پسرها ... !
در ادامه پیگیری منحنی زبان ، تنها کمی سعی بیشتر باعث شد امتیاز کل بیاد بالای ۹۰ و من بتونم با معدل ۹۴ ترم قبل رو هم بگذرونم . اون هم در آموزشگاهی که معدل به آیتم های زیادی بستگی داره و برای هیچکدومشون هم همینجوری امتیاز نمیدن . یکی از نکات جالب این آموزشگاه اینه که متد یکنواختی نداره و برنامه ریزی آموزشیش بسیار متنوعه و ممکنه در هر ترم محتوا و روش آموزش به کلی تغییر کنه . این ترم رو با سری Happy House ادامه می دیم که با توجه به محتوای کتاب و سی دی های شادش به نظر دوست داشتنی میاد . البته ما روی این روش حساب جداگانه ای باز نکردیم چون از همین الان می دونیم که ممکنه ترم بعد رو با این روش پیش نریم !
نکته : هنوز هم بعضی روزها نمی تونم سر کلاس زبان آروم بشینم . یعنی رگ شیطنت که بیاد اومده ! دیگه نمی تونم کنترلش کنم . به خصوص که با رگ بازیگری و هنری هم قاطی میشه ! دیروز در پایان کلاس تذکر رسمی گرفتم . خانم معلم به باباعلی می گفت : پارسا امروز خیلی غیر قابل کنترل شده بود مثلن روی میز ! نشسته بود و دستش رو گذاشته بود رو زانوش و با صدای بلند می گفت "پسر ! اینجا مگه قهوه خونه است ؟!!!"
و بدین سان بود که در راه برگشت به منزل طوفانی به پا شد ! از همون طوفان هایی که سالی یک بار اتفاق میفته ! ضمن اینکه به درخواستی که داشتم (رفتن به خونه مادربزرگم) توجهی نشد ، کلی تعهد هم دادم تا طوفان بند اومد البته قضیه قهوه خونه رو به طور کلی کتمان کردم و زیر بار نرفتم ...
و اما ۲۴ ساعت بعد در حالیکه اوضاع مرتب شده بود و دو تایی رفته بودیم تو اتاق من و داشتیم ضمن انجام تکلیف هفتگیم می گفتیم و می خندیدیم ، رو تخت من دراز کشید و بازجویی غیر مستقیمش رو شروع کرد:
- خودمونیم ! حالا که گذشت اعتراف کن ببینم اصل جریان چی بوده .
- هیچی بابا اصل جریان این بوده که Teacher سر کلاس ، سی دی زبان رو گذاشت و همه بچه ها با هم شروع کردند به خوندن شعر SAFARI
- خب بعدش چی شد ؟!
- شعره خیلی شاد بود و ما هم همه خوشمون اومده بود ... بعدش که تموم شد من شروع کردم به خوندن شعری که چند وقته داریم برای اجرای گلبانگ سرود تمرین می کنیم و آراد و سامیار و باقی بچه ها به جز پارسا کوچولو (همکلاسیم) هم بهم ملحق شدند و شروع کردند به رقصیدن !
- خب پس کلاس رو ریختین به هم دیگه !
- یهویی Teacher اومد و محکم زد روی میز و گفت "ساکت" ! ما هم همه تو همون حالتی که بودیم خشکمون زد ! بعدش من در همون حالت خشک زدگی گفتم : "خانوم فک کنم استوپ رقصه (Stop Dance)" و بعد در ادامه یواشکی و جوری که اون نشنوه ، از گوشه لبم به آراد که کنارم وایساده بود گفتم : انگاری یه چیزی داره می سوزه !!!!!!!
- باباعلی با تعجب : چی داشت می سوخت ؟!!!!
- هیچی بابا ... (از جواب طفره رفتم) مهم نیست حالا ولش کن !
- خب پس این جریان قهوه خونه چی بود پس ؟!
- من نگفتم قهوه خونه ! وقتی دیدم Teacher هنوز عصبانیه ، رو صندلی نشستم (چهارزانو) و با صدای بلند گفتم : مگه اینجا کافه است ؟!
- باباعلی در حالیکه سعی می کرد دوباره عصبانی نشه : ببین ! در کل به هم ریختن کلاس خیلی خیلی کار زشتیه و بعد از طوفان دیروز فکر نمی کنم لازم باشه دوباره تذکری بدم فقط امیدوارم دیگه تکرار نشه ...
و تو دلش : (خدای من . این بچه ها هنوز هفت سالشون نشده اینجورین وای به حال 14 سالگیشون . چقدر با نسل ما متفاوتند . چه جوری میشه کنترلشون کرد ؟! یعنی از شادی زیاده ؟! چرا سر کلاس های دیگه این اتفاق نمیفته ؟ چرا تو مدرسه این اتفاق پیش نیومده ؟ آیا برخورد Teacher هم می تونه در این جریان دخیل باشه ؟ به نظر میاد حجم تغییرات پسرها به خصوص در هفت سالگی زیاده . احساس می کنم اطلاعاتم کفاف سرعت تغییر پسرها در این سن رو نمی ده و دارم از تغییرات پارسا عقب میفتم . فکر کنم باید برم به چند منبع درست و حسابی در این مورد سری بزنم!!)