بمب اتم !
مرداد 92 . یه تصادف باعث شد من امسال هم تنها نباشم و اون در واقع یه تصادف واقعی بود . همونی که برای خاله ملیحه اتفاق افتاد . بعد از انتقال به تهران ازشون دعوت کردیم که به خونه ما بیان . ایشون هم قبول کردند و حالا بعد از انجام یه عمل پیچ و مهره ای روی پاشون در حال گذروندن دوران استراحتشون هستند و من هم در همین حین در حال پاس کردن سه واحد دوره پرستاری هستم . برنامه روزانه من هم همونطوری که گفتم دستخوش تغییرات زیادی شده . در طول سال تحصیلی انرژی زیادی در مدرسه از دست می دادیم و من بعد از اون ، کلاس هایی هم داشتم که باید می رفتم و تمرین هایی که باید انجام می دادم . میزان انرژی مورد نیاز روزانه ام رو هم بر اساس اون برنامه تنظیم کرده بودیم . ولی حالا دیگه خبری از مدرسه نیست . بنابراین خانواده مونده و بار زیادی از انرژی آزاد نشده . استخر و تمرین منظم شنا هم دردی دوا نمی کنه . در حقیقت باباعلی تازه فهمید که هر پسر بچه 7 ساله به اندازه یه بمب اتم (یا همون انرژی هسته ای!) انرژی آزاد می کنه . آخه نیازهای به حق و برآورده نشده یه بچه می تونه باعث بروز مشکلاتی هم بشه و این مشکلات در من به شکل سر و صدا و جنب و جوش زیاد در روز ، میل به سرشاخ شدن و کشتی گرفتن با همه و ادامه دادن تا سر حد عصبانیت طرف و کتک زدن و خوردن و باز ادامه دادن ، قلقلک دادن پای دیگران اون هم هر شب بعد از ساعت 1 ! و عدم توجه به فریادهای "تو رو خدا بس کن" شخص مورد نظر و هزار جور بروز انرژی دیگه نمایان شد . این بود که باباعلی دست به کار شد و سعی کرد زمان های بیشتری رو برای صرف انرژی من اختصاص بده .
گاهی شب ها با اسکیت بیرون رفتیم و دو سه ساعتی حسابی بازی کردیم و دیر وقت برگشتیم (ولی فایده نداشت)

گاهی هنگام رد شدن از خیابون زدیم بغل تا بنده از درخت بالا برم (باز هم فایده نداشت)

یه روزهایی هم همینطور گذری سر از باشگاه انقلاب در آوردیم و مسیر سلامتی رو با اسکیت طی کردیم و رسیدیم به سالن بولینگ و من به هر سختی که بود باباعلی رو بردم تو و بعد از بیست دقیقه اصرار مستمر و ذکر این نکته حیاتی که "ما نیومدیم اینجا فقط راه بریم و تماشا کنیم بلکه اومدیم تفریح کنیم" اون رو که خیلی هم از این بازی خوشش نمیاد مجبور کردم بولینگ بازی کنه ! (باز فایده نداشت)

و اون وقت هایی که خونه بودیم رو هم به آموزش اصول زندگی سپری کردیم !
بالاخره همه کارهای زندگی که مثل آرشه کشیدن تمیز و خوش صدا نیست هست ؟!
جریان واکس البته از یه سوال ساده شروع شد :
- داری چیکار می کنی ؟
- به نظر میاد دارم چیکار می کنم ؟
- می شه من هم یه کم واکس بزنم ؟
- نه تنها می شه بلکه دو جفت کفش هست که دست شما رو هم می بوسه ! ببینم چیکار می کنی ...
و بدین سان بود که من اولین واکس زدن عمرم رو هم تجربه کردم . احساس خوبی بود سیاه و روغنی شدن الکی ! البته بعدش مجبور شدم برم حموم !
و با توجه به اینکه همه اینها برای کاهش انرژی بمب اتم فایده نداشت داریم سر میزاریم به کوه ! شاید فایده داشته باشه (تا شنبه تقریبن هیچ وسیله ارتباطی نداریم و رو کوه هستیم . وقتی برگشتیم خدمت می رسیم)
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .