سفر پاييزي

در اين چند روزي كه گذشت و ما هم پستي نگذاشتيم همچين بيكار هم نبوديم . از سه روز تعطيلي آخر آبان استفاده كرديم ، آلودگي هوا هم هولمون داد و يه جورايي باعث شد از تهران فرار كنيم و اين بار راه شهرستان گنبد رو در پيش بگيريم :

به قول يكي از دوستان خيلي خوبه كه آدم ريشه هايي در اقوام مختلف داشته باشه چون اينجوري حس مي كنه به جاهاي مختلفي تعلق داره . در كل راست گفته ! حس خوبيه :

زيبايي پاييز در رستوراني بين راه (جاده فيروزكوه)

چشمه آق سو (جايي بعد از كلاله) من و دختر تركمن 

 همون چشمه قبلي

روي فرش تركمن ، در محضر مجسمه شاعر تركمن(مختوم قلي) ، من ، ساز تركمن در دست و دختر تركمن خفته بر پاي !

من و همه اون قبلي ها بدون دختر تركمن !

من در همون رستوران اولي . اميدوارم اين گراز قبل از اينكه به اين شكل در بياد شكار نشده باشه

دو سه روز ديگه با شش نفر از دوست هام و خانواده هاشون راهي كوير هستيم . گزارش ، بعد از سفر ارسال خواهد شد  

اینجا هم همه چی درهمه !

۱۷ مرداد : هنوز خستگی سفر قبلی در نرفته بود که تعطیلات تابستونی بابا و مامان شروع شد و دوباره راهی شمال شدیم . با توجه به خلوتی جاده و عالی بودن هوای تابستون امسال ، جاتون خالی حسابی خوش گذشت :

دوباره سری به دریا زدیم . این بار با بابابزرگ و مامان بزرگم رفتیم و البته همبازیم درسا هم اونجا منتظرمون بود

 

توی این سفر بیشتر وقت کردیم پیش بابابزرگم باشیم . زمان هایی که با همیم کلی به حرکاتش دقیق میشم و هر وقت نیاز داشت کمکش می کنم . گاهی وقت ها هم با هم یه دست ورق بازی می کنیم . در کل یکی از کارهای مورد علاقه من همنشینی با پیرمرده . این عکس که میبینین مربوط به سه نسله که وسطیشون پشت دوربینه و دوتای دیگه دارند تا ۱۱ می شمرند!

 

کفش های اسکیتم یکی دو سال بود که رفته بود توی آرشیو ، ولی امسال تابستون به طرز عجیبی دوباره بهشون علاقمند شدم . جوری که اگه اجازه بدند شب ها هم اونها رو می پوشم و می خوابم . تقریبن همه جا پامه و کلی هم تمرین کردم و حرکت جدید یاد گرفتم . درخواست کردم دوباره مربی بگیرم . باباعلی خیلی به این قضیه فکر می کنه که "عجیبه ! ما پدر و مادرها عجله داریم تا بچه هامون از همون اولین روزهایی که راه افتادند یکی یکی کارها و مهارت ها رو یاد بگیرند . گاهی هم بد نیست کمی به اونها فرصت بدیم تا خودشون جذب چیزی بشن"

...ساعت ۱ شب . پارک شهر رشت

 

و  عکس بخشی از خونه بابابزرگ که پاتوق من و باباعلیه . ما اصولن از زیر سقف بودن خیلی خوشمون نمیاد . خواستیم همینجا بخوابیم که مورچه های گلدون های مامان بزرگ نذاشتند .

 

یکی دو تا عکس هم از سفر قبلی جامونده بود که بد ندیدیم اینجا بزاریمشون

 

از سفر قبلی که برمی گشتیم جمعه بود و من بعد از ظهرش توسط پیامک دوستم فهمیدم که فرداش امتحان میان ترم زبان دارم . بنابراین یه امتحان توپ با کلی غلط (تا اونجایی که من یادمه ۵ تا) دادم . فکر کن هنوز از راه نرسیده بشینی کلی زبان بخونی . در مجموع شنبه بعد از سفر اولمون روز خوبی نبود !

اما این وسط ها دو تا اتفاق موسیقیایی هم افتاد . اولیش کارگاه ساز تخصصیم بود که توسط اساتید آموزشگاهمون آقایان کرمانی و هاشمی برگزار شد و کلی مطلب جدید در خصوص ساخت ساز ویلن یاد گرفتیم و با سازهای ارکستر به صورت کامل آشنا شدیم و ارکستر برامون قطعاتی از آهنگسازهای بزرگ رو نواخت . و دومیش هم کنسرت گروه ارکستر باخ به رهبری آقای کرمانی بود که در اون شاهد اجرای قطعات بیشتری بودیم که در نوع خودش بسیار لذتبخش بود . استادم و همچنین رهبر ارکسترمون هم جزو نوازنده های ارکستر باخ بودند .

 

 

در مجموع این روزها سرمون حسابی شلوغه و خودمون هم نمی دونیم چه جوری می خواهیم پست های این چند روز رو سر هم کنیم . پس اگه دیدید یهویی کلی خبر ، مطلب و خاطره ریخت بیرون تعجب نکنید . آخه اینجا هم همه چی درهمه !

زندگي بكر

۸ مرداد : در روزهايي كه تهران داشت گرم ترين دماهاي عمرش رو تجربه مي كرد ما و يه سري از دوست هامون راه ييلاق هاي سردسير شمال رو در پيش گرفتيم . همون جاهايي كه باباعلي قبلن تنهايي رفته بود و قول داده بود كه ما رو هم ببره . حدود ساعت 5 بود كه رسيديم رضوانشهر و از اونجاييكه هنوز يه سري از خريدهامون مونده بود باباعلي تصميم گرفت كه از جمع جدا بشه و براي تحويل ويلا از دوستش كه 50 كيلومتر بالاتر منتظر بود به كوه بزنه . من هم تصميم گرفتم باهاش برم . از همون ابتداي جاده مه شروع شد و هوا شروع كرد به سرد شدن . هر چي تو دل كوه بالا مي رفتيم هوا سرد و سردتر مي شد و مه هم داشت غليظ تر مي شد . مهي كه سه شبانه روز همراهمون بود و به هيچ وجه كوتاه نيومد .

آزادي

از همون اولين لحظه اي كه رسيديم دو تايي زديم بيرون و در طول اقامتمون هم تا تونستيم از پياده روي تو جاده هاي گل آلود و مه غليظ و جنگل هاي بكر لذت برديم . آخه محيط اونجا براي من اينقدر جذاب بود كه نمي تونستم تو خونه بمونم . گرچه عكس ها همه مه آلوده ولي فكر كنم بهتره اونها جريان رو تعريف كنند :

آزادي و نامحدود بودن احتمالن يكي از مهمترين آرزوهاي يه بچه شهري مثل منه .

و ديدن حيوون هايي كه هر كدومشون يه گوشه طبيعت مشغول كار خودشون بودند

وقتي رفتيم لب جاده كه منتظر مامان شيدا و دوست هامون باشيم (كه راه رو گم نكنند چون خوشبختانه اينجا موبايل تعطيل بود) به اين نتيجه رسيدم كه غازچروني هم عالمي داره !

اين گوساله كه پتو پيچ شده سرما خورده بود و دكتر اومده بود بالاسرش و تازه آمپول زده بود بهش . همچين كه در آغل رو باز كرديم در رفت و كلي وقت گرفت تا دوباره گرفتيم و آورديمش . اون دو تاي ديگه هم گوساله هاي گاوميش هستند . در مدتي كه اونجا بوديم لبنيات رو مهمون مامان اينها بوديم .

داستان عاطفي : مهر مادري-گاوي !

همينطور كه داشتيم تو كوه و جنگل پرسه مي زديم  صداي ماق هاي متمادي گاوي نظرمون رو جلب كرد . به نظر بي تاب ميومد . اين بود كه صدا رو دنبال كرديم و رسيديم به سر جاده و منبع صدا . اولش نمي دونستيم جريان چيه .

سوژه رو كه دنبال كرديم فهميديم كجا داره مي ره و چرا بي تابي مي كنه . خانوم گاوه رو از گوساله اش جدا كرده بودند تا همه شيرش رو گوساله اش نخوره (چه ظالمانه نه؟!)

گاوه همونطور بي تابي مي كرد و دنبال راهي مي گشت تا بتونه به گوساله شير بده . حتا فكري كرد و دنده عقب اومد و خودش رو به حصار چوبي رسوند . از اون طرف هم گوساله سرش رو از لاي چوب هاي پرچين رد كرد تا بلكه به منبع شير برسه ولي تلاش هر دو طرف ناكام موند . تا اينكه زن صاحب خونه دلش به رحم اومد و در رو باز كرد

حالا خانوم گاوه اومده تو ولی گوساله سرش لاي چوب ها گير كرده و نمي تونه خودش رو آزاد کنه . و باز نگرانی مادر ادامه داره :

بالاخره با كمك زن صاحبخونه و تشويق هاي ما سر گوساله آزاد شد و لحظه موعود فرا رسيد . اينجا بود كه صدا از هيچكدوم در نمي اومد . نه خانوم گاوه ، نه گوساله اش ، نه صاحبخونه ، نه من و نه باباعلي !

 بعد از دو روز زندگي در سرما ، مه و جنگل هاي بكر راه ماسال رو در پيش گرفتيم تا شايد اونجا مه نباشه و بتونيم كمي هم طبيعت رو ببينيم ولي جز براي لحظاتي كوتاه اونجا هم مه غليظ و سرد تمام مدت همراهمون بود .

تعداد زيادي گاو كه مثل مجسمه ايستاده بودند . عجيب بود . باباعلي مي گفت جلسه هيات مديره است !

آدم يه جورايي ياد كارتون هاي سوييسي ميفته  . يه چيزي تو مايه هاي هايدي ، آنت .

اين هم شخصيت اصلي داستان سفرمون

روز چهارم بود كه تصميم گرفتيم دريا رو هم به برنامه اصافه كنيم . جالبه كه شما با طي مسافتي كوتاه بتوني از يه نوع آب و هواي ديگه كه تفاوت هاي زيادي با قبلي داره لذت ببري (تمام روز و شب مدتي كه توي كوه بوديم رو با بخاري هيزمي گذرونديم ولي اينجا ... )

قايق سواري در مرداب انزلي هم همينطور به صورت بداهه به برنامه مون اضافه شد

عمو رضا قايقش رو آورد و بعد از سوختگيري و آماده سازي پريديم توش

اينجا هم زيبايي هاي خودش رو داره . و البته از هيجان قايق سواري هم نميشد گذشت . هوس كرديم به رستوران هاي وسط مرداب كه تعطيل هم بودند سري بزنيم .

به نظرمون اومد كه مرداب نسبت به قبل كمي بهتر شده . انگار دارند كمي بهش مي رسند . اميدواريم كليد دوستمون به اينجا هم بخوره !

جاي همه تون خالي با اينكه سفرمون فشرده بود ولي كلي برنامه توش بود و خيلي خوش گذشت . در ضمن جواب هم داد ! جمعه موقع برگشت :

بازگشت به بهشت (0)

پنجشنبه . ۱۳تیر : ماسال . ییلاق اولسبلنگاه (بام سبز) 

در تکمیل پست قبلی : یک روز قبل از اینکه با دوستان راهی ارتفاعات ماسوله بشیم سری زدیم به بخش دیگری از بهشت . جایی که شاید اسمش رو شنیده باشید . ماسال و یکی از ییلاق هاش که الان به بام سبز معروفه . ۲۲ کیلومتر جاده آسفالت که از دل کوه های سبز جنگلی می گذره و بعد از اون هم کوه های به هم پیوسته ای که همه به هم راه دارند . با حدود هفت ساعت جنگل نوردی از میون کوه ها میشه از اینجا رسید به ماسوله . بهتره صحبت رو کم کنیم :

منظره بعد از اولین پیچ های جاده (شهر ماسال)

از همون اول راه همه چی تار و وهم آلود میشه (مه)

...

اینجا مجاز نیستند از هر مصالحی برای ساخت استفاده کنند

خرید آنلاین به این میگن نه اون ! (قصابی)

نقطه سفید وسط عکس رو میتونید ببینید ؟ تو عکس بعدی زوم میشه روش

نقطه سفید وسط عکس قبلی ! (لبنیاتی آنلاین)

...

