تمرین برنامه ریزی

هر سال تابستون که میاد ، بچه ها خوشحال میشن و خانواده ها فکور که چطور باید وقت های آزاد این بچه های خوشحال رو پر کنند . اولین چیزی هم که به ذهن بیشتر اونها می رسه انتخاب یه سری کلاس و دوره است تا بتونند به واسطه اونها این مشکل یعنی خالی موندن اوقات فراغت بچه هاشون رو حل کنند . ما ولی امسال برعکس عمل کردیم . یعنی به جای اضافه کردن کلاس های من سعی کردیم اونها رو در همون حد نگه داریم و حتا کمشون هم کردیم تا بتونیم روی موضوع مهمتری تمرکز کنیم . موضوع مورد نظر ما "برنامه ریزی" بود . در واقع برنامه ریزی و چگونگی عمل به برنامه ها معضلیه که خیلی از بزرگترها در قبال بچه هاشون و حتا خودشون باهاش مواجه هستند و این مشکلیه که به نظر باباعلی باید از همین سنی که من توش هستم حل بشه . اون تمام کارهایی که من ازش میخوام رو در قالب برنامه انجام میده و از من هم میخواد کارهای مربوط به خودم رو برنامه کنم و در زمان خودش انجامشون بدم . میگه اینها به هم ربط دارند و اگه کاری که من تعیین کردم به تعویق بیفته کاری که قراره اون برای من انجام بده هم همون قدر به تعویق میفته ... این ترفند تا حدود ۱۲۰درصد ! جواب داده و من برنامه ریزی رو به خوبی یاد گرفتم جوری که حالا دیگه تمام برنامه ها توسط خودم تعیین و در زمان خودش هم اجرا میشه البته یه تبصره هم داریم (من می تونم اولویت بندی برنامه ای که تعیین کردم رو در طول یک روز جابجا کنم ولی انجام هیچ برنامه ای نباید به روز بعد کشیده بشه و باباعلی هم می تونه در مورد کارهایی که باید برای من تو برنامه ام انجام بده با توجه به زمان های خالیش وقت تعیین کنه ولی سعی می کنه خیلی به تعویق نیفته) ... داستان البته اوایل تابستون با یه جدول مقوایی بزرگ شروع شد ولی بعدش دیدیم خیلی افه آلوده ! و کار رو میشه با یکی از همین مدادهای ته جویده ! و یه دفترچه فسقلی هم انجام داد و مهم اجرای این برنامه ها است . برنامه های من از تمرین سازها ، زبان ، استراحت ، کارتون دیدن ، بازی با کامپیوتر ، رفتن به کلاس های روتین مثل موسیقی و استخر و ... ، سر و کله زدن با کتاب ها و اسباب بازی های فکری و ... تشکیل میشه و در خصوص برنامه های باباعلی هم یه سری از اونها که طی دو هفته گذشته انجام دادیم رو تو پست بعدی بهتون میگم تا بدونین یاد دادن برنامه به بچه هاتون همچین آسون هم نیست ! عکس بالا سیستم Organizer من رو نشون میده !!!

سام (First Result) !

امروز بابابزرگ و مامان بزرگ من اولین نتیجه شون ، که بچه اولین نوه شون بود رو دیدند . نوزاد کوچولو و دوست داشتنی که اولین ساعت های عمرش رو سپری می کنه و بعد از گذروندن یه دوره نسبتن طولانی در یه محفظه بسته و کم جا ، تازه داره اولین نفس های عمرش رو می کشه و به محیط جدیدش عادت می کنه ... به عنوان آخرین نوه خانواده تولد سام رو تبریک میگم و امیدوارم وقتی بزرگ شد همیشه خوشحال باشه که در همچین روزی به دنیا اومده . وقتی باباعلی داشت آماده می شد که بره بیمارستان تا اون رو ببینه حامل پیام مهمی از طرف من بود :

من : میشه منم باهات بیام بچه رو ببینم ؟

باباعلی : چرا نمیشه ؟ تو هم بیا بریم .

مامان شیدا : بعد از ساعت ملاقات بچه ها رو که راه نمی دن ... تازه یک ساعت دیگه باید بره استخر ...

من : خب پس حالا که راهم نمی دن ، سر راهت یه دست لباس نوزاد که عکس بتمن هم روش داشته باشه بگیر و با خودت ببر بده به مریم (مادر بچه و اولین نوه خونواده باباعلی) بهش بگو که این از طرف پارسا است و بهش بگو که من می خواستم بیام ولی من رو راه نمی دادند ...

باباعلی : خب حالا اگه لباس نوزاد با عکس بتمن گیر نیاوردم چی ؟

من : خب با هر عکسی که شد بگیر ...

باباعلی : اگه لباس نوزاد نشد چیز دیگه نگیرم یعنی ؟

من : چرا ! دست خالی نرو ! ... حتمن یه عروسکی چیزی بگیر با خودت ببر ! حتمن هم بگو از طرف منه !

باباعلی : باشه . حتمن هدیه و پیغامت رو میرسونم .

و این هم عکس های تازه واردمون و هدیه کوچولویی که از طرف من بود ... راستی عروسک های TOLO برای بچه های این سنی خیلی مناسب هستند و موادشون کاملن امنه .

 

سندروم "تیزهوش پنداری" ... !

