب گارسون طرف شدم (سفارش غذا دادم و بیچاره رو 5 بار برای روشن کردن شمع روی میز صداش کردم (همه اش فوتش می کردم)، با موزیکی که پخش می شد رقصیدم ، کمی هم سر به سر میزهای بغلی گذاشتم ، یه دسر جدید کشف کردم که خیلی لذتبخش بود و ... خلاصه اینکه اون شب حسابی از این موقعیت استفاده کردم و گرچه ما شام های دیگری رو هم با هم بیرون بودیم ولی اون شب چون به افتخار بنده بود یه احساس دیگری داشتم .

بالاخره کارنامه های ما رو هم دادند و بنده به صورت رسمی فارغ التحصیل شدم . کارنامه کلاس اول که چیزی توش نبود چون وقتی همه اش مثبته دیگه کاریش نمیشه کرد و آدم نمی دونه کجا رو باید تقویت کنه .

همینطور زبان که البته باید هم خوب می شد چون با وجود کلاس بیرون دیگه اگه یه کم هم پایین بود حسابی حالمون گرفته می شد .

اما از کارنامه فوق برنامه آموزش لگو خوشمون اومد که یه حوزه های قابل بهبودی توش وجود داشت که باید بیشتر روش کار کنیم .


در میون چیزهایی که دریافت کردیم متنی زیبا از معلم کلاس اولم هم وجود داشت که حیفمون اومد اینجا نزاریمش :

آخرین کلام معلم

پسرم به یاری خدا تا چند روز دیگر همکاری من و تو تمام می شود . انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو را دیدم که همراه مادرت به مدرسه آمده بودی . آن روز ، روز اول مهرماه بود. روزی که خدا مهر من و تو را در دل هم جای داد .

روز دوستی ، مهربانی و آشنایی ما

به یاد دارم که تو چقدر کوچک و نگران بودی و حاضر نبودی از مادرت عزیزت جدا شده و با من به کلاس بیایی و تو آمدی و ما خیلی زود با هم دوست شدیم و من آنچه را که در توان داشتم با علاقه نثارت کردم . گرچه زمان بودنم با تو کوتاه بود ولی احساس می کنم که جدایی از تو برای من آسان نیست .

عزیزم تو دیگر پاره ای از وجود منی و نشانه ای از عشق من به کارم ، گل من می دانم که تو هم مهر من را در دل داری و میان من و تو پیوندی است که تا آخر عمر باقی خواهد ماند . پس برای محکم کردن این پیوند زیبا ، هر موقع به یادم افتادی کتابی باز کن و بخوان . و سعی کن همیشه پسری با ایمان ، شایسته ، درس خوان ، با ادب ، خداشناس و مهربان باشی .

عزیزم همیشه بدترین روز برای من ، آخرین روز مدرسه و روز خداحافظی با تو است . روزی که تو باسواد شده و به خانه رفته ای و من بعد از تو برای یادآوری خاطرات شیرینی که با تو داشتم به کلاس می روم و در جای خالی تو می نشینم و با دقت به پشت سر و اعمال گذشته ام می نگرم .

آیا به راستی کارم را درست انجام داده ام ؟ این را دیگر تو می دانی و خدای تو . با سپاس گزاری از همکاری والدین عذیذ در طول سال و به امید مهرماه آینده و دیدار مجدد فرزندان عزیز و دوست داشتنی .

آموزگارت

و اما خاطره باباعلی از روز آغاز سال تحصیلی :

یادم میاد شب قبل از شروع سال تحصیلی داشتیم لباس هامون رو ردیف می کردیم که یهویی دیدیم کفش چسبی ندارم و من هم که بلد نبودم بند کفش ببندم . بابا و مامان داشتند با خودشون فکر می کردند که این مشکل چه جوری حل میشه و تصمیم داشتند همون فرداش برن بازار و یه کفش چسبی پیدا کنند . باباعلی در طول روز داشت فکر می کرد تا حالا چند بار بند کفشم باز شده و مربی هام برام بستند ؟! وقتی برگشتم خونه ازم سراغ این قضیه رو گرفت که من چیزی رو نشونش دادم :

با تعجب بهم گفت :

-اینو خودت بافتی ؟

-آره

-از کی یاد گرفتی ؟ مربی هات بهت یاد دادند ؟

-نه ! خودم یاد گرفتم . کسی بهم یاد نداد . معلمم داشت درس می داد من هم به زور بندهامو بافتم !!!

-یعنی در حالیکه اون داشت سر کلاس درس می داد تو با بندهات مشغول بودی دیگه ؟!

- بله  میخوای مال تو رو هم ببافم ؟

و شروع کردم به بافتن بند کفشش .... همون اول کار یه جورایی خیالش راحت شد از کلاس اولم . چون فهمید می تونم خودم از پس مشکلاتم بر بیام . به خرید یه جفت کفش دیگه هم نیازی نبود و من با یه بار بافتن اون بندها ، کفشم رو برای تمام سال بدون نیاز به باز و بسته کردن بندهاش پوشیدم و به روزی که میبینید انداختم و با این کار نشون دادم یه چیزایی در مورد حل مسئله می دونم .