...

کسی می دونه اسم این درخت چیه ؟! یه جوری نیست ؟!

کاش ... !

 

بازگشت به بهشت (1)

همیشه بالا رفتن در دل ارتفاعات سرسبز شمال و قرار گرفتن در طبیعت بکر برام جذاب و خاطره انگیز بوده . جاهایی که به دلیل نا آشنا بودن غیر محلی ها برای همه در دسترس نیست . جنگل های مرتفعی که با حضور در فضای اونها و تنفس اکسیژن ۱۰۰۰٪ ، تنها یک واژه در ذهن تکرار میشه : "بهشت" . در واقع تعریف هایی که از بهشت در کتاب ها خوندم تا حدود زیادی با طبیعت این مناطق مطابقت داره . از نظر بنده بیشتر شهرهای شمالی (به خصوص اونهایی که نزدیک خزر قرار دارند) در تابستان و اوج فصل گرما تنها در سه حالت قابل سکونت هستند : یا در منزل باشید و زیر کولر گازی! یا در دریا باشید و در حال آب تنی ! و یا اینکه توانایی و اشتیاق صعود به ارتفاعات ییلاقی پوشیده از درخت رو داشته باشید و دل رو بزنید به کوه(جایی که حتا در گرمای سوزان مردادماه هم برای اقامت نیاز به لباس گرم دارید) . و با توجه به فرار همیشگی بنده از گرما (حتا در زمستان) ، این آخری ، کاریه که بیش از دو حالت اول بهش علاقمندم .

بازگشت پدر و مادربزرگ پارسا به زادگاهشون باعث شد این فرصت رو داشته باشم که در همون اندک فرصت هایی که از سر زدن های ماهانه به اونها پیش میاد ، وقت رو غنیمت بدونیم و به ارتفاعات و جنگل هایی که همیشه روحم در اونجا سیر می کنه بریم . بد ندیدم که این بار برای تغییر موضوع پست های وبلاگ ، مستندی از آخرین صعودمون به مناطق ییلاقی استان رو در اینجا قرار بدم . شاید کمی از گرمای تابستونتون کم کنه :

جمعه . 14 تیر : ییلاق لَلَندیز (Lalandiz)

هرچند این مکان در ارتفاعات مجاور دهکده تاریخی ماسوله قرار داره ولی برای گروه ها و علاقمندهای کوهنوردی بیشتر آشناست تا مردم عادی  . طبیعت بکر و وحشی منطقه به قدری زیبا است که عکس ها نمی تونند تمام اون رو روایت کنند اما اطمینان دارم که از واژه ها تواناترند . هر جا که توضیحی لازم باشه بالای عکس درج می شه :

مسیر بهشت از اینجا آغاز می شود 

دو تا پیچ رو که رد کنی کل روستا رو در یک تابلو داری

...

هرچقدر هم که شیب تند باشه درخت ها بالا رو بیشتر دوست دارند

اینجا حتا تخته سنگ ها هم بعد از مدتی سبز میشن

...

... چی بگم ؟!

...

از شما چه پنهون گاهی به گاوهای کوهستان هم حسودیم می شه !

جشنواره ای از رنگهای سبز

و این هم دشت للندیز و استراحتگاه های چوپان های محلی

امیدوارم دلتون نخواد !

چایخانه و تعدادی از دوستان اهل دل

و این هم آخرین عکس برای تکمیل بهشت

فقط یه مشکل وجود داره : وقتی میری بالا دیگه دوست نداری برگردی پایین !

همیشه شاد و سبز باشید .

سلام ... !

اولین پست ۹۲ رو باید از آخرهای ۹۱ شروع کنم چرا که به دلیل مشغله زیاد پایان سال عقب موندیم و نتونستیم همه وقایع رو پوشش بدیم . آخرهای سال همراه بود با جشن پایان سال مدرسه مون . جایی که با اجرای یکی دو تا سرود و برنامه شعر و موسیقی پرونده سال ۹۱ رو در مدرسه بستیم .

در شش ماهی که گذشت همه چیز طبق برنامه پبش رفت و مهمترین هدف کلاس اولی ها یعنی باسواد شدن به شکلی عالی محقق شد . برای تعطیلات هم یه جزوه زبان بهمون داده بودند که همون روز اول تموم شد . از پیک هم خبری نبود ولی به جاش کار دیگری ازمون خواسته شده بود . اون هم نگارش روزانه تمام روزهای تعطیلاتمون بود که به نظرم خیلی از پیک و این حرف ها موثرتر و مفید تر بود (البته من الان چند روز عقبم!)

این خیلی خوبه که شما هیچ کاری برای انجام نداشته باشید و آزادانه بتونید بازی و تفریح کنید . یه همین دلیل هم هست که من در این چند روز دست به هیچ کدوم از سازهام نزدم و به جز تکلیفی که گفتم ، هیچ کار دیگری هم در زمینه مدرسه انجام ندادم . آخه وقت تفریح رو نباید با کار پر کرد . و اما :

فکر می کنید توی این عکس من کجام ؟!

بله درست حدس زدید ! بالای یه درخت توی جنگل های شمال !

باید اول از همه سری به پدربزرگ و مادربزرگم می زدیم بنابراین سفری دو روزه به شمال داشتیم که جاتون خالی خیلی خوب بود . بلافاصله بعد از بازگشت از اونجا طبق برنامه ای از پیش تعریف شده راهی کاشان شدیم . البته از هیچ چیز این شهر نتونستیم استفاده کنیم چون معدود مکان های تاریخیش به قدری شلوغ بود که قابل استفاده نبود و انگاری این شهر به جز اون چیز دیگری هم برای استفاده نداشت !

این بود که راه بادرود رو در پیش گرفتیم تا سری هم به متین آباد و اکو کمپی بزنیم که یکی دو ساله تاسیس شده . به نظرمون جای جالبی اومد . پشیمون شدیم که چرا از اول برای اقامت اونجا رو در نظر نگرفتیم . محلش درست ۵۰ کیلومتر بعد از کاشان بود . در این عکس ها من رو در محوطه کمپ وسط کویر می بینید !

در تمام طول مسیر من و همبازی و دوستم عسل در حال تبادل تجهیزات بازی بودیم تا یه وقت خدای نکرده دوری راه خسته مون نکنه .

روی هم رفته امسال تا اینجای کار بد نبود و داره خوش می گذره . آخه سال های قبل اینقدر ترافیک سنگین بود که جرات نمی کردیم تو تعطیلات جایی بریم ولی امسال با کمی برنامه ریزی ، روزهای خلوت رو شناسایی کردیم و تونستیم هم به گشت و گذاری خفیف بپردازیم و هم از ترافیک در بریم .

در هر حال جای همه دوستان خالی بود . امیدوارم به همه شما خوش گذشته باشه و سال ، سال خوبی باشه براتون .

باباعلی مارکو !

خب مثل اینکه سفرهای کاری دست از سر باباعلی ما بر نمی داره و مجبوره نصف ماه رو در گردش باشه ... البته برای خواننده های عزیزمون بهتر که با جاهایی آشنا بشند که شاید هیچوقت فرصت رفتن به اونجاها رو پیدا نکنند ... خلاصه اینکه دوشنبه صبح اول وقت ، وقتی که بنده هنوز از خواب بیدار نشده بودم یواشکی من رو بوسید و راهی سفر کاری دیگری شد که قرار بود تا مرزهای شمال غرب کشورمون ادامه داشته باشه ... البته اولش خوشحال بود که حداقل توی این سفر "اینترنت همراه" داره و از وبلاگمون عقب نمی افته ولی با نگاهی به لیست استان های تحت پوشش "وای مکث" ایرانسل تازه فهمید که اینترنتش فقط تا کرج (و البته دو سه تا استان دیگه که تو مسیر سفرش نبود) همراهیش می کنه و بقیه راه رو باید تنهایی بره ! ... ترجیح میدم برنامه سفر این هقته اش رو خودش براتون تعریف کنه :

به نظرم وبلاگ داره تبدیل میشه به سایت ایرانگردی ... تقصیر من نیست پیش آمده !راستش  از جمله جاهایی که هیچوقت فکر نمی کردم یه روزی ازشون رد بشم شهرهایی به نام گرمی GERMI، بیله سوار ، پارس آباد مغان و اصلاندوز بود ... جالب اینکه به تصور اینکه اون بخش های کشور به علت اینکه از اردبیل شمالی تر هستند شاید سردتر هم باشند ، لباس گرم هم با خودم برده بودم . غافل از اینکه دارم به یکی از گرم ترین شهرهای کشور سفر می کنم ... تمام مسیر سفرمون از اردبیل به بعد تشکیل می شد از مزرعه ... مزارع گندم جلوه ای طلایی رنگ به پس زمینه سفرمون داده بودند . پیاده شدیم تا هم کمباین رو از نزدیک ببینیم و هم خوش و بشی با کشاورزهای زحمتکش داشته باشیم :

نزدیکی های گرمی روستایی به نام "اون بیر بَی لر" قرار داشت ("اون بیر" به معنای "یازده" و "بیگ" که "بَی" تلفظ میشه به معنای "خان" و "داماد") و جریان اسم گذاریش هم در نوع خودش جالب بود : اون زمان های دور در هنگام ثبت نام روستاها مامور ثبت به روستایی میرسه که هنوز نامی براش ثبت نشده بود و به دو نفر دهقان بر میخوره و ازشون نام روستا رو پرس و جو می کنه ... اونها هم بهش میگن : این روستای کوچک نام خاصی نداره و در اون تنها نه نفر زندگی می کنند که همگی "خان" هستند و ما هم کارگریم ، مامور ثبت هم برای اینکه اون دو نفر رو خوشحال کنه بهشون میگه : "از این لحظه شما هم خان هستید" و اسم بالا رو که معنیش میشه روستای "یازده خان" برای روستا انتخاب و ثبت می کنه . در کنار این روستا دریاچه ای زیبا هم واقع شده که وسط اون دشت خشک حسابی خودنمایی می کنه ...

از گِرمی به بعد نوع کشاورزی تغییر کرد و زمین ها تبدیل به مزارع مختلفی از جمله ذرت ، پنبه ، گوجه فرنگی ، هندوانه و  انواع میوه ها شد . اون هم چه میوه هایی ... من شبیهش رو تو هیچکدوم از میوه فروشی های تهران ندیده بودم ... زرد آلوهایی که هر کدوم اندازه یک سیب بودند ، شلیل هایی به سایز هلو و هلوهایی به سایز طالبی ! و جالب اینکه همه این میوه ها به شیرینی عسل بودند ... دشت مغان بدون شک قطب میوه کشور محسوب میشه ... البته میشه حدس زد که چرا تو میوه فروشی های داخل ایران خبری از این میوه ها نیست . راستی از اردبیل به اون طرف هوا بس ناجوانمردانه گرم بود جوری که فکر می کردیم اومدیم بندرعباس !

مزرعه ذرت ... پارس آباد

میوه های مغان

  

در مسیر برگشت زیبایی های مزارع برنج که این روزها فصل رشد خودشون رو سپری می کنند هم جلوه همیشگی و خاص خودش رو داشت جوری که نمی شد از کنارشون بی تفاوت گذشت .

و تمشک های وحشی که تمام استان رو تحت پوشش خودش داره ... یادتون باشه وقتی به گیلان وارد میشید تقریبن در تمام جاده های استان بوته هایی هست که قدشون به حدود دو متر هم می رسه و میوه هاش رو بچه ها داخل سطل و لیوان کنار خیابون می فروشند ... این رو جهت یادآوری گفتم که اگه یه وقت هوس کردید خودتون هم میتونید دست به کار بشید . البته یادتون باشه گیاه خارداریه .

و اما "کارها"ی این سفر : معرفی غذایی به نام "باسترما" به معنی مدفون شده ... اردک ، کبک و یا جوجه ای که پخته شده ، کمی در روغن سرخ شده و شکم اون با مواد لَوَنگی پر شده و به شکلی که می بینید سرو میشه ... البته بنده همون اول که ظرف پر از غذا رو دیدم سیر شدم !!!

