دونوازی در شمال !

بعد از یه غیبت نسبتن طولانی که طی اون یه جورایی کامپیوترمون رو خاموش کرده بودیم باید به سرعت برسم به زمان حال ، پس از آخرین پستم یعنی از بعد از تولد خودم شروع می کنم .

گلادیاتورها

دو سه شب بعد از تولد خودمونی که داشتیم گروه دوست هام (به جز باران و الینا) مهمون ما بودند و طبق معمول همیشه که کنار همیم به همه ما بسیار خوش گذشت . البته از اونجایی که مدت زمان زیادی بود دور هم جمع نشده بودیم انرژی زیادی ذخیره شده و باعث شده بود بازیهامون بسیار اکتیو! تر از همیشه باشه . تا جایی که در آخرین حرکت وقتی داشتم جاخالی میدادم مشت سرگردان آراد که قصد نداشت به سمت صورتم بیاد خورد تو چشمم و با هم درگیر شدیم ! و جالب تر اینکه درگیری ما به دو دقیقه هم نکشید و چنان دست در گردن می رفتیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده .

 

تولد آریا

یک هفته بعد از اون شب اکتیوی که داشتیم تولد آریا بود و همه اونجا جمع بودیم . جاتون خالی اونجا هم خیلی خوش گذشت . یکی از مهمونهاشون که یه آقای گنده بود و یه دختر کوچولو هم داشت کودک درونش بیش فعال شده بود و اینقدر باهامون بازی (نبرد گلادیاتورها) کرد که همه مون از نفس افتادیم . موقع خداحافظی هم مامان آریا عکس فارغ التحصیلی دوره ارفمون رو روی چوب چاپ کرده و به همه ما هدیه داده بود . دیگه حالا دوره ارف و اون عکس کم کم داره برای ما به خاطره تبدیل میشه .  

Duet در شمال

دو سه روز بعد از تولد آریا به سر بابامون میزنه که قبل از شروع سال تحصیلی جدید یه سری به بابا و مامانش که تازه کوچ کرده بودند - و شما هم در جریان داستان نقل مکان تاریخیشون هستید - بزنه بنابراین سه شنبه غروب راهی شمال کشور شدیم . صبح روز بعد زمان خوبی بود تا تمرینم رو روی تراس خونه بابابزرگم و زیر آسمون بسیار تمیز شهر انجام بدم . در واقع باید خودم رو برای اجرای شب آماده می کردم آخه قرار بود عمو حسین و دو تا از دوست هاش مهمون ما باشند و یه کنسرت واقعی راه بندازیم .

عمو حسین که سالها است حرفه اصلیش تدریس گیتاره و با تمرین زیاد و مداوم تونسته در تمام سبک های این ساز تجربه و تبحر زیادی کسب کنه از من خواسته بود که سازم رو همراهم ببرم تا ببینه پیشرفتم در چه مرحله ایه و اگه شد یه دو نوازی هم با هم داشته باشیم . البته من اون روز تمرین زیادی نکردم (چون درس ها رو کامل بلد بودم) ولی برای رسیدن شب و زمان اجرامون لحظه شماری می کردم . و بالاخره لحظه موعود رسید و من و عمو حسین 14 تا از آهنگ های کتاب String Tunes رو با هم اجرا کردیم . این اولین دونوازی من با یه ساز دیگه بود و برام بسیار جذاب و دوست داشتنی بود . جوری که به نظرم تمرین در کنار گیتار خیلی بهتر از کار با سی دی اومد . عمو حسین هم حسابی از این دونوازی خوشحال و از سطح پیشرفتم راضی بود .

پایی به آب زدیم

روز بعد قرار بود برای کاری به انزلی بریم بنابراین از باباعلی خواستم که تنی هم به آب بزنیم ولی از اونجایی که اولن برنامه ای برای رفتن توی آب نداشتیم (هوله و مایو برنداشته بودیم) و دومن وقت کافی هم نداشتیم  و در نظر داشتیم برای فرار از ترافیک  زودتر برگردیم تهران به پبشنهاد من ، پایی به آب زدیم !