بیشتر ما مریخی ها با به دنیا اومدن فرزندمون تبدیل به آدم هایی "تیزهوش پرور" میشیم . می دونید چطوری ؟! با کوچکترین عکس العمل نرمالی از طرف کودکمون فکر می کنیم "این کار تنها از اون بر میاد" . ما دوست داریم خیلی سریع کودکمون رو از همون سال های ابتدایی تولدش فارغ از سطح توانایی هاش بچسبونیم به اقلیت تیزهوش جامعه و از این سندروم "کودکِ خود،تیزهوش پنداری" ! لذت هم می بریم و مخرب ! اینکه نزد خودش هم دایم در حال تعریف کردن از توانایی های -از نظر خودمون-خارق العاده اون (مثل عطسه زدن ، زل زدن به کسی یا چیزی ! مامان و بابا گفتن ، خندیدن ، گریه کردن و ... در سال های بعدی شناخت رنگ ها ، تشخیص اشکال هندسی و ...) هستیم ، غافل از اینکه در بیشتر موارد ، اینها توانایی های نرمال یک کودک معمولی هستند و ممکنه این تعریف ها و القای بی مورد تیزهوشی به کودک ، جلوی پیشرفت اون رو بگیره و ترمزی برای تلاش بیشتر اون محسوب بشه و کودکمون رو در زمینه شناخت از خود به اشتباه بندازه . اما سوالی که تا همین چند سال پیش برای من مطرح بود این بود که صرفنظر از اینکه چه تعداد از این همه کودک تیزهوش فرضی-که تقریبن نود و نه درصد کودکان جامعه مریخ رو تشکیل میدن-واقعن تیزهوش هستند ، بر سر تیزهوش های واقعی چی میاد ... مواردی رو می دیدم که فردی در سنین کودکی با یک توانایی خارق العاده مثل محاسبات و یا حفظ کردن شاهنامه و ... به عنوان تیزهوش معرفی میشد ولی در سال های بعد دیگه ازش کوچکترین خبری منتشر نشده و یا پیشرفت قابل ملاحظه ای نمی کرد و یا بدتر از اون در مواردی به یکباره در مقاطع بالاتر درجا میزد و حتا ممکن بود کار به ترک تحصیل هم بکشه . تا اینکه سال گذشته مقاله ای رو توی روزنامه همشهری دیدم که جواب سوال من رو با ترجمه یک تحقیق جامع داده بود :

تیزهوشان ناموفق

ترجمه زهرا خباز‌بهشتی:
آیا باید شرایط پرورش استعداد کودکان تیزهوش را فراهم کرد؟ متخصصین در بحث و گفت‌وگوهای متفاوت در مورد کودکان تیزهوش اختلاف نظر دارند؛ عده‌ای معتقدند که این کودکان باید در مدارس معمولی ادامه تحصیل دهند، ولی گروهی دیگر مخالف این نظریه هستند.

خانم «جوآن فریمن» استاد روانشناسی از انگلستان در یک تحقیق دراز مدت در مورد کودکان تیزهوش به نتایج تعجب‌آوری رسیده است. این سؤال همیشه مطرح بوده که آیا باید کودکان استثنایی از شرایط خاصی برای پرورش استعدادهایشان برخوردار باشند؟ در این مورد حتی متخصصین اقتصاد و بازرگانی هم اظهار نظر می‌کنند و از کمبود استعداد‌های استثنایی در زمینه اقتصاد و بازرگانی شکایت دارند.

پروفسور فریمن تمام زندگی شغلی خودش- یعنی 35‌سال- را به تحقیق در زمینه کودکان تیز هوش اختصاص داده که آیا این کودکان باید از امکانات خاصی برای پرورش استعداد خود برخوردار شوند؟ این پروفسور روانشناسی طی این تحقیقات طولانی مدت به نتایج تعجب‌آوری دست یافته. او معتقد است که اغلب کودکان تیزهوش انسان‌های ناموفقی هستند.

طی این تحقیقات پروفسور فریمن از سال‌1974 یک گروه‌210 نفری از کودکان تیزهوش را طی 30‌سال همراهی کرده که در بین آنها نه‌تنها ریاضیدانان استثنایی بلکه نوابغ هنری هم وجود داشتند و نیز کودکانی که از نیرو‌های ماورائی برخوردار بوده‌اند. علاقه و توجه پروفسور فریمن مشاهده و بررسی تجربی چگونگی استفاده این کودکان از استعداد فوق‌العاده خودشان بود.

نتیجه تعجب آور این بود که از تمام 210 کودک استثنایی فقط 6 نفر موفق شدند از استعداد خاص خودشان استفاده کرده و به شغل فوق‌العاده‌ای دست یابند که این فقط 3‌درصد می‌شود. سرنوشت 204‌نفر بقیه چه شده است‌؟ چرا آنها نتوانستند از استعداد استثنایی خودشان استفاده کنند؟ به‌نظر پروفسور فریمن فاکتور‌های متفاوتی دلیل این عدم‌موفقیت بوده است که این فاکتور‌ها عبارتنداز: 1- جاه طلبی زیاد 2- توجه بیش از حد والدین 3- فشار زیاد والدین 4- ضعف شخصیتی (یعنی عدم‌پشتکاروصبر‌) و آخرین فاکتور که همان سرنوشت است.

کودکان استثنایی معمولا تحت مراقبت‌های عاطفی شدیدی هستند. انتظار بیش از حد معلمین، کمبود وقت آزاد و عدم‌امکان بازی‌های کودکانه، خسته‌کنندگی ساعات درس و اینکه کودکان تیزهوش همواره به وسیله همکلاسی‌های نرمال خودشان مورد تمسخر قرار می‌گیرند، ضمنا تصمیم‌گیری دیگران در مورد کودک باعث ناراحتی و عدم‌رضایت او می‌شود. توقع و فشار بیش از حد والدین موجب می‌شود آنچه یادگیری آن برای این کودکان شبیه بازی است تبدیل به زجرکشیدن شود. تحقیقات نشان داده که حتی دو کلاس یکی کردن هم یکی از فاکتور‌های منفی است، زیرا این پرش موجب می‌شود که کودک دوستان و همکلاسی‌های خودش را ترک کند و در کلاس جدید به‌علت اینکه کوچک‌تر از سایرین است به ندرت دوستی پیدا می‌کند. این مسئله به حدی جدی است که این کودکان هنگام بزرگسالی دائم در غم کودکی از دست رفته خود هستند. کودکان تیزهوش استثنایی معمولا در اثر فشار والدین و معلمین نتایج امتحانی خوبی به‌دست می‌آورند، ولی سؤال این است که آنها بعداً در دانشگاه و در محل کار خود چه شرایط روحی‌ای خواهند داشت؟

پروفسور فریمن در پاسخ به این سؤال، سؤال دیگری را مطرح می‌کند: آیا استعداد فوق‌العاده کمک می‌کند وقتی شخص از افسردگی شدید رنج می‌برد؟ او می‌گوید: تحت فشار قرار‌دادن کودکان تیزهوش باعث می‌شود که این افراد به‌علت کمال‌گرایی ذاتی فلج شوند، ضمنا تنها معرفی یک کودک به‌عنوان تیزهوش به دیگران توقع بالایی ایجاد می‌کند.

پروفسور فریمن تجربیات تحقیقی خود را در کتابی با عنوان «Gifted Lives» آورده و در آن سرنوشت تعداد زیادی از کودکان استثنایی را نوشته است که تمامی، نشان‌دهنده این است که تیزهوش بودن یک کودک حتما منجر به موفقیت او در بزرگسالی نمی‌شود؛ برای مثال یک دختربچه تیزهوش استثنایی که در 13‌سالگی تحصیل در رشته ریاضی در دانشگاه آکسفورد را شروع می‌کند، چند سالی بعد مفقود می‌شود. بعد‌ها پلیس او را بین خلافکاران شهر می‌یابد. در حقیقت جدایی این نوجوان استثنایی از محیط مانوس مدرسه و دوستانش او را چنان دچار سردرگمی می‌کند که سر از جایی در‌می‌آورد که فقط بی‌استعداد‌ترین افراد کارشان به آنجا ختم می‌شود.

مثال بعدی: نابغه ریاضی دیگر، پسربچه‌ای است که در 8‌سالگی شروع به تحصیلات دانشگاهی خود می‌کند. او هم بعد از مدتی دانشگاه را ترک می‌کند و مخارج زندگی خودش را از طریق کار در فست‌فوت تأمین می‌کند. او تازه در 23‌سالگی تصمیم می‌گیرد دوباره به دانشگاه باز گردد و تحصیلش را ادامه دهد. در اینجا این سؤال پیش می‌آید که واقعا یک بچه 8‌ساله هر چقدر هم نابغه باشد در دانشگاه و بین بزرگسالان چه می‌کند؟ او هنوز روحا یک بچه 8‌ساله است که خارج از محیط علمی یک کودک است و نیاز به بازی و شیطنت‌های کودکانه دارد.

پروفسور فریمن در مصاحبه‌ای که با مجله روانشناسی امروز داشته، در مورد نتیجه تحقیق طولانی خودش تأکید فراوان به این نکته می‌کند که کودکان تیزهوش همانند سایر افراد، انسان‌هایی کاملا معمولی با احساسات و عواطف انسانی هستند ولی متأسفانه آنها تحت فشار زیاد و توقع و انتظار بیش از حد اطرافیان قرار می‌گیرند و معمولا دیگران آنان را انسان‌هایی عجیب و غیرعادی و غمگین تصور می‌کنند، در حالی‌که آنچه آنها بیش از همه به آن نیاز دارند، پذیرش این است که آنها هم انسان‌هایی کاملا معمولی هستند و باید به آنها شانس و اجازه داده شود که آزادانه استعداد‌های خودشان را پرورش دهند. البته والدین کودکان تیزهوش باید به موقع امکانات مناسب برای پرورش نبوغ فرزندانشان را فراهم کرده و از آنها حمایت و پشتیبانی کنند اما نباید رفتار متفاوتی داشته باشند. بدون حمایت و پشتیبانی والدین، کودکان استثنایی توانایی‌های خودشان را نادیده می‌گیرند تا جلب توجه نکنند.
در اینجا این سؤال پیش می‌آید که چگونه می‌توان نبوغ کودکان را تشخیص داد؟ در این مورد پروفسور فریمن می‌گوید: بهره هوشی بالا به تنهایی نشانه نبوغ نیست بلکه باید کیفیت نبوغ را شناخت که متأسفانه این کیفیت قابل اندازه‌گیری نیست اما مشخصات آن عبارتند از: کنجکاوی، نیاز فراوان به نوآوری، تغییر یا بهبود قوانین؛ برای مثال تغییر یا بهبود روش بازی.

خــلاصه: روش‌هـای مــوجود استعداد‌پروری در اکثر نقاط دنیا متأسفانه همراه با دست‌درازی و دخالت مستقیم در زندگی خصوصی کودک همراه است و به همین دلیل پیشرفت و تکامل طبیعی کودک دچار اختلال می‌شود که ممکن است موجب ایجاد مشکلات روانی او در بزرگسالی شود.

Last Excellency

امروز امتحان پایان ترم زبان داشتم . این آخرین ترم همراهی من با موسسه سیمین بود و تا مهرماه کلاس زبان تعطیله و از اون به بعد هم آموزشگاه عوض میشه . آموزشگاه جدیدم تعیین سطح نداره ، زیر هفت سال رو قبول نمی کنه و اجبارن باید از صفر شروع کنیم . خیلی هم تو کارشون جدی هستند . روی هم رفته فکر کنم ارزشش رو داشته باشه .

وقتی از امتحان برگشتم خونه کارنامه ام رو به باباعلی دادم و بهش گفتم که با امتیاز ۹۹ Excellent شدم . تو ورقه هام چند تا ایراد کوچولو و کم دقتی داشتم مثل برعکس نوشتن 5 و یکی دو تا حرف دیگه ... عکس العملش خیلی برام مهم بود و می خواستم بدونم ناراحت میشه یا نه ... آخه قرار گذاشته بودیم اگه ترم آخر رو هم ۱۰۰ شدم بریم مرکز کامپیوتر و یه دسته بازی بخریم تا مجبور نباشم با کیبورد بازی کنم (البته من روی نت بوکم زیاد بازی ندارم و همونهایی هم که هست برای سن خودمه ، بیشترشون فکری هستند و طبق برنامه زمان بندی حداکثر 45 دقیقه در روز میرم سر وقتشون) ... در هر صورت خرید Game Pad می تونه تحولی نسبتن عظیم در خونه ما که توش خیلی به بازی های کامپیوتری پرداخته نمیشه به حساب بیاد . و من فکر می کردم شاید به دلیل یک صدم امتیازی که کم آوردم باباعلی بخواد قرار رو به هم بزنه که اینطور نشد :

باباعلی : مهم اینه که خیلی تلاش کردی . من دیدم چقدر وقت گذاشتی و تمرین هات رو انجام دادی . 99 هم مثل 100 میمونه ... زیاد مهم نیست .

من : ولی اگه برم آموزشگاه جدید قول میدم همیشه امتیازم 100 بشه !

باباعلی : قبول . اگه اینجوری هم بشه بد نیست .

من (با ناراحتی) : ولی خانوم معلممون این بار خیلی بدجنس بازی در آورد . همه اش بغل دست آرین نشسته بود و بهش می گفت کجای کارش اشتباهه و غلط هاش رو موقع امتحان درست می کرد !!! این مگه تقلب نمیشه ؟!

باباعلی : خب چرا ... ولی اشکالی نداره . خیلی هم جدی نگیر قضیه رو ...

من : ولی به من هیچی نمی گفت ... من ولی عوضش به آراد کمک کردم ! بهش گفتم Hill رو چه جوری بنویسه !!!

باباعلی : اونوقت این تقلب محسوب نمیشه ؟!

نه ! آخه اون داداشمه ! (این اواخر با توجه به اینکه خبری از داداش و این حرف ها نیست مجبور شدیم خودمون برای خودمون داداش بتراشیم . بنابراین من و آراد مدتیه همدیگر رو داداش صدا میزنیم)

پدر نامریی ...

دیگه شکی توش نیست که زود می گذره ... تا بیایی چشم به هم بزنی می بینی بزرگ شده و تو همه اش سر کارت بودی . تمام لحظاتی که قرار بود شخصیتش شکل بگیره رو برای کسب درآمد بیشتر سر کار بودی . جالب اینجا است که همین چند سال دیگه از همه طلبکارتر هم خودتی . روی سخنم با شمای پدره . انتظار داری از بچه های دیگه هیچی کم نداشته باشه . لابد چون شما میری سر کار و زحمت می کشی باید هم نتیجه اش این باشه دیگه . تربیت بچه هم که در کل به مادر ربط داره نیست ؟! یعنی تفکر کلی اینه که شما همون "عابربانک" باشی کفایت می کنه . به همین دلیل هم هر وقت هر کار نون و آب داری پیش بیاد میری دنبالش و هر جا هر پست و مقامی بهت دادند سفت می چسبی بهش ، حتا اگه کار تا یازده شب هم طول بکشه و شب ها وقتی می رسی خونه اون خواب باشه . خب معلومه که یه جای کار می لنگه . وقتی نیستی نصف اون چیزی رو که باید یاد بگیره یاد می گیره . اون هم نصف کمترش رو . در واقع نصف زنانه اش رو . می دونی چرا ؟! چون یک زن نمی تونه هم کارهای مربوط به پسرش رو انجام بده ، هم جای یک مرد فکر ، احساس و درک کنه و انتظارهای یک پسر و بهترین شیوه برآورده کردن و یا نکردن اونها رو بدونه . اون پسره و نیاز داره در کنار مادرش یکی از جنس خودش اون رو درک کنه . یکی که یه روز مثل خودش بوده . درست مثل خودش . تصور بزرگ کردن یک پسر توسط مادرش مثل پرورش یک دختر ، تنها توسط پدرش می مونه ... در هر دو مورد یه جای کار می لنگه . پس اگه دور و برش نبودی و یه روزی احساس کردی اونی نیست که میخواستی ، خیلی ازت فاصله داره و خوب درکش نمی کنی و درکت نمی کنه ، یه نگاه هم به لیست ساعت کار و اضافه کار سال های گذشته ات بنداز .

پ . ن : از پند و موعظه دیگران اصلن خوشم نمیاد ولی برای ادامه بحثمون یه جایی باید اینها رو می گفتم . توضیح اینکه توی شش سال گذشته دو بار از گرفتن سمت های اداری فرار کردم به این امید که سال های حساسی که باید در کنارش باشم رو در کنارش باشم و چیزی رو بسازم که بعدها طلب خواهم کرد ... این اواخر که فاصله پست هام زیاد شده کم کم دارم میفتم تو دام کار . ولی اشکالی نداره . حالا دیگه بیشتر اون چیزهایی که باید درش شکل می گرفتند گرفتند . کمتر درآمد کسب کردیم ولی ارزشش رو داشت .