باسترمای اردک ... رستوران "زیتون" نزدیک آستارا (بد نبود)

باسترمای جوجه رستوران "چایپارا" جاده سرعین (خوشمان آمد)

راستی طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق

قطعه ای از بهشت

بعد از یه دوره غیبت که سابقه نداشت بد ندیدم با یه پست متفاوت شروع کنم تا بلکه حال و هوای تابستونیتون کمی عوض بشه . اینکه کی و چرا به این بخش از سرزمین آبا و اجدادیم رسیدم بماند ، ترجیح میدم فقط توصیفش کنم .

شاید بارش تگرگ هیچ مناسبتی نداشته باشه با اواسط تیرماه ولی وقتی وارد جاده پونل به خلخال شدیم (جاده ای که به سنتو معروفه) هر چه بیشتر پیش می رفتیم هوا سرد و سردتر می شد تا جایی که تگرگ تابستونی رو هم تجربه کردیم . اون هم چی ؟! هر یکیش قد فندق ... !

 

این نقطه از گیلان یکی از ییلاق های این استان محسوب میشه و هواش همیشه خنکه ولی ثبات نداره بنابراین همراهان من هر لحظه به میزان تعجبشون افزوده میشد وقتی طی نیم ساعت شاهد این تنوع هوایی بودند : بارش تگرگ ، آفتاب ، رگبار شدید باران ، مه شدید و سرآخر باران ممتد ریز... در هر صورت جاتون خالی یک شب بسیار به یادماندنی و سرد تابستونی! رو در یکی از دهات های کوچیک این منطقه به نام "زندانه" گذروندیم . طوری که مجبور شدیم تا صبح با شومینه روشن و یکی دو تا پتو بخوابیم ...

پیرمرد تالشی که همسایه دوستمون بود با دیدن ما به کمک همسایه اش اومد و ترتیب "کارها" رو داد . اینجوری ما رو یاد روابط فراموش شده همسایگی سرزمینمون هم انداخت ... با دیدن این مرد کلید واژه "همسایه+تهران" رو چند بار توی موتور جستجوی ذهنم Searchکردم ... Error 4011 داد ! 

راستی اینجوری نیگاش نکنین ... ظاهرش پیر به نظر می رسه ولی با اون کوهنوردی روزانه و کارهای بدنی مخصوص زندگی تو روستا ، توانش از ما هم بیشتر بود . می گفت هر از گاهی سوار اسبش میشه و یه سه چهار ساعتی غیبش میزنه ... حالا کجا میره الله اعلم ! وقتی فهمید قراره جهانی بشه و عکسش بره تو نت "چاقو به دست" و "بره ریز کنون" چنان آوازی خوند که ... خب من هیچی ازش نفهمیدم چون تالشی بلد نیستم ... زبون سختیه و از قرار معلوم از چند هزار سال پیش تا حالا زیاد هم تغییرات نداشته .

"کارها" !

باز هم "کارها"

(غذایی به نام سوراب که من در نقاط دیگر کشورمون هم با اسم های دیگه دیدم -از جمله در گنبد و در میان اقوام ترکمن به قورمه معروفه-و تشکیل میشه از گوشت گوسفندی تکه شده غیر کبابی که به مدت طولانی-معمولن شب تا صبح- با حرارت ملایم در آب پخنه شده و نتیجه اش یه چیزی تو مایه های حلوا است)

موقع برگشتن به هیچ وجه دوست نداشتم از این بخش بهشت دل بکنم . به خصوص که مقصد تهران بود و مشکلاتش .

 

پ.ن : این بار دوست عزیزمون دو سه باری زنگ زد بهم . به احساساتش امیدوارتر شدم .

عکس های هوایی منطقه :

دقیقن مرکز این عکس ...

و انتهای غربی مرکز این عکس :

 

سریال فرار از تهران !

وقتی چند روز پشت سر هم تعطیل باشه و قرار باشه تمام اطرافیانتون تشریف ببرند سفر (و شما رو هم دعوت کرده باشند) و از همه مهمتر یه جبهه گرد و خاک هم از کشور دوست ، برادر و همسایه (عراق) در حال رسیدن به شهرتون باشه  دو تا گزینه برای انتخاب دارید ... یا بشینید تو خونه و چند روز رو در تنهایی و گرد و خاک سر کنید و یا عهد رو بشکنید و حاضر بشید خودتون رو توی یکی از شلوغ ترین مسافرت های سال درگیر کنید . جریان از اونجا شروع شد که خانواده مامان بزرگمون برنامه ریزی سفر دماوند و گروه دوست های آموزشگاهمون هم برنامه سفر به بابلسر رو به دعوت خانواده ایلیا داشتند . ما هم برای اینکه دل هر دو طرف رو به دست بیاریم تصمیم گرفتیم یک روز رو در دماوند سر کنیم و دو روز رو هم با دوستامون . بنابراین وقتی تهران حسابی خلوت شد و جاده ها هم از ماشین خالی شدند (یعنی روز دوم تعطیلات) راهی دماوند شدیم .

ویلایی که توش مستقر بودیم تقریبن با درخت پوشیده شده بود جوری که نمی شد آسمون رو درست و حسابی دید .

 

فرصت خوبی بود برای اینکه تمام محدودیت های شهر رو کنار بگذاریم و در دل طبیعت هر کاری دلمون میخواد انجام بدیم .... 

بعد از تمام بازی ها و ورجه وورجه های دایمی و پایان ناپذیر ! تنها یک چیز میتونست باعث بشه من دست به سازم ببرم و اون هم اعلام نیاز دایی آراد برای یاد گرفتن بود . اینجوری هم من تمرینم رو انجام میدادم و هم اون یه چیزهایی یاد می گرفت . جالب اینکه بعد از فراگیری اصول اولیه و کسب توانایی در نواختن اولین آهنگش علاقمند هم شده بود و به سرش افتاده بود که بره یه ویلن بخره ...

رفتن به چشمه اعلا خب جذابیت چندانی برای بزرگترها نداشت ولی برای ما چرا ! میدونید جذابیتش چی بود ؟! باز هم چرخ و فلک دستی ... باباعلی میگه هزار سال دیگه هم اگه به پارک ها برید احتمالن باز هم از این چرخ و فلک ها خواهید دید !!! 

راستی نظرتون رو به باریک ترین کوچه ای که باباعلی تو عمرش دیده (به همراه تابلوی جالب و اسم جالب ترش) جلب می کنم . فکر کن دو نفر همزمان بخوان از این کوچه رد بشن !

نشستن وسط بلوار اصلی شهر و سرکشیدن دو لیوان هویج بستنی اون هم بعد از خوردن یه پشمک به این گندگی ! و یه بلال و ... حکایت از خوبی آب و هوا و بالا رفتن سوخت و ساز بدنمون داشت .  

بعد از گذروندن یک روز در دامنه بام ایران و استفاده از هوای مطلوبش راهی بابلسر شدیم تا به دوستانمون بپیوندیم . ترجیح میدم باقی سفر رو هم به صورت خلاصه و با توضیح روی هر عکس تعریف کنم :

اولین جایی که بعد از رسیدنمون بهش سر زدیم پارک و خیابونی بود که به ساحل مشرف بود .

روز دوم راه جنگل سیاهکلای نور رو در پیش گرفتیم . دیدن انواع حشرات و مارمولک های درختی از نزدیک و دنبال کردن و دست زدن به اونها امکانی نبود که زیاد تو زندگیمون اتفاق افتاده باشه .

بیچاره عمو نوید ! بیشتر مواقع ما توی ماشین اون جمع میشدیم و تا رسیدن به مقصد می ترکوندیم .

لا به لای گشت و گذارمون یه سری هم به آیس پک زدیم و مخازن سوخت رو پر کردیم . البته به نظر میاد من بیشتر از بقیه به سوخت نیاز داشتم چون به مامان شیدا اجازه ندادم بیشتر از نصف لیوانش رو تموم کنه و دو موتوره مشغول شدم !

و بعد از بازگشت از جنگل تنی هم به آب های خروشان دریای خزر زدیم . موج سواری تنها کاری بود که امکان داشت توی این وضعیت انجام بدیم ... حیف از این دریا ...حیف ! چراش بماند برای بعد .

و در پایان در حالی که بیشتر مسافرها مونده بودند تا از آخرین ساعت های سفرشون استفاده کنند ما زودتر از بقیه راه افتادیم تا شاید به ترافیک نخوریم . خوشبختانه همینطور هم شد . در مجموع توی این سفر به من که خیلی خوش گذشت . البته دارای نکات آموزنده ای هم برای من بود که بعد از برگشتمون مورد نقد و بررسی قرار گرفت !  

مصر (قسمت دوم)

این که چرا آدمی که بیشتر هجده ساعت گذشته رو در حال رانندگی بوده و حسابی خسته است و پر از افکار منفی ، به ته جاده که رسید ، در همون لحظه های اولیه ای که از ماشینش پیاده میشه باید تموم انرژی های منفیش به مثبت تبدیل بشه ، اثری از خستگی توش نمونه و انگار که تازه از خواب بیدار شده سرحال و با نشاط  باشه هنوز هم برای باباعلی سواله و به صورت کامل حل نشده ... به خصوص که مقصد جایی باشه که تقریبن هیچی توش نیست !

ساعت از دوازده شب گذشته بود که رسیدیم به انتهای جاده . یعنی همون سه کیلومتر جاده خاکی هم تموم شد و رسیدیم به آخرین آبادی و محل آغاز کویر . مقصد نهایی ما یعنی "فرحزاد" که جزیره کوچکی در دل کویر به حساب میاد جایی بود که اگه اشتباه نکنم بیشتر از چهار پنج تا ساختمون گلی توش ندیدم که فکر کنم  بیشترش هم متروکه بود . بنابراین بدون هیچگونه معطلی تونستیم مهمانسرای "بارانداز" که قرار بود یک شب پذیرای ما باشه رو پیدا کنیم . همون ده دقیقه ای که به بررسی محل گذشت کافی بود تا باباعلی جواب سوال هاش رو بگیره . برای اینکه بتونم تشبیه درستی از ماجرا داشته باشم : فکر کنید موبایلتون رو وصل کردید به شارژرش و اون طی ده ثانیه فول شارژ شده !

شاید گستره کویر ، فراگیری سکوت ، خلوتی روستا و سادگی چشم اندازهای پیش رو ، دلیلی باشه بر وجود انرژی زیاد در اون منطقه . در هر صورت دلیل هر چی که بود خواب همه از سرشون پرید و جاتون خالی ساعت 12:30 تازه مشغول جوجه ها شدند ! من هم که با رسیدن به اونجا بیدار شدم ، وقتی منطقه ای رو دیدم که نصف شب هم میشد توش تا هر جا که دلت خواست بری احساسی متفاوت رو تجربه می کردم . به خصوص که دوست هام رو هم دیدم و خیلی زود با هم یه گروه تشکیل دادیم . انگار چند ساله با هم دوستیم !

منقل و آتشونی که در کنار آلاچیق مهمانسرا قرار داشت خیلی سریع توسط میزبان های ما با ذغال های سرخ پر شد و ما که انرژی متافیزیکیمون رو از محیط گرفته بودیم و سرحال اومدیم مشغول پر کردن سلول هامون با انرژی فیزیکی شدیم .

 مهتاب هم که تا اون لحظه پشت ابرها بود هر از گاهی یه خودی نشون میداد تا فرصتی باشه برای شکار یه عکس زیبا .

 من هم همچنان مشغول بررسی شبانه محیط بودم و از این نظر خیلی خوب بود که هیچ محدودیتی در هیچ زمینه ای وجود نداشت . ساعت 3:30 و با هدف سحرخیزی روز بعد آماده خواب شدیم .

بارانداز ، خانه ای قدیمی با دیوارهایی پوشیده از کاه گل و محل زندگی مرحوم طباطبایی بزرگ بود که پسرها و نوه هاش اون رو به مهمانسرا تبدیل کرده بودند و خودشون هم اونجا رو اداره می کردند .