در هر صورت جاتون خالی همین سفر کوتاه 48 ساعته هم حسابی چسبید و حالا دیگه باید آماده شروع سال تحصیلی جدید باشم . میگن همین فردا شروع میشه  

جزیره های زیبای تنها ...

در گستره دریاها و اقیانوس ها جزیره های کوچک بسیاری واقع شده اند که گرچه بعضی هاشون بسیار زیبا ، سرسبز و دارای آب و هوای عالی هستند ولی به دلیل کوچکی و گستره کم جغرافیایی امکان بهره برداری آنچنانی ندارند و تنها می تونند تعداد افراد کمی رو در خودشون جای بدند . موفقیت های فردی رو هم میشه به همین جزیره ها تشبیه کرد . جزیره هایی که اگر چند تا شون به هم پیوند بخورند تبدیل به زیباترین و کارآمدترین مکان های کره زمین خواهند شد . (به نظر شما میشه جزیره بالا رو از نظر کارآمدی با مجمع الجزایر ژاپن و یا حتا این یکی که مصنوعی هم هست مقایسه کرد ؟!)

                              عکس هوایی از مجمع الجزایر جهان (دوبی)

در کنار توجه به مسیر موفقیت افراد موفق و استفاده از تجربه های اونها ، اتفاق ها و رویه هایی که دولت های موفق در راه پیشرفت به کار می گیرند هم بسیار مهم بوده و شاید درجه اهمیتی فراتر از موفقیت های فردی داشته باشند . همیشه دنبال فرصتی می گشتم تا بتونم از اتفاق هایی که در درون این کشورهای جهان اولی برای بچه ها و بزرگترها به صورت نظام مند میفته ، به شیوه ای خبردار شده و اونها رو تجزیه و تحلیل کنم . البته شاید بشه در کتاب هایی که از سرنوشت شرکت ها و موسسه های موفق تهیه شده چیزهایی پیدا کرد ولی هیچ چیز جای تجربه شخصی و بدون واسطه رو نمی گیره . خوشبختانه مثل اینکه بخت با من یاره و دوست و فامیل عزیزم سعید که معرف حضور هست هم مثل من به این مقوله علاقمنده . طبق آخرین گفتگوی تلفنی که با هم داشتیم قرار بر این شد تا در کنار مسیر موفقیت خودش ، مسیر موفقیت دولت هایی که در اونها در حال تحصیل هست و نکات مهم و مثبتی که در جامعه و فرهنگ آمریکای شمالی و کانادا می بینه رو هم در حد توان ، پایش و برای ما ارسال کنه . از سعید عزیز برای صرف وقت با ارزشش در این راه و فرصتی که در اختیار ما قرار میده بسیار سپاسگزارم و نظرتون رو به اولین قسمت این مبحث که همین چند ساعت پیش به دستم رسیده جلب می کنم :

این بار قصد نوشتن از خاطرات شخصی‌ ندارم، همونطور که با علی‌ آقا هماهنگ شده بود. قصد دارم در چند بخش (اگه امکان و فرصت نگارش پیدا کنم!) از آموزه‌ها و روشهای تربیتی یا اعتقادی یا مواردی که در فرهنگ اجتماعی اینجا نفوذ کرده بنویسم. مواردی که یه جورایی حیفم میاد مطرح نشه، شاید خیلی‌ هاش برای شما آشنا باشه ولی‌ ممکنه بعضی هاش هم جالب به‌‌ نظر برسه.

