کلاس دومی

 

کلاس دوممون هم شروع شد و ما همچون دو سال گذشته ، روز اول مهر یونیفرم پوشیدیم و رفتیم مدرسه . امسال تعداد کمی از همکلاسی های کلاس اولم با من توی این کلاس هستند و بیشتر اونها رفتند به اون یکی کلاس دوم مدرسه مون . توی همین دو سه روزی که مدرسه بودیم من تقریبن اسم تمام بچه های کلاس رو یاد گرفتم . همکلاسی های من توی این عکس :

ردیف راست (از راست به چپ) :

سهیل ، علی ، امیررضا ، دانیال قندی ، امیرعلی ، پارسا ، ایلیا و مسیحا قربانی (دوقلوهای کلاس) ، خودم و الوند

و ردیف چپ (از راست به چپ) :

امیرعلی رسولی ، آرتین حسین زرندی ، ... ، پدرام ، ایلیا ، ارشیا روغنی و شروین

(صورتی ها تازه اومدند مدرسه ما ، قرمزها همکلاسی های سال گذشته ام بودند و باقی بچه ها توی مدرسه مون بودند ولی همکلاسی من نبودند)

یه خاطره : خانوم معلم یه تکلیف بهم داد که تو مدرسه نصفش رو انجام دادم و برای باقیش بهم گفت که فردا اون رو با هم انجام می دیم ولی روز بعد یادش رفت و زیر تکلیفم نوشت : "کامل انجام نشده است!!!" ما هم دفترمون رو آوردیم خونه و مامان دید و کلی غر زد و من هم هاج و واج بهش گفتم که با خانوممون چه قراری گذاشته بودیم و اون یادش رفته . وقتی رفتم مدرسه  به خانوممون یادآوری کردم که حواس پرتی ایشون باعث شده ما تو خونه کم کار جلوه کنیم و ایشون هم تازه یادشون اومد و گفتند : آخ آخ ! راست می گی ! من یادم رفته بود !

پ.ن:می دونید توی این سه روزی که از کلاس دوممون گذشته چه تکلیفی بهمون دادند ؟ باید یه کتاب داستان رو بخونیم ، خلاصه اش کنیم ، اون خلاصه رو تایپ کنیم ، بریزیم رو فلش و ببریم مدرسه !!! به نظر میاد تکلیف بیشتر مناسب بچه های راهنمایی باشه تا دوم دبستان نه ؟! (البته با کمک باباعلی انجامش دادیم . تجربه خوبی برای انجام یه کار مربوط به رده سنی بعدی بود !)

توضیح : وقتی در انجام کاری قراره به ما بچه ها کمک کنید هیچ کاری رو به جامون انجام ندید بلکه به ما یاد بدید چطور به انجامش فکر کنیم و چطور این فکرها رو عملی کنیم . در واقع شما با این کار یک بار الگوریتم انجام اون کار رو در ذهن ما شکل میدید و ما بعد از اون می تونیم اون کار رو هزار بار انجام بدیم . این شبیه اون مثل معروف هم هست که می گه برای بچه هاتون ماهی نگیرید ، به اونها ماهیگیری یاد بدید .

پ.ن:توی این پست کمی جدی تر و فعال تر به بابام کمک کردم . به نظرم کم کم باید در پس زمینه کارها بهش کمک کنم تا خودم یاد بگیرم چه جوری میشه پست گذاشت . این هم شکلک انتخابی خودم برای شما :

نفهمیدیم کی گذشت

امروز آخرین روز کلاس اولمون بود . تو راه مدرسه برگه نظرسنجی رو از مامان شیدا گرفتم تا نگاهی بهش بندازم و ببینم درست پرش کردند یا نه . در همون حال بهشون گفتم :

- کلاس اول همین بود ؟ چقدر راحت بود ! چقدر زود تموم شد !

باباعلی : منتظر چیز خاصی بودی ؟

من : نه ! ولی نفهمیدیم کی گذشت !! (و با نگاهی به برگه) : این دو جا رو چرا "موافق" زدی ؟! همه رو باید "خیلی موافق" می زدی . خودکار رو بده من درستش کنم ! (از نظر من تمام معلم هام کارشون رو به بهترین وجه ممکن انجام دادند)

پ.ن:خدا رو شکر . دوستمون برخلاف اینکه فکر می کردیم سختشه که هر روز صبح اول وقت بیدار بشه و ممکنه فوق برنامه هاش هم علاقه اش رو به مدرسه تحت تاثیر قرار بده ولی هم کلاس اول راحتی داشته و هم نظر مثبتی راجع به مدرسه اش داره . امیدوارم در پایان تمام سال های تحصیلی عمرش همچین احساسی داشته باشه .

اولین تقدیرنامه من

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ . ن : امروز خیلی سعی کردم باباعلی رو از سفرش منصرف کنم . حتا گریه هم کردم (مجموع زمان گریه های من از وقتی به دنیا اومدم ۱۵ دقیقه است که ۵ دقیقه اش امروز بوده!!!) ولی باید می رفت ... هیییی زندگی

از بهتر شدن تا بهترین شدن

به نظر میاد سال تحصیلی داره کم کم به روزهای پایانیش نزدیک میشه . در طول این یک سال کلی وقت گذاشتیم ، تلاش کردیم و کار کردیم تا بتونیم اولین گاممون رو محکم برداریم . آخه بهتره هر چیزی رو از پایه درست ساخت . خوشبختانه من در مهمترین هدف کلاس اول یعنی سوادآموزی هیچ مشکلی نداشتم و آموزگارها در طول سال چه شفاهی و چه با یادداشت همیشه رضایت خودشون رو اعلام کردند . به خصوص در دیکته . 

گرچه من هیچوقت زمان ، انرژی و توانم رو صرف بهترین شدن نکردم و همیشه سعی داشتم بهتر شدن رو هدف قرار بدم اما در آخرین دیکته ای که نوشتم خانم معلم چنان تعریفی از من پای دفترم نوشتند که به نظرم از ده تا کارنامه عالی هم ارزشمندتره . باباعلی حیفش اومد ثبتش نکنه :

و اما ... ! من این آخرها خاطرات دیگری هم با خانم معلم عزیزم دارم . همین یکی دو هفته پیش توی جلسه مدرسه خانم معلمم مامان شیدا رو کشید کنار و مکالمه زیر رو با هم داشتند :

- من می دونم که مشکلی وجود نداره ولی پارسا یه چیزی بهم گفت گفتم بهتون بگم :

- چی ؟!

- اون خیلی جدی بهم گفت : "توی خونه با من خیلی بد رفتاری میشه ... بابام منو هر روز صبح با کتک از خواب بیدار می کنه !!!!!!!!" و ... وقتی هم من بهش گفتم که میخوام موضوع رو تلفنی با شما در میون بزارم گفتش "نمیخواد تماس بگیرید.مشکلی نیست!!!" لطفا بهش نگید که من بهتون گفتم !

- مامان شیدا :

و وقتی موضوع رو برای باباعلی تعریف کرد باباعلی :

البته اونا قضیه رو به روم نیاوردند . چون می دونند توی مخ عجیب و غریب من چی می گذره ... (دوست دارم عکس العمل آدم ها رو در قبال خبرهای عجیب و تخیلی بدونم!  این کار من خیلی وقت ها  به سر کار گذاشتن دیگران تعبیر میشه . تقریبن همه خانواده به این رفتار من عادت کردند . باباعلی یاد دوسه  سال پیش افتاد که پای تلفن به مامان بزرگ گفته بودم باباعلی رفته باشگاه و مامان شیدا هم رفته برای سگی که تازه خریدیم غذا بخره و من و سگه هم خونه تنهاییم !!! بیچاره مامان بزرگ حسابی ترسیده بود و وقتی فهمید که در کل سگی در کار نیست و بابا و مامان هم خونه هستند و دارند هاج و واج منو نگاه می کنند کلی جا خورد) همین چند وقت پیش هم خیلی جدی و حق به جانب یه خبر جالب در مورد مدرسه داشتم : "وقتی اشتباه می کنیم معلم موسیقیمون با مضراب میزنه تو سرمون . تازه یه وقتایی مضراب رو میده به بچه های دیگه که بزنند تو سر اونی که اشتباه می کنه !!!"

من در ایران سرافراز

قرار بود وقتی برگشتم جریان کنسرتمون تو سالن وزارت کشور رو براتون تعریف کنم . راستش فکر نمی کردیم که جریان اینقدر مفصل باشه که ندونیم از کجاش باید شروع کنیم . فکر کنم اگه این کار رو به صورت یه گزارش تصویری انجام بدیم بتونیم حداقل بخشی از اتفاق ها رو منتقل کنیم :

وقتی به مدرسه رسیدم انگار بچه ها منتظرم بودند . البته من ساعت ۱۲ و طبق قرار رسیدم اونجا ولی مثل اینکه باقی بچه ها زودتر رسیده بودند مدرسه و منتظر بودند من هم برسم و تمرین رو شروع کنند . چون وقتی رسیدم ، چند تا از مادرهایی که دم در مدرسه بودند با هم گفتند "این هم از پارسا !" و اما ... بعد از شش هفت جلسه تمرینی که تو مدرسه داشتیم ، مشخص شد که گروه ما از طبل و چند ساز کوچک تک صدایی مثل دایره و مثلث و ... ، دو سه تا بلز سوپرانو و آلتو ، حدود سه یا چهار بلز معمولی و سه فلوت تشکیل می شه و قراره دو آهنگ محلی "مستم مستم" و آهنگ محلی آذری "جیک جیک جوجه لریم" رو اجرا کنیم . با تشخیص مربیمون -آقای ذابح- من و محمدحسین و فرداد ضمن همراهی در خواندن سرودها و نواختن بلز باید وظیفه نواختن فلوت رو هم در کنسرتمون ایفا می کردیم .

وقتی تمرین تو مدرسه مون تموم شد و راهی سالن محل اجرا شدیم فکر نمی کردیم که قراره تمام صندلی های طبقه اول و بخشی از طبقه دوم این سالن پر بشه .

 

قبل از اجرای اصلی ، یک بار برنامه مون رو اجرا کردیم تا استرس بچه ها کمتر بشه ولی وقتی در زمان مقرر وارد سالن شدیم و با حدود دو سه هزار نفر جمعیت مواجه شدیم می شد استرس بیشتری رو تو چهره بچه ها دید .

اجرای ما ششمین برنامه بود و قبل از اون برنامه هایی به شرح زیر اجرا شده بود :

سرود "شکوه جاودانه" و سرود "معلم" توسط گروه های سرود مدارس مختلف راهنمایی و دبیرستان علامه در سطح تهران که به شکلی بسیار زیبا و فنی اجرا شد (رهبری بیشتر اجراها رو دکتر حمید عسگری بر عهده داشتند)

 

اجرای موسیقی سنتی توسط گروه موسیقی سنتی دانش آموزان مجتمع :

و بعد از این بخش نوبت ما شد تا بریم رو صحنه ... سالنی که میشه اون رو در ردیف بزرگترین سالن های فعلی ایران قرار داد . راستش فکر نمی کردیم به این زودی بخواهیم برنامه ای در این مقیاس اجرا کنیم . با پخش موزیک ورود به صحنه ، یکی یکی رفتیم و در جایگاه خودمون قرار گرفتیم :

با وجود استرسی که داشتیم برنامه های ما به خوبی هر چه تمام تر اجرا شد و هر دو تا آهنگ رو با هماهنگی خوبی اجرا کردیم :

و در پایان برنامه به شدت مورد تشویق قرار گرفتیم . چرا که ما کوچک ترین های این برنامه ۳ ساعته بودیم و برای اولین بارمون هم بود که در اجرای این برنامه حضور داشتیم . خیلی خوشحال کننده است که درست در پایان برنامه بتونی پدر ، مادر و مادربزرگت رو میون جمعیت تشخیص بدی . این حتا در مورد آدم درونگرایی مثل من هم صدق می کنه  :

و اما بعد از اجرای ما برنامه های جالب دیگری هم به روی صحنه اجرا شدند . سرود "ای ایران ایران" که توسط مرحوم محمد نوری در همین سالن اجرا شده بود توسط گروه همسرایان مجتمع که کارشون واقعن درست بود :

حرکات نمایشی (موزون/هماهنگ یا هر اسم دیگری که دوست دارید صداش کنید) که گنجوندنش تو برنامه ها واقعن جای تعجب و البته خوشحالی داشت و تشکیل می شد از بسته کاملی از رقص های اقوام مختلف ایران :

اجرای موسیقی سنتی توسط گروه همکاران مجتمع :

تجلیل از مدال آورهای علامه ای آخرین المپیادهای جهانی (یک طلا،سه نقره و سه برنز) :

همچنین تقدیر از رتبه های تک رقمی و دو رقمی کنکور سراسری :

اجرای قطعاتی بسیار زیبا و فنی توسط گروه کر اردیبهشت (دو قطعه محلی فارس و یک قطعه محلی ارمنستان) :

ترانه "جاده خوشبختی" توسط گروه موسیقی پاپ دانش آموزان مجتمع :

سرود "ایران وطنم" توسط گروه های سرود تعدادی از دبیرستان های علامه ...

و در پایان برنامه هم "ای ایران" که اجراش توسط گروه مشترک کلیه واحدهای آموزشی مجتمع و همچنین همراهی مردم ، حال و هوای سالن رو به کلی دگرگون کرد :

در مجموع میشه گفت برنامه هنری که توسط ۲۵۰ دانش آموز از یک مجتمع آموزشی اجرا شده و ۱۲۰ نفر هم به صورت مستقیم در اجرای اون تلاش کردند ، در این مقیاس و با این کیفیت نشون میده که مقوله هنر در این مجموعه دارای اهمیت بسیار زیادیه و بسیار مورد توجه و حمایت قرار می گیره و این خیال من رو برای همراهی با اونها بیش از گذشته راحت می کنه .  

کنسرت از نوعی دیگر

چند وقتی میشه در مورد مدرسه پستی نداشتیم . اون هم علتش اینه که اونجا همه چی داره طبق روال پیش میره و تا خبر خاصی نباشه نمیشه پستی هم داشت . ولی مثل اینکه یه خبرهایی هست . اون هم اینه که من و چند نفر دیگه از بچه های مدرسه ، دو سه روز پیش برای اجرای برنامه گلبانگ سرود در سالن وزارت کشور انتخاب شدیم و قراره حدود ده روز به صورت گروهی تمرین کنیم و آماده بشیم .

این برنامه یازده ساله که هر سال توسط بچه های راهنمایی و دبیرستانی مجتمعمون و با هدف ترویج بیشتر سرود دانش آموزی و همچنین تجلیل از مدال آورهای المپیاد جهانی و کشوری مجتمع برگزار می شه . در دوره های قبل تنها سرود اجرا می شد اما قراره ما بچه های دبستانی ، امسال به اونها اضافه بشیم و ضمن مشارکت در اجرای سرودها ، موسیقی رو هم در کنار اون برنامه بگنجونیم . برای من البته بد نیست چون مجبورم دوباره فلوت ، بلز و به خصوص سرود رو هم که پایه ای برای خوندن محسوب میشه تمرین کنم و اجرای زنده و گروهی دیگری (این بار با تعداد خیلی بیشتری تماشاچی) داشته باشم که مفید خواهد بود . خدا رو چه دیدی ! شاید استعدادی هم در زمینه صدا و آواز داشتم ! حالا مربی هنرمون چه جوری می خواد این هماهنگی رو بین بچه های منتخب دبستان برقرار کنه باید منتظر موند و دید اجرای اردیبهشتمون در سالن اجتماعات وزارت کشور چی از آب در میاد .

جبرانی

یکی دو هفته از اون برنامه کلاس زبان گذشته بود و من حسابی مشغول فعالیت های مدرسه ام بودم که یه روز بابا و مامانم با هم اومدند مدرسه دنبالم (گاهی این اتفاق میفته) باباعلی بیرون مدرسه توی ماشین منتظر من نشسته بود و من با خوشحالی خاصی که برقش توی چشم هام نمایان بود اولین کارنامه اولین سال تحصیلم رو در آوردم و گفتم :

برات سورپریز دارم (و در حالی که کارنامه میان ترمم رو گرفته بودم سمتش ادامه دادم) : این جبرانی اون کارنامه زبانمه ! 

به کار بردن کلمه جبرانی برای باباعلی جالب بود چون ما هیچ صحبتی در مورد جبران و این حرف ها نداشتیم و این نشون میده هر اتفاقی که میفته (چه خوب و چه بد) چقدر میتونه تو ذهن بچه ها پایدار باشه و مدت ها بهش فکر کنند و به نوعی ذهنشون درگیر موضوع بشه . اون می دونست که وضع و اوضاعم توی مدرسه خوبه و حدس هم می زد که عالی باشه ولی با این حال بغلم کرد و خوشحالیش رو بهم نشون داد تا این احساس خوب یادم بمونه و انگیزه بیشتری برای عالی موندن از خودم نشون بدم . میدونین که ؟! : در شرایط نرمال بیشتر نتیجه های مثبتی که آدم ها می گیرند به خاطر فعالیت های مثبتیه که انجام دادند و کیفیت فعالیت ها و میزان تلاششون رو هم انگیزه هاشونه که تعیین می کنه .

در هر صورت این اولین کارنامه مدرسم بد نبود ! دعا کنید بقیه مسیر رو هم همینطوری ادامه بدم . راستی به نظرتون این عکس شبیه بچه محصل های دهه سی و چهل نیست ؟!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پانوشت : بالاخره کارنامه پایان ترم اولمون رو هم دادند . البته می دونیم که ارفاق هایی هم شده ولی وضعیت همچنان خوبه .

یلدای 91

سه ماه گذشت و به یلدا رسیدیم . سه ماهی که میشه گفت مهمترین سه ماه زندگی یک انسان روی کره زمینه . اولین سه ماه با سواد شدن ما در حالی گذشت که من و دوست هام با سرعت هر چه تمام تر در حال با سواد شدنیم . توی این ۹۰ روز ارتباط خونه ما با مدرسه در حد همون انجام تکلیف ها و یکی دو تا جلسه آشنایی عمومی بود و از اونجایی که فرصت نشده بود هیچ اطلاعات شخصی در مورد سطح کار و وضعیت عمومی و روحی من در کلاس های مدرسه به خونه منتقل بشه بنابراین باباعلی تصمیم گرفت به مدرسه بیاد و جلسه هایی با معلم هام داشته باشه بنابراین هفته پیش هماهنگ کرد و توی یکی دو روز به تک تک معلم های من سر زد و جالب اینکه هر کدوم از اونها اطلاعات جالبی رو به اون منتقل کردند :

معلم خلاقیت ، هنر و موسیقی

ضمن اینکه اعتقاد داشتند من از پس هر کاری که در کلاسشون لازم باشه برمیام اعلام کردند من تو کلاسشون از اون جنب و جوش ها و شیطنت های معمول بچه ها کمتر نشون میدم . به عنوان مثال : "وقتی در کلاس باز میشه همه بچه ها هجوم می برند سمت صندلی ها و سعی می کنند جایی رو انتخاب کنند که به من نزدیکتره ولی پارسا جون میره روی هر صندلی که باقی موند میشینه و خیلی براش مهم نیست که جای بهتر رو با هل دادن و کنار زدن بچه های دیگه به دست بیاره" و نکته جالب دیگه اینکه اعتقاد داشتند دیسیپلین من سر کلاس بیش از سن و سالمه !!! وقتی باباعلی از سوابق موسیقی من براشون صحبت کرد کلی تعجب کردند و ازش خواستند که فیلم کنسرت ها و فعالیت های من رو ببره تا بیشتر با خصوصیات و توانایی های من آشنا بشند(معلوم شد که من هنوز هم اون عادتم رو دارم : یکی از عادت های من که باید تعدیل هم بشه اینه که کاری رو که بلدم خیلی بروز نمیدم) ایشون در پایان اعلام کردند که در نظر دارند به عنوان یک راهکار بنده رو در یک گروه کوچک به عنوان آموزش دهنده موسیقی و سرپرست کنترل دو سه تا از شرترین بچه های کلاس قرار بدند تا اینجوری همدیگر رو تعدیل کنیم !

در ضمن قرار شد در زمینه مجسمه سازی با گل مخصوص و تمرین خوشنویسی (تمرین خط نستعلیق روی کاغذ مومی و ...) بیشتر کار کنم .

معلم زبان

نظر ایشون این بود که پارسا رابطه خوبی باهاشون داره ، خیلی در کلاس فعاله و مطالب رو هم خیلی خوب می گیره و گاهی وقت ها برای یاد دادن مطلب ها به بچه های دیگه میاد پای تخته . ایشون برعکس معلم هنر ضمن رضایت کامل از فعالیت های کلاسی و روحیه بنده به باباعلی پیشنهاد دادند که من رو برای اینکه انرژی بیشتری تخلیه کنم در یک کلاس ورزشی هم ثبت نام کنه !!! که وقتی شنیدند برنامه منظم و هفتگی ورزشی دارم و در هر هفته حداقل سه تا چهار کیلومتر شنا می کنم کلی تعجب کردند !(خدا میدونه سر کلاسشون چیکار می کنم)

معلم اصلی 

خوشبختانه ایشون هم ضمن رضایت کامل از میزان هوش ، یادگیری و رفتار بنده اعلام کردند که یکی از بهترین شاگردهای کلاسشون هستم و در هیچ زمینه ای جایی برای کار بیشتر ندارم (با این حال باباعلی محض "دیگر آزاری" ازشون خواست که در صورت لزوم سخت گیرتر عمل کنند و بیشتر به من فشار بیارند تا خیلی هم حس مدرسه غیر دولتی بهم دست نده) 

در ضمن ایشون از باباعلی خواستند که برای مراسم شب یلدا من با سازم برم مدرسه و قطعاتی که بلدم رو براشون اجرا کنم . این دعوت پذیرفته شد و من با همکاری خوب بچه های کلاس و معلم هام تونستم اولین کنسرتم رو بدون حضور بابا و مامانم برای معلم ها و همکلاسی هام برگزار کنم .

توی این کنسرت کلاسی ، من تمام بیست سی آهنگ معروفی که بلد بودم رو برای بچه ها با ویلن زدم به اضافه یک کار جالب از خودم یعنی تنظیم آهنگ "چک چک باران" که سال پیش با بلز توی کنسرت زده بودیم بر روی ویلن (با کمی تغییرات دلبخواه خودم) و اجرای اون برای بچه ها و با خوانندگی یکی از اونها که شعر رو بلد بود . (جالب اینکه در راستای همون عادت نمایش ندادن توانایی ها من این کار رو بدون اینکه کسی بدونه انجام داده بودم و وقتی شب اون رو توی خونه زدم باباعلی رو کرد به من و گفت : این آهنگ که توی کتابت نبود نت هاش رو هم نداشتی پس از روی چی براشون زدی ؟!" و من هم در جواب بهش گفتم که نت هاش رو از کنسرت سال قبل بلد بودم و نیازی بهشون نداشتم . در هر صورت این آهنگ توی کلاس هم بیشتر مورد استقبال قرار گرفت چون دو بار اجرا شد)

به این ترتیب و با رسیدن به بلندترین شب سال پرونده سه ماه فعالیت من در کلاس هم بسته شد و وارد سه ماهه دوم شدم . سه ماهه هایی که امیدواریم هر کدومش از قبلی بهتر و پربارتر باشه .

معرفت و کرگدن !

دو ماه از اول مهر گذشته و من و باقی بچه های مدرسه با سرعت زیادی در حال با سواد شدن هستیم و کلی چیز یاد گرفتیم . حتا یه کتاب هم آوردیم خونه و برای مامان و بابامون خوندیم . کتابی که متنش بر اساس حروفی که تا حالا یاد گرفتیم تنظیم شده . اولش براشون خیلی جالب بود و کلی خوشحال شدند اما اشتیاق زیاد من به خوندن و دوباره خوندن باعث شد اینقدر بخونمش که حال جفتشون از شنیدن عنوان کتاب بد بشه

از سوادآموزی بنده که بگذریم مدرسه چیزهای دیگه ای هم برای یاد دادن به ما داره و یکی از مهمترین چیزهایی که تا امروز میتونم با افتخار بگم یاد گرفتم و تمرین کردم معرفته که به نظر میاد روز به روز داره تو کشورمون کمرنگ و کمرنگ تر میشه . واژه ای که جامعه امروز و فردای ما خیلی بیشتر از این چهار کلاس سواد و حفظ کردن فرمول های ریاضی و فیزیک بهش نیاز داره . و اما داستان معرفت :

سه تا همکلاسی کمی "نا آرام" دارم که اسمشون حالا بماند ! اینکه میگم "کمی نا آرام" منظورم این نیست که بچه های اکتیوی هستندها ... از اون منظر که خودم هم از اونها اکتیو ترم ... منظورم اینه که اونها شاید بدون اینکه خودشون هم بدونند بچه های آزار دهنده ای بار اومدند . یه نمونه بگم : همین دو سه هفته پیش یکیشون وقتی که داشتم آب میخوردم ضربه محکمی به لیوانم زد جوری که لبه اش خورد به دندونم و به کلی خیس شدم و این فقط یه نمونه کوچیک بود !

معلم ها و سرپرست های تربیتی مدرسه بعد از کلی مراعات قضیه و برگزاری چندین جلسه با اولیاشون چند هفته ای به اونها وقت دادند تا خودشون رو با کلاس و قوانینش وقف بدند ولی وضعیت درست نشد که نشد تا اینکه تصمیم گرفتند اونها رو به صورت جدی تنبیه کنند و یه روز شنیدیم که میخوان اونها رو اخراج کنند (البته شاید به صورت سمبلیک) . با وجود اینکه اونها خیلی اذیتم کرده بودند وقتی پای اخراج و این حرف ها اومد وسط به همراه یکی دیگه از همکلاسی هام به نام آرتمن تصمیم جالبی گرفتیم و اون هم این بود که رفتیم پیش سرپرست تربیتی مدرسه مون و ازش خواستیم که اونها رو ببخشه . اون ازمون پرسید که دلیل این خواسته مون چیه و ما بهش گفتیم : "درسته که اونها خیلی اذیتمون می کنند ولی هر چی بشه اونها از پیش دبستانی تا حالا دوست های ما هستند و دوست نداریم که اخراج بشند" و به این ترتیب اون سه نفر ظاهرن با پادرمیونی ما بخشیده شدند و یاد گرفتند که باید مرز بین اکتیو بودن و عادت به آزار همکلاسی هاشون رو رعایت کنند تا خودشون و دیگران بتونند از لحظه هایی که برای یادگیری صرف می کنند استفاده کنند . البته یکیشون در حال حاضر جلسات مشاوره رو میگذرونه و اگه خدا بخواد از چند وقت دیگه میاد تو خط ... و اما آقا یا خانوم کرگدن :

توی هفته گذشته یکی از تکالیف مدرسه ساخت کرگدن خمیری بود که همین یکی دو ساعت پیش تمومش کردیم . یعنی اول باباعلی مجبور شد برای یاد دادن به من اولین و تنها کرگدن خمیری عمرش رو بسازه :

و بعدش هم من از روی دستش یاد گرفتم و اولین کرگدن خمیری عمرم یعنی بچه همون کرگدنه رو ساختم :

 البته من به طور کلی در زمینه نقاشی و مجسمه سازی وارد نیستم چون هیچوقت وقت کافی برای تخصیص به این مقوله رو نداشتم ولی به عنوان اولین کار شاید بد نباشه .

کلاس اولی های غول پیکر

بعد از یه دوره نسبتن طولانی برای پیگیری پست هامون مجبوریم  که چند روز به عقب برگردیم یعنی روزی که باباعلی در دومین هفته مهرماه برای شرکت در جلسه اولیا و مربیان اومده بود مدرسه مون . بعد از یک ساعتی که به سخنرانی مدیر مدرسه ، مسئول های آموزشی و پرورشی و ... گذشت وقت آشنایی با معلممون شد بنابراین باباعلی به اتفاق باقی پدر و مادرها راهی کلاسی شدند که قرار بود من یک سال توش حضور داشته باشم و یه جورایی مهم ترین کلاس زندگی همه آدم های روی زمینه . از اینکه بعد از سی و یک سال دوباره سر کلاس اول (اون هم سر جای پسرش) می نشست احساس جالبی داشت . احساسی نوستالژیک و البته آمیخته با شیطنت . تازه ! در شرایطی که روی نیمکت و پشت میزهای ما جا نمی شد ! جالب بود که خانوم معلم مهربون و خبره ما از روی چهره پدر و مادرها تقریبن میتونست تشخیص بده که پسرشون کدوم یکی از یچه ها است . خانوم معلم ضمن آشنایی و خوش و بش با پدر و مادرها اصولی که انتظار داشتند در طول سال از طرف اونها رعایت بشه رو برای نتیجه بخش بودن هر چه بیشتر آموزش های کلاس مطرح کردند . بد نیست خلاصه ای از مجموع سخنرانی ها و نظرهای آموزشی مدرسه رو برای دبستانی ها داشته باشیم  :

۱- نزد کودکمان از سختی های یک درس صحبت نکنیم .

2- هیچگاه انجام یک تکلیف ، نیمه کاره رها نشود .

3- تکالیف او را به جایش انجام ندهیم بلکه همیشه ناظر انجام تکلیف باشیم و گاهی در نشان دادن نحوه انجام  به او کمک کنیم .

4- مجوز تاخیر و غیبت به دلایل ساده صادر نکنیم .

5- بازخوردهای نامناسب از مدرسه را با عکس العمل های مناسب دریافت کنیم (در همان بدو امر برخورد بد و شماتت آلود نشان ندهیم)

6- شنونده خوبی باشیم و بعدها در فرصت های مناسب حرف های او را یادآوری کنیم تا بداند که حرف هایش برای ما مهم است و در ذهن ما ثبت می شود .

7- به بهانه های مختلف نگاهی به کتاب های درسی او بیندازیم .

8- خاطره های خوب مدرسه مان را برای او تعریف کنیم .

9- بد و خوب دوستانش را نزد او قضاوت نکنیم (چون از همکلاسی هایش  شناخت خوبی نداریم اجازه دهیم خودش انتخاب کند)

10-  سعی کنیم راجع به جایی که در آن حضور نداریم اظهار نظر قطعی نکنیم (کلاس درس ، مدرسه و ...)

11-  آنها در بعضی درس ها فعالند و در برخی خیر . از علاقمندی ها به صورت راهبردی استفاده نماییم .

12-  به فرزندمان گوشزد کنیم که ابتدا و انتهای حرف های معلم را خوب گوش دهد (80%مطالب در ابتدا و انتهای حرف معلم ها نهفته است)

13- دلایل بازخوردهای منفی را از معلم بپرسیم و بعد اظهار نظر نماییم .

14- از کودک خود بخواهیم که تمام اتفاقات مدرسه را برای ما بازگو نمایند (این کار تمرینی برای آینده است)

در هر صورت برای باباعلی روزی خوب و به یاد ماندنی بود . البته کمی حیف شد چون جلسه بعد از تعطیلی مدرسه بود و من باید برای حضور به موقع سر کلاس دف با سرعت هر چه تمام تر مدرسه رو به اتفاق مامان شیدا ترک می کردم .

گزارش وضعیت

دو هفته اول مهر و در واقع اولین دو هفته کلاس اول من گذشت  . برای بنده که حداقل چهار سال گذشته رو همچین بیکار هم نبودم کلاس اولی شدن نباید خیلی هم سخت باشه ولی خب یه تفاوت هایی هم داره که کار رو کمی سخت می کنه. از قبیل اینکه دیگه مثل مهد و پیش دبستانی نمیتونیم در طول روز بخوابیم و در تمام مدت روز هم  باید کفشمون پامون باشه و ... همین تفاوت ها باعث میشه که ما امسال حسابی خستگی رو حس کنیم و لابد خیلی از پدر و مادرها هم دلواپس اینکه "خدایا نکنه یه وقت به بچه ام فشار بیاد" ولی مژده بهتون بدم که نگران نباشید چون میلیون ها کودک در سراسر دنیا هستند که آرزوی برخورداری از امکان تحصیل و داشتن یک زندگی نسبتن آروم رو دارند . تحصیل و مدرسه برای بچه ها فشار به حساب نمیاد . بگذریم :

برنامه مدرسه ما حسابی پر و پیمونه وهر روز ازصبح تا ساعت 15 هفت برنامه مختلف داریم و به ازای هر روز هم تکالیفی که بخشیش توی مدرسه و بخشیش هم تو خونه انجام میشه . تا اینجای کار مشکل خاصی وجود نداره و من دارم کارم رو مثل قبل انجام میدم . اطلاعاتی که تا حالا خودم در خصوص مدرسه ام گفتم تا حدودی جالبه و بد نیست اشاره ای بهشون داشته باشیم :

توضیح لازم : برخی از این داستان ها زاده تخیلات منه که آخرش با رنگ قرمز مشخص کردم ولی بقیه اش واقعیه .

کلاس ما 

- رابطه من و خانوم معلمم خوبه ولی دو سه روز بعد از شروع مدرسه همه بچه های کلاس رو (که بیست و دو نفر هستند) یکی یکی بردند پای تخته تا شکل هایی رو پای تخته بکشند (هر کدومشون سه شکل کشیدند) ولی برخلاف اینکه من سر کلاس ساکت بودم از من نخواستند برم پای تخته ! البته این عمل عمدی نبوده و شاید به دلیل کمبود وقت و ... اتفاق افتاده چون روز بعدش یکی از این کارت های معروف گرفتم و روی تمام تکالیفم هم برچسب تشویقی زده و کلی یادداشت های زیبا نوشته شده و این یعنی اینکه مشکلی وجود نداره .

- وقتی یکی از همکلاسی هام اذیتم می کرد (به بچه های کلاس و از جمله من تف پرت می کرد و ...) خانم معلمم بهم گفت بزنم لهش کنم !!! بعدن برای باباعلی تعریف کردم که این یک داستان واقعی نبوده و خودم ساختمش ! البته اون همکلاسیم تا حالا چند بار تذکر گرفته و داستان اذیت هاش واقعیه ولی راه حل خانم معلمم داستانیه که خودم ساختم !!!  

مربی فوتبال

جلسه اول گفت که اگه شلوغ کنیم ما رو می زنه ! ولی جلسات بعدی دیگه خبری از این ادبیات نبود پس یا اون شوخی کرده و یا ادبیاتش رو عوض کرده ! باباعلی هم به من توضیح داد که ممکنه شوخی کرده باشه و سر کلاس های ورزشی مربی ممکنه از این حرف ها بزنه و در ادامه :

خب تو بهش نگفتی که اون حق زدن شما رو نداره ؟

نه ! آخه من که نباید رو حرف معلمم حرف بزنم !

آفرین خیلی خوبه ! می خواستم بدونم نظرخودت چیه . در هر صورت هیچوقت رو حرفشون حرف نزن ولی اگه مثل امروز به موردی برخوردی با من در میون بزار تا در صورت تکرار ، مشکل رو با مطرح کردن با مدیرهای مدرسه حل کنم .

باشه ... ( البته بعد از هفته اول همه چی رو غلتک افتاد )

راستی من عاشق فوتبالم و تمام چیزهایی که یاد گرفتم (مثل تکل ، دریبل و دویدن با توپ و ...) رو همچین با آب و تاب تعریف می کنم که نگو . از قرار معلوم تو مدرسه برنامه منظم و جدی برای تعلیم این ورزش وجود داره .

استاد موسیقی

در جواب من که بهش گفتم میتونم ویلن بزنم حرفم رو باور نکرد و گفت : "تو اصلن ویلن زدن بلد نیستی !!!" باباعلی بعد از شنیدن این داستان ضمن اینکه باورش براش سخت بود ولی بهم گفت که اگر هم این اتفاق افتاده باشه ممکنه استاد یه جورایی حق داشته باشه چون خبر نداره که من دوره ارفم رو خیلی وقته تموم کردم وسومین ترمه که میرم کلاس ساز . تو مدرسه هم که ساز نداریم و نمی بریم که اون بدونه وضعیت از چه قراره  . در هر صورت با توجه به اینکه خودم رو یک نوازنده می دونم کمی بهم برخورد ولی با توضیحات باباعلی قانع شدم و تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که دست داد با ساز زدنم بهش نشون بدم که اشتباه فکر کرده و نباید بدون داشتن اطلاعات کافی راجع به کسی قضاوت کنه .

توجه : برخلاف کامل بودن داستان بالا و اونهمه احساسات مختلفی که در جریانش از خودم نشون دادم (ناراحتی و ...) دو سه روز بعد برای باباعلی تعریف کردم که این داستانی که گفتم زاده تخیلات خودم بوده و استاد بیچاره هیچوقت همچین چیزی بهم نگفته !!!

در مجموع بعد از دو هفته میتونم بگم به شرایط جدید عادت کردم و همه چی مرتبه . اینهایی که گفتم راجع به مدرسه بود ، وضعیت  کلاس های فوق برنامه رو تو بخش های خودش تعریف می کنم .

این عکس ها که میبینید داستان دارند . البته اولش باباعلی این رو نمی دونست و وقتی به صورت اتفاقی پرسید داستان رو براش تعریف کردم :

من در حال انجام تکالیفم هستم . دو تا وزیر هم دارم که سمت راست و چپ من هستند و در حال حاضر پاک کن های من رو برام حمل و نگهداری می کنند ولی وظایف کشوری و لشگری دیگری هم دارند .

گاوه که سمت چپه به نام "وزیرشاه"وزیر اصلیه که رابط من با بقیه است . ماموت هم وزیره ولی رابط بین وزیر اصلی و سربازها است به این مضمون که وزیر اصلی یعنی آقای گاو ! یا همون "وزیرشاه" اوامر رو به ماموت منتقل می کنه و ماموت با سربازها در میون می گذاره و بر عملکرد اونها نظارت هم می کنه . سربازها (مدادتراش و یک در خودکار) وظیفه نگهبانی و تامین امنیت من رو دارند تا بتونم کارم رو خوب انجام بدم .

موقع استراحت هم وزیرهای من میتونند به شکلی که می بینید یعنی لنگ در هوا استراحت کنند ! این وسط میمونه چند نکته ظریف : اون هم اینه که بازیگر نقش پادشاه (یعنی خودم) پذیرفته که "مشق رو باید نوشت حتا اگه خودت رو پادشاه فرض کنی !" و اینکه میشه یه کار سخت رو هم با بازی و کمک گرفتن از چند تا شخصیت و وزیر متشخص مثل گاو ! و ... تبدیل به یه کار قابل تحمل کرد . راستی کارهای زیادی در منزل هست که وقتی از بارگاه همایونی خودم (دنیای بازی هام) خارج میشم انجام میدم . کمک در چیدمان و جمع کردن میز غذا ، تحویل دادن آشغال ها به سرایدار و برداشتن کفش ها از جلوی در و قرار دادن در جاکفشی و چندین و چند کار کوچک و بزرگ دیگه وظابف روزانه من رو تشکیل میده که با کمال میل انجامشون میدم . اینها رو گفتم که بدونین این احساس "خودپادشاه پنداری" فقط و فقط مربوط به دنیای بازی های منه .

نکته در خصوص وقایع مدرسه : یعضی از داستان هایی که بچه ها در روزهای اول مدرسه شون از مدرسه و اتفاق هایی که در اون میفته براتون تعریف می کنند ممکنه واقعی نباشه و زاییده تخیلات اونها  باشه . هیجان روزهای اول مدرسه می تونه این تخیلات رو بیشتر به کار بندازه .

یکِ هفتِ نود و یک !

اولین روز مهر ماه هم اومد و رفت و من این روز جالب رو بدون واکنشی خاص و طبق معمول بدون هیچگونه استرسی (مثل یک سال پیش که به عنوان دانش آموز پیش دبستانی وارد مدرسه مون شدم) پشت سر گذاشتم . و اما امروز باباعلی همراه من نبود ! در شش سال گذشته این دومین باریه که من بدون اون در یک مراسم مهم شرکت می کنم . البته واکنشم رو هم بروز دادم ولی در مجموع مثل همیشه با قضیه یه جورایی منطقی کنار اومدم :

من : مامان شیدا ! تو امروز با من می آیی مدرسه ؟

مامان شیدا : بله .

من : یعنی امروز رو مرخصی گرفتی ؟

مامان شیدا : آره .

من : یعنی امروز رو به خاطر من مرخصی گرفتی ؟

مامان شیدا : بله .

من : بعد از اینکه من رو مدرسه گذاشتی بر می گردی خونه ؟

مامان شیدا : نه ! میرم سر کار .

من : باباعلی رفته سر کار ؟

مامان شیدا : بله .

من : یعنی امروز با من مدرسه نمیاد ؟

مامان شیدا : نه .

من : همه باباها امروز نمیان مدرسه با بچه هاشون ؟

مامان شیدا : بعضی هاشون هم ممکنه بیان .

و من تا رسیدن به مدرسه ساکت بودم (و لابد وقتی رسیدیم اونجا داشتم تعداد باباهایی که اومده بودند رو می شمردم)

نتیجه اخلاقی : آوووووویییییییییی باباها ! روزهای مهم زندگی بچه هاتون رو از دست ندین . این باباعلی همیشه کنارم بوده باز یه روز که نبوده کلی حال ما گرفته شد و به روی خودمون هم آوردیم ! گرچه ممکنه فکر کنین که از نظر بچه هاتون مهم نیستین و ممکنه حتا بعضیهاشون همین سوال هایی رو که من پرسیدم رو هم در نبودتون نپرسند ولی شک نکنین اینها سوال هاییه که بچه ها از خودشون حتمن خواهند پرسید و اگه خودشون نتونند جواب درستی برای علت غیبت شما داشته باشند معلوم نیست عواقبش به چه شکلهایی در روحیه اونها بروز خواهد کرد .

