پرید !

هیچوقت از وصل شدن به اینترنت با تلفن همراه خوشم نمیومد ولی دیروز یقین پیدا کردم که درست فکر می کردم .

طرف های غروب بود که با تلفن همراهم به اینترنت وصل شده بودم و داشتم پستی که صبح در خصوص محبت فراوان آقا پارسا به پدرش (که شماره تماس ما رو گرفت و بعد از سه روز که از ماموریتمون می گذره یه زنگ هم به ما نزد و همون روز اول بیست بار به مامانش زنگ زده) نوشته بودم رو چک می کردم و پیام های محبت آمیز دوستان رو میخوندم که یه وقت دیدم پست مربوطه و پیام هاش تنها با یه حرکت اشتباه قلم تلفنم حذف شده ... از مامان شادان جون و خاله پریسا بابت پریدن پست و در نتیجه پیام هاشون عذرخواهی می کنم . حالا خوب شد پست همچین مهم و طولانی نبود وگرنه سه روز عزای عمومی اعلام می کردم

پ.ن : دوباره نوشتن یک پست منتشر شده مثل تعریف مجدد یک جوک میمونه که همین نیم ساعت پیش تعریف کردی ... بنابراین بیخیال اون پست می شوییییییییییییم .

پ.ن ۲ : دوری از پارسا باعث شد کمی هم به یاد پست های جدی بیفتم امیدوارم در این فرصت برای ویرایش پست هام وقت کافی پیدا کنم و با دست پر از سفر برگردم . 

سریال فرار از تهران !

وقتی چند روز پشت سر هم تعطیل باشه و قرار باشه تمام اطرافیانتون تشریف ببرند سفر (و شما رو هم دعوت کرده باشند) و از همه مهمتر یه جبهه گرد و خاک هم از کشور دوست ، برادر و همسایه (عراق) در حال رسیدن به شهرتون باشه  دو تا گزینه برای انتخاب دارید ... یا بشینید تو خونه و چند روز رو در تنهایی و گرد و خاک سر کنید و یا عهد رو بشکنید و حاضر بشید خودتون رو توی یکی از شلوغ ترین مسافرت های سال درگیر کنید . جریان از اونجا شروع شد که خانواده مامان بزرگمون برنامه ریزی سفر دماوند و گروه دوست های آموزشگاهمون هم برنامه سفر به بابلسر رو به دعوت خانواده ایلیا داشتند . ما هم برای اینکه دل هر دو طرف رو به دست بیاریم تصمیم گرفتیم یک روز رو در دماوند سر کنیم و دو روز رو هم با دوستامون . بنابراین وقتی تهران حسابی خلوت شد و جاده ها هم از ماشین خالی شدند (یعنی روز دوم تعطیلات) راهی دماوند شدیم .

ویلایی که توش مستقر بودیم تقریبن با درخت پوشیده شده بود جوری که نمی شد آسمون رو درست و حسابی دید .

 

فرصت خوبی بود برای اینکه تمام محدودیت های شهر رو کنار بگذاریم و در دل طبیعت هر کاری دلمون میخواد انجام بدیم .... 

بعد از تمام بازی ها و ورجه وورجه های دایمی و پایان ناپذیر ! تنها یک چیز میتونست باعث بشه من دست به سازم ببرم و اون هم اعلام نیاز دایی آراد برای یاد گرفتن بود . اینجوری هم من تمرینم رو انجام میدادم و هم اون یه چیزهایی یاد می گرفت . جالب اینکه بعد از فراگیری اصول اولیه و کسب توانایی در نواختن اولین آهنگش علاقمند هم شده بود و به سرش افتاده بود که بره یه ویلن بخره ...

رفتن به چشمه اعلا خب جذابیت چندانی برای بزرگترها نداشت ولی برای ما چرا ! میدونید جذابیتش چی بود ؟! باز هم چرخ و فلک دستی ... باباعلی میگه هزار سال دیگه هم اگه به پارک ها برید احتمالن باز هم از این چرخ و فلک ها خواهید دید !!! 

راستی نظرتون رو به باریک ترین کوچه ای که باباعلی تو عمرش دیده (به همراه تابلوی جالب و اسم جالب ترش) جلب می کنم . فکر کن دو نفر همزمان بخوان از این کوچه رد بشن !

نشستن وسط بلوار اصلی شهر و سرکشیدن دو لیوان هویج بستنی اون هم بعد از خوردن یه پشمک به این گندگی ! و یه بلال و ... حکایت از خوبی آب و هوا و بالا رفتن سوخت و ساز بدنمون داشت .  