و خاطره مامان شیدا از آخرین روز مدرسه :

مامان شیدا که برای گرفتن کارنامه ام به مدرسه رفته بود صحبتی هم با معلمم داشت و ازش در مورد وضعیت عمومی من سر کلاس پرسید که مکالمه زیر برقرار شد:

-پارسا جون خیلی خوب بود و از نظر درسی هیچ مشکلی نداشت فقط  خطش هنوز خیلی خوب نشده و در ضمن شیطنتش هم سر کلاس زیاد بود . ما اول فکر کردیم به دلیل تک فرزند بودنشه ولی بعد متوجه شدیم که ظاهرن شما یه بچه کوچیک دیگه هم تو خونه دارید که به دلیل بازی همیشگی پارسا با داداشش تو خونه ، اون در مجموع بازیگوش هستش !

-(و مامان شیدا که چشماش از تعجب باز مونده بود و پلک نمی زند) : بچه ؟! کدوم بچه ؟!

-پارسا اوایل سال گفت که مامانش یه بچه کوچیک براش آورده و وقتی ازش پرسیدم پس روزها که مامانت سر کار میره کی ازش نگهداری می کنه بهم گفت روزها مادربزرگش ازش نگهداری می کنه و گاهی وقت ها هم میره خونه خاله اش (مادر واقعیشو می گفت) !!!

-مامان شیدا هم ضمن عذرخواهی برای خانم معلم توضیح داد که پارسا سناریو رو کمی تغییر داده و منظور از یه بچه دیگه پسر خاله اش کسرا و منظور از خاله اش مادر واقعیش بوده و ما تو خونه بچه دیگه ای نداریم !

بیچاره خانوم معلم تمام سال فکر می کرده من یه داداش دارم . با این حال به مامان شیدا گفت که این خیال پردازی ها خیلی خوبه و باید کم کم منو تشویق به نوشتن این رویاها کنند . و با خنده اضافه کرد : فقط باید کمی هم بین رویا و واقعیت تفاوت قایل بشه تا دیگران اینجوری سر کار نرن

نامه ای از مریخ

چهل و هفتمین روز از فرداد ۹۲۰۰ خورشیدی . این روزها در مریخ همه از مشکلی به نام تورم و حذف بعضی چیزها از توی مغازه ها و کلی مشکل اقتصادی و فرهنگی و کهکشانی دیگه نگرانند و ناراحت . غافل از اینکه هر مشکلی راه حل مخصوص به خودش رو داره :

-روغن گرون شده ؟ غذا رو بخارپز کن ! شاید اینجوری روش تغذیه سرتاسر اشتباه و پر از سرخ کردنی مریخ هم اصلاح شد !

-کَره نیست ؟ بهترِ شما . رگ های قلبتون دیرتر می گیره ! خدا رو چه دیدی شاید اصلن از این به بعد کار مریخی ها به آنژیو و بالن و ... هم نکشید .

-گوشت گرون شده ؟ سویا و لوبیا سبز و سفیده تخم مرغ بخور ! اونها هم اگه دیدی داره خیلی گرون میشه نخور . پروتیین اونقدرها هم که میگن برای بدن خوب نیست . 

-"ریا" (واحد پول مریخ) داره با سرعت نور بی ارزش میشه ؟ کاری نداره ! بده جاش دلار و طلا بخر . حالا حالاها قراره ارزشش بره بالا ! این که غصه نداره !

-"ریا" نمونده تا دلار بخری ؟ خب پیدا کن ! نتونستی از راه درستش پیدا کنی کلاهبرداری کن . این روزها توی مریخ کلاهبرداری مد شده و دیگه عیب نیست . تازه بهت میگن زرنگ ! عوضش زود "ریا" پیدا میشه ! بعدش برو باهاش دلار و طلا بخر !!!

-هنوز جزو اون دسته از مریخی های در حال انقراضی هستی که اعتقاد دارند آزارشون نباید به مورچه هم برسه ؟! خب بیخیال تورم ! هیچی نخر هیچی هم نخور ! امیدواریم که زنده بمونی (این راه حل بعد از کلی تحقیقات آزمایشگاهی در مریخ کشف شده)

...... در هر حال توی مریخ فقط مرگه که چاره نداره !

گاه افکار چنان به هم ریخته است و خبرها چنان ناگوار که دست و دلت به نوشتن نمی ره . صرفنظر از همه سنگ های آسمانی سرگردانی (اشاره به موارد بالا) که از هر طرف رو سر ما مریخی ها می ریزه و ما با خیز برداشتن و جاخالی دادن و ... ازشون در میریم ، اینکه چرا دولت مریخ باید ارز دارو رو قطع کنه و بده به خودروهای وارداتی بعد کتمان هم بکنه در حالیکه حقیقت داشته باشه ، صرفنظر از زشتی سیاست گذاریش و بی تفاوتی وقیحانه مسئولین این سیاره نسبت بهش (که البته هیچوقت دور از انتظار هم نبوده و نیست) گرچه در زندگی تویِ سالمِ زمینی تاثیری نداره ولی برای تویی که با "بنی آدم" بزرگ شدی مثل کابوس می مونه . چهره های دردمند بیمارهای مریخی که از تهیه داروهای حیاتیشون عاجز موندند ، در کنار جیب های پروار شونده آقاها و آقازاده های رانت خواری که از مرگ این آدم ها و فقیر شدن یک مملکت ثروتمند میشند و خبرهای ناگوار روزانه دیگری همچون حذف اعتبار مهار گرد و غبار و ... باعث میشه فکر کنی انگار از وقتی توی مریخ به دنیا اومدی تا لحظه مرگت قراره در شرایط جنگی به سر ببری و شکی نیست که خداوند متعال قصد تادیبت رو داشته که مشیتش بر تولد تو در این نقطه از کهکشان قرار گرفته . بابا ! به خدا ما با کلاه خود و زره به دنیا نیومدیم .

پاورقی : قراره همین روزها یکی از مریخی های کاربلد که در این چند سال هیچ جوری نمی شد از کاربلدیش استفاده کرد !! بیاد و در یک چشم برهم زدن معجزه کنه و همه نمودارهای اقتصادی مریخ که یک عمر نزولی بودند رو در مدتی حدود شش ماه (حالا کمی بیشتر یا کمتر) درست کنه . درست مثل هشت سال قبلش ، یا هشت سال قبل ترش ، یا هشت سال قبل از قبل ترش یا ... . فقط قربون دستتون این بار دیگه حواستون باشه اون لیوان نفت رو سر سفره تون جای آب سر نکشید .

------------------------------

پ.ن: هیچوقت قصد انتقال مصایب رو نداشته و ندارم ولی این قضیه متناقض دارو و خودرو و دیدن رنج مردم مثال کارد و استخوانه و هر روز مثل نیشتر قلب رو اذیت می کنه و نمیشه نگفت . از طرفی بد هم نیست کوچولوهایی که دیگه دارند بزرگ میشند بدونند در چه فضایی به دنیا اومدند و بزرگ شدند .  

آب کنک و اسکوتر دونفره

بر خلاف اینکه سال گذشته رو نسبتن سرحال پشت سر گذاشتم ولی مدرسه که تموم شد تازه فهمیدم چقدر خسته بودم . بعد از ظهر اولین روز تعطیلی بود و سه تایی نشسته بودیم که دیدم کم کم پلک هام داره سنگین میشه . دست باباعلی رو گرفتم و دوتایی رفتیم رو تخت من . اون بعد از یکی دو ساعت بیدار شد ولی من تا زمان شام خواب بودم و فقط به اندازه زمان یک شام بیدار شدم و بعدش دوباره تا صبح خوابیدم و این جریان خواب یکی دو روز بعدش هم کم و بیش ادامه داشت . تا اینکه حسابی سر حال شدم .

بعد از دو سه روز تنظیم خوابی که داشتم وقت بازی شد . پنجشنبه به درخواست من دو تایی رفتیم پارک تا بازی که خودم کشف کرده بودم رو انجام بدیم . اسمش هست آب کنک بازی . برای این بازی شما به چند تا بادکنک سایز کوچک نیاز دارید که باید به جای هوا اونها رو با آب پر کنید و درشون رو محکم گره بزنید . بعد میرید پارک و اونها رو به سمت همدیگه پرت می کنید و اینقدر به این کار ادامه میدید تا شانس یکیتون بزنه و بادکنک رو سرش و یا نزدیکی هاش بترکه و طرف خیس بشه !!!

بعد از اون نوبت اسکوتر سواری شد البته از نوع دو نفره اش . به این شکل که نفر جلو پای راستش رو تا جای ممکن در جلوی اسکوتر مستقر می کنه و نفر عقبی هم پای راستش رو در عقب اسکوتر می گذاره و دوتایی سوار اسکوتر میشید و با پای آزادتون دونفری یا نوبتی پا میزنید و جلو میرید . هم سرعتتون میره بالا و هم دو تایی لذت می برید . نکته : بعدن که به کارمون فکر کردیم دیدیم عجب کار خطرناکی بوده با اون سرعت بالا ، لا به لای مردم و با وسیله ای که ترمزش همینجوری هم خیلی خوب نمی گیره ، بدون کلاه و ... . فکر نکنم دیگه انجامش بدیم ولی خب جاتون خالی کلی کیف کردیم . اولین روزی بود که ۴ ساعت مفید بازی کردیم .