و اما از موضوع بالا که بگذریم امروز در مجموع روز خوبی بود . کلاس ها ، همکلاسی ها و معلممون مشخص شد و تعدادی کتاب هم بهمون دادند که به نظرم بچه بازی اومد (منظورم اینه که مناسب ما بچه ها است ) چون بیشتر مطالبش رو قبلن بلد بودم . البته ما به هیچ وجه دوست نداریم چیزی رو الکی زودتر از موعدش یاد بگیریم و برای یاد گرفتن زودتر از موعد اونها دلیل هم داشتیم چون کلاس های خارج از مدرسه ام زیاده و در طول سال به همه اونها و تمریناتشون نمی رسم بنابراین مجبور بودم یکی دو تا از این کتاب های وقت گیر رو لا به لای تفریحات تابستونیم تموم کنم .

خانم معلم دوست داشتنی جالب !

(اینها رو خودم به باباعلی گفتم) : معلم امسال من سنش بالا است و خیلی مهربونه و صورت جالبی داره که اگه بهت بگم چه شکلیه از خنده با کله میری توی همین میز ! (و بعد سعی کردم شکلی شبیه صورت ایشون رو با صورت خودم به باباعلی نشون بدم تا اون بدونه که معلم عزیزم چهره دوست داشتنی داره و من ازشون خوشم اومده) وقتی هم داره چیزی می نویسه دهنش رو تکون میده و اینجوری فکر می کنه .... (و باباعلی بود که از من یه سوال به این مضمون پرسیده بود که "معلمت چطور بود؟" و با اینهمه اطلاعات ریز در مورد خصوصیت های فیزیکی ایشون مواجه شده بود و داشت با خودش فکر می کرد که چطور این بچه ها به ریزترین چیزها هم دقت می کنند) ... و در ادامه : راستی اون امروز از ما خواست که فکر کردن رو تمرین کنیم ... چشممون رو ببندیم و فکر کنیم رفتیم دریا و پابرهنه داریم روی شن های ساحلی قدم میزنیم ... من هم این کار رو کردم . خیلی راحت بود ! آخه تازه رفته بودیم دریا !

باباعلی : اولن صورت آدم ها هر شکلی که باشه هیچ جای خنده نداره حتا اگه از روی دوست داشتن و توضیح خوب بودنشون باشه . اوکی ؟!

من : اوکی ! فقط خواستم بگم معلمم خوب بود ! (البته تقصیر از خود باباعلی بود . وقتی از کسی می پرسی فلانی چطور بود این "چطور" می تونه طیف وسیعی از خصوصیت ها از جمله خصوصیت های فیزیکی رو در بر بگیره . اون باید می پرسید نظر من راجع به رفتار معلمم چیه و ... )

باباعلی : دومن اسم معلمتون خانم ......... یه ، سابقه شون تو آموزش بچه ها خیلی زیاده و چیزهای زیادی هم بلده پس طبق معمول لازم نیست سفارش های همیشگی رو داشته باشم . کار خودت رو بلدی دیگه ؟! مثل تمام کلاس های قبلیت وظیفه ات اینه که بهشون احترام بگذاری ، حواست رو جمع کنی و هر چی بلد هستند رو ازشون یاد بگیری جوری که در آخر سال چیز دیگه ای نداشته باشه که بهت یاد بده ... درسته ؟!

من : بله ... کاملن ! ولی تو اسمش رو از کجا بلدی ؟!

باباعلی : خب می شناسمشون و باهاشون در ارتباطم ! حواست باشه همیشه ازت راضی باشه ها !

من : باشه !

و در واقع این روش من و باباعلی در مورد وظابف مورد انتظاره ... "قرارداد های پیش از موعد" که توسط "ارسال پیام هایی جهت برنامه ریزی ذهن" انجام میشه . حالا شاید یه روزی راجع بهش بیشتر صحبت کردیم .

آهای ... معلم بد !

یادمه سال گذشته خاطره ای در مورد روز اول پیش دبستانیش تعریف کردم ، امسال هم خاطره ای البته نه چندان دلچسب از کلاس اولش دارم :

روزهای ابتدایی سال بود که سر کلاس ، کمی شیطنت کار دست باباعلی میده و معلم کلاس اولش با دفتری دویست برگ که جلد ضخیمی هم داشت و اون روزها به "دفتر جلد نوری" معروف بود ضربه ای محکم به صورت باباعلی میزنه جوری که تیزی جلد دفتر ، از گوشه چشم راست باباعلی تا پایین صورتش رو با خطی طویل از جنس کبودی و خراش تزیین می کنه . وقتی میره خونه و باباش این وضعیت رو می بینه با حداکثر عصبانیت میاد مدرسه و از مدیر مدرسه میخواد که یا معلم رو بیاره تا اون سیلی محکمی بهش بزنه و یا در غیر این صورت آقای مدیر مربوطه باید جور معلم رو بکشه . جالب اینکه معلم مربوطه بعد از مواجهه با آقای پدر ، دروغ رو هم چاشنی کار زیباش می کنه و قضیه رو به کلی نفی می کنه !!! در هر صورت خوشحالیم که نظام آموزشی قدیم تموم شد ! نمی دونیم امروز اون معلم محترمه کجا تشریف دارند ولی امیدواریم هر جا که هستند سلامت باشند

فارغ التحصیل

سلام ! فکر کنم رکورد به روز نشدن رو شکستیم و کمی ! هم پست مونده که تاریخش گذشته ولی مجبوریم منتشر کنیم . اول از همه از جشن فارغ التحصیلی شروع می کنیم :

نمی دونم دوم خرداد شما رو یاد چی میندازه ! ولی برای من در این روز یکی دیگه از رخدادهای مهم زندگیم رقم خورد . بنده و باقی بچه های مدرسه مون فارغ التحصیل شدیم . یک سال در یک چشم به هم زدن مثل برق و باد گذشت و فکر کنم اگه با همین سرعت بگذره حدود یک ماه دیگه (یا بعد از چند چشم به هم زدن دیگه)باباعلی باید به فکر پست فارغ التحصیلی دانشگاه من باشه !!

جشن ما که یکی دو روز هم براش تمرین کرده بودیم از خوندن چندین سرود زیبا و نسبتن طولانی تشکیل می شد که طی اونها ما به پدر و مادرهای حاضر در سالن خوش آمد گفتیم ، آموزه های انگلیسیمون رو به رخ میهمان ها کشیدیم ! از مربی هامون تشکر کردیم ، از دستشون جایزه گرفتیم و باهاشون خداحافظی کردیم . البته این مربوط به برنامه های پیش دبستانی ها بود و در بخش کلاس اولی ها هم برنامه با سرود ، اجرای موسیقی (البته نه در حد خیلی پیشرفته چون کلاس موسیقی مدرسه مون از اواسط سال تشکیل شده بود و مربی موسیقیمون وقت زیادی برای آماده سازی بچه ها نداشت) و همچنین ارایه یک تحقیق در خصوص محیط زیست توسط یکی از کلاس اولی های زرنگ و معلمش انجام شد . از حاشیه های جالب این جشن می تونم به احساساتی شدن تقریبن تمام مربی ها و معلم های عزیزمون اشاره کنم که البته حق هم داشتند احساساتی بشند چون حدودیک سال تمام با شیطنت های ما سوخته و ساخته بودند و یه جورایی خداحافظی براشون سخت بود . نظرتون رو به عکس ها جلب می کنم :

سرود خوش آمدگویی

چی تو فکرته وقتی از اون فاصله صاف تو دوربین بابات نگاه می کنی ؟!(عکس زوم شده)

اجرای سرودهای انگلیسی همراه با نمایش حرکت ها

خنده گروهی (نمی دونم به چی!)

اجرای سرود تشکر از مربی ها و خداحافظی با اونها

سخن مربی ها با میهمان های حاضر در سالن

اجرای موسیقی (کلاس اولی ها)

اجرای عملیات ژانگولر ! به عنوان میان برنامه توسط کریس انجل !

ارایه تحقیق دانش آموزی هم مدرسه ای کلاس اولمون (حرکتی نمادین جهت یادآوری اهمیت تحقیق) 

پاورقی : وقتی زونکن محتوی تمام کارهای کلاسیم رو نشون باباعلی دادم اون ها رو ریخت روی زمین و نشستیم به تماشا و بررسی تک تکشون (حدود دویست ورق نقاشی ، کلاژ ، معما و ...) وقتی تمام نقطه نظرهاش رو در خصوص کارهای من (که نود و دو سه درصدشون عالی انجام شده بود) گفت سوال من بسیار جالب بود و حسابی رفت تو مخش :

چرا این چرت و پرت ها رو بهمون دادند ؟! ما که همه اینها رو بلد بودیم !!!

پ.ن : نکته جالب انجام تمام این کارها و تکلیف ها در طول سال بدون حتا یک بار اعتراض بود . باباعلی هم داشت با خودش فکر می کرد (نه بابا ! میخوای معادلات دیفرانسیل بدن بهتون حل کنین ؟!) 

پ.ن ۲ : "چرت و پرت" واژه ایه که نمی دونم از کجا اومده بود و یه چند روزی تو دهن ما می چرخید . یک هفته طول کشید تا این واژه رو ترک کنیم .

پ.ن ۳ : با وجود بازنگری های انجام شده در محتویات آموزشی و پرورشی دبستان ها و با عنایت به نظر "پارسا جون" به نظر میرسه باز جای کار بیشتر برای سردمداران آموزش و پرورش هست !!!

از مدرسه چه خبر ؟

اینطور که معلومه عمر زود می گذره چون تا اومدیم چشم به هم بزنیم و به مدرسه عادت کنیم داریم به روزهای پایانی نزدیک میشیم . اینجور که از شواهد و قراین معلومه من بر خلاف اینکه کوچک ترین شاگرد کلاسم ولی در سال تحصیلی که گذشت تونستم تعامل بسیار خوبی با مدرسه و مربی هام برقرار کنم (اینو برای کسایی میگم که از شهریوری بودن بچه هاشون در هنگام ورود به مدرسه نگرانند). از قرار معلوم مدرسه ما برای آغاز سال تحصیلی جدید و نقل و انتقال بچه ها به کلاس بالاتر در حال برگزاری آزمونه و از اونجاییکه اسفند سال قبل به ما نامه ای برای پیش ثبت نام در سال اول دادند از موضوع آزمون پیش به کلاس اول اطلاع نداشتیم . بعد از پرس و جو و دیدن والدین سایر بچه ها که خودشون رو برای آزمون ها و ... آماده می کردند مشخص شد که از هر کلاس ، ۵ نفر که مربیشون از همه نظر اونها رو تایید کرده نیاز به آزمون نداشتند و برای ثبت نام در کلاس اول همون اسفند ماه براشون دعوتنامه فرستاده شده که من خوشبختانه یکی از اون ۵ نفر بودم . البته هیچوقت فکر نمی کردیم که در این سطح و برای بچه های کوچولوی مدرسه هم برای رفتن به کلاس بالاتر آزمون بگذارند(این رویه مجموعه ما برای مقاطع بالاتر مثل راهنمایی و دبیرستان بوده ولی مثل اینکه روز به روز وضعیت داره سخت تر میشه)

اما ... از یک طرف امکان داره سال بعد ساعت کار مدرسه تغییر کنه و متاسفانه ممکنه مجبور بشیم باز دنبال یه مدرسه جدید بگردیم . البته با وجود اینکه از مدرسه ام راضی هستم ولی اصلن نگران تغییر مکان نیستم و هر جایی پیدا بشه که ساعت کارش مناسب باشه جای منه (این انعطاف و انطباق رو از همون شش ماهگی که برای اولین بار رفتم مهد ثابت کردم). باباعلی همیشه میگه مدرسه چندان هم مهم نیست چون این بچه ها هستند که اون رو می سازند و در نهایت باعث افتخار مدارسشون خواهند شد . صرفنظر از یکی دو سال ابتدایی تحصیلی که بچه ها قراره با محیط مدرسه و قوانینش آشنا بشند و بهتره مدرسه های خلوت تر و منظم تری انتخاب بشه ، برای سال های بعد باباعلی مدارس شلوغ تر دولتی با بچه هایی از طیف های متنوع فرهنگی رو به مدارس ایزوله غیر دولتی که در اون خانواده ها یکدست تر هستند ترجیح میده . چون اعتقاد داره یادگیری درس و فوق برنامه و ... که در هر صورت به بهترین شکلی انجام خواهد شد . چه با مدرسه چه حتا در منزل و با معلم شخصی ولی در عوض در اون مدارس بچه ها با قرارگیری در محیط شلوغ تر که شباهت بیشتری به جامعه واقعی داره و در نتیجه مواجهه با تنش های بیشتر ، درس های بیشتری از زندگی اجتماعی خواهند آموخت . تا ببینیم قسمت یا به عبارتی تعیین ساعت کاری جدید مدرسه برامون چی تعیین می کنه .

پ.ن : دوستتون میخواد وقت بگیره بیاد مدرسه با معلمم صحبت کنه ! گویا خیلی هم از نتایج کارنامه های هفتگی من که همچنان عالی هستند خوشحال نیست ... شوخی بود ! اون میگه چه نتایج عالی باشه و چه نباشه باید هر از گاهی مثلن هر شش ماه یک بار جلسه ای با معلمم داشته باشه و نظر اون رو راجع به نقاط قوت و ضعف من بدونه .

48 ساعت

بعد از اون جمعه هیجان انگیز و انرژی بخشی که داشتم 48 ساعت پر تلاطم و رفت و آمد شروع شد که اوجش رو میشه در روز یکشنبه دید . روزی که در اون سه بار رفتیم بیرون و برگشتیم منزل و وقتی که به شب رسید سوال جالب من باعث خنده باباعلی و مامان شیدا شد . حالا سوال بمونه برای بعد و به ثبت وقایع بپردازیم .