بعد از گذروندن یک روز در دامنه بام ایران و استفاده از هوای مطلوبش راهی بابلسر شدیم تا به دوستانمون بپیوندیم . ترجیح میدم باقی سفر رو هم به صورت خلاصه و با توضیح روی هر عکس تعریف کنم :

اولین جایی که بعد از رسیدنمون بهش سر زدیم پارک و خیابونی بود که به ساحل مشرف بود .

روز دوم راه جنگل سیاهکلای نور رو در پیش گرفتیم . دیدن انواع حشرات و مارمولک های درختی از نزدیک و دنبال کردن و دست زدن به اونها امکانی نبود که زیاد تو زندگیمون اتفاق افتاده باشه .

بیچاره عمو نوید ! بیشتر مواقع ما توی ماشین اون جمع میشدیم و تا رسیدن به مقصد می ترکوندیم .

لا به لای گشت و گذارمون یه سری هم به آیس پک زدیم و مخازن سوخت رو پر کردیم . البته به نظر میاد من بیشتر از بقیه به سوخت نیاز داشتم چون به مامان شیدا اجازه ندادم بیشتر از نصف لیوانش رو تموم کنه و دو موتوره مشغول شدم !

و بعد از بازگشت از جنگل تنی هم به آب های خروشان دریای خزر زدیم . موج سواری تنها کاری بود که امکان داشت توی این وضعیت انجام بدیم ... حیف از این دریا ...حیف ! چراش بماند برای بعد .

و در پایان در حالی که بیشتر مسافرها مونده بودند تا از آخرین ساعت های سفرشون استفاده کنند ما زودتر از بقیه راه افتادیم تا شاید به ترافیک نخوریم . خوشبختانه همینطور هم شد . در مجموع توی این سفر به من که خیلی خوش گذشت . البته دارای نکات آموزنده ای هم برای من بود که بعد از برگشتمون مورد نقد و بررسی قرار گرفت !  

شنا و استقلال

یادتون میاد که کلاس شطرنجمون رو کنسل کردیم نه ؟! به جاش اولین جلسه رسمی آموزش شنا رو شروع کردیم . دیروز به همراه باباعلی رفتیم استخر مورد نظر و ثبت نام رو انجام دادیم و از اونجایی که ساکمون هم همراهمون بود جلسه اول رو شروع کردیم . منتهاش این کلاس با کلاس های قبلیم یه تفاوت عمده داشت . برای اولین بار باید خودم به تنهایی تمام کارهای مربوطه (تعویض لباس ، خشک کردن و دوش گرفتن و ...) رو انجام میدادم . باباعلی من رو رسوند استخر و رفت خونه ! البته قبلش مربیم رو دیده بود و باهاش صحبت هم کرده بود ولی خب دیگه کمی هم نگران بود که شاید از پس تمام کارهام برنیام . بعد از تموم شدن کلاس اومد دنبالم و وقتی برای تحویل گرفتن کفشم به کفشداری استخر رفتم فهمید که نه !  دیگه میشه یه جورایی روم حساب کرد .

من (در حالی که داشتم کفشم رو می پوشیدم) : برات خبرهای خوب دارم !

- در حالی که سرماخوردگیش باعث کم حوصلگیش شده بود : خب تعریف کن !

من : بذار از محوطه استخر بریم بیرون برات تعریف می کنم ...

من یاد گرفتم شیرجه بزنم تو آب ! (همیشه می ترسیدم) یاد گرفتم سرم رو ببرم زیر آب و برای اینکه بتونم میله زیر آب رو بگیرم نفسم رو ول کنم ...

واقعن اینهمه چیز توی همین جلسه اول یاد گرفتی ؟!!!

آره بازم هست : یاد گرفتم با یه دونه بازوبند برم تو قسمت عمیق و ... مربیم هم خوبه . اصلن دعوام نکرد ! البته من هم حرفش رو گوش کردم هاااااااا ! حالا برام به عنوان جایزه سی دی "جکی جان" می خری ؟!!!

- خیلی خوبه که اینهمه چیز یاد گرفتی آفرین ولی نه ! این استخر خودش جایزه یه سری کارهای خوبیه که انجام دادی . جایزه که خودش دیگه جایزه نداره ...

من با ناراحتی ایستادم و ادامه دادم : چرا نداره ؟! اینهمه کار خوب که انجام دادم جایزه نداره ؟! وایسا ! چرا تند تر از من میری ؟! این عوض تشکرته ؟!!! اصلن من دیگه دوست ندارم برم استخر !