شاید این جمله رو زیاد شنیده باشیم که "ایرانی ها ضریب هوشی خیلی‌ بالایی دارن، ایرانی ها باهوشترین آدم های دنیا هستند ، و ..." یا خبرهایی مثل این : "مدال طلای دانش آموزهای ایرانی‌ در المپیاد ریاضی‌، فیزیک یا شیمی‌، یا دانشمند ایرانی‌ در ناسا، و ..." و با شنیدنِ این خبرها غرور خاصی‌ هم بهمون دست داده باشه. اما تا حالا چند بار خبرهای موفقیت‌ اساسی و بنیادی به صورت معمول به گوشمون رسیده؟منظورم این جرقه‌های مقطعی مثل مواردی که مثال زدم نیست. خبرهایی مثل این : "بنیان گزاری گوگل، و رسیدن به اوجِ قلّه‌های پیشرفت در کمتر از ۵ سال"، "بازگشت دوبارهٔ جنرال موتورز بعد از بحران جهانی‌ به صدر خودرو سازی جهان، و ... " بگیم این ها متعلق به پیشرفته‌ترین کشور دنیاست (که البته دلیل این پیشرفت ، مغز همین یادداشت هم هست) چقدر از این دست اخبار شنیدیم ؟ " جوان اتریشی‌ به همراه دوستانش با ثبت برندِ عینکِ آفتابی ۱۰۰‌ها هزار دلار درآمد کسب کرد"، "سامسونگ کره در تقابل با غول های فناوری غرب"، "تویوتا به فکر ورود به دنیای خودروهای آینده"، "مرکزی در انگلیس که برای شرکتهای نوپای دانشگاهی راه اندازی شده در چهارمین سال فعالیتش به ۴.۵ میلیون پوند سود دهی‌ رسید". هدف این  نوشته نه خودزنی حاصل از غربزدگی و نه بدبینی به باورهأی عمومی‌ِ جامعه ایرانی‌ خودمونه. این یادداشت تنها جهت انتقالِ تجربه و تا حدودی آموزه‌های مثبتیه که به صورت شخصی در مدت حضور و تحصیلم در این کشور مشاهده کردم. این حرف رو همین جا داشته باشید تا دوباره بهش برگردیم . 

کودک نابغه یا کودک مفید؟ 

حتمن تجربه کردین که اغلب اوقات،  وقتی‌ به فرد و یا کودک استثنایی با توانایی های خاص بر می خوریم چقدر ذوق زده میشیم: کسی‌ که میتونه اعداد ۵ رقمی‌ رو در یه لحظه ضرب کنه، کسی‌ که میتونه جذر هر عدد ۱۰ رقمی‌ رو در ۵ ثانیه بگه، کسی‌ که در ۵ سالگی میتونه ۳ معادله ۳ مجهول رو به راحتی‌ حل کنه و ... . اینها شاید برای پدر و مادرهایی که آرزو می کنند کاش فرزند اونها هم همینطور بود موارد جذابی باشن. با احترامِ کامل به همهٔ نابغه‌های تاریخ قصد داریم فرهنگ ها و اعتقاداتی که در سطح کلان و مدیریتی اینجا (کشورهای آمریکای شمالی‌) ریشه دوانده و مطابق اونها عمل میشه رو برسی‌ کنیم. 