 شنبه البته خیلی سخت نبود . ساعت 12 شروع کنسرت بود و ما 5 نفر باید ساعت 10:30 برای تمرین در محل آموزشگاه حاضر می شدیم . برنامه سر ساعت مقرر انجام شد و ما دربخش فلوت به همراه بچه ها آهنگ های سلام-تیک تاک ساعت-گردن درازو طبل بزرگم رو اجرا کردیم و در قطعات ساز هم نواختن باس آهنگ دویدم و دویدم و سوپرانوی آهنگ چک چک باران با من بود که اونجور که تعریف می کنند خیلی خوب اجرا شد و ضمن اینکه خودش کنسرت فارغ التحصیلی کلاس بغلی محسوب میشد برای ما تمرینی واقعی برای کنسرت یکشنبه خودمون هم به حساب میومد .

 البته بعد از پایان کنسرت کارهای زیادی داشتیم که باید انجام میدادیم . این بود که نشد طبق برنامه بخوابم و فکر کنم ساعت حدود 10:30 شب بود که خوابیدم ...اما یکشنبه :

صبح اول وقت ، باباعلی من رو برد مدرسه و از اونجا به اتفاق تمام بچه های مدرسه رفتیم سالن اجتماعات مجموعه ، برنامه مدرسه ساعت 10:30 شروع شد و بچه های پیش دبستانی یک و دو و همچنین کلاس اولی ها به اجرای برنامه هایی پرداختند که بسیار جالب و دوست داشتنی بود . بیشتر برنامه های مدرسه رو شعرها و سرودهایی تشکیل میداد که طی دو ماه گذشته کار کرده بودیم و بابا و مامان تازه فهمیدند که چرا بعضی روزها که از مدرسه میومدم خونه صدام گرفته بود ... توی اجراهامون  طیف متنوعی از برنامه ها رو داشتیم . هم قرآن ، هم قر کمر ! ، هم حاجی فیروز و هم ای ایران ! این هم حاجی فیروزهای ما که سنگ تموم گذاشتند!!!

در سرود خوش آمد گویی به خانواده ها من و دوستم آروین  ضمن اجرای سرود در جاهایی خاص باید میومدیم جلو و حضار رو گلباران می کردیم ...

 

بعد از اجرای برنامه های مربوط به خودمون و حدود ساعت 12ظهر ، هنوز برنامه های مدرسه تموم نشده و یکی دو تا سخنرانی مونده بود که من مجبور شدم پیش از بقیه دوستانم سالن رو ترک کنم .

 بعد از صرف ناهار در منزل به سمت آموزشگاه موسیقی راه افتادیم .

 

کنسرتمون به خوبی هر چه تمام تر برگزار  شد و آهنگ های قشنگی رو که مشابه کنسرت روز شنبه بود با جدیت هر چه تمام تر اجرا کردیم  . البته برنامه ما تفاوت های جالبی هم با کنسرت شنبه داشت که بعدن در پست مربوط به خودش توضیح میدم . آخه فیلم و عکسبرداری ممنوع بود و قراره فیلم ها رو خود آموزشگاه بعد از تدوین تحویلمون بده . در هر صورت باید عرض کنم که پرونده دوره ارف ما بسته شد و من با کارنامه ای درخشان و البته مهمتر از اون طیف متنوعی از آموخته های مرتبط و غیر مرتبط با موسیقی این دوره رو به پایان بردم .

 

البته وقتی فیلم و عکس ها به دستم رسید خیال دارم در یک پست اختصاصی  جریان جالب کنسرت رو شرح بدم و اشاره ای هم به این آموخته های متنوع  داشته باشم . بعد از پایان کنسرت طبق قراری که باباعلی از قبل هماهنگ کرده بود رفتیم و با استاد ساز تخصصی مون هم مصاحبه کردیم و برخلاف اینکه ایشون هنرجوی تا این حد کوچک رو برای آموزش ویلن قبول نمی کردند من رو پذیرفتند و قرار شد از همین هفته کار رو شروع کنیم ... حالا خدا میدونه چقدر صبر و حوصله دارند و آیا من میتونم روزی یک ساعت تمرین کنم و نظرشون برآورده بشه یا خیر ... راستی روی تندیس فارغ التحصیلی ما جمله جالبی حک شده :

آنجا که زبان از سخن گفتن و قلم از نوشتن باز می ماند موسیقی آغاز می گردد .

از آموزشگاه ساعت 4:30 زدیم بیرون و 5 رسیدیم خونه و 5:30 دوباره به سمت آموزشگاه زبان راه افتادیم تا امتحان پایان ترممون رو هم بدیم و پرونده یک روز سخت رو ببندیم . وقتی برای آخرین بار کارمون تموم شد و من ساعت 8:30 کارنامه به دست راهی خونه شدم سوال جالبم رو از مامان شیدا پرسیدم :

یعنی امروز دیگه کلاسی نمونده که بریم ؟!

مسیر دونفره !

این روزها  سر باباعلی یه کمی شلوغه و نمیتونه با سرعت قبل پست جدید بذاره . هر چی بشه آخر ساله و حجم کار بیشتر ایرانی ها مثل بابای ما بیش از قبل خواهد بود . در همین فرصت کوتاه چند تا خبر و خاطره کوچیک هست که بد نیست ثبت کنیم : اول از همه اینکه اواخر اسفند کنسرت پایان دوره ارف رو توی آموزشگاه خواهیم داشت (یه چیزی تو مایه های کنسرت یانی !) و به صورت رسمی پرونده ارف بسته خواهد شد و به بخش انتخاب ساز قدم خواهیم گذاشت ... البته من هنوز ساز نهاییم رو انتخاب نکردم و بین چند تا ساز زهی و سیمی مرددم که در آینده نزدیک باید انتخاب نهاییم رو انجام بدم ...

بعد از دریافت یک عدد ماموت سایز بزرگ از مجموعه کالکتا به خاطر ده مثبتی که توی مدرسه گرفته بودم ، در خصوص سیستم تشویقی هم قرار بر این شد که برای اینکه کسب امتیازها خیلی زود به دریافت جایزه و این حرف ها ختم نشه و مجبور نشیم هی فرت و فرت جایزه بخریم !، به ازای هر ده هفته ای که در کارنامه ارزیابی هفتگیم تمام امتیازهای من عالی بود یه جایزه بگیرم . جالب اینکه از همون وقتی که این قرار رو گذاشتیم یعنی چهار هفته پیش تمام کارنامه های هفتگی من با امتیاز فول عالی به خونه فرستاده میشه و حتا توی یک آیتم هم کمتر از عالی نمیارم (جوری که باباعلی میخواد بیاد مدرسه از معلمم پرس و جو کنه که یه وقت تبانی من و معلمم در کار نباشه)  

در هر صورت تا پر شدن چوبخط فقط سه تا کارنامه تمام عالی مونده ... فکر کنم باباعلی باید به یه ترفند دیگه فکر کنه ...

در آخرین جلسه ای هم که توی مدرسه برگزار شد قرار بر این شد که آزمونی برگزار بشه و از همون پیش دبستانی ، بچه هایی که بعد از یک سال آموزش هنوز نتونستند خودشون رو به سطح مدرسه برسونند رو با نفرات جدید جایگزین کنند . این هم رویه ایه که کمی سخت گیرانه به نظر میاد ولی خب دیگه هر مدرسه ای در پذیرش و یا حفظ دانش آموز مختاره همونطور که خانواده ها در تعویض مدرسه بچه هاشون . به شرطی که معیارهاشون مناسب باشه شاید به نفع همه باشه که در جایگاه مناسب خودشون قرار بگیرند و جایی رو که توش زندگی براشون سخت میشه رو با جای بهتری عوض کنند ... نمی دونم .

راستی نکته ای که در این بین وجود داشت و مربوط میشه به بخش شخصیتی بنده اینه که من از اسباب بازی های بزرگ به اندازه نمونه های کوچک خوشم نمیاد . یعنی اینکه با آدمک ها ، اسباب بازی ها و حیوون های کوچک ساعت ها بازی می کنم و دو سه تا از اونها همیشه همراه منه ولی این ماموت بزرگه رو که هدیه گرفتم فقط نقش دکور رو تو اتاق من بازی می کنه و به چشم یه اسباب بازی جذاب بهش نگاه نمی کنم . یادم باشه عکس جذاب ترین عروسک ها و ماشین هام رو که همه مینیاتوری هستند براتون آپلود کنم . البته باباعلی فکر می کنه قابلیت حمل راحت تر اسباب بازی های کوچک هم توش بی تاثیر نیست .

وضعیت آب و هوا ، سرماخوردگی خفیف من و کارهای زیاد آخر سال باعث شد این روزها کمتر بتونیم برای بازی بریم بیرون تا اینکه دیروز من و باباعلی رفتیم پارک فردوس تا بازی کنیم ... جالب بود وقتی میخواستیم از مسیر دوچرخه ها بریم رو کردم به باباعلی و گفتم :

من : از این راه تنهایی نمیشه رفت ! این راه رو حتمن باید با یک دوست بریم ! 

باباعلی : کی گفته ؟ حالا شاید نتونیم دوست پیدا کنیم... اونوقت نباید از این راه بریم ؟!

من : نه نمیشه ! مثل اون دفعه که با دوستم از این راه رفتیم ...

باباعلی : کدوم دوستت ؟ اصلن یادت مونده اسمش چیه ؟

من : امیرعلی (یکی دو ماه پیش حدود دو ساعت با هم بازی کردیم و از همین مسیر دوچرخه ها رفتیم و یه پست هم براش گذاشته بودم) رو میگم دیگه ! بیا از این طرف بریم اول من یه دوست پیدا کنم بعد بریم تو پیست دوچرخه ها !

باباعلی : خب شاید دوست جدیدی که پیدا می کنی اسکوتر نداشته باشه و نتونه پا به پای تو بیاد .

من : لازم نیست که حتمن داشته باشه . یه کاریش می کنیم حالا بیا بریم . 

و رفتیم تو قسمت شلوغ پارک که من دوست پیدا کنم ... البته وقتی رسیدیم اونجا دیدم پسر یا دختر هم سن و سال و حتی کوچکتر از من نیست که با هم بریم و در نتیجه تنهایی راهی پیست شدیم ...

بعد از کلی بازی رفتیم سر وقت قدم زدن درطبیعت :

من : باباعلی اینا رو لگد نکن ! به اینا میگن چمن های خوب ! من از اون طرف میرم تا لگدشون نکنم ...

باباعلی : اه ؟ نمیشه روی اینا راه رفت ؟! خب منم از همون طرف میام

من : نه نمیشه . تازه باید ازشون معذرت هم بخوای که لگدشون کردی !!! 

باباعلی : اوکی اشکالی نداره معذرت خواهی هم می کنیم !

من : به اینها هم میگن الیتولی ! این چاله های کوچیکی که توشون یه سری گیاه سبز دور هم جمع شدند . اینا رو هم نباید لگد کرد ... این برگ رو ببین که خشک شده و یه طرفش سفیده و یه طرفش سیاه ... بهش میگن "برگ سه" !!! 

باباعلی : چی ؟ الیتولی رو دیگه از کجا در آوردی ؟! برگ سه ؟ یعنی ۳ ؟!ببینم اگه خیلی از خراب شدن چمن ها ناراحتی میخوای از زمین درشون بیاریم و ببریم تو خونه مون ازشون مراقبت کنیم ؟!

نه ... تو خونه مون که نه ولی باید مراقبشون باشیم ... باباعلی تو فکرش : بابا طرفدار محیط زیست !

و در ادامه کلی مطلب راجع به برگ و خزه و درخت گفتم که گرچه محتواشون درست بود ولی باباعلی مطمئنه حداقل اسم هاشون رو از خودم سر هم کردم !

پ.ن : بعد از اینکه رسیدیم خونه درباره نحوه ایجاد خاک و آب های زیر زمینی برای باباعلی کنفرانس دادم و معلوم شد که اینها رو توی "واحد کار" مدرسه مون یاد گرفتم .

دومین دوره انتخابات شورای دانش آموزی !

این آقایونی که میبینین ، دور هم جمع شدند تا نماینده شون رو انتخاب کنند ! همون انتخاباتی که در دور اولش خودم نماینده منتخب کلاس های پیش دبستانی شدم قراره به صورت دوره ای (شاید هفتگی) برگزار بشه تا همه یاد بگیرند در جایگاه های مختلف چه رفتاری باید از خودشون نشون بدن . کار قشنگیه ولی فکر می کردین بچه های پیش دبستانی هم انتخابات داشته باشند ؟! کاش در آینده وقتی که بزرگ شدیم شرایطی پیش نیاد که احترام به آرا به بی احترامی و نادیده گرفتن حق ما تبدیل بشه و طوری بشه که با رسیدن به سن رای گیری ، میل به شرکت در انتخابات رو داشته باشیم و فکر کنیم که در سرنوشت کشورمون واقعن نقش داریم ... می دونین که ؟! یاد جریان مریخ افتادم ... مربوط به زمین نیست !

پ.ن: باباعلی یه استاد اقتصاد داشت وقتی میخواست چیزی رو توضیح بده که ممکن بود به کسی بر بخوره ربطش میداد به مریخ ...

دهقان درون !