- وایساد و در حالی که از حرف های من خنده اش گرفته بود نگاهم کرد : خب نرو ! مشکلی نیست که !

من : با ناراحتی بیشتر رفتم و پشت ستون پارکینگ خونه قایم شدم و با لب هایی آویزون حرفم رو پس گرفتم : تو نمیخوای من رو ببری استخر ! من دوست دارم برم استخر !

- خودت گفتی دوست نداری من هم گفتم هر جور میلته نگفتم که دیگه نمی برمت . حالا اگه میخوای بری برو ولی به شرطی که این حرکات رو دیگه تکرار نکنی .

باشه قبول !!! و با هم رفتیم خونه که من تمام جریانات رو برای مامان شیدا هم تعریف کنم ...راستی از جلسه دیگه آراد و آریا هم به من ملحق میشن و برنامه آموزش شنامون میشه سه نفره .

I`m 51 !!!

می دونم تکراریه ولی دیروز برای بار چهارم تو امتحان پایانی زبان حداکثر امتیاز ممکن رو کسب کردم . این ترم نسبت به سه ترم قبلش تفاوت هایی داشت و مشکل تر شده بود (باید کل کتاب رو در یک ترم یاد می گرفتیم و امتحان میدادیم) بنابراین مجبور بودم بیشتر از قبل خودم رو برای امتحان آماده کنم . در این ترم مهارتهای نوشتن اهمیت بیشتری داشت و دیکته حروف ، نوشتن اعداد و از بر بودن لغت از طریق فلش کارت ، بخش های اصلی امتحان رو تشکیل می داد که برای اولین بار روی کاغذ بدون خط برگزار شد . البته در کنار اینها تست مکالمه هم برقرار بود . طبق معمول برای امتحان با مامان شیدا رفتیم به محل کلاس و من تازه ازش خداحافظی کرده و رفته بودم تو کلاس که بعد از چند دقیقه اومد دم در کلاس و صدام کرد و گفت : "باباعلی پشت خطه" ... گوشی رو گرفتم و اون بهم گفت میدونه که همه چی رو خوب یاد گرفتم و توصیه اش این بود که موقع امتحان بازیگوشی رو فراموش کنم و حواسم رو جمع خودم و کارم کنم تا در اثر کم دقتی امتیاز از دست ندم . خلاصه اینکه نتیجه امتحان اینی شد که میبینین .

 این امتحان یه نکته جالب هم داشت و اون اینکه من برای اولین بار تونستم اسم خودم رو از کنار هم قرار دادن حروفی که صداهاشون رو یاد گرفته بودم و بدون کمک گرفتن از دیگران بنویسم . (البته باباعلی و مامان شیدا به دلایلی که بعدن میگم هیچوقت عجله ای برای یاد دادن خوندن و نوشتن به من نداشتند و ندارند)

 بعد از امتحان برای خرید جایزه رفتیم به یه مرکز خرید و من کارتون Mega Mind رو (که قبلن دیده بودم ولی نداشتمش) خریدم و برای خرید جایزه اصلی داشتیم با هم همفکری می کردیم که باباعلی یاد LEGO افتاد . از اونجاییکه نه من (و نه باباعلی!) تو کل عمرمون تا حالا لگو (غیر از مدل خونه سازیش) نداشتیم و بیشتر لگوهای ساختنی باحال هم مربوط به سن 6 سال به بالا است ، به پیشنهاد ایشون به مغازه لگو رفتیم و اولین لگوی عمرمون که از تعداد زیادی قطعه ریز و درشت تشکیل می شه رو خریدیم و بعد از خوردن شام و دیدن کارتونی که گفتم ، از ساعت 10 تا 11 شب گذشته رو در حالی که بقیه خواب بودند یواشکی به ساختش مشغول شدیم ... خیلی جالب بود و حسابی ما دو تا رو مشغول کرده بود . البته صرفنظر ازقیمت که محدودیت داشت ، انتخاب نوع و شکل لگو (با حداکثر اختیارات) بر عهده خودم بود که من Joker رو انتخاب کردم !

نکته انحرافی :

تو یکی از ورقه های امتحانیم موقعی که قرار بود جمله مربوط به سن خودم رو بنویسم ، خودم رو به معلمم ۵۱ ساله معرفی کردم !!! دلیلش هم این بود که چند روز قبل موقع تمرین دیکته و نوشتن عددها ، من عدد ۱۵ رو اشتباهی برعکس نوشته بودم ۵۱ و سر همین موضوع و به خاطر اختلاف زیاد دو عدد کلی هم خندیدیم . این بود که بد ندیدم معلمم رو هم از این خوشی بهره مند کنم ! و البته باباعلی شک داره این تنها دلیل بزرگتر نشون دادن سنم باشه !!!