پ . ن ۲ : می دونم شما پدرهای زمینی جزو اون دسته از پدرهایی که گفتم نیستید . داستان بالا رو برای اونهایی گفتم که هستند (یعنی پدرهای مریخی)

پیش نیاز یک تهاجم سازنده !

حالا این عروسک چوبی ممکنه هی فرت و فرت دروغ بگه ولی من بچه دروغگویی نیستم ! ... به هیچ وجه ! یعنی شاید در سال دو سه تا دروغ هم نگم ولی وقتی هم میگم خیلی واقعیه ... یک بار همین ماه گذشته چنان پرده ای از تواناییم در سر کار گذاشتن دو تا آدم بزرگ از خودم نشون دادم که باز یکی از حرف های باباعلی به خودش ثابت شد : همونطور که در پست پیش نیاز یک تعامل سازنده گفته بود : "در سال های بعد بدون شک کودک شما در مواقعی به شما دروغ خواهد گفت"...(چه پیش گویی هم کردند ایشون) البته دروغ ما به سال نکشید !

موقعیت : من خونه بابا بزرگم هستم و باباعلی سر کار ... بهم زنگ میزنه :

- سلام گل پسر ! خوبی ؟

- بله !

- چه خبر ؟ چه کارها کردی امروز ؟ تمرین هات رو انجام دادی ؟

- بله ! امروز یک ساعت ویلن تمرین کردم !

توضیح : (اون روز ویلنم رو نبرده بودم خونه مادربزرگم در نتیجه : یا اون روز رو با روز قبلش قاطی کرده بودم و یا داشتم دروغ می گفتم !)

نتیجه اخلاقی : من برای خوشحال کردن باباعلی یه وقت هایی ممکنه دروغ هم بگم ...

نتیجه محیطی : کلی با هم حرف زدیم و بهش گفتم برای اینکه ناراحت نشه اون دروغ رو بهش گفتم و قرار شد دیگه این کار رو تکرار نکنم .

موقعیت بعدی : یک روز بعد از اون ماجرا توی ماشین در مسیر کلاس موسیقی (دف)

- آقا پارسا اون چیه که از من قایمش کردی ؟!

- چیزی نیست ! یه رازه ! مگه شما همه چی زندگیت رو به من می گی ؟!

- باشه ! تو هم می تونی رازهای خودت رو داشته باشی ! ولی اگه خودم بفهمم و رازت خورده شیشه داشته باشه ممکنه از عکس العملم خیلی خوشت نیاد !

وقتی کلاس تموم شد باباعلی جلوی در آموزشگاه منتظرم بود و من و آراد رو دید که در حال بازی با یه موبایل از پله ها داریم می آییم پایین !!!ازم پرسید این گوشی رو کی بهت داده ؟! گفتم بابابزرگ ! تو راه برگشت بودیم که به بابابزرگ زنگ زد :

- سلام ! این گوشی رو شما بهش دادید ؟!

- نه !... مگه گوشی اونجا است ؟!

- بله !

- به من گفت یه جایی تو خونه قایمش کرده و بهم نمی گه کجاست تا موقعی که از کلاس برگرده خونه !!!از اون موقع تمام سوراخ سنبه های خونه رو گشتم ولی پیداش نکردم !!!

- باشه ممنونم ... گوشی اینجاست !

نتیجه اخلاقی : من برای خوشحال کردن خودم هم ممکنه یه وقت دروغ بگم .

نتیجه محیطی : گوشی رو گذاشت و برای اینکه به من بفهمونه از شنیدن دو تا دروغ (اون هم به فاصله دو روز از هم) چقدر ناراحت میشه چنان طوفانی به پا کرد که تا حالا ازش ندیده بودم (یعنی کل مطالب کتاب "تربیت بدون فریاد" رو فراموش کرد!)... بعد از اون روز من دیگه فهمیدم شنیدن دروغ از من بیشتر از شنیدن انجام کار بد توسط من ناراحتش می کنه .

محکومیت : مدت محکومیت من برای پاک شدن این خاطره از ذهن باباعلی ده روز بود ... و توی این ده روز باید خودم رو در تمام زمینه ها به بهترین وجهی نشون می دادم تا همه چی برگرده سر جای اولش ......

روز سوم دوران محکومیت : اینقدر همه ازم پیشش تعریف کردند که کم کم داره به عفو و تخفیف در محکومیت فکر می کنه ... شاید یکی دو روز دیگه همه چی درست بشه . (و یکی دو روز بعد همه چی درست شد!)

پ . ن : تا حالا نشده بابت هیچ اشتباه و کار بدی ازش داد بشنوم ... اون دادش رو بیخودی حروم نمی کنه (شاید دو بار در شش سال). ولی دروغ قضیه اش فرق می کرد ... البته کمی هم ترسیده بود و بهش بر هم خورده بود ! از اینکه یه موجود یه متر و بیست سانتی شش ساله دو تا آدم بزرگ رو به تمیزترین وجهی سر کار گذاشته بود همچین کمی جا خورده بود !

هوش VS محیط

یافتن زمان کافی برای پرداختن به مباحث مورد علاقه می تونه آدم رو به اندازه خوردن بستنی نارگیلی...

یا گردویی...

 

... خوشحال کنه .

پیش از این ، بخش تربیت کودک رو تا "یک پیش نیاز مهم" پیش بردیم . سعی می کنم بحثمون رو به صورت ساخت یافته و مرحله به مرحله پیش ببرم تا بشه ازش نتیجه گیری مناسبی داشت . 

در ادامه راه سوال های مهمی که باید جوابی براشون پیدا کنیم اینه که اولن چه می خواهیم و دومن چه کارهایی میتوانیم (و باید سعی کنیم) در راه رسیدن به خواسته مان انجام دهیم .