اونها اونجا رو تبدیل به مکانی پست مدرن کرده بودند که ضمن برخورداری از امکانات اولیه زندگی مثل سرویس بهداشتی تمیز، یک آشپزخانه و یک ایوان برای دور هم نشینی ، اتاق هایی ساده داشت که با گلیم های دست باف فرش شده بود .

 

همه چیز در نهایت سادگی چیده شده بود تا هیچ انرژی به هدر نره ... این بود که باباعلی ساعت ۶ صبح اولین نفری بود که بیدار شد و یواشکی از خونه زد بیرون تا یه گشتی در اطراف بزنه و چند تا عکس هم بگیره .

 حدود یک ساعت بعد هم بقیه ما رو که هنوز خواب بودیم بیدار کرد و بساط صبحونه به راه شد. جالب اینکه با حدود تنها سه چهار ساعت خواب همه مون سرحال بودیم !

 

بعد از صرف صبحانه در جستجوی شتر به مصر رفتیم و بعد از آماده شدن شترها سوار اونها شدیم و زدیم به دل کویر . نکته جالبش این بود که باباعلی که سوار شد بعدش من رو بغل کرد تا سوار کنه ... من هم چشمام داشت از حدقه میزد بیرون و صدام هم در نمیومد :

باباعلی با خنده و صدای بلند : آقا پارسا در چه حالی ؟! خوش می گذره یا نه ؟!

من با نجوا : هیسسسسسسسسسسسس ! من می ترسم !!!

باباعلی با نجوا : چرا می ترسی ؟! تو که سوارکاری بلدی !!

من با نجوا : این شتره خیلی مهربونه هاااا ولی خیلییییییییی بلنده !!!!!!!!

باباعلی : حالا چرا یواش حرف میزنی ؟! (یه جورایی داشت از خنده منفجر می شد)

هوا ابری بود و نسیم ملایمی می وزید و از این نظر بسیار خوب بود . برخلاف اینکه این موقع سال وقت آغاز گرمای کویره و روز قبلش هم هوا خیلی گرم بوده ولی به نظر میومد کویر خیال داره برای استقبال از ما سنگ تموم بذاره . یک ساعت کویر نوردی با شتر داشتیم که باباعلی همون ده دقیقه اول رو سوار شد و باقی راه رو من و مامان شیدا سواره اومدیم و اون با پای برهنه تو کویر یا داشت از ما عکس می گرفت و یا با دو تا بچه شتر شیطونی که بچه های همین شتر گنده ها بودند بازی می کرد . جالب اینکه رفتار بچه شترها بسیار شبیه بچه های آدمیزاد بود : دایم در حال جنب و جوش و شیطونی بودند و پدر و مادرها هم با حوصله هر چه تمام تر با اونها برخورد می کردند .

باباعلی عاشق نمای نزدیک از صورت شتره و این عکس رو به شما تقدیم می کنه . از نظر اون شترها حیوون های جالبی هستند که خیلی بهتر از آدم ها فیگور عکس می گیرند !

بعد از رسیدن به محلی خاص در صحرا (تنها نیزار منطقه) منتظر موندیم تا نیسان بیاد دنبالمون . وقتی گفتند نیسان ، منتظر وانت آبی معروف بودیم ولی غافل از اینکه منظورشون نیسان سافاری بود که معلوم شد برای برنامه سافاری صحرا در نظر گرفته شده ... توی راه برگشت از صحرا هماهنگ کردیم تا کمی هم هیجان رو چاشنی سفرمون کرده باشیم .

 

خوب ، بد ، عالی !

وقتی باباعلی از من پرسید که بهم خوش گذشته یا نه طبق معمول پاسخ رو طبقه بندی شده ارائه کردم :

اونجا خوب ، بد و عالی بود !

خوب به خاطر شتر سواری ، بد به خاطر اینکه ممکن بود عقرب یا مار بیاد ! (نمی دونم از کی شنیده بودم که در این منطقه عقرب و مار هست و اون چند ساعت خواب رو چسبیده بودم به باباعلی) و عالی به خاطر جیپش که خیلی هیجان داشت (منظور همون برنامه سافاری)   

وقتی برگشتیم ناهار آماده شد . منوی سرآشپز اما قورمه سبزی بود که من عاشقشم . برام هم فرقی نمی کرد قورمه سبزیش با ذایقه شمالی ها باشه یا جنوبی ها ! ولی بیچاره باباعلی که در کل با این غذا مشکل داره مجبور شد با نیمرو سر کنه ! بعد از ناهار یه سری هم به غرفه صنایع دستی که حسین طباطبایی هماهنگ کننده اصلی مهمانسرا به تازگی راه انداخته بود زدیم و یه خرید مختصری هم کردیم و بار سفر رو بستیم . حدود ساعت 4 بعد از ظهر حرکت کردیم و 12 شب تهران بودیم .

با توجه به اینکه باباعلی تجربه های خوبش رو به اشتراک می گذاره و به رسم تشکر از میزبان های بافرهنگمون که به خوبی پذیرای ما بودند اطلاعات مربوط به اون منطقه و نحوه سفر رو تقدیم دوستان می کنیم : 

"هیچ"

(این بخش از زبان باباعلی نقل میشه)

از هنگام بازگشت از سفر برای دوست های عزیزم جای سوال بوده که "کویر چی داره ؟" . موضوعی که برای خودم نیز پیش از این جای سوال داشته است . با وجود زیبایی های بکر منطقه های کویری کشور در پاسخ باید عرض کنم اصلی ترین چیزی که در کویر وجود دارد عبارتی است به نام : "هیچ"

تجربه چند ساعته من گویای این نکته است که کویر محلی است برای آرامش و آزادی ذهن . در سرزمین پهناوری که در آن "هیچ" باشد (یا نباشد) ذهن به راحتی آرام میگیرد . امروزه بسیاری از انسان ها تمرین های سخت مراقبه را انجام میدهند تا بلکه بتوانند برای لحظه ای هم شده ذهن خود را از افکار پراکنده زندگی های پرمشغله شان آزاد کنند و بر موضوعی خاص تمرکز نمایند ولی شما از لحظه ای که قدم در کویر می گذارید خواهید دید که ذهنتان آرام گرفته و به مجرایی برای جذب انرژی محیط تبدیل خواهد شد . انرژی بی نهایتی که به خاطر کمبود ساختمان های مسکونی و کارگاه های صنعتی و انگشت شمار بودن اهالی کویر، به هر نفر بخش زیادی از آن تعلق می گیرد . بودن در "هیچ" لذت دستیابی به پاسخ نهایی را شبیه سازی میکند . جایی که از هر طرف که بنگرید تنها یک چیز خواهید دید : "شنزار" و این متمایزترین محل روی کره زمین خواهد بود . قدم زدن با پای برهنه روی شن های گرم و شنیدن تنها موسیقی صحرا(صدای زنگ شترها) فرصتی است که وقتی دست دهد برای رخ دادن دوباره اش لحظه شماری می کنید . ضمن تشکر فراوان از دوست عزیزمان که ما را به این سفر دعوت نمودند و سایر همسفران دوست داشتنی مان ، سفر به مصر را به سبکی که روایت شد به هیچ وجه توصیه نمی کنم اما اگر شما هم روزی به "هیچ" نیاز پیدا کردید میتوانید تا مهرماه صبر کنید (از امروز تا اول مهرماه به دلیل نامساعد بودن دمای هوا پذیرش ندارند) و بعد از آن به راحتی  از طریق مراجعه به وب سایت زیر با آقای طباطبایی تماس بگیرید و از ایشان تمام اطلاعات لازم برای سفر را دریافت کنید . امیدوارم مصر و فرحزاد سال های سال همینطور پر انرژی و اسرار آمیز باقی بمانند .  

وب سایت گردشگری روستای مصر

دانلود بروشور مهمانسرا

حسین طباطبایی (هماهنگ کننده مهمانسرای بارانداز)

مصر (قسمت اول)

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که در جایی حضور داشته باشید و از خودتون بپرسید "من اینجا چیکار می کنم؟!" این سوالی بود که باباعلی وقتی ساعت ۲۳پنجشنبه شب ، پشت فرمون بود و داشت توی جاده تاریکی که حتا یک چراغ هم نداشت ، مستقیم به سمت قلب کویر مرکزی ایران رانندگی می کرد بارها و بارها از خودش پرسید ، مسیری که از اردکان دویست کیلومترش رو طی کرده بودیم و معلوم نبود تا انتها چند کیلومتر دیگه مونده و کی به مقصد میرسیم !!!

ماجرا از روزهای میانی هفته گذشته شروع شد . جایی که مامان شیدا دعوت یکی از هم دانشگاهی هاش که اهل اردکان هست رو برای سفری  گروهی-به همراه تعدادی از بچه های دانشگاه-به قلب کویر ، با باباعلی در میون گذاشت . باباعلی هم با خودش فکر کرد : "خب بد فکری هم نیست ! من و پارسا که آخر هفته رو طبق معمول هفته های قبل مجرد خواهیم بود . اگه امکانش باشه که توی 48 ساعت کویر رو هم کشف کنیم احتمالن بد نخواهد بود" .

البته به دلیل نامعلوم بودن وضعیت آب و هوای مقصد و همچنین شرایط اقامت قرار بود بچه ها در این سفر نباشند ولی باباعلی به دعوت کنندگان اعلام کرد که بدون بنده جایی نمیره و اونها هم چاره ای نداشتند جز اینکه اسم من رو هم به لیستشون اضافه کنند . مقصد ، روستایی به نام مصر بود ! جایی که شاید نتونید روی نقشه پیداش کنید !

قربونش برم جاده که نیست ! قرص خوابه ... به جز بیابون هیچی توش نیست . این تازه جاده یزده ... ماجراهای جاده اصلی مونده هنوز ! 

ساعت 6 و حرکت

پنجشنبه صبح حرکت کردیم و دو تا از همکلاسی های مامان شیدا رو هم سر راه سوار کردیم و راهی یزد شدیم . جایی که گروه شاگردهای نخبه ! دوره کارشناسی ارشد رشته مدیریت باید از ساعت 14 تا ساعت 19 سر کلاس هاشون حاضر می شدند و لابد در این مدت من و باباعلی هم باید سماق می مکیدیم ! البته ما که نمیذاریم در هیچ شرایطی بهمون بد بگذره ! از اونجایی که باباعلی هفتصد کیلومتر رو یکضرب رانندگی کرده بود بعد از صرف ناهار ، برای استراحت به نمازخونه دانشگاه که بیشتر شبیه خوابگاه بود رفتیم . اما از خودم بگم :

نه تنها نیاز به استراحت نداشتم بلکه با دیدن یه سالن به اییییییین بزرگی که تمامش هم پوشش فرش داشت هیجان زده شدم و شروع کردم به اجرای  سماع ! و از نشعه حاصل از چرخ زدن اینقدر خوشم اومد که نیم ساعت تمام بدون صدا چرخ میزدم و هر بار میخوردم زمین و کلی کیف می کردم از این وضعیت !

با وجود اینکه به دلیل خواب بودن دانشجوهای عزیز ، جنب و جوشم کاملن بی صدا بود ولی باباعلی اینقدر حواسش به من بود که بعد از یکی دو ساعت نتونست یه چرت هم بزنه بنابراین تصمیم گرفتیم بریم تو پارکینگ دانشگاه و با خیال راحت بازی کنیم .

 

بعد از یکی دو ساعت بازی با فریزبی و توپ بسکتبال و ... حدود ساعت 7 غروب بود که گروه نخبه ها کلاسشون تموم شد و تشریف آوردند و ما به سمت اردکان حرکت کردیم . وقتی رسیدیم ، دعوت کننده محترم و راه بلدمون که محل زندگیشون هم اونجا بود وقتی دیدند من هم همراه اونها هستم ، کل خانواده رو که تشکیل میشد از همسر و دو دختر ده و پنج ساله همراه خودشون آوردند . ولی من تمام مسیر یزد تا اردکان و از اونجا تا "آخر دنیا" رو خواب بودم و نتونستم در طول مسیر دوست های جدیدم رو ببینم ! 