روزی از روزها که بنا بر عادت همیشگی‌ راهی دورهٔ آموزشی "مهارت های حرفه ای" بودم، زودتر از بقیهٔ روزها رسیدم و در حال انتظار برای شروع کلاس ، شانس همنشینی با مدیر منابع انسانی یکی‌ از شرکتهای بزرگ رو پیدا کردم، از حرف های ایشون استفاده می بردم که به صورت اتفاقی در میان برگه‌های ایشون به نکتهٔ جالبی‌ پی‌ بردم . فردی با رزومه خیلی‌ عالی‌ برای پستِ مهندسی‌ رد شده بود در حالی‌ که در همون شرکت و برای همون پست یه فرد پایین تر از اون پذیرفته شده بود و کار رو گرفته بود. دلیل اینکار رو پرسیدم و ازش خواستم بگه که آیا اون یکی‌ معرّف داشته که قبول شده؟با توجه به نوع فرهنگِ جاری در اینجا قطعن این فکر من درست نبود، پس مشتاق بودم جوابشون رو بشنوم، ایشون  در جدیدی رو به روی من گشود که انگیزهٔ اصلی‌ من برای نگارشِ این یادداشت هم هست، ایشون گفتند، در رزومه‌ها کسانی که تنها در یک بعد خیلی‌ خوب و حتا عالی بودند مثل متقاضی هایی که معدل‌های کامل دارند، مقاله‌های متعدد دارند و ... مدّ نظر شرکت ما نیست، ما ترجیح میدیم  فرد مورد نظرمون بالاتر از متوسط باشه ولی‌ بعضی‌ مهارت‌های لازمِ ما رو داشته باشه. پرسیدم منظورشون از مهارت‌های مورد نیاز چیه؟ گفتند اصلی‌ترین فاکتورِ موفقیت در شرکت‌ها قابلیتِ کار گروهیه، یعنی‌ باید فرد قابلیت انطباق با فضای جدید رو داشته باشه ، تحمل رای مخالف رو داشته باشه و بتونه در راستای تیم فداکاری کنه، بتونه بدون در نظر گرفتن اینکه کار به اسم کی‌ در میاد به فکر خروجی کار و کیفیت اون باشه. کسانی که معمولا احساس می‌کنند نسبت به متوسط جمعی‌ ، هوش بالاتر یا لیاقت بیشتری دارند به طور معمول در اون جمع به مشکل میخورند ، با این برداشت غلط که بقیه نمی‌فهمند چی‌ به نفعشونه ولی اون می فهمه ! 

این پاسخ من رو به فکر فرو برد . آیا در واقع همینطور نیست؟ چند تا کار گروهی موفق در سطح مدرسه یادمونه؟ چند بار از بچه ها خواستیم تیمِ خوبی‌ باشند به جای اینکه فرد شمارهٔ یک باشند ؟ چند بار بچه ها رو تشویق به فعالیت‌های گروهی کردیم به جای اینکه اونها رو به پیشرفت و افتخارات فردی ترغیب کنیم؟ اینجا حالا چراغی روشن می‌شه .  

آیا اصولن پرورش یک نابغه (در واقع بروز نبوغ کسی‌ که پتانسیلش رو داره) به صورت نبوغ فردی کار درستیه؟ جوابِ این سوال در جوامع غربی منفیه. استفاده از استعداد اما به صورت هدایت شده در قابلیت انطباق پذیری با گروه یک راه دومِ که در اینجا بهش رسیدن اما ما به نظرم به راه اول پرداختیم . شاید دلیلش پر زرق و برق به نظر رسیدن راه اول باشه، در واقع اگر برگردیم به پاراگرافِ دوم این یادداشت ، شما کمتر اسم فرد شنیدین از غرب و بیشتر اسم گروه شنیدین، اسم برندها ، شرکت‌ها ، دانشگاه‌ها مجموعه‌ها و ... . دلیل پیشروی پر شتابِ این قسمت زمین هم شاید همین باشه حداقل می تونه از فاکتور‌های تاثیر گذار اون به شمار بیاد . 

دوست دارم در این زمینه بیشتر صحبت کنم از بعضی‌ حرکت هایی که از کودکی در سیستم‌های آموزشی یا نظام خانواد‌گی اینجا انجام میشه بنویسم و سعی‌ می‌کنم این کار با کیفیت مناسبی هم انجام بشه . با ابرازِ شرمندگی بابت تاخیرِ طولانی مدت، بدون اغراق در این چند وقت اخیر هیچ فرصتی نداشتم، عذر من رو پذیرا باشید .

7

سیصد و ... شصت و پنج !