قبل از تولد یک کودک تنها آرزوی پدر و مادر سالم بودن او است و بعد از اینکه اونها کودکشون رو سالم تحویل گرفتند این آرزوها طیف وسیعی از خواسته ها رو در بر می گیره :

تیزهوشی ، اعتماد به نفس ،استقلال ، خلاقیت ،کنجکاوی،خودباوری،بازیگوشی ، حرف شنوی،عشق به مطالعه،شجاعت،دوری فطری از کارهای بد،دارا بودن منش منطقی،توانایی بروز احساسات درونی، اجتماعی بودن و توانایی برقراری ارتباط با کودک های دیگر، توانایی شوت کردن مستقیم و حرفه ای توپ ، توانایی ذاتی کلی ورزش مثل دوچرخه سواری ، صخره نوردی ، اسکیت و ... علاقمندی به تمام کلاس ها و دوره هایی که بر سر راه آنها قرار می دهیم و تمرین پیگیر و مستمر همه آنها و ... در یک کلام دوست داریم کودک ما تمام این مشخصه ها را به صورت یک پکیج در خودش داشته باشد .

اما آیا ما میتوانیم کودکمان را به کودک آرمانی مورد نظرمان نزدیک کنیم یا اینکه همه خصوصیات رفتاری و میزان هوش کودک رو ژن ها تعیین کردند و نمیشه تغییر و بهبودی در آنها ایجاد کرد؟ محیط و خانواده تا چه میزان در این راه موثر هستند ؟ از دست ما به عنوان خانواده یک کودک چه کارهایی در راه رشد و موفقیت وی ساخته است ؟ آیا باید تسلیم ژن ها شد ؟ آیا باید قبول کنیم که کودک ما در نهایت و در بهترین حالت ممکنش به سقف موفقیت خود ما دست پیدا خواهد کرد ؟سعی خواهیم کرد از نتایج تحقیق های انجام شده استفاده کنیم و برای هر کدام از سوال های بالا پاسخ مناسبی پیدا کنیم :

میزان هوش از جمله عوامل مهم موفقیت افراد به شمار میرود . تحقیقاتی که تا به امروز انجام شده نشان داده که میزان IQ هر نوزاد را ژن ها تعیین می کنند . بسیاری از مردم از این امر اطلاع دارند و همین آنها را به اشتباه انداخته و باعث میشود فکر کنند : "کودک ما هم در نهایت تبدیل به انسانی خواهد شد در حد و اندازه های خودمان" اما امری که خیلی از خانواده ها ممکن است از آن اطلاع نداشته باشند این است : درست است که هر کودک هنگام به دنیا آمدن میزان مشخصی از هوش را به همراه دارد ولی اولن هوش به تنهایی عامل موفقیت افراد نیست و دومن خود هوش تحت تاثیر محیط ، قابل افزایش می باشد . ریچارد نیسبت در کتاب خود شرح داده که محیط چطور می تواند بر روی میزان هوش افراد تاثیر بگذارد . این کتاب نتیجه تحقیقاتی است که در سال 2009 در زمینه بررسی نقش "ژنتیک در برابر محیط" انجام شد .

شرایط محیطی بسیار موثرتر از تاثیر ژنتیک بر روی هوش افراد است . این نتیجه تحقیقات روانشناس اجتماعی Richard Nisbett در دانشگاه میشیگان است .

نیسبت می گوید : تحقیقات اخیر در زمینه روانشناسی ، ژنتیک و عصب شناسی و همچنین مطالعات جدید در زمینه اثربخشی آموزش نشان داده که هوش به شدت تحت تاثیر عوامل محیطی که ارتباطی با ژن ها ندارند قرار دارد . در تحقیق جدید وی که نتیجه تحلیل تعداد زیادی از مطالعات در این زمینه است نشان می دهد که چگونه محیط نه تنها بر روی میزان IQ -که با تست های استاندارد شده اندازه گیری شده است- تاثیر داشته بلکه بر روی موفقیت های واقعی به دست آمده توسط افراد نیز نقشی اساسی دارد .

اعتقاد به اینکه هوش تحت کنترل شما است- و البته داشتن والدینی که خواهان موفقیت هستند-می تواند شگفتی ساز باشد . برای مثال دستیابی به مدارج علمی و شغلی آسیایی ها و یهودیان به خاطر ضریب هوشی بالاتر نیست بلکه به علت ارزش های خانوادگی است که بر دستیابی به موفقیت های مادی و معنوی تاکید دارد و همچنین فرهنگی که بر پایه کار سخت و پشتکار بنا نهاده شده است .

به همین ترتیب ژن ها هیچ نقشی در تفاوت های هوش نژادهای مختلف سیاه و سفید ندارند . تفاوت طبقه و نژاد در سنین شیرخوارگی در ترکیب با تفاوت در محل زندگی ، محیط فرهنگی و آموزشی است که موجب این شکاف می شود .

ما به آموزش های زیادی برای اوایل دوران کودکی در خانواده های فقیر و برنامه هایی برای ویزیت در منزل نیاز داریم تا به خانواده ها یاد بدهیم چگونه مشوقی برای توسعه فکری کودکانشان باشند . چنین تلاش هایی می تواند دستاوردهایی فوری در زمینه IQ به ارمغان آورده و منافع بلند مدت بسیاری در زمینه موفقیت های تحصیلی و حرفه ای به همراه داشته باشد . برنامه های جاه طلبانه دوران ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان همچنین می تواند دست آوردهای عظیمی در زمینه موفقیت های علمی به همراه داشته باشد . و طیفی از مشاوره های ساده و بی هزینه می تواند به سادگی دانش آموزان را متقاعد کند که هوش آنها به میزان قابل ملاحظه ای تحت کنترل خودشان است . انجام این موارد می تواند تفاوت بزرگی در میزان دستیابی آنها به مدارج علمی ایجاد کند .