ساعت 21 و جاده "آخر دنیا"

یه اطلاع رسانی اشتباه باعث شده بود تا اینجای کار باباعلی فکر کنه یک ساعت با مقصد فاصله دارند !!! و وقتی اون "یک ساعت" ، با سرعت 120 کیلومتر گذشت و خبری از مقصد نبود با پرس و جوی بیشتر متوجه شد که فاصله اردکان تا مقصد سه ساعته و تا رسیدن به محل مورد نظر هنوز دو ساعت دیگه مونده !!! جاده بسیار جاده خاصی بود . در کل مسیر :

نه ماشین دیگری توش بود ! نه اقامتگاه ، کلبه یا اتاقی توش میدیدید ! نه چراغ داشت (حتا یه دونه) نه پلیس و عابر داشت (حتا یه نفر) و نه حتا دزد ! تنها چیزی که میدیدید تصویر پیش رو بود (تاریکی مطلق ، جاده ای که تنها تا شعاع نور چراغ خودروتون معلومه و البته چراغ عقب ماشین جلویی ! که عکاس مورد نظر تونستند کلیه موارد بالا رو در یک تصویر ثبت کنند) 

توضیح : مثل اینکه شاتر دوربین زیادی باز بوده و نورها به صورت خطوط ممتد ثبت شدند .

مجموع مطالبی که گفتم و البته دیدن مداوم تصویر بالا ! باعث شده بود باباعلی تا رسیدن به مقصد همه اش این سوال ها رو از خودش بپرسه :

تو عقل درست و حسابی داری ؟! این وقت شب ؟!(باباعلی حاضر نیست ساعت ده و نیم شب حتا از تهران بره کرج ! هر جا باشیم میخوابه و صبح حرکت میکنه) سیصد کیلومتر وسط بیابون ؟! چی رو میخوای ببینی بچه شمال ؟! زیباترین مناظر دنیا رو گذاشتی اومدی بری بیابون ببینی ؟! اون هم ساعت 12 شب ؟! اصلن فرض کن هاوایی ! می ارزید ۱۱۰۰ کیلومتر رو تا نصف شب طی کنی تا برسی بهش ؟! عقلت رو دادی دست کی آخه ؟! چرا بیشتر تحقیق نکردی ببینی چقدر راهه ؟! بغل یزد ؟!(و وقتی تابلوی "ابتدای حوزه استحفاظی استان اصفهان" در کنار راه نظرش رو جلب کرد آتیش گرفت) : این تابلو که میگه اینجا استان اصفهانه !! اینا که گفته بودند نزدیک یزده !! این جاده راست راستی کجا داره میره ؟! آخر دنیا ؟! فکر کنم تهش که برسیم میفتیم تو فضا !!! چرا یه دونه چراغ نداره آخه ؟! اگه این وقت شب وسط این برهوت بی چراغ ، ماشین خراب بشه میخوای چیکار کنی ؟! و ............... همه اینها رو هم مجبور بود تو دلش بگه چون من و مامان شیدا خواب بودیم ! و همسفرمون که هم ولایتی باباعلی هم بود در حالتی بین خلسه و بیداری به سر می برد و در همین حال هم سعی می کرد حرف بزنه تا باباعلی خوابش نبره (آخرهای جاده با حالتی درمانده گفت : میشه من یه بیست دقیقه بخوابم ؟!!) باباعلی هم بهش گفت بخواب عزییییییییییزم...آسوده بخواب که ما بیداریم !!!

تنها دو تا موضوع بود که توی این وضعیت تسکینش می داد : یکی هدفونی که تو گوشش بود و داشت موزیک پخش می کرد ! (چون ما خواب بودیم بیشتر از دستگاه پخش صوت همراهش استفاده می کرد)

و یکی هم جمله ای که دایم با خودش تکرار می کرد و در واقع خودش نوعی توجیه به حساب میومد  :

"هر چی که در انتظارم باشه باید کویر رو ببینم" ، "دوست دارم بدونم که کویر پذیرای من خواهد بود یا نه"(چه احساسی از بودن در اونجا خواهم داشت) ... "باید ببینم اونجا جای من هست یا نه" . "باید میومدم ! وقتی برسیم همه چی معلوم میشه" ... "من اینجا چیکار می کنم" نداره ! هر کس به یه دلیلی جاییه که هست !

بعد از رسیدن به نزدیکی های "خور" در جاده "چوپانان" به "جندق" (میدونم اسم ها ممکنه غریب باشه باباعلی میخواد بگه اسم ها برای اون هم همین قدر غریب بود) به جاده ای فرعی رسیدیم که روی تابلوش نوشته بود روستای مصر ! فکر کنم 45 کیلومتر هم در دل این جاده که به تاریکی جاده قبلی بود ادامه مسیر دادیم تا رسیدیم به روستایی بسیار بسیار کوچک در دل کویر. تازه ! مقصدمون خود مصر هم نبود و باید میرفتیم "فرحزاد" !... بله "فرحزاد" روستایی با دو خانوار ! که سه کیلومتر بالاتر از مصر بود . اونجا بود که جاده خاکی هم واقعن تموم شد و به انتهای جاده "آخر دنیا"و ابتدای کویر رسیدیم ! مهمانسرایی به نام "بارانداز" قرار بود به کمک کویر بیاد و یک شب پذیرای ما باشه . 

همون لحظه اولی که رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم ، همه چی مشخص شد و باباعلی جواب همه سوال هاش رو گرفت ... همه سوال هاش رو !

عصر یخبندان 2 : سبلان (سردابه)

با توجه به اینکه جماعت بانوان همراه ، داخل خونه هم احساس سرما می کردند !دوشنبه قبل از ظهر من و باباعلی و عزیزدایی و سعید ، گروهی مردونه تشکیل دادیم و راهی سبلان شدیم و بعد از یک ساعت سر از روستای سردابه در آوردیم . جایی که جاده تموم می شد و از اون به بعدش رو دیگه فکر کنم باید پیاده میرفتیم تا به قله سبلان برسیم . حالا این قیافه رو داشته باشید تا برسیم به آخرین عکس ...

البته هدف ما رسیدن به قله نبود بنابراین دور زدیم و برگشتیم تا در دامنه کوه به برف بازیمون برسیم . در طول مسیر خانه های روستایی با پشته های یونجه و پهن جلوی هر کدومشون به چشم می خورد و روستایی هایی که ما رو با تعجب نگاه می کردند و اونایی که سوار ماشین بودند برامون بوق هم می زدند !! (سردابه تابستونها مسافر زیاد میره ولی این فصل و در حالیکه اونجا داشت رکورد سرمای سال رو میزد به هیچ وجه فصل دیدن مسافر نبود . به همین دلیل به نظر می رسید که ما خیلی بیکار و دلخوش باشیم که وسط زمستون اومدیم وسط عصر یخبندان . راستی اینجا یه مرکز آب درمانی درست و حسابی هم داشت که به دلیل کمبود وقت نتونستیم ازش استفاده کنیم)

فکر می کنم ارتفاع برف بیش از نیم متر بود و می تونم بگم این همون چیزی بود که میخواستم ... فرو رفتن توی برف زیاد و راه رفتن و پیشروی در برف یه جور شادی خاصی به آدم میده جوری که اگه بهم اجازه می دادند خیلی دوست داشتم که پیاده تا قله برم ولی نشد چون لوازم کوهنوردیمون همچین کامل نبود(فقط خودمون رو برده بودیم !) و دوست داشتیم پیش از خراب شدن احتمالی هوا برگردیم .

تمیزترین برف تمام عمرمون رو اونجا دیدیم جوری که بدون هیچگونه مشکلی قابل خوردن بود . من هم چشیدم ، جاتون خیلی خالی بود ...

خلاصه اینکه حدود یک ساعت رو در دامنه سبلان به بازی و برف نوردی گذروندیم و وقتی برگشتیم توی ماشین من تا زانو خیس بودم . توی پوتینم هم پر از برف شده بود . این بود که هر چی کاپشن همراهمون بود گذاشتیم رو پاهام تا سرما نخورم . خوشبختانه هیچ اشکالی برام پیش نیومد . تنها مشکلاتی که در راه برگشت باهاشون دست و پنجه نرم می کردم گرسنگی و خواب بود که طبق معمول سعی کردم اولیش رو تا رسیدن به منزل فراموش کنم و تسلیم دومیش بشم .

 خب جریان سفرمون رو براتون تعریف کردم و به جز اینها نکته قابل عرض دیگری نبود . بقیه ساعات روز رو یا در حال خوردن بودیم یا خوابیدن (انگاری افزایش ارتفاع از سطح دریا خواب هم میاره) البته من یه سری تکالیف کلاس ها و مدرسه رو هم داشتم که همه رو انجام دادم .

سه شنبه هم که متاسفانه برگشتیم به شهر کار و تلاش مضاعف ! و این گردنه حیران بود که با وجود سفیدپوش شدن هنوز هم استوار و پابرجا داشت ما رو بدرقه می کرد . امیدوارم عکس ها به جز احساس سرمای بیشتر تونسته باشه کمی هم حس شادابی زمستونی بهتون بده ...

عصر یخبندان1(نمین)

وقتی صبح شنبه از خواب بیدار شدیم و طبق معمول خواستیم آماده بشیم و بریم مدرسه دیدیم بیرون حسابی برف باریده ... بنابراین تلویزیونمون رو برای اولین بار طی یک سال گذشته روشن کردیم تا بلکه خبر یا اطلاعیه ای در مورد تعطیلی مدارس بشنویم . ولی جالب اینکه هر چی منتظر موندیم هیچ خبری راجع به مدارس تهران اعلام نشد ... در مورد شهریار و کرج و رباط کریم اطلاعیه پخش میشد ولی در خصوص تهران دریغ از یک جمله ... گویا مسئولین مربوطه هم خواب مونده بودند ... بنابراین بدون اینکه بخواهیم منتظر بیدار شدن مسئولین آموزش و پرورش بشینیم و ببینیم تکلیف چیه ترجیح دادیم به جای بیرون اومدن از خونه و موندن توی ترافیک نابود کننده تهران که حالا با وجود بارش برف چندین برابر هم میشد ، خودمون تعطیل کنیم ! البته بعد از یکی دو ساعت و طی تماسی که با مدرسه داشتیم فهمیدیم که مدارس منطقه یک و دو رو بدون اینکه جایی اعلام کنند تعطیل کردند . این تعطیلی و تعطیلات بعدیش باعث شد وسط این وضع درهم و برهم و برخلاف گزارش های هواشناسی در خصوص وضعیت بد آب و هوا تصمیم بگیریم که راه شمال غرب کشور رو در پیش بگیریم و بریم به طرف عصر یخبندان* ... آخه در شرایط عادی امکان نداره چند روز تعطیل باشه و جاده های شمال از ترافیک قفل نباشه به همین دلیل و با توجه به سرمای هوا و بارش ها حدس زدیم کمتر کسی حاضره بره سفر اونهم به سردترین نقطه کشور و این یعنی فرصتی مغتنم و کمیاب !!! ... حدسمون درست از آب در اومد و به جز خودمون فقط ده پونزده تا ماشین توی مسیر دیدیم !!! البته شانس هم باهامون همراه بود چون درست تا خود مقصد از بارندگی خبری نبود و ما ساعت 10:30 شب رسیدیم نمین خونه خاله مامان شیدا (خاله آذر) ... فکر کنم شرح جریان سفر و عکس هاش بتونه کمی حال و هواتون رو عوض کنه پس : 

یکشنبه صبح بعد از صرف یه صبحونه حرفه ای اول از همه به گربه ای که همیشه مهمون خونه خاله آذره غذا دادیم . جالب اینجا بود که هر وقت موقع غذاش می شد می پرید و دستگیره در رو می گرفت و توی خونه رو نگاه می کرد تا یکی بیاد و بهش غذا بده !

  

بعدش رفتیم توی حیاط و آدم برفی درست کردیم . اونهم چه آدم برفی ! یه کپل خوش خنده که نشسته بود کنار دیوار...

بعد از ساخت "تندیس پرخوری" و کلی برف بازی با اهل منزل ، من و باباعلی زدیم به کوه (خونه خاله آذر در بالاترین نقطه عصر یخبندان قرار داره و از در خونه که برید بیرون روبروتون ادامه کوه رو خواهید دید) و بقیه هم رفتند سراغ نذر شله زرد پزونشون ...