خب خیلی وقته که راجع به مدرسه چیزی ننوشتم . راستش اونجا هم وضعیت همه جوره بر وفق مراده . برنامه های مدرسه روز به روز داره بیشتر شکل می گیره . کلاس های موسیقی و خلاقیت راه افتاده و عمو موسیقیمون یه تست هم از همه بچه های مدرسه گرفت و به گفته خودش از میون ۱۲۰ نفر یه نفر از همه بهتر بود (دیگه نگم کی)... البته طبیعیه که انجام تست در پایین ترین سطح مقدماتی انجام شده باشه .  توی کلاس های پیش دبستانی یه رای گیری هم برای انتخاب چهار نماینده برای هر یک از کلاس ها انجام شده که متاسفانه من به عنوان نماینده انتخاب نشدم!!! ولی یه نفر هم قرار بود رییس تمام نماینده ها و رابطشون با مربی کلاس باشه که بنده با ۱۱ رای به این عنوان انتخاب شدم (جالب اینه که تمام اینها با رای خود بچه ها انجام میشه و مربی ها در انتخابات و نتایجش نقشی ندارند) البته من خیلی وقت پیش در خصوص نحوه اداره بچه های کلاس و وظایف یه نماینده چند تا سوال از باباعلی پرسیده بودم که اون ضمن راهنمایی من فکرشو می کرد که یه خبرایی تو کلاس باشه ولی نمی دونست قضیه تا چه حد جدیه . بالاخره ما بچه ها رو باید با یه ترفندهایی آروم کرد دیگه ... نماینده ها وظیفه اداره کردن کلاس رو دارند و در صورتیکه یکی از همکلاسی ها از کنترلشون خارج بشه موضوع رو با مافوقشون یعنی من در میون می گذارند ... در اینجا من سعی می کنم شخص مورد نظر رو در درجه اول با دعوت به فکر کردن به اعمالش و قضاوت خودش در مورد خودش متوجه اشتباهش بکنم و اگر در اشتباهش پافشاری کرد موضوع توسط بنده با مربی در میون گذاشته میشه !!! (تمام این توضیحات فنی رو امروز به باباعلی گفتم)

دو سه هفته ای هم میشه که برچسب هام به حدنصاب دریافت جایزه بزرگ رسیده بود . برای هر ۱۰ برچسبی که جهت کارهای خوبمون و همکاری با مربی ها سر کلاس ها می گیریم یه جایزه بزرگ برنده میشیم که البته توسط خانواده خودمون خریداری میشه ولی مدرسه اون رو بهمون میده (البته بچه ها اینو نمی دونند) . تمام این گزارشات رو هم من در روزهای مختلف به بابا و مامانم گفتم ولی اینقدر معمولی و بدون هیجان تعریف می کردم که با وجود اطمینان کامل به من و حرف هام یعضی وقت ها فکر می کردند "همینجوری یه چیزی گفتم دیگه" تا اینکه تمام اینها رو مربیمون در آخرین جلسه ای که هفته پیش داشتند مو به مو براشون تعریف می کنه ... البته نکته مثبتی که تو مدرسه ما وجود داره اینه که سعی می کنند رقابت زیادی بین بچه ها ایجاد نشه و هیچکس از طرف مربی ها به عنوان برتر یا برترین معرفی نشه تا همه بچه ها با خیال راحت و بدون استرس اضافی به کارهاشون برسند و علاقه اونها به محیط مدرسه و یادگیری حفظ بشه .

خلاصه اینکه پیرو مسئله جایزه بزرگ و از اونجاییکه ما در طول سال اسباب بازی آنچنانی نمی خریم باباعلی و مامان شیدا نمی دونستند چی باید بخرند و بعد از کلی فکر تصمیم گرفتند نظر خود من رو البته یه جوری که نفهمم بپرسند :

- پارسا پول های توی قلکت زیاد شده دوست داری باهاشون چی بخری ؟

- یه مزرعه !

- جااااان ؟ مزرعه اسباب بازی یا واقعی ؟!

- واقعی !... دوست دارم یه بز هم بخرم با یه گاو اسپانیایی . یه گاو شیرده هم داشته باشیم که شیرش رو بدوشیم ....

- باباعلی داشت به این فکر می کرد که چرا یه بچه به سن و سال من که تو شهر بزرگ شده باید یه همچین خواسته عجیب و البته زیبایی داشته باشه ؟ و در ادامه :

- خب حالا پولمون نمیرسه . چون خرید مزرعه پول زیاد میخواد میشه یه مورد دیگه معرفی کنی ؟

- یه گاری ! یه گاری که اسب اون رو می کشه و یه نفر هم اون رو میرونه و پشتش هم بار هست !!! بارش یه بشکه است که توش پر از توله سگه !... یه بشکه که سوراخ سوراخه و توله سگ ها میتونن توش نفس بکشند . به مزرعه که رسیدیم بشکه رو خالی می کنیم تا توله سگ ها بتونند بازی کنند . یه سگ گله هم میارم که گرگ ها رو بخوره ... تو هم با من میایی ؟!

- آره آره من هم پایه ام !!!

- همه حیوون ها رو توش جمع می کنم . حتی کرگدن ! البته به جز سوسک و اینجور چیزها !!!...تو هم میایی دیگه ؟!

- آره ... و با خودش : مثل اینکه باز هم خودم باید فکر کنم ... از این چیزی در نمیاد ! یعنی چرا اسباب بازی دلش نمیخواد ؟ شاید من سوالم رو درست نپرسیدم ... بذار ببینم من ازش چی پرسیدم ؟! پرسیدم با پول قلکش چی دوست داره بخره ... من راجع به اسباب بازی ازش نپرسیدم که !!!

- پارسا !!! چه اسباب بازی دوست داری ؟

TOY STORY البته به جز "بازلایتیر" و "وودی" چون اون دو تا رو دارم ... "رکس" خوبه ... اون دایناسوره ! "سه چشم" هم دو تا میخوام ...چون یه دونه خودم دارم ... سه چشم ها اونایی هستند که از سفینه پیتزا اومدند ... "جسی" (همون دختری که با وودی دوسته) هم خوبه .

و باباعلی نفسی به راحتی کشید ... آخه داشت نگران می شد که نکنه من علاقه ام به داشتن اسباب بازی رو به کلی از دست دادم .

سری که درد نمی کنه ...

به نظر میاد کلاس ها کمی خسته ات می کنه !

بله . الان که حسابی خسته ام . بریم بخوابیم ؟!

بریم . میگم اگه یه وقت احساس کردی زیاد خسته میشی ...

میخوای بگی فکر کنم و یکی از کلاس هام رو حذف کنم نه ؟!

آره . زیاد تکرارش کردم حفظ شدی ؟!

خب بذار فکر کنم بهت میگم ... و در حالی که رو تخت از این پهلو به اون پهلو می شدم ادامه دادم :

خب فکرامو کردم ... مدرسه رو حذف می کنیم !!!!!

مدرسه رو ؟! مگه مشکلی باهاش داری ؟!

نه !!! ولی تو گفتی به حذف یکی از کلاس هام فکر کنم . منم دیدم کلاس هام رو بیشتر از مدرسه ام دوست دارم .

خب ... عزیزم مدرسه رو نمیشه حذف کرد . حالا حالا ها باید بری .

یعنی هزار سال ؟!

نه حداقل حدود هفده هجده سال .

خب باشه میرم ! ولی دوست ندارم هیچکدوم از کلاس ها رو حذف کنم .

لطف فرمودید ... و با خودش : از قدیم می گفتند سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندند ! حالا تو هی گوش نکن !

این اواخر به دلیل امتحانات مامان شیدا ، من و باباعلی زیاد تنها میشیم و حداقل سه روز در هفته کل کارهای من (رسوندن به مدرسه و برگردوندن به خونه و بردن سر کلاس بعد از ظهر و تهیه دوپینگ برای بین کلاس ها و کمک در انجام تکالیف همه کلاس ها و کتاب خوندن قبل از خواب و ...)با اونه . من مشکلی ندارم و زندگی عادیم رو می گذرونم ولی به نظر میاد خودش کم آورده و همین نگرانش کرده که نکنه من هم همینقدر خسته میشم ...

راستی خیلی وقته باباعلی میخواد یه پست هم راجع به بازی های کامپیوتری و به طور کلی تاثیر و فواید کامپیوتر در زندگی بچه ها آماده کنه ولی وقت نمیشه . برای اون دسته از والدینی که ذائقه بچه هاشون رو از قبل با بازی های بالای ۱۸ سال (بیشتر بازی های کنسول های بازی مثل پلی استیشن و ... بالای ۱۸ سال هستند) داغون نکردند یه بازی آموزشی مفید معرفی می کنم که این روزها حسابی مشغولم کرده و البته خودش دلیلی هم هست برای موفقیت بیشتر در کلاس های زبانم :

 شامل ۴ سی دی که هر کدوم از این سی دی ها با یه سری بازی ، رنگ آمیزی ، گوش کردن به داستان و چیدن عکس های مربوط به اون با ترتیب صحیح ، امکان ساخت کتاب های مصور و نوشتن داستان ، آموزش حیوان خانگی توسط کودک و ... امتیازاتی به کودک میده و بازی های جدیدی رو براش باز می کنه .

گزارش هفته

خب اگه بخوام یه گزارش خلاصه داشته باشم باید بگم در هفته گذشته کلاس های درس و فوق برنامه همچنان برقراره و حسابی مشغولیم . هر ازگاهی عکس هایی از کلاسمون میره روی سایت مدرسه که باباعلی سریع برای وبلاگ شکارش میکنه . عکس پایینی (که من دستم تا مچ توی دهنمه) مربوط به کلاس اریگامی و عکس بعدیش هم مربوط به آدم برفی سفالیه که تو کلاس سفالگریمون درست کردیم . البته این جریان سفالگری رو از وقتی رفتم مهد هم داشتیم و انگاری حالا حالاها ادامه داره منتهاش باباعلی نمی دونه آخر کار یه دونه لیوان سفالی درست و حسابی هم ازش در بیاد یا نه...خدا میدونه !.... عکس آخری هم که توش باباعلی اون آخر واساده و تفنگش رو نشونه گرفته سمت ما مربوط به یکی از روزهای بارونی هفته گذشته است که باباعلی و ۱۳ تا از همکارهاش به سرشون میزنه برن Paint Ball . بنابراین وقتی بنده سر کلاس بعد از ظهرم بودم ایشون زیر بارون داشتند هفت به هفت با همکاراشون تفنگ بازی می کردند ! جنگ رو با نتیجه هفت به چهار بردند و یه بلیط کارتینگ هم جایزه گرفتند . حالا قرار شد من یه روز باباعلی رو ببرم پیست کارتینگ ، همکارهاش هم تشریف بیارند تا از بلیطشون استفاده کنند ! حالا اینها کی میخوان بزرگ بشن من نمی دونم !

هوش اقتصادی

دیروز بعد از ظهر طبق معمول دوشنبه ها ، من و مامان شیدا برای شرکت در کلاس باله راهی آموزشگاه شدیم (حدود یک ماه دیگه یه نمایش خواهیم داشت و نفراتی که برای تیم نهایی انتخاب شدند مشخص میشن و من در صورت انتخاب شدن برای ادامه این راه تصمیم خواهم گرفت). از طرف مدرسه هم سمیناری در خصوص "هوش اقتصادی" برگزار شده بود که یکی باید می رفت . از اونجاییکه سخنران جلسه ، دکتر اسلامی از "موسسه شخصیت پردازی کودک" بود و باباعلی هم خیلی دوست داشت که پای صحبت های ایشون بشینه و از نظراتشون مطلع بشه فرصت رو غنیمت دونست و برای شرکت در سمینار اعلام آمادگی کرد .  پس سر راهمون ایشون رو رسوندیم به محل برگزاری سمینار و خودمون رفتیم دنبال کلاسمون...و باقی ماجرا از زبان باباعلی :

قرار بود سمینار در خصوص راهکارهای آموزش و افزایش هوش اقتصادی کودکان باشه ولی از دوساعت زمان سمینار ، یک ساعت و نیمش صرف مقدمات تربیت کودک و ذکر اشتباهات خانواده ها در این زمینه شد و تنها 15 دقیقه به مقوله هوش اقتصادی پرداخته شد ! می دونین چرا ؟ چون ما اینقدر در زمینه تربیت کودک حتی در همون مراحل مقدماتیش مشکل داریم که همین رفع اشتباهات تربیتیمون خودش باعث افزایش انواع هوش در بچه ها میشه ! سمینار با حضور اکثریت مادرها برگزار شد و تعداد انگشت شماری از پدرها هم همراه مادرها اومده بودند و تعداد انگشت شمارتری هم پدر تنها (دو یا سه نفر) که از طرف سخنران محترم و حضار مورد تشویق هم قرار گرفتند . از مطالب بالا که بگذریم با توجه به اینکه خودم هم طی سلسله مقاله هایی ، در حال انتقال تجربیاتم هستم و برای اینکه تداخل مبحث پیش نیاد کل سمینار رو که حاوی مطالب بسیار مفیدی هم هست به صورت یک متن چند صفحه ای آماده کردم که میتونین از لینک زیر دانلودش کنین و در زمان های بعدی مطالب خودمون رو پی خواهیم گرفت . البته این رو هم بگم که اطلاعاتی که دیروز توسط دکتر اسلامی ارائه شد با روش های خودم همسو بوده و این اتفاق نظر موجب خوشحالی بنده هم شد (از این جهت که تا به امروز اطلاعات درست بهتون دادم و این متن میتونه به تعدادی از سرفصل هایی که در نظر داشتم در آینده عنوان کنم هم اشاره ای داشته باشه)

سمینار هوش اقتصادی

آذر 90

خب مثل اینکه هر وقت مطالب جدی زیاد میشه بعضی از دوستان لطف دارند و دلشون برای روزمرگی های ما تنگ میشه . ازشون سپاسگزارم ولی از اونجاییکه باباعلی دوست داره روزمرگی های ما هم حتمن کمی بار آموزشی یا علمی به همراه داشته باشه  در ثبت همه وقایع سخت گیره و هر اتفاقی رو ثبت نمی کنه ولی به این نتیجه رسیده که بد نیست هر چند وقت یکبار یه پست گزارشی هم داشته باشیم . آذر ۹۰ هم هر جوری که بود گذشت و وارد زمستون شدیم . در آذرماه هم برنامه من مثل ماه های قبلش پر و پیمون بود و فقط غروب شنبه ها آزاد بودم ... یکشنبه و سه شنبه زبان همچنان ادامه داره و چهارشنبه شطرنج و دوشنبه و پنجشنبه هم برای باله و موسیقی میرم آموزشگاه ... اما عکسهایی که میبینید باز هم مربوط میشه به مدرسه مون :