ایالات متحده در زمینه موفقیت های آموزشی از بیشتر کشورهای توسعه یافته عقب مانده است و این نقصان مربوط به افزایش شکاف طبقات اجتماعی و اقتصادی در این کشور است .

فقر، عوامل محیطی و زیستی بسیاری را تحت الشعاع خود قرار می دهد که نتیجه آن دستیابی به IQ و سطوح علمی پایین تر است .این عوامل عبارتند از سوء تغذیه ، کمبود مراقبت های پزشکی ، نرخ پایین تغذیه نوزادان با شیر مادر و شیوه های رفتار والدین که از صمیمیت و حمایت کمتری نسبت به والدین با سطح اقتصادی-اجتماعی بالاتر برخوردار می باشند . نه تنها بسیاری از سیاهپوستان آمریکا با این مشکلات مواجهند آنها در محیط نیز همچنین با پیش داوری های کلیشه ای وتعصبات نادرست جامعه که به طور فزاینده ای عملکردشان را تحت الشعاع قرار می دهد در نبرد هستند .

رام کردن اسب سرکش

یک ترم از کلاس ساز تخصصی من گذشت و سه جلسه هم از ترم جدید سپری شد . توی این یک ترم که خیلی هم حیاتی و تعیین کننده بود چیزهای زیادی یاد گرفتم . با توجه به سختی بیش از اندازه سر و کله زدن با ویلن یاد گرفتم که یه کار هر چقدر هم سخت باشه بالاخره شاید بشه برای انجامش راهی پیدا کرد و برای انجام کارهای سخت هیچ راهی بهتر از همت خود آدم و تمرین و تمرین نیست . ولی این قضیه خیلی ظریف و آرام آرام برای من جا افتاد .

برای اینکه صدایی مناسب (نه خیلی مناسب بلکه قابل تحمل) از سازتون در بیاد در بهترین حالتش شاید مجبور باشید به مدت سه ماه هر روز یک ساعت تمرین کنید ...  تمرین روزانه ویلن ما هم با کمی افت و خیز برقراره و چیزی نیست که بشه ازش در رفت ... گاهی وقت ها انگشت های دست چپم که روی سیم قرار می گیره از تمرین زیاد درد هم می گیره ولی چاره نیست چون دوستش دارم . من دو تا کتاب دارم که به صورت همزمان ازشون درس می گیرم . یکیش همون کتاب قدیمی Le Violon هست که بیشتر روی نواخت نتهای پایه و ترکیبشون (بدون اینکه آهنگ مشخصی بنوازید) تاکید داره و سعی می کنه تکنیک های مقدماتی لازم برای نواختن روان ساز رو جا بندازه و کتاب و CD دیگری به نام String Tunes که جدیدتره و پر از آهنگ های زیبا و ساده شده برای نوازندگان مبتدی هست و باعث میشه تمرین های من از حالت کسالت آورش خارج بشه .

باباعلی البته ترم یک رو خیلی بهم فرجه داد و باهام راه اومد ولی این ترم دیگه شوخی نداره ...  دیروز که قرار بود تمرین کنم و اصلن تمرین نکردم وقتی برای باباعلی تعریف کردم که تمرین نکردم جریان زیر اتفاق افتاد :

متاسفانه اتفاق خاصی نیفتاد و این یعنی خطر ! خیلی دوستانه و با لبخند بغلم کرد و در کمال آرامش و دوستی بهم گفت که تا آخر هفته حق ندارم به سازم دست بزنم !!! من هم خیلی ناراحت شدم و ازش خواستم که منو ببخشه :

باباعلی : اگه کسی دوست نداشته باشه تمرین کنه چه معنی میده ؟ آیا باید اجازه بدیم ساز رو الکی داشته باشه و کلاس هم بره ولی تمرین نکنه ؟! آیا نباید یه جوری تنبیه بشه ؟

من : نه ! باید یه فرصت دیگه بهش بدیم و ببینیم چیکار می کنه !!!

مثل همیشه که وقتی جواب منطقی و محکمی از من می شنوه تسلیم میشه گفت "باشه ! پس ببینیم !" و من چنان اجرایی از تمام درس های دو تا کتاب (از درس اول تا آخرین درس) بهش نشون دادم که دو چیز رو فهمید : اول اینکه خیلی سازم رو دوست دارم و حاضر نیستم به هیچ قیمتی ازش دور بشم و دوم اینکه درسته که ممکنه یه وقتایی از زیر تمرین در برم ولی وضع و اوضاع عمومیم بد نیست ... البته اظهار نظر استاد عزیزم یعنی خانم اعتمادی هم باعث شد که بیشتر به این دومی مطمئن بشه "پارسا تو شاگردهایی که همزمان و بعد از خودش گرفتم از همه بهتره"

حالا این "بهتر از همه شدن" هیچوقت هدف نهایی من نیست و نبوده فقط چیزی که برای من و باباعلی خیلی اهمیت و ارزش داره اینه که من کارم رو به بهترین شکل ممکن انجام داده باشم .

راستی سومین چیزی که بهش مطمئن بود ولی باز هم براش بیشتر ثابت شد این بود که "فرصت دادن همیشه جواب میده" به شرطی که با ظرافت و نوآوری ازش استفاده کنید .