و اما کوهنوردی ما در طول مسیرش دارای صحنه ها و نکات جالبی بود ...آسمانی آبی و بینهایت پاک از نوعی که مدت ها بود ندیده بودیم ...برفی که تمیزی و برقش زیر آفتاب چشم رو نوازش میداد جوری که به نظر می رسید روش اکلیل پاشیدن...

 یه چشمه زیبا که توش چند تا غاز داشتند در سرمای چند درجه زیر صفر شنا می کردند ....

 و مرغ هایی که به ستون 1 ردیفی نشسته بودند و آفتاب می گرفتند . انگار یکی بهشون گفته بود از خط بیرون نزنند ...

 و پشته ای از علوفه که منو به یاد مزرعه رویاییم انداخت ...

 در طول مسیر گاهی پیرو بودم و گاه راهنما و با هم رفتار درست هر دو جایگاه رو تمرین کردیم و من چیزهای جدیدی یاد گرفتم ... وقتی زمین می خوردم و توی برف گیر می کردم تمرین اینکه گاهی ممکنه کسی برای کمک هم نباشه  و باید خودم از پس کارها و مشکلاتم  بر بیام ...

 خلاصه اینکه اولین تجربه کوهنوردی من بسیار دوست داشتنی و به یادماندنی بود جوری که قرار شد دوشنبه هم با باباعلی در جستجوی برف بیشتر بریم کوه سبلان . آخه شنیده بودیم اونجا حسابی برف نشسته وهوا خیلی سرده . با توجه به اینکه دمای یکشنبه اردبیل منفی 24 درجه بود معلوم نبود دوشنبه اونجا چی منتظرمونه ولی هر چی که بود به رفتنش می ارزید ...

پ ن * : اسم "عصر یخبندان" به این دلیل برای نمین انتخاب شد که به جز اینکه همه جای شهر یخ بسته بود همون شب اول بطری مخلوط آب و ضد یخی که توی صندوق عقب ماشینمون بود هم با اجازتون منجمد شده بود !

پیچ !

بعضی از واژه ها در گذر زمان کاربردهایی به جز معانی اصلی و رسمی شون پیدا می کنند . نمونه اش واژه پیچوندنه ... در لغتنامه دهخدا اینجوری معنی شده :

پیچاندن . [ دَ ] (مص ) خم کردن . خماندن . پیچش دادن . تاب دادن . پیچیدن (در معنی متعدی ). گردانیدن . تافتن . بگردانیدن : بدان تا ببای...

من بابام رو پیچوندم ! ولی منظورم هیچکدوم از معانی بالا نیست ! دیروز قرار شد من و مامان شیدا و مامان بزرگ بریم نمین پیش خاله آذر -با اسم مستعار "نوننه" معرف حضور هستند- داشتیم با ماشین باباعلی میرفتیم خونه مادربزرگ که از اونجا بریم ترمینال . من عقب نشسته بودم و باباعلی پشت فرمون بود و مامان شیدا هم کنارش :

باباعلی : گل پسر ... تو میری نمین یا پیش من میمونی ؟!

من : پیشت میمونم !

مامان شیدا برگشت سمت من و با تعجب گفت : مگه قرار نبود با من بیایی ؟!

من با اشاره سر جوری که باباعلی نفهمه حرف مامان شیدا رو تصدیق کردم و با اشاره چشم و ابرو باباعلی رو نشون دادم یعنی : (من باهات میام ولی فعلا صداش رو درنیار بذار یه حالی به باباعلی بدیم دلش خوش باشه) ... و باباعلی رو پیچوندم و رفتیم نمین ... تا دو سه روز آینده هم برنمی گردیم .

پوکت : پاورقی

چند روز بعد :

باباعلی : پارسا ! حالا بگو ببینم واقعا بهت خوش گذشت یا نه ؟!

من (با کمی خجالت) : مگه خودت با من اونجا نبودی و ندیدی ؟! دیگه برای چی الکی می پرسی ؟!

باباعلی تو ذهنش : ..... (معلوم نیست این بچه به کی رفته!)

پوکت:جمع بندی

این جزیره بارانی

در نگاه اول و وقتی از فرودگاه عازم هتل هستید چیزی که نظرتون رو جلب میکنه شباهت های طبیعت این جزیره به بعضی از شهرهای شمالی کشورمونه ... و همونطور که گفتم اگر جزایر جانبی و جاذبه های دریایی پوکت نبود شاید این شهر حرف زیادی برای گفتن نداشت . ولی خب اگر اهل طبیعت و به خصوص سفرهای دریایی و کشف جاهای تازه باشید اینجا کاملا به مقصودتون می رسید . سایر اطلاعات تجربی این شهر :

۱-شما میتونید به اکثریت مردم شهر به راحتی اطمینان کنید . بسیار آدم های درستی هستند . به زحمت بتونید آدم خورده شیشه دار پیدا کنید . اگر چیزی گم کرده باشید و دست تایلندی بیفته حتما حتما امیدی به بازگشتش هست . اصلا توقع انعام ندارند . معمولا هیچ پولی رو بیش از مبلغی که باهاتون طی کردند ازتون قبول نمی کنند و امکان نداره بیش از حقشون انتظار داشته باشند و طلب کنند .

۲- تایلندی ها در اثر همزیستی مسالمت آمیز با پیروان سایر ادیان و به خصوص مسلمان ها به هیچ وجه نسبت به دین و نوع پوشش شما هیچ واکنش خاصی ندارند . یعنی اینکه اگر شما به دلیل پایبندی به اصول مذهبی شخصی محجبه هستید حتی اگر نقاب و روبنده هم داشته باشید با نگاه متعجب و یا واکنش منفی مردم روبرو نخواهید شد و میتونید به راحتی از سفر به این کشور لذت ببرید . البته طبیعیه که برعکسش هم صدق میکنه و این مسئله متقابله ... !

رستوران-در حال گرفتن یک لابستر

۳- رستوران های پوکت در ۹۰درصد موارد شبیه هم بوده و منوهاشون یکسانه (غذای دریایی) و غذای دریاییشون هم زنده است یعنی اکثرشون جلوی ورودی ، حوض های پر آب دارند که انواع موجودات دریایی مثل لابستر ،میگو،خرچنگ،اختاپوس و ... منتظر طبخ و خورده شدن هستند . شما غذا رو به کیلو میخرید ... و بعد از وزن کشی و پرداخت مبلغ ، براتون طبخش میکنند ... این رستوران ها میگو رو با تمام اجزاش (دست،چشم و ...)میندازند رو آتیش یا سرخش می کنند . میگوی تمیز شده و سوخاری شده رو بیشتر میشه تو رستوران های غیر تایلندی پیدا کرد و به دو برابر قیمت . دو سه رستوران ایرانی هم اینجا پیدا میکنید که کیفیت غذاشون بد نیست . در کل برای ایرانی ها غذا تو جزیره معضل بزرگی محسوب میشه... به خصوص اونهایی که با فست فود میونه خوبی ندارند . ‌برگر کینگ،مک دونالد،کی اف سی و پیتزا هات هم وعده گاه علاقمندان به غذای سریع هستند (من چون هنوز هم به فست فود علاقه ندارم خیلی همت کردم فقط یک شب مرغ های کی اف سی رو به عنوان شام قبول کردم)

موتور سیکلت خارق العاده

۴-با توجه به آمار بالای توریست در این شهر و وجود انواع امکانات تفریحی و لهو و لعب و ... در مدت اقامتمون اثری از دعوا ، جرم و ... مشاهده نشد و در جمع یک یا دو بار پلیس دیدیم (اثری از پلیس هم نبود) ولی یادتون باشه :

در صورتیکه کسی پاش رو از گلیمش درازتر کنه و جرمی از جمله مزاحمت برای نوامیس و ... مرتکب بشه و ازش شکایت بشه به هیچ وجه ازش نمی گذرند و ممکنه تمام مدت تعطیلاتش رو تو بازداشتگاه سپری کنه چون : تمام رانندگان تاکسی ، کسبه و پرسنل هتل ها و ... مامورین بی مزد و مواجب پلیس هستند و مزدشون همون مجوز کارشونه ! مسئولیتشون همتراز و یا نزدیک مسئولیت ماموران پلیس هست . اگر جرمی اتفاق بیفته خودشون تا اومدن پلیس با کمک همدیگه از گسترده تر شدن اون جلوگیری کرده و عامل جرم رو توقیف میکنند و با بیسیم اطلاع میدند تا پلیس بیاد . به همین دلیله که در شرایط عادی توی شهر اصلا پلیس نمی بینید (تقریبا مثل ایران خودمون میمونه!)

۵- نظافت خیابان های این شهر میشه گفت سطح پایینه . شما سطل آشغال کم پیدا میکنید و کیسه آشغال هم کنار خیابون ممکنه زیاد ببینید . هنگام بارندگی و بعد از اون درپوش فاضلاب ها که وسط خیابون کار گذاشته شدند بوی فاضلاب رو که دم کرده مستقیم میزنه تو صورتتون . با توجه به همزیستی مسالمت آمیز با حیوون ها ممکنه فضله همه جور حیوونی رو وسط خیابون ببینید . خبر : یه موش توی پیاده رو از روی پای باباعلی رد شد ! باباعلی به این شهر از نظر نظافت ۵ از ۱۰ میده و به شهردارش پیشنهاد میکنه که حتما یه جلسه با آقای قالیباف داشته باشند . (تازه اون شنیده که نظافت پوکت نسبت به بانکوک و پاتایا خیلی بهتره ، بنابراین اون دو شهر در کل از لیست اماکنی که ممکنه در آینده ما بریم حذف شدند)

مجتمع جونگسیلون

۶- این شهر (احتمالا به دلیل اجاره و مالیات بالای مغازه هاش) اصولا جای خرید برند نیست و اجناس برندها بعد از ۵۰ درصد تخفیف هنوز از قیمت های بدون تخفیف نمایندگی های تهران گرونتره . اما تولیدات داخل تایلند مثل صندل ، لباس های کتان سفید و خیلی اقلام ریز دیگه رو میتونید با چونه زدن به قیمت های خوب بخرید . صنعت اصلی این جزیره جواهرسازی و کار با سنگ های قیمتیه که باید توش وارد باشید تا بتونید خرید کنید .

مک دونالد-جونگسیلون

۷-قیمت یک بطری آب داخل هتل ۲۸۰۰ تومنه و ده متر بالاتر سوپر مارکت همون آب رو بهتون میده ۲۴۰ تومن ... اگر باز هم دوست داشتید از هتل بخرید !!!

برق کشی های خارق العاده

۸- یکی از سوال برانگیزترین بخش های پوکت سیمکشی های برق این شهره ... ما که هر چی فکر کردیم نتونستیم نتیجه بگیریم این چه نوع شبکه برق شهره ... شما اگر اطلاعات دارید بگید تا ما هم بدونیم ! فکر کنم برقکارهای این شهر مهارت خارق العاده ای در پیچوندن داشته باشند !

HOME !

"خانه" ...

یادمه که در ابتدای فیلم Patch Adams ، هنرپیشه نقش اول ، آقای Robin Williams متن زیبا و جالبی رو در خصوص "خانه" گفت . متنی که همیشه مثل زنگ تو گوشم تکرار میشه . بیشتر آدم ها دلبستگی خاصی به خونه دارند ، به خصوص خونه خودشون ، خونه های قبلی که توش مدتی زندگی کردند و از همه مهمتر اولین خونه ای که توش به دنیا اومدند ، بزرگ شدند و ازش خاطره دارند . (متن ابتدایی این فیلم رو پایین همین مطلب براتون میذارم)....... و نظر پارسا در مورد خونه از زبان خودش : 

وقتی ایرباس ماهان تو فرودگاه امام نشست ، کارهای اداری بازگشت به کشور تموم شد و همه توی خودروی ون تاکسی سرویس فرودگاه امام نشسته بودیم و داشتیم به سمت تهران و "خانه" نزدیک می شدیم ; من که کنار باباعلی ساکت نشسته بودم دستم رو به حالتی که انگار میکروفون دارم گرفتم و بهش گفتم : آقا ! میشه یه سوال ازتون بپرسم ؟!

اون : بله بفرمایید !