۱۱:۲۰ چهاردهم شهریور ... همین ثانیه شش سالمون تموم شد و هفت از راه رسید . تا اینجای کار رو که هیچکدوممون (من،مامان شیدا و باباعلی) نفهمیدیم چطور گذشت ، می ترسم هفتاد هم بیاد و نفهمیم چطور اومده ... ! تولد امسالمون البته خودمونیه چون من و مامان شیدا که مسافرت بودیم و باباعلی هم که دنبال کارهایی که می دونید بوده پس وقت برنامه ریزی برای تولد نبود . من هم البته هیچ اصراری ندارم ! برای من یه کیک و شمع روش و شاید هم فشفشه مهمه حالا کوچیک و بزرگ بودن مهمونیش و تعداد مهموناش تفاوت چندانی نداره . همیشه شاد باشید .


و اما قضیه به اینجا هم ختم نشد چون امروز که رسیدیم خونه اول از همه سراغ دوست هام رو از باباعلی و مامان شیدا گرفتم و ازشون پرسیدم که آیا اونها هم در تولدم حضور خواهند داشت یا خیر و بعد از توضیحات منطقی اونها فهمیدم که برنامه از چه قراره ، این بود که با وجود اینکه کمی ناراحت شدم ، بعد از کمی غر زدن ترجیح دادم از فرصت های موجود استفاده کنم . بنابراین جاتون خالی حسابی با دایی آراد و خاله ها آتیش سوزوندیم .

تا حالا سعی کردید به جای شمع فشفشه تون رو فوت کنید تا عوض صد سال هزار سال زنده بمونید ؟! من سعی کردم ! فکر کن در این صورت باید می خوندیم : "بیا فشفشتو فوت کن ، هزار سال زنده باشی" (یه وقت هایی دوست دارم به باباعلی بگم بی مزه لوس یخ ! ولی روم نمی شه !!!)

مهمونی خودمونی که تموم شد حضار محترم ما رو دست بسته و با سر فرستادند تو بشقاب کیک ... این هم نتایجش :

راستی اگه گفتین وظیفه رقص چاقو به عهده کی بود ؟ دایی آراد !!! البته بهش قول دادیم عکسش رو منتشر نکنیم ... ولی قول نمیدیم بتونیم روی قولمون بمونیم 

این آقای فشن معرف حضور هستند دیگه ؟! پسرخاله کسرا در ده ماهگی ... خیلی بامزه است نه ؟!

این بود داستان لحظه ورود ما به سال هفتم زندگیمون . در هر صورت امروز جای تمام دوست های خوبم خالی بود . امیدوارم هر جا که هستند خوب و خوش و سلامت باشند  

کمدی غیر کلاسیک !

تا حالا از زندگی شخصی و مشکلاتی که یه وقت هایی میاد سراغ آدم هیچی ننوشتم ولی چون موقعیتم جالب ، پیچیده ، سخت و به نظرم خنده داره میخوام یه مطلب شخصی هم اضافه کنم :

موقعیتی رو فرض کنید که قراره پدر و مادر یک مرد بعد از ۲۲ سال زندگی در مرکز کشور ، محل سکونتشون رو به شهر زادگاه خودشون تغییر  بدند . اون مرد میره به کمکشون ، در فروش خونه قبلی و خرید خونه جدید در شهر مقصد کمکشون می کنه ، تنهایی پا میشه میره شهر مقصد و ترتیب نظافت خونه جدید رو میده و بر می گرده شهر مبدا ، چند روز بعد ترتیب بارگیری اثاثیه رو میده و همه چی آماده حرکت بوده و احساس می کنه که تبدیل به یکی از عروسک سوپرمن های پارسای خودمون میشه ...