فارغ التحصیل

سلام ! فکر کنم رکورد به روز نشدن رو شکستیم و کمی ! هم پست مونده که تاریخش گذشته ولی مجبوریم منتشر کنیم . اول از همه از جشن فارغ التحصیلی شروع می کنیم :

نمی دونم دوم خرداد شما رو یاد چی میندازه ! ولی برای من در این روز یکی دیگه از رخدادهای مهم زندگیم رقم خورد . بنده و باقی بچه های مدرسه مون فارغ التحصیل شدیم . یک سال در یک چشم به هم زدن مثل برق و باد گذشت و فکر کنم اگه با همین سرعت بگذره حدود یک ماه دیگه (یا بعد از چند چشم به هم زدن دیگه)باباعلی باید به فکر پست فارغ التحصیلی دانشگاه من باشه !!

جشن ما که یکی دو روز هم براش تمرین کرده بودیم از خوندن چندین سرود زیبا و نسبتن طولانی تشکیل می شد که طی اونها ما به پدر و مادرهای حاضر در سالن خوش آمد گفتیم ، آموزه های انگلیسیمون رو به رخ میهمان ها کشیدیم ! از مربی هامون تشکر کردیم ، از دستشون جایزه گرفتیم و باهاشون خداحافظی کردیم . البته این مربوط به برنامه های پیش دبستانی ها بود و در بخش کلاس اولی ها هم برنامه با سرود ، اجرای موسیقی (البته نه در حد خیلی پیشرفته چون کلاس موسیقی مدرسه مون از اواسط سال تشکیل شده بود و مربی موسیقیمون وقت زیادی برای آماده سازی بچه ها نداشت) و همچنین ارایه یک تحقیق در خصوص محیط زیست توسط یکی از کلاس اولی های زرنگ و معلمش انجام شد . از حاشیه های جالب این جشن می تونم به احساساتی شدن تقریبن تمام مربی ها و معلم های عزیزمون اشاره کنم که البته حق هم داشتند احساساتی بشند چون حدودیک سال تمام با شیطنت های ما سوخته و ساخته بودند و یه جورایی خداحافظی براشون سخت بود . نظرتون رو به عکس ها جلب می کنم :

سرود خوش آمدگویی

چی تو فکرته وقتی از اون فاصله صاف تو دوربین بابات نگاه می کنی ؟!(عکس زوم شده)

اجرای سرودهای انگلیسی همراه با نمایش حرکت ها

خنده گروهی (نمی دونم به چی!)

اجرای سرود تشکر از مربی ها و خداحافظی با اونها

سخن مربی ها با میهمان های حاضر در سالن

اجرای موسیقی (کلاس اولی ها)

اجرای عملیات ژانگولر ! به عنوان میان برنامه توسط کریس انجل !

ارایه تحقیق دانش آموزی هم مدرسه ای کلاس اولمون (حرکتی نمادین جهت یادآوری اهمیت تحقیق) 

پاورقی : وقتی زونکن محتوی تمام کارهای کلاسیم رو نشون باباعلی دادم اون ها رو ریخت روی زمین و نشستیم به تماشا و بررسی تک تکشون (حدود دویست ورق نقاشی ، کلاژ ، معما و ...) وقتی تمام نقطه نظرهاش رو در خصوص کارهای من (که نود و دو سه درصدشون عالی انجام شده بود) گفت سوال من بسیار جالب بود و حسابی رفت تو مخش :

چرا این چرت و پرت ها رو بهمون دادند ؟! ما که همه اینها رو بلد بودیم !!!

پ.ن : نکته جالب انجام تمام این کارها و تکلیف ها در طول سال بدون حتا یک بار اعتراض بود . باباعلی هم داشت با خودش فکر می کرد (نه بابا ! میخوای معادلات دیفرانسیل بدن بهتون حل کنین ؟!) 

پ.ن ۲ : "چرت و پرت" واژه ایه که نمی دونم از کجا اومده بود و یه چند روزی تو دهن ما می چرخید . یک هفته طول کشید تا این واژه رو ترک کنیم .

پ.ن ۳ : با وجود بازنگری های انجام شده در محتویات آموزشی و پرورشی دبستان ها و با عنایت به نظر "پارسا جون" به نظر میرسه باز جای کار بیشتر برای سردمداران آموزش و پرورش هست !!!