من : میشه بگید وقتی تایلند بودید بیشتر خوشحال بودید یا حالا که رسیدید تهران و دارید میرید خونه تون ؟

باباعلی که فکر می کرد من از رفتن به خونه ناراحتم یه جورایی جوابش رو تنظیم کرد که مثلا ناراحتی من رو کم کنه : تعطیلات همیشه به آدم خوش میگذره و طبیعیه که بیشتر از خونه آدم هم به آدم خوش بگذره . من هم تعطیلات بهم بیشتر از خونه خوش گذشت ولی وقتی زمان تعطیلات تموم میشه آدم باید بره خونه اش دیگه ...

من : خیلی ممنون از اینکه جواب دادین !

اون : خواهش می کنم . دیگه سوالی ندارین ؟!

من : خیر ... و سرم رو گذاشتم رو صندلی جلوییم که کم کم بخوابم ...

یه کمی که گذشت (تو ذهن باباعلی) : "خوبه که تا نخوابیده من هم ازش همین سوال رو بپرسم ببینم جوابش چیه!"

اون : شما چطور ؟ اونجا بیشتر خوشحال بودین یا حالا که بر می گردیم خونه ؟

من : تعطیلات بهم خوش گذشت ولی خیلی خوشحالم که داریم بر می گردیم خونه مون ! من خونه رو بیشتر از هرجایی دوست دارم ... و سرم رو گذاشتم و تا دم در خونه خوابیدم ... و باباعلی بود در عجب حرفی که بهش زدم ... مثل اینکه دپرس هم شد از اینهمه فعالیتی که برای خوشحال کردن من به خرج داده ....

 

All of life is a coming home                                                                                       Salesmen, secretaries, coal miners, beekeepers, sword swallowers--
            all of us.
            All the restless hearts of the world...
            all trying to find a way home.
            It's hard to describe what I felt like then.
            Picture yourself walking for days in a driving snow.
            You don't even know you're walking in circles--
            the heaviness of your legs in the drifts;
            your shouts disappearing into the wind.
            How small you can feel.
            How far away home can be.
            Home.
            The dictionary defines it as both a place of origin...
           ... and a goal or destination

درگیری شدید !

درگیری بین بچه ها و پدر و مادرشون چیزیه که هر از گاهی ممکنه پیش بیاد . پس برای اینکه فکر نکنین همیشه بین ما گل و بلبله و صلح و صفا برقراره جریان درگیری کوتاهمون رو براتون تعریف میکنم . داستان از این قراره که یکی از این روزهایی که من و اون مونده بودیم هتل و طبق معمول رفتیم استخر ، جناب آقای باباعلی ما دوربین رو برمیداره و میاره تو آب که چند تا عکس بگیره . درضمن این کار هم داشته برام توضیح می داده که مواظب حرکاتم باشم تا آب نپاشم روی دوربین چون دوربینمون ضد آب نیست و خراب میشه ... خلاصه هنوز پنج دقیقه از جملاتش نگذشته بود که من نمی دونم فتوای این حرکتم از کجا صادر شد که یهویی اصلا یادم رفت که آب ، دوربین رو خراب میکنه و الان دست باباعلی دوربین هست و ... تصاویر زیبایی که میبینین حاصل حرکت سریع و غیرقابل پیش بینی بنده است !!! نتیجه اینکه باباعلی عصبانی شد و به سرعت بنده رو از استخر اخراج کرد . خودش هم اومد بیرون تا دوربین رو خشک کنه ... من هم همچین با بغض نگاش می کردم و با حوله دوربین رو خشک می کردم که دلش سوخت و کل تنبیهم و دور موندن از آب ده دقیقه هم طول نکشید و سریع با هم رفتیم تو آب .... البته این تقریبا تنها مورد درگیری ما توی چند سال گذشته بود و هیچوقت از این اتفاق ها بینمون نمی افتاد . من خودم هم خیلی حساسم و دقتم تو نگهداری وسایل به شدت بالا است . با وجود اینکه تقریبا از یک سالگی همه چیز زیر دستم بوده ولی تا حالا هیچ وسیله ای رو خراب نکردم . به هر حال این مورد در نوع خودش جالب بود و نمی دونم اصلا چی باعث اون حرکت من شد ... ولی این تقریبا شدیدترین درگیری کل پنج سال گذشته بود . یه کمی هم درگیری لازمه دیگه ...

ساحل پاتونگ

به جز تورهایی که قبلا براتون گفتم ، یه تور مهیج دیگه هست به نام رافتینگ که شامل قایق سواری در رودخانه خروشان ، رد شدن از روی رودخونه با کمک طناب ، فیل سواری ، سواری با موتور ATV (چهارچرخ) و دو سه برنامه مفرح دیگه می شد ولی از اونجایی که بنده نمی تونستم در این تور شرکت کنم بقیه هم به خاطر من نرفتند و خودشون رو محروم کردند . البته من در مورد جاهایی که نمی تونم توشون شرکت کنم پافشاری و اصراری ندارم و مشکلی از بابت رفتن اونها نداشتم ولی خودشون دیگه مرام رو به انتها رسوندند ! بنابراین وقت آزاد پیدا کردیم و یه گشتی توی ساحل پاتونگ زدیم و نتیجه اش اینی شد که میبینین ... البته بعدش لباس هام رو درآوردم ها ! ولی شن بازی با لباس هم خودش عالمی داره . یه احساسی مثل رهایی و آزادی از قید و بندهای زندگی روزمره !

ساحل پاتونگ جای نسبتا زیباییه که تفریحات آبی مثل پاراشوت و جت اسکی اونجا انجام میشه . وقتی تو ساحل نشستید و دارید آفتاب می گیرید دست فروش ها انواع و اقسام اجناس از قبیل صنایع دستی و خوراکی ها رو برای فروش بهتون پیشنهاد میکنند که اگر قصد خرید داشتید گاهی میتونید تا نصف قیمتی که میگن هم ازشون تخفیف بگیرید . در مجموع برای کسانی که دریا رو به استخر ترجیح میدهند میشه گفت که دریای زیبا و تمیزی بود ولی یادتون باشه هر دریایی که میرید به علامت ها و هشدارهایی که توی ساحل نصب شده خوب دقت کنید .

 

Hello Massage ؟!

بدون شک یکی از دلپذیرترین و مفیدترین کارهایی که بشر تو عمرش کشف کرده کاربرد ماساژ برای رفع خستگی و درمان بیماری ها است . من و باباعلی هم همیشه برنامه ماساژ داریم و نوبتی همدیگر رو ماساژ میدیم . اما مثل اینکه تایلند یه جورایی قطب اصلی ماساژ دنیا محسوب میشه . حتما راجع به ماساژ تایلندی شنیدین ... تو تمام کوچه پس کوچه ها و خیابون های اصلی و فرعی شهر قدم به قدم مغازه هایی هست که در اونها انواع خدمات ماساژ ارائه میشه ...

به دلیل همین رقابت شدید ، به نظر میاد اینجا ماساژ ارزونتر از جاهای دیگر دنیا باشه . معمولا ماساژورها بیرون مغازه ها به صورت دسته جمعی نشسته اند و با صدای بلند به شما سلام گفته و شما رو به ماساژ دعوت میکنند (عنوان این متن رو با صدای بلند اعلام میکنند) . معروف ترین این ماساژها :

ماساژ تایلندی : نوعی ماساژ سنتی تایلند که با لباس راحت و روی زمین انجام میشه و کمی هم شبیه مشت و مال خودمونه و در اون روغن به کار نمیره . مبنای این نوع ماساژ ایجاد حرکات کششی در بدن و وارد کردن فشار ملایم به عضلات با ساعد و کف دست می باشد . به نحوی که حالت های قرار گیری بدن ماساژ گیرنده شبیه حرکات یوگا است و مبنای حرکات و موضع ماساژ رو هم از طب سنتی چین گرفته اند . این ماساژ به nuat phaen boran یعنی ماساژ سنتی معروفه .

ماساژ روغن که در اون از روغن استفاده میشه و تمام بدن رو شامل میشه، ماساژهای موضعی : صورت ، گردن ، پشت و پا که الحق مشکلات این قسمت ها رو به کلی از بین میبره و آدم رو زنده میکنه . ماساژ با روغن های معطر و مخصوص که کمی گرونتره ، ماساژ ترمیم کننده آفتاب سوختگی و انواع دیگر ماساژ که در صورت تمایل میتونید خودتون بیشتر تحقیق کنید ... خلاصه اینکه بعد از چند روز متوالی تور رفتن و باغ وحش و ... (و اینکه من تمام این مدت به باباعلی میگفتم که چرا من رو نبرده ماساژ)دو سه روز باقیمانده فرصتی شد تا این جاذبه توریستی تایلند رو هم کشف کنم . بنابراین در روزی که من و باباعلی تنها شدیم و بقیه با هم رفته بودند خرید تصمیم گرفتیم که بریم ماساژ ...

 

البته تصمیم باباعلی این بود که که من برم ماساژ ... این بود که رفتیم به یکی از همین مغازه ها که نزدیک هتلمون هم بود . در بدو ورود اکیپ ماساژورهای خانمی که همه شون بیرون مغازه نشسته بودند ، وقتی فهمیدند که من ماساژ میخوام نه باباعلی براشون خیلی جالب بود و همه با هم زدند زیر خنده (شاید اونجا هم بچه ها رو جدی نمی گیرند) بالاخره خانم مهربونی که تو عکس میبینین این وظیفه مهم رو برعهده گرفت که بدن همایونی رو ماساژ بده . من هم که تو این موارد کاملا پایه و همراه ... همچین خوابیدم روی تخت مخصوص که گویی یه پیرمرد خوابیده ! خلاصه ماساژور محترم یک ساعت تمام ماهیچه های کوچولو و خسته بنده رو از نوک پا تا فرق سر ماساژ داد و باباعلی هم از تمام مراحل فیلم گرفت تا هم خاطره ای باشه برامون و هم اینجوری ماساژ اصولی رو یاد بگیریم .

 

خدا خیرش بده وقتی اومدیم بیرون و طبق رسم ماساژ چای بعد از ماساژ رو سر می کشیدم به باباعلی گفتم که خیلی خوب بود ... همون چیزی بود که میخواستم ! در هر صورت پیشنهاد میکنم هر جا که هستید ماساژ رو از یاد نبرید . راستی سرآمد همه این ماساژها ، ماساژ پا بود که انگار خستگی یک عمر دویدن رو از پای آدم در می برد !

ماجرای شیخ احمد قمی و تایلند

مقبره شیخ احمد قمی در آیوتایا پایتخت تایلند در 400 سال پیش

در مسیر بودای بزرگ که بودیم آقای A سوالی از باباعلی پرسید که کلی باعث تعجبش شد و اون هم این بود : شما میدونید که شخصی ایرانی حدود 400 سال پیش به تایلند مهاجرت کرده و نقشی اساسی در تاریخ این کشور داشته ؟

باباعلی هم که چیزی در این مورد نشنیده بوده و فکرش رو هم نمی کرده که بتونه ردپای ایرانی ها رو در تاریخ و دربار تایلند پیدا کنه بیشتر کنجکاو شد . در نتیجه آقای A به توضیحاتش ادامه داد : 

این شخص در زمان خودشون از جمله مهمترین نزدیکان پادشاه تایلند و به عبارتی دست راست ایشون بوده . نوادگان ایشون که هنوز هم با نام خانوادگی "بوناک" در تایلند زندگی می کنند دارای منصب های عالی بوده و همه اقشار تایلند برای این خانواده احترام بسیار زیادی قایل هستند . حتی به یکی از بازماندگان ایشون پادشاهی تایلند هم پیشنهاد میشه که ایشون نمی پذیره و میگه : "پدر بزرگم به من وصیت کرده که برای مردم سیام تکیه گاه و کمک باشم . من برای پادشاهی به اینجا نیومدم ..." !!!