ادامه : با مادرش میره به شهر مقصد و در خانه خالی از وسایل منتظر رسیدن کامیون میشن چند ساعت بعد راننده زنگ میزنه و میگه وسط های راه در محل پرداخت عوارض ، یه وانت نیسان ترمز بریده و از پشت چنان زده به کامیون که راننده اش زخمی شده و بردنش بیمارستان ، هر دو ماشین راهی پارکینگ شدند و تا مرد زخمی که مقصر هم هست به پلیس راه اعلام سلامت و رضایت از زیاندیده نکنه ماشین فرد زیاندیده ترخیص نمی شه !!! و اونها ممکنه مجبور بشند سه روز منتظر وسایلشون بمونند . جالب تر اینکه از اونجایی که فکر اینجای کار رو نکرده بودند ، هیچی حتا شارژر موبایلشون رو هم برنداشته بودند . حالا اون مرد رفته یه کافی نت تو شهر مقصد نشسته ، گوشیش رو زده به کامپیوتر تا شارژ بشه (هیچوقت گوشی اچ تی سی نخرید چون شارژرش سخت گیر میاد !) و داره به کامنت های وبلاگ پسرش جواب میده ، چک میل می کنه ، به خودش و وضعیتی که توش قرار گرفته ، به صحنه ای که در اون راننده نیسانی که ترمز بریده و داره با سرعت صوت به کامیون اثاثیه شون که در حال پرداخت عوارضه نزدیک میشه (سه ثانیه آخر این صحنه با حرکت آرام داره در ذهنش مرور میشه : چشم های راننده نیسان که لابد کمربند هم نبسته داره بزرگ و بزرگتر میشه و عضلات بدنش منقبض و منقبض تر ، برخلاف تمام تلاشی که می کنه تا نخوره به کامیون ، زورش به نگهداشتن وانتش نمی رسه و با فرق سرش میره تو شیشه و بر میگرده سرجاش ! تا به این وسیله کاری رو سه روز به تاخیر بندازه ! حدود یک ثانیه بعد سر و صداها میخوابه و دوباره هیاهو و آمبولانس و ...)، به قوانین مسخره ای که با وجود مقصر بودن صد در صد فرد زخمی ، ماشین زیاندیده رو هم توقیف می کنه ، و به همه چیزهای خنده دار و خنده ندارِ !دیگه میخنده

"باباعلی ! روز دوم رخداد بالا ، از یه کافی نت تو شهر مقصد"

راستی حال مصدوم رضایتبخش اعلام شده

چه حالی داره این برنامه ریزی !

خب حالا که قرار شد برنامه ریزی رو تمرین کنیم و برنامه ریز هم من باشم طبیعیه که برنامه های خودم یادم باشه . البته این هم طبیعیه که قول های باباعلی هم یادم باشه بنابراین از برنامه های خودم شروع کردم و بینشون ، قول های باباعلی رو هم گنجوندم . به این شکل که :

من : خب...باید برنامه های امروز رو توی دفترچه ام یادداشت کنم (هنوز نوشتن بلد نیستم پس من میگم و یکی برام می نویسه) باید تمرین های روزانه دو تا سازم رو انجام بدم (حداقل یک ساعت ویلن و یک ربع هم دف) ، زبانم رو به همراه فلش کارت هاش مرور کنم ، حداکثر ۴۵ دقیقه با کامپیوتر بازی کنم ، یه دونه کارتون ببینم ، بازی های فکری و تجسمی خودم رو با همون عروسک ها و شخصیت های کوچیکم انجام بدم ، یه سر خفیفی به کتاب های سال آینده ام بزنم ، در کلاس های روتین شنا و موسیقیم شرکت کنم و ... همین دیگه . بین همه شون هم استراحت دارم . و باباعلی باید ... راستی اون بهم قول داده بود که با هم بریم مرکز کامپیوتر یه دسته حرفه ای بازی به انتخاب خودم بخریم . همین یکی دو تا پست عقب تر بود یادتون هست که ... (من این رو تو برنامه ها نوشتم و همین هفته پیش بود که اجرا شد و ما سر از مرکز کامپیوتر پایتخت در آوردیم)

عاشق ور رفتن با سیستم هایی هستم که آندرویید روشون نصبه ... آخه می دونین خیلی بازی میشه روشون ریخت ... یه سری به این محل تبلیغات سامسونگ که اول پاساژ بود زدم . دل کندن ازش سخت بود گرچه هیچ بازی روی دستگاهاشون نصب نبود ولی باز هم ور رفتن با منوهاش یه جورایی دوست داشتنی بود ... نمیخره دیگه ! هر کاری می کنم نمیخره ! 