۲۶ آذر اردوی آموزشی مرکز فراموز شکیب و برگزاری ۵ کارگاه احترام به : خود ، یادگیری ، اندیشه ، طبیعت ، و قانون

جشن شب یلدا در مدرسه

کلاس اریگامی و ساخت پنگوئن

کلاس ما

خب بعد از پست قبلی که همه اش متن و درگیری و این حرف ها بود بد نیست یه پست تصویری هم داشته باشیم و از اونجاییکه از مدرسه مون تا حالا عکسی نداشتم نظرتون رو به دیدن عکس های کلاس جلب می کنم :

اتاق انتظار

با رفتن بچه ها به مدرسه اتفاقات زيادي در خلق و خو و رفتارشون ميفته و مدتي طول ميكشه كه اونها خودشون رو با شرايط جديد و تغييرات نسبي روش زندگيشون تطبيق بدهند . البته اين امر براي بچه هايي كه پيش از مدرسه به مهد مي رفتند راحت تر بوده و تطبيق با شرايط جديد براي اين دسته از كودكان در مدت زمان كمتري انجام میشه . ممکنه بچه ای تا پیش از رفتن به مدرسه خیلی بازیگوش باشه و رفتن به محیط کنترل شده مدرسه بتونه کمی اون رو آروم تر از گذشته کنه و یا برعکس . اما يكي از موارد مهمي كه بايد بهش توجه بشه تاثیر قرارگیری کودک در جامعه کوچک مدرسه است . تغييرات رفتاري بچه ها در اثر قرارگيري در محيط مدرسه و معاشرت با بچه هايي كه هر كدومشون از خانواده اي متفاوت اومدند و به روشي خاص تحت آموزش و تعليم و تربيت قرار گرفته اند . به نحوي كه در يك كلاس شما مي تونيد انواع و اقسام شخصیت ها رو در كودكان ببينيد ... از كودك شاد و سرزنده ، فعال و بيش فعال تا كودك خجل ، زودرنج ، گوشه گير و ... . هر كدوم از اين بچه ها سال هاي اوليه زندگي خودشون رو تحت يك نوع تعليم و تربيت بودند و نميشه انتظار داشت كه رشد اخلاقي و اجتماعي همه اونها مطابق يك استاندارد باشه و در واقع همین تفاوت ها است كه مدرسه رو به ماکتی کوچک از جامعه تبدیل می کنه و باعث ميشه در انتهاي كار يعني آخرين سال هاي تحصيل بچه ها سرنوشت هاي متفاوتي داشته باشند . تعدادي از اونها به اونچه كه ميخواهند مي رسند و تعدادي ديگه با موفقيت كمتري پا به اجتماع مي گذارند .

نوع برخورد بچه ها با رفتارهای مختلفی که با اون مواجه میشند یکی از مواردیه که ذهن خانواده ها رو به خودش مشغول می کنه . آیا کودک اونها تاثیر پذیر خواهد بود ؟ از کنار رفتارها بی تفاوت خواهد گذشت و یا خود سعی بر تاثیرگذاری بر همشاگردیها خواهد داشت ؟ از نظر بنده تلاش در شکل گیری نوع واکنش کودک از همین سنین پایین ، میتونه در سال های آینده کمک خوبی برای تعامل مثبت رفتاری کودک با بمباران های رفتاری اجتماع در مقیاس های بزرگتر باشه .البته اگر از همین حالا هم به صورت روزانه کدهای لازم رو در ذهن بچه ها جایگذاری کنیم و اونها رو براي انواع و اقسام رفتارها آماده كرده و اطمينان بالايي هم از اونها داشته باشیم باز مواردي پيش خواهد آمد كه كودك تاثير منفي رو از همكلاسي هاش بگيره ... چيزي كه اين وسط مهمه راه مواجهه و عكس العمل ما در برابر اين موارده . در همين راستا اين قضيه رو ضمن يك داستان واقعي بررسي مي كنيم :

صرفنظر از نظم و ترتيب مثال زدني كه پارسا در انجام کارها و تکالیفش داره و نميشه بهش در اين خصوص هیچ رقم ايراد گرفت ، در زمينه تاثيرپذيري از همشاگردي ها موردي پيش اومد كه بد نيست بهش اشاره بشه . البته اون در اکثر موارد بیشتر تاثیر گذاره تا تاثیر پذیر اما در اکثر موارد : حدود اواسط آبان ، دو سه روز بود كه رفتارهاي پارسا كمي خشن و اندكي هم گستاخانه شده بود و تمايل زيادي به حرف گوش كردن نداشت . لحن كلامي اون هم تغيير كرده و عباراتي همچون "برو بينيم بابا !!! "، "حالتو ميگيرم" و ... به ادبياتش وارد شده بود . البته ما خودمون هم خانواده اديبي نيستيم ولي در ادبيات روزانه و به خصوص در حضور پارسا سعيمون رو مي كنيم كه حواسمون جمع جمع باشه ... به هر حال ...يكي دو روز بود كه اين تغييرات رو حس مي كرديم ولي چون ريشه اش رو نمي دونستيم نميشد كه واكنش مناسبي نشون بديم تا اينكه بنا به دلايلي بنده در يكي از روزهاي سرد پاييزي رفتم مدرسه كه آقا رو تحويل بگيرم (پارسا بيشتر با مامان شيدا ميره مدرسه و برمي گرده) . در مدرسه اونها بچه هايي كه مادرانشون شاغل هستند و ديرتر ميان دنبالشون ، در نمازخانه منتظر مي مونند تا مادر بياد دنبالشون . به عبارتی نمازخونه اتاق انتظار هم هست . در مدت كوتاهي كه دم در اتاق انتظار منتظر پارسا بودم نگاهی هم به داخل اتاق انداختم که ببینم چه خبره . يكي از بچه ها نظرم رو جلب کرد . چنان حركات و رفتاري از خودش نشون داد كه حسابي برام جالب بود . يه لحظه هم آرام و قرار نداشت و در حالت عادي هم بالا و پايين مي پريد . تا چشم معلم رو دور ديد كفش همكلاسيش رو برداشت و برد پايين پله ها گذاشت و همكلاسي مظلومش هم به شدت از دستش عصباني و ناراحت بود ولی عصبانیتش رو تو خودش مي ريخت و حسابي اشكش در اومده بود . پارساي ما هم اين ميون با لبخند نظاره گر بود و عكس العمل خاصي از خودش نشون نمي داد (البته شيطنت هاي اين پسر كوچولو اينقدر سريع اتفاق ميفتاد كه جاي عكس العمل هم باقي نمي گذاشت) وقتي اون صحنه ها رو در كنار تغيير رفتار پارسا گذاشتم از نتيجه كار چنان آشفته و عصباني شدم كه وقتي سوار ماشين شديم با اولين شیطنت رفتاری پارسا با عصبانيت هر چه تمامتر سرش داد زدم :
- يعني تو نمي دوني كه نبايد حركات بد رو از بچه ها ياد بگيري ؟ بعد از دوماه كه مدرسه رفتي فقط اين طرز حرف زدن رو براي من ياد گرفتي ؟! يعني تو نمي توني بفهمي چه كاري بده چه كاري خوب ؟ و .....
در اين هنگام پارسا فقط داشت نگاهم مي كرد . در نگاهش مي شد تعجب ، پشيموني ، تفكر و انتظار رو تشخيص داد .... نگاه كسي كه تازه فهميده كار بدي كرده ، از عمل خودش پشيمونه و منتظره تا ببينه جريمه اش چيه .
وقتي با اين نگاه پارسا مواجه شدم يه لحظه ساكت شدم و از خودم پرسيدم :
آيا تو تمامي موارد بد و خوب رو به اون گفتي ؟
آيا يه بچه پنج ساله بايد خودش بتونه همه چيز رو تشخيص بده ؟ حتي مواردي رو كه اولين باره باهاشون مواجه ميشه ؟
آيا اين رفتار اون هدفمند بوده ؟ احتمال نداره كه از روي نا آگاهي كپي برداري رفتاري كرده باشه ؟!
آيا بعد از دوماه اين تنها چيزي بوده كه از پارسا ديدي ؟ اينهمه ستاره و برچسب و امتياز و تعريف و تمجيد معلم و كارنامه هاي هفتگي و ... هيچي ؟! فقط همين يك رفتار باعث ميشه همه نكات مثبت اون رو ناديده بگيري ؟
اينهمه در خصوص رفتار صحيح و تربيت كودك و ... مطالعه مي كني وقتی عصبانی میشی همه چي يادت ميره و سعي مي كني با بالا بردن صدات اون رو تربيت كني ؟
طولي نكشيد كه رسيديم خونه ... سكوت بين ما سنگين بود و پارسا همه اش سعي مي كرد جوري رفتار كنه كه وضعيت رو درست كنه ... وقتي رسيديم خونه رفتارم رو سریع تغییر دادم و با آرامش به صحبت دعوتش كردم  . جالبه که صحبت بعديمون بسيار مختصر ، مفيد و اثربخش بود جوري كه تا امروز دیگه اون رفتارها رو از پارسا نديدم :
- من چه كاري بكنم تو ناراحت ميشي ؟
- بزني در گوشم . كارتون هام رو بريزي دور ! و ...
- تا حالا شده اين كارها رو انجام بدم و ناراحتت كنم ؟
- نه !
- پس تو هم هميشه سعي كن كاري نكني كه من ناراحت بشم .
- چشم .
- كارها و حرف هايي كه از بچه هاي ديگه ميبيني و ميشنوي همه خوب نيستند و شايد يه جاهايي لازم باشه به جاي اينكه ازشون تقليد كني از اونها بخواي كه اونها هم كارها و اعمال بد رو انجام ندند . درسته ؟
بله . قول ميدم ديگه ناراحتت نكنم .
خب حالا بساط شطرنج رو بچين ببينم چي ياد گرفتي ...

 

نتیجه : شما نخواهيد توانست تمام مصاديق اعمال بد و ناشايست رو به بچه ها گوشزد کنید و انتظار داشته باشيد كه اونها مطابق اون عمل كنند ... به عنوان مثال اگر 70درصد از کدهای رفتاری  رو هم بگيد باز 30 درصد اونها رو كودك از اجتماع و همشاگرديها خواهد آموخت . پس در هنگام مواجهه با اون 30درصد از كوره درنريد . اين امر طبيعيه و اصلاح اون تنها به تعامل مثبت و صحبت جدي نياز داره ... به هیچ وجه نيازي به نشون دادن عصبانيت و خشونت نيست ... كودك شما خواهد فهميد .

روزهای مدرسه

این روزها از خاطرات مدرسه چیزی برای گفتن نیست . واقعا میگم . توی این دو سه ماه مامان شیدا یه جلسه با مربیم داشت که ایشون خیلی از بنده تعریف و تمجید کردند و از هر نظر راضی بودند . مثل دوران مهد کودک تقریبا هر روز هم یه چندتایی برچسب و ستاره و این حرف ها برای تشویق می گیرم که معمولا هدیه اش می کنم به بابا و مامانم و اونها هم حتما باید بچسبونند به دست یا پیشونیشون ! یه روز هم که از لابه لای وسایلم یه نقاشی پیدا کردند و وقتی ازم پرسیدند بهشون گفتم همکلاسیم "رهام" اون رو هدیه کرده به من ! و وقتی باباعلی گفت این شکل چی هست حالا ؟! گفتم : "خودم هم نمی دونم !" ولی بعدا بهش گفتم که یه تفنگه !!! (نقاشی رو با ۹۰ درجه چرخش گرفته بودم دستم) ... ولی مثل اینکه یه خونه است !... در هر صورت از دوستم تشکر میکنم . این هدیه هایی که با قلبی پاک رد و بدل میشه از هر چیز دیگری ارزشمندتر و مهمتره ... ذر ضمن اون با لطفش به من باعث شد باباعلی بدونه که رفتار من توی مدرسه با دوستانم خوبه و همچنین در خصوص هنر نقاشی هم ، بیشتر به من امیدوار بشه !!!

مربی اتاق انتظارمون هم که امروز به مامان شیدا گفت یه جایزه برای من بخره ! چون وقتی داشته قصه میگفته من ساکت نشستم و بهش گوش کردم (نمی دونسته من عاشق قصه ام) در ثانی ، وقتی یکی داره قصه میگه آدم باید چیکار کنه مگه ؟! (البته در خصوص این اتاق انتظار در یکی از پست های بعدی شرح خواهم داد که چه خبره توش،بیچاره مربی حق داره پیشنهاد جایزه بده)---راستی به هیچ وجه حاضر نیستم بدون روپوش برم مدرسه ! بیچاره مامان شیدا یه بار روپوش من رو یادش رفت وقتی تو پارکینگ بهش یادآوری کردم گفت وقت نیست و دیر میشه ... وقتی رسیدیم مدرسه مجبورش کردم ماشین رو پارک کنه بیاد پیش ناظممون توضیح بده که اشکال از من نبوده بلکه خودش حواسش نبوده !!! 

از وقتی هم میام خونه در کنار تکالیف زبان و موسیقیم تو فکر انجام تکالیف مدرسه ام هم هستم جوری که گاهی اوقات باید من رو با درگیری از روی کارم بلند کنند ! البته پیش میاد که یه وقت هایی به دلیل خستگی کارم رو با تاخیر هم انجام بدم ولی روزی که باید ارائه بشه حتما باید کارم تکمیل شده باشه و خیلی حساسم به این که یه وقت نکنه یه کاری رو انجام نداده برم مدرسه و مربیم ببینه و ... انگار یه اتفاق خیلی بدی میفته ... خلاصه اینا رو گفتم تا بدونین چرا راجع به مدرسه خاطره ای نیست چون : همه چی آرومه !