توضیحات بالا هم باعث خوشحالی باباعلی شد و هم باعث تعجبش ، خوشحالی از اینکه نام یک ایرانی در تاریخ مملکتی که خیلی از ما دوره به نیکی برده میشه و تعجب از اینکه در طول عمرش و در کشور خودش چرا هیچ جا اشاره ای به این مسئله نشده و اصولا در ایران کمتر به این قضیه پرداخته شده ؟! ایرانی که در اون مسلمان شدن یک دخترک اروپایی و یا آمریکایی کافیه تا تمام رسانه ها مدتی اون رو برجسته کنند و بهش بپردازند چطور مردی رو که باعث مسلمان شدن جمعیت بسیار زیادی از تایلندی ها شده ، اونجور که شایسته و بایسته است معرفی نمی کنه !!! 

با مطالعات بعدی که در مورد شخصیت "شیخ احمد قمی" این مرد عالیقدر انجام شد مشخص شد که ایشون به همراه برادرشون در حدود سال ۱۶۱۰میلادی با هدف تجارت و همچنین ترویج شیعه راهی شهر آیوتایا پایتخت قدیمی تایلند یا همون سیام عهد خودشون میشند و اونجا یوسف وار با دختر یکی از درباری ها به نام بانو چویی ازدواج کرده و تشکیل خانواده می دهند و از این طریق به دربار راه پیدا میکنند و میتونند اقدامات موثری برای سرزمین تایلند انجام بدند به طوری که شاه نارای رو مجذوب خودشون کردند . به نحوی که در بسیاری موارد همچون آداب غذا خوردن ، نحوه زندگی و رفتارهای اجتماعی ایشون رو الگوی خودشون قرار داده بودند و باقی ماجرا رو خودتون میتونید از لینک هایی که در این زمینه وجود داره مطالعه بفرمایید تا یکهویی با شنیدنش از زبون یک تایلندی هاج و واج نمونید ... البته عدم شباهت نام خانوادگی "بوناک" با "قمی" کمی از تعجب باباعلی رو کم کرد . چون مشخص شد که بعدها شاخه ای از این خاندان مسلمان شیعه ، در زمان خودشون تغییر دین دادند و بودایی شدند و شاید این بود دلیل اینکه باباعلی ما تو عمرش حتی یک بار هم نام این مرد و خانواده محترمشون رو نشنیده . ولی صرفنظر از این قضیه مثل اینکه این اواخر هر از گاهی رایزنی های فرهنگی بین دو کشور در این خصوص انجام میشه (فکر کنم جایزه ای هم به نام "جایزه شیخ احمد قمی" قراره که سالیانه اهدا بشه) و در ضمن مثل اینکه قراره سریالی هم در خصوص زندگی این مرد بزرگ توسط آقای شورجه ساخته بشه ... در هر صورت به هر دلیلی که مهاجرت کردند و هر اتفاقی که افتاده ، برای روحشون شادی و مغفرت آرزو می کنیم که هیچ چیز نمی تونه برای یک ملت به اندازه نیکنامی ارزش داشته باشه ...

بودای عظیم

مکان بعدی که در تور شهر و بعد از اتمام کارمون با باغ وحش ، رفتیم سراغش Big Buddha یا بودای عظیم ، معبدی در جنوب جزیره پوکت بود . نحوه قرارگیری این مجسمه عظیم که 45 متر ارتفاع داره -در مکانی مرتفع در دل طبیعت-یادآور شهر ریو دوژانیروی برزیل هست . بودای بزرگ ، هم مکانی زیارتی و عبادتی برای بودایی ها است و هم محلی برای بازدید توریست هایی که به این جزیره سفر می کنند ... خودرویی که ما سوارش بودیم بعد از رسیدن به پایین کوه حدود ۱۰ دقیقه تا محل استقرار مجسمه در میان جنگل های سرسبزی که آدم رو یاد جنگلهای شمال می انداخت بالا رفت تا رسیدیم به جایی که باید پیاده می شدیم .

جنس مجسمه از بتون و سنگ هست و رتبه 30 مجسمه های مرتفع جهان رو به خودش اختصاص داده ... تعدادی پله کم ارتفاع شما رو به محل استقرار این مجسمه عظیم هدایت میکنه که از اونجا میتونید مجسمه رو از نزدیک ببینید و چشم اندازی وسیع از کل جزیره با اشراف به سواحل کاتا ، چالونگ و کارون داشته باشید .

در این معبد چهار نوع زنگ دیدیم که یک نوع اون زنگی دایره ای شکل و آویخته به قطر حدود نیم متر بود که به جای ضربه با مالش متوالی دو دست کار می کرد و هرچه مالش دقیقتر و سریعتر انجام میشد صداش بلندتر و بلندتر میشد تا جایی که حسابی تو منطقه میپیچید (البته برای اینکه بتونید صداش رو در بیارید باید حداقل یه نیم ساعتی تمرین کنید) . در ورودی معبد هم یک سری زنگوله کوچک آویزون بود که طبق گفته های آقای A نوع به صدادرآوردن اونها نشانه منظور و حالت روحی عبادت کننده است . تعداد زیادی زنگ هم بر روی درخت دیگری بسته شده بود که بی شباهت به دخیل بستن ما نبود . یعنی می تونستید با اهدای مبلغی ناچیز به معبد بر روی یکی از این زنگوله ها دعای خودتون رو که از طلب چیزهای خوب و یا آرزوی سعادتمندی خود و دیگران تشکیل میشد ، روی اون بنویسید و به درخت آویزون کنید تا آرزوها و دعاهاتون در پناه بودا محقق بشه . زنگ چهارم هم شبیه زنگ های کلیسایی بوده و در محل مجسمه نصب بود . این زنگ با یک کنده نیم متری و سه بار پیاپی نواخته میشد که نشانه ای از طلب رحمت و ... بود .

 صرفنظر از مبانی اعتقادی بودیسم که محترمه ، محل مجسمه بسیار زیبا و فضاش بسیار آروم و دلنشین بود که به یک بار دیدنش می ارزید . البته من همچنان با یاد حیوون های باغ وحش خوش بودم ...

آقای A و توریست ایرانی

متاسفانه به دلایل مختلف ، چیزی که خیلی در مملکت ما رسم نیست سفر به خارج از کشور برای دیدن جاهای تازه و جدید و کسب اطلاعات ملل دیگه است ... از نظر اینجانب بیشترین توریستی که از ایران خارج میشه ، یا مقصدی همچون آنتالیا داره (صرفا برای استفاده از سواحل و ...) یا برای خرید و ... راهی دوبی هستند و یا برای خوش گذرونی و ... مقاصدی مثل پاتایا رو انتخاب می کنند ... این رو میشه به راحتی از تابلو پروازهای خروجی در فرودگاه امام فهمید ... روزی که رفته بودم پیشواز برادرم که از آلمان میومد بلندگوی فرودگاه پشت سر هم پروازهای قازیانتپ رو اعلام میکرد و من با خودم میگفتم که این قازیانتپ کجاست ؟ اگه اینقدر شهر معروفیه که هر نیم ساعت یه پرواز داره پس چرا من تا حالا اسمش رو بیرون فرودگاه نشنیدم ؟!!! تا اینکه پس از دو سه ساعت یادم اومد که ایران پرواز مستقیم به آنتالیا نداره و مسافرها مجبورند یه چند ساعتی رو در شهر قازیانتپ فرود بیان و بعد تشریف ببرند به سواحل همیشه در صحنه آنتالیا ! خب این هم یکی دیگه از محدودیت های خنده داریه که باعث میشه راه های خنده دار تری هم برای دور زدن این محدودیت ها ابداع بشه . در این زمینه خبر زیر که بعد از تهیه این پست در سایت های خبری منتشر شد بسیار جالب و در خور توجهه سفر چهارده هزار ایرانی به آنتالیا در یک ماه...............بگذریم . 

در ادامه ، باباعلی از زبان من میگه : نگاه صرفا تفریحی به سفرهای برون مرزی یه جورایی باعث میشه ما راه و رسم توریسم رو هم از یاد ببریم و یه تفاوت های بارزی بین رفتارمون با توریست سایر کشورها مشاهده بشه . روزی که آقای A برای تور شهر و رفتن به باغ وحش و Big Buddha اومد دنبالمون ، وقتی سوار خودرو شدیم اون شروع کرد به صحبت درباره تاریخ تایلند و شهر پوکت و ... باباعلی و دوستش هم داشتند به حرف هاش گوش می کردند و هر از گاهی هم حرف های اون رو تایید و تکمیل کرده و از ایشون سوالاتی هم می پرسیدند ، جوری که تا پایان راه تعامل مثبتی بینشون برقرار بود . حتی بعضی از صحبت های جالب ما رو هم براش ترجمه می کردند که اون هم بدونه نظر ما چیه و خیلی احساس تنهایی نکنه . هر ازگاهی هم سربه سرش هم میذاشتند . در تمام طول مسیر دیدیم که آقای A خیلی سرحال بود و وقت زیادی هم به ما برای بازدیدها میداد (حتی بیش از زمان تعیین شده) تا اینکه باباعلی در محل Big Buddha ازشون می پرسه که :

- آقای A الان ساعت پنج و نیمه . معمولا تور شهرتون چه ساعتی تموم میشه ؟!

- راستش ما از نظر زمانی الان باید تور رو تموم کرده باشیم . معمولا گروه های  ایرانی که میان اینجا من ساعت پنج بعد از ظهر هتل هستم ! ولی شما هر چقدر دوست دارید و تا آخرین زمان ممکن میتونید استفاده کنید . چون من خیلی خوشحالم که شهر رو به گروه شما پرزنت کردم ! 

- چطور ؟! مگه ما چه فرقی با بقیه داشتیم ؟!

- وقتی هر از گاهی با گروه های ایرانی میام برای تور شهر حالم خیلی گرفته میشه و دوست دارم هر چه زودتر تور تموم بشه چون : اونها وقتی من دارم حرف میزنم هیچکدومشون به حرف های من گوش نمیدن ! اصلا اطلاعات تاریخی تایلند و شهر براشون مهم نیست . همه اش با همدیگه در حال صحبت کردن هستند و تنها سوالی که از من می پرسند اینه که لیدر ایرانیشون کجاست ؟ معمولا نمیتونند حرف های من رو بفهمند و با من حرف نمی زنند ، فکر کنم تنها حدود 30 درصد ایرانی ها میتونند انگلیسی صحبت کنند و ...

- (باباعلی هم برای ماستمالی کردن این وضعیت به آقای A توضیح داد که) : بلد نبودن زبان علت اصلیه وگرنه هموطنانش میدونند وقتی کسی داره حرف میزنه باید بهش گوش بدند ! و این عدم تسلط به زبان و مطالعه نکردن مردم رو هم انداخت گردن نظام آموزشی و ... بعد هم با خودش قرار گذاشت یه پست برای این قضیه تو وبلاگ من بذاره تا شاید یه کم هم شده موثر باشه ...

در هر صورت وضعیت توریست ایرانی نزد آقای A ماستمالی شد ولی آقاهای B و C و D چی ؟! شما فکر میکنید باید چیکار کنیم ؟! بهتر نیست هر جا تو خودمون نیاز به اصلاح دیدیم انجامش بدیم و ایرادات شخصی و فرهنگی-اجتماعی خودمون رو دیگه نندازیم گردن رژیم و دولت و ... ؟ آخه ما عادت کردیم که همیشه به جای رفع ایراد خودمون همه تقصیرها رو به گردن دیگری بندازیم ، چون اینجوری راحت تره و هزینه ای هم نداره ... خودم رو میگم ها به دل نگیرید !

باغ وحش : مجسمه های سنگی

در همه جای باغ وحش میتونستید مجسمه های حیوون ها رو ببینید . ولی از همه جالب تر و بزرگتر مجسمه دایناسوری بود که تو عکس بالا میبینین ... جالبه وقتی رفتم سوارش شدم باباعلی طبق معمول گفت : پارسا یه نگاه به دوربین ! ... من هم تو همون وضعیتی که بودم داد زدم : نمیتونم ! و اون خودش هم خنده اش گرفت از وضعیت من و درخواستی که کرده ...

باغ وحش : ببر

عکس انداختن با حیوون ها یکی از راه های درآمد باغ وحش های دنیا است . البته تو پوکت پول زیادی براش نمی گیرند و با چهار پنج هزار تومن عکس چاپ شده رو بهتون میدند ... همونطور که قبلا هم گفتم مهمترین حیوون برای من ببره