 

یک ماه پیشش هم وقتی خواستم از دکه بغل آموزشگاهمون کتاب بردارم دید که کتاب هاش جالب نیستند و همونجا قول کتاب رو داده بود . موقع برنامه ریزی یادم مونده بود !

بنابراین خرید کتاب رو هم به برنامه هاش اضافه کردم تا بعد از مرکز کامپیوتر سری هم به کتابفروشی خوبی که کمی بالاتر از مرکز کامپیوتر پایتخت ته یه پاساژ هست بزنیم و من کتابم رو انتخاب کنم . یه کتاب کار جالب و در عین حال پیچیده که پر بود از معما و جدول و سوال های مختلف که چند وقت حسابی مشغولمون کرد . قرار بود یه برچسب هم بخریم ولی من به جاش کتابی رو انتخاب کردم که مکمل کتاب اولیه بود و در هر صفحه شخصیت های مختلف داستان سوپرمن رو معرفی می کرد و شما باید برچسب مخصوص هر قسمت رو پیدا می کردی و سر جاش می چسبوندی . در هر صورت زبان اصلی بودن این کتابها و علاقه من به شخصیت سوپرمن باعث شد کلی از کلماتی که تا حالا ندیده بودم رو بتونم بخونم .

و اما برنامه ریزی من به همینجا ختم نشد چون باباعلی قول های دیگری هم داده بود :

رفتن به پارک و یه جای بازی (حالا سرزمین عجایب یا هر جای دیگه) البته در این بخش یه پیش شرط داشتم و اون هم این بود که مسیری طولانی رو با دوچرخه برم و برگردم و بعدش یه دست فوتبالدستی بزنیم و بعد بریم جایی که من میخوام (تقلب رو دارین دیگه ؟! میله حریف هم از دست من در امان نیست) 

این دوچرخه سواری طولانی کمی هم باعث غر زدن من شد ولی در هر صورت اجرا شد و ما سر از محل مورد نظر درآوردیم :

در این شب برای اولین بار بیلیارد واقعی رو هم تجربه کردم البته برخلاف افه ای که گرفتم موفقیت چندانی در این زمینه کسب نکردم چون هم زمان زیادی لازمه تا شما این بازی رو یاد بگیرید و هم همه چی خیلی بزرگ بود و یه جورایی تو سایز من نبود

ماشین سواری البته وقتی که بابات بغلت نشسته باشه و فرمون و گاز به طور کلی دستت باشه یه جورایی دوبله می چسبه . اینقدر تغییر مسیر دادم که همه وسایلش ریخت کف ماشین ...

 

در هر صورت تا تونستم به همه چی سرک کشیدم ... خب برنامه بود دیگه باید مثل تکالیف من خوب اجرا می شد ! البته دوستمون هم بدش نمیومد یه پایه داشته باشه برای بازی . همچین پست میذاره انگار فقط من بازی کردم !!!

و این بود تمرین برنامه ریزی ما . من برنامه هام رو به موقع و کامل انجام می دم چرا که اون انجام هیچکدوم از برنامه ها و قول هاش رو فراموش نمی کنه . دلتون نمی خواد به بچه هاتون برنامه ریزی یاد بدین ؟ شاید خیلی از شما هم همین کارها رو برای بچه هاتون انجام میدید و اونها رو وظیفه خودتون میدونید ولی حتا میشه از همین وظیفه ها هم برای یاد دادن روش زندگی به بچه ها استفاده کرد . حداقل در یک مورد جواب داده

(من ... ساعت ۱۰ همون شب) : "من بیرون غذا نمی خورم ! همین پفیلا خوبه . بعدش میرم خونه شام میخورم تو هر چی دوست داری برای خودت بگیر بخور" ... البته اون به جز پیتزای خودش به پفیلای من هم رحم نکرد جوری که مجبور شدم از دم دست دورش کنم !