ظرفیت کلاس رفتن

در چند هفته گذشته یعنی از وقتی میرم مدرسه ، در کنار کارهای مدرسه ام وظایف کلاس هایی که میرم رو هم باید انجام بدم و از این بابت خدا رو شکر تا حالا هیچ مشکلی نداشتم . ولی یکی از کارهایی که بسیار زیاد بهش علاقمند شدم و بیشتر وقت های آزادم میشه من رو در حال انجامش دید نقاشی کشیدنه . از کوچک ترین فرصتی استفاده می کنم و سریع بساط نقاشی رو پهن می کنم ... دفترهای نقاشیم یکی بعد از دیگری پر میشند . باباعلی نظرش اینه که این اتفاق مربوط میشه به مدرسه  و به احتمال زیاد آموزش های مربیم در افزایش این علاقه در من موثر بوده . بعد از کلی فکر کردن ایشون در این مورد ، مکالمه جالبی با هم داشتیم :

باباعلی تو فکرش (با وجود اینهمه افزایش علاقه به نقاشی شاید باید یه جورایی اون رو هدایت کنم و بفرستمش کلاس نقاشی ؟! بذار ازش بپرسم ببینم چی میگه) :

- پارسا ! مثل اینکه خیلی از نقاشی کشیدن خوشت میاد ها ...

- درسته . دوست دارم که دارم انجامش میدم دیگه !

- حالا که اینقدر علاقمندی ، دوست داری یه کلاس نقاشی هم بفرستمت که بیشتر یاد بگیری ؟!

- نه !!!

- چرا ؟!!!

- (در حالیکه همونطور به نقاشی کشیدنم ادامه می دادم و سرم تو دفترم بود) گفتم : چونکه خسته میشم ! اینجوری کلاس هام خیلی زیاد میشه و ممکنه خسته بشم . نقاشی رو دوست دارم ولی دوست ندارم برم کلاس !!!

باباعلی از شنیدن این جواب هم جا خورد ، هم خوشحال شد (بالاخره من یه جواب منفی دادم) ، و هم نگران . نگران از اینکه نکنه من الان هم از کلاس هام خسته میشم و فقط به خاطر اونها است که میرم کلاس . بنابراین ادامه داد :

- الان هم از کلاس های فعلیت خسته میشی ؟

- نه ! الان خسته نمیشم و کلاس هام رو دوست دارم ولی جا برای یه کلاس دیگه ندارم . مطمئنم اگه کلاس نقاشی برم خسته میشم !

- اوهوم ! خیلی خوبه . پس تو حد کلاس رفتنت دستت اومده !!!

- بله (و سرم رو هم چند بار به علامت تصدیق پایین و بالا کردم)

و به این ترتیب من برای اولین بار در عمر پنج سال و دو ماهه ام یه کلاس جدید رو رد کردم و جالب اینکه براش دلیل کاملا موجهی هم داشتم .

یک هفته گذشت

خب اونجور که معلومه یک هفته از مدرسه رفتن ما گذشت اما اینکه تو این یک هفته چی گذشت :

من استقبال گرمی از مدرسه داشتم جوری که مامان شیدا که بعد ازظهرها میاد دنبالم بهش میگم "زود اومدی دنبالم" و هنوز دوست دارم یه کم دیگه تو مدرسه بمونم . یکی دو تا شعر هم یاد گرفتم که سر فرصت میخونم تا باباعلی بزاره تو وبلاگ (نیم ساعت پیش از باشگاه سوارکاری اومدم و یه راست رفتم خونه مامان بزرگ وگرنه همین الان میخوندم) طبق آخرین اعترافاتم برای باباعلی در خصوص اتفاق هایی که تو مدرسه افتاده : بازی های مختلف انجام دادیم ، یکی دو تا از حروف رو سر کلاس کار کردیم که برای باباعلی پای تخته سفید کشیدم که شکلشون شباهتی به حروف الفبا نداشت ولی همون صداها رو می داد ! ، گلاب به روتون یکی از بچه ها تو کلاس بالا آورد ولی من دستم رو گرفتم جلوی دهنش !!! ، مربی هامون هی عوض میشن ، یه وقتایی فوتبال هم بازی می کنیم ، ناهارشون خوبه و من دوست دارم ، یه روز سرویس من رو بدون هماهنگی آورد خونه و چون هیچکس خونه نبود (قرار بود مامان شیدا بیاد مدرسه دنبالم) دوباره من رو بردند مدرسه و من تمام مسیر رو خوابیدم ، و از این دست خاطراتی که باباعلی نمی دونه کدومشون درسته و واقعی !!! این بود خلاصه ای از برنامه این هفته من ... راستی عکس ها تزئینی بوده ، مربوط به ساعت های بعد از مدرسه هستند و ارتباطی به فعالیت های مدرسه ندارند !

یه جا مثل جاهای دیگه !

اولین روز مدرسه معمولا برای بچه ها و پدر و مادرهاشون روزی پر استرس و یه وقت هایی هم ناراحت کننده است ... البته یه سری از بچه ها هم عین خیالشون نیست و به راحتی این روز رو پشت سر می گذارند (احتمالا میدونین من از کدوم گروهم دیگه؟!) شب قبلش زودتر از همیشه خوابیدم و صبح هم بیدار شدم و سه تایی صبحونه مون رو خوردیم و زدیم بیرون ... چه بیرونی ! از دم در خونه مون ترافیک قفل اندر قفل بود تا دم در مدرسه . تو راه آهنگ "یه آسمون آبی سقف اتاق منه" از محسن یگانه رو برای اولین بار گوش کردم و خیلی خوشم اومد و شد موزیک درخواستی من ، چند بار زدم از اولش پخش شد ... حدودای ۷:۴۰ بود که رسیدیم ... اونجا بچه ها تو صف بودند و مربیمون با گل از من استقبال کرد ... رفتم تو صف و بعد از اجرای مراسم صبحگاهی و سخنرانی مدیرهای مدرسه و پخش سرود ملی ایران و احتزاز پرچم ، از زیر قرآن رد شدیم و رفتیم سر کلاس ... برای روز اول برنامه های متنوعی تدارک دیده بودند که اولیش کلاس خنده بود ... البته مامان و باباها رو راه نمی دادند تو کلاس ها ولی به ما خیلی خوش گذشت ... جوری که وقتی مامان شیدا بعد ازظهرش اومد دنبالم این شادی کاملا تو رفتارم معلوم و مشخص بود ... خب امیدوارم آخرهای سال هم همین احساس رو داشته باشم .

روز قبل برای بار چندم : پارسا فردا می خوای بری مدرسه ها ! دیگه بزرگ شدی ها ! قربونت برم من ...

جواب : چقدر میگی مدرسه مدرسه ؟! مگه کجا میخوام برم ؟! مدرسه هم یه جاییه مثل جاهای دیگه دیگه !!!

---------------------------------------------------------------------------------------------------

پاورقی : نمی دونم این متن از کیه ولی توی یه سایتی یکی از دوستان زحمت کشیدند درج کردند (ایشون هم نمی دونستند نویسنده اصلی این متن کیه) و از اونجاییکه عادت به کپی متن دیگران ندارم از نویسنده شون تقاضا می کنم بنده رو ببخشند و اگر روزی گذرشون این سمتی افتاد خودشون رو معرفی کنند تا اسمشون رو زیر متن ذکر کنم و یا در صورت عدم تمایلشون این متن رو از سایت بردارم .البته متن فارسی اقتباسی است ویرایش شده از نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش که من متن نامه اصلی رو هم زیرش اضافه می کنم :

دنياي عزيز:

امروز پسرم رفتن به مدرسه را آغاز مي كند وشرايط جديد تا مدتي به نظرش عجيب وغريب خواهد آمد. براي همين اميدوارم كه تو با نرمش ومتانت با او رفتار كني.

آخر مي داني، پسرم تا به امروز پادشاه لانه ي خود و رييس حياط خلوت خانه بوده است. من هم هميشه دور وبرش بودم تا برزخم هايش مرهم گذارم و دردهايش را تسكين دهم.

اما اكنون همه چيز در شُرف دگرگوني است.

امروز صبح، او از خانه خارج خواهد شد، برايم دست تكان خواهد داد و ماجراهاي بزرگ زندگيش را كه شايد شامل مبارزه، غم و اندوه و تاسف خوردن باشد، آغاز خواهد كرد.

پسرم براي اينكه بتواند در اين دنيا زندگي كند، بايد ايمان قوي، عشق، جرئت وجسارت داشته باشد.

پس اي دنيا، اميدوارم كه تو دست هاي كوچكش را بگيري و چيزهايي را كه بايستي در زندگي بياموزد و بداند به او ياد بدهي. او را آموزش بده، اما اگر مي تواني، با ملايمت و محبت؛ به او ياد بده كه در اين دنيا در برابر هر آدم خبيث، فردي قهرمان هست؛ كه در برابر هر سياستمدار فاسد، رهبري فداكار و درست كردار و درمقابل هردشمن، دوستي مهربان وجود دارد. عجايب كتاب خلقت را به او بياموز.

لحظاتي توام با آرامش به او ببخش تا درباره ي اسرار جاودانه ي پرندگان در آسمان، زنبورها در زير نور آفتاب و گل ها در تپه هاي سرسبز تعمق كند. به او ياد بده كه شكست خوردن بسيار افتخار آميزتر از بكار بردن خُدعه ونيرنگ است.

اي دنيا، به پسرم بياموز كه به افكار و عقايدش ايمان داشته باشد؛ هرچند ديگران آن رانادرست پندارند. به او ياد بده كه نيروي انديشه و قدرت بازويش را به بالاترين خريدار عرضه كند، اما براي قلب و روح خود هرگز بهايي تعيين نكند.

به او بياموز تا به عربده هاي اراذل گوش ندهد... و هرگاه تصور مي كند حق با اوست، از خود ايستادگي نشان دهد و براي رسيدن به هدفش بجنگد.

اي دنيا، با ملايمت به او درس زندگي بياموز، اما نازپرورده اش مكن، چرا كه فولاد تنها در مجاورت آتش، آبديده و محكم مي شود.

اين خواسته ي بزرگي است، دنيا، مي دانم. اما ببين چه كار مي تواني بكني،

پسرك من، موجودي است كوچك و نازنين.

Abraham Lincoln’s letter to his son’s Head Master

Respected Teacher,

My son will have to learn I know that all men are not just, all men are not true. But teach him also that for ever scoundrel there is a hero; that for every selfish politician, there is a dedicated leader. Teach him that for every enemy there is a friend.

It will take time, I know; but teach him, if you can, that a dollar earned is far more valuable than five found.

Teach him to learn to lose and also to enjoy winning.

Steer him away from envy, if you can.

Teach him the secret of quite laughter. Let him learn early that the bullies are the easiest to tick.

Teach him, if you can, the wonder of books.. but also give him quiet time to ponder over the eternal mystery of birds in the sky, bees in the sun, and flowers on a green hill –side.

In school teach him it is far more honourable to fail than to cheat.

Teach him to have faith in his own ideas, even if every one tells him they are wrong.

Teach him to be gentle with gentle people and tough with the tough.

Try to give my son the strength not to follow the crowd when every one is getting on the bandwagon.

Teach him to listen to all men but teach him also to filter all he hears on a screen of truth and take only the good that comes through.

Teach him, if you can, how to laugh when he is sad. Teach him there is no shame in tears. Teach him to scoff at cynics and to beware of too much sweetness.

Teach him to sell his brawn and brain to the highest bidders; but never to put a price tag on his heart and soul.

Teach him to close his ears to a howling mob… and to stand and fight if he thinks he’s right.

Treat him gently; but do not cuddle him because only the test of fire makes fine steel.

Let him have the courage to be impatient, let him have the patience to be brave. Teach him always to have sublime faith in himself because then he will always have sublime faith in mankind.

This is a big order; but see what you can do. He is such a fine little fellow, my son.


Abraham Lincoln

شروع فاز جدید

من دیگه دوست ندارم برم مهد !

چرا ؟!

چون اونجا چیزهای تکراری یاد میدن !

یعنی چی ؟!

کارت بازی رو قبلا داشتیم باز هم همون رو میخوان کار کنند !

خب شاید چیزهای دیگه ای هم برای یاد گیری وجود داشته باشه اونجا !

بیشترش رو بلدم !

به این ترتیب به نظرم میاد که دیگه مهد کودک جواب نمیده ! دانشگاهی چیزی سراغ ندارین ؟!

توضیح کلی : من فقط ۶ روز دیگه میرم مهد ... قراره تا شروع کلاس های پیش دبستانی که وسط شهریوره یه کمی استراحت کنم ، از بابابزرگم که قراره پیشم بمونه قرآن یاد بگیرم (استاد قرآن هستند ایشون-هر چی باشه آدم باید تو بیشتر زمینه های مثبت زندگی دستی تو کار داشته باشه) و کلاس های ورزشی و تفریحی رو بیشتر کنم والبته خودتون میدونین دیگه ! احتمالا بیشتر دروس و سر فصل های پیش دبستانیم  رو هم یه مروری داشته باشم ... پس اسم پست بعدی من "خدانگهدار مهد کودک من" خواهد بود .

مدرسه ...

امروز با مامان شیدا و باباعلی رفتیم همایش توجیهی دبستانمون . بالاخره بعد از دو سه ماه بررسی مستمر و انجام چندین آزمون و تست در پنج مدرسه مختلف (تلاش،رهیار،پند،توسعه صادرات و مدرسه پنجم !) و البته پذیرش تو همه شون ، مدرسه پنجم رو برای گذراندن دوران تحصیل من انتخاب کردند و من هم شدم بچه مدرسه ای ... به باباعلی قول دادم وقتی رفتم مدرسه هم مثل کلاس موسیقی و مهد که همه ازم تعریف میکنند و برای خودم برو و بیایی دارم، اونجا هم نمونه بشم ... آخه میدونین من عاشق یاد گیری هستم و تا ته یه مطلب یا کتاب رو درنیارم شب ها خوابم نمی بره ...حالا قراره این خصوصیت اخلاقی رو برای سال های بعد هم حفظ کنم پس دعا کنید موفق بشم ...راستی توی این عکس من دارم از صحبت های مجری برنامه نوت برداری میکنم (یه کاغذ A4 رو با جدیت هر چه تمام تر خط خطی کردم)