خانم اعتمادی اما به هیچ وجه شوخی ندارند و در کلاس ما از شوخی و بازی خبری نیست . اونجا ایشون درس میدن و من درس پس میدم و اگه کم کاری هم ببینند رک و راست خودم و باباعلی رو در جریان قرار میدن ... و این همون کلاسیه که با خصوصیات اخلاقی من انطباق داره (البته میدونید که بنده در سایر موارد همچین منضبط هم نیستم ولی انطباق با استاد رو همیشه در دستور کارم دارم). متاسفانه خبردار شدیم که استاد برای شرکت در یک دوره Master Class عازم آمریکا هستند و قراره بنده تا عید رو نزد استاد محترم دیگری که رهبر ارکستر ویولونیست های آموزشگاه هم هستند به فراگیری هنرم بپردازم ... برای ایشون هر جا که هستند آرزوی موفقیت داریم و امیدواریم که با دست پر برگردند و دوباره کلاسمون رو با ایشون ادامه بدیم .  

تابستانه !

من : میخوام فردا برم واکسن بزنم !

باباعلی : نمی ترسی ؟ درد داره ها ... !

من : نه بابا ! خود واکسن که درد نداره ! فقط وقتی زدی نباید کسی به دستت دست بزنه ... اگه بعد از واکسن زدن دست کسی به دستت نخوره درد نداره !

باباعلی تو دلش : (باشه ... خود دانی ... از ما گفتن بود ... فردا که زدی اومدی قیافتو میبینیم)

و بدین سان فردای همون روز ما واکسن 7 سالگیمون رو در حالیکه هنوز شش سالمون هم تموم نشده بود زدیم و ککمون هم نگزید . باباعلی هم قیافه مون رو دید و تغییری با عکس بالا نداشت . البته اگه دست کسی به دستم می خورد حسابی درد می گرفت ها ... راستی یادتون نره بعد از واکسن زدن کیسه یخ و کمپرس آب گرم هم خوب جواب میده !

قرار بود بگم این روزها چه خبر ... تابستونه و برنامه ما هم بیشتر تشکیل میشه از استراحت و کمی هم تفریح . البته میانپرده های آموزشی همچنان برقراره ... روزهای تابستون امسال رو هم مطابق هر سال مهمون بابابزرگم هستم و این یعنی شرایط کویت !!! یعنی من از صبح تا موقعی که مامان اینا بیان دنبالم هر کاری دلم بخواد انجام میدم خب این یه خوبی داره و یه بدی ... بدیش اینه که ممکنه وقتم یه جورایی هدر بره و خوبیش هم اینه که به همین دلیل مجبورم خودم برای خودم برنامه ریزی کنم که اینطور نشه و این یعنی تمرین برنامه ریزی ... به این ترتیب جدول خالی برنامه های من با نظر کامل و قطعی خودم پر شد تا دیگه توی اجراش شونه خالی نکنم ... خلاصه وضعیت من از این قراره :

روزی تقریبن یک ساعت تمرین ویلن دارم که کم و بیش انجام میشه ، تکالیف کلاس زبانم رو هم باید انجام بدم که انجام میدم ... تمرین دف هم این وسط ها همچنان به قوت خودش باقیه ...

راستی ترم یک شنامون هم تموم شد و هر چی ترس از آب داشتیم ریخت و یاد گرفتیم چه جوری میشه رو آب موند و غرق نشد و تازه میشه شیرجه هم زد امروز ترم دوم رو شروع کردم و قراره شنای قورباغه رو یاد بگیرم ... پیشرفتم بد نبوده و مربیم خیلی راضیه فقط هر وقت باباعلی رو می بینیه چشماش رو گرد می کنه و میگه : ماشالله خیلی انرژی داره !!! خیلی !!! حالا باباعلی هر چی ازش می پرسه که چرا و چطور ؟! درست و حسابی جواب نمی ده !!! بیچاره مربی ...

در مورد کلاس زبانم هم قرار بر اینه که از مهرماه آموزشگاهم رو به طور کلی عوض کنم ... البته توی آموزشگاه فعلی هم همونطور که میدونید همه چی خیلی خوب پیش میره ولی نقشه اینه که برم یه جای جدی تر و رسمی تر ... تا خدا چه خواهد .

این دوستمون هم که ول کن نیست ... باباجون نور فلاشت اذیتمون می کنه بذار کارمون رو انجام بدیم بریم سراغ بازیمون !

آهان ... تموم شد ! حالا نوبت کارتونه ! معمولن موقع پایان کار یه همچین احساس شگرفی بهم دست میده .

بعد از همه این تکالیف سخت و شیرین و البته استراحت و کارتون کافی نوبت بازیه و مهمترین بازی که این روزها ذهن منو حسابی مشغول کرده کارت بازی یا همون ورق خودمونه ... در این زمینه چنان سریع دارم پیش میرم که باباعلی قراره بازی هایی رو که خودش هم بلد نیست بره یاد بگیره و بهم یاد بده ... فکر کنم اهمیت ندادن به بازی های کامپیوتری باعث شده نظرم به این بازی ها جلب بشه البته باباعلی خیلی هم ممانعت نمی کنه و خودم بازی های کامپیوتری رو هم دوست دارم ولی قرارمون اینه که در هیچکدوم از کارها و بازی ها افراط نکنیم ... در هر صورت این روزها هر کی از بغلم رد بشه باید حداقل یه دست پاسور رو باهام بازی کنه ... فقط حواستون باشه تمام زیرآبی رفتن های این بازی رو هم به صورت فطری یاد گرفتم ... بالاخره مغز ایرانیه دیگه !!!

 دو سه تا عکس تنوری هم که مال همین یه ساعت پیشه هست که بد نیست یه جایی همین گوشه کنارها جاش بدم ... تا بعد

عکس آخری تزیینیه چون من هنوزم ساندویچ نمی خورم حتا اگه خونگی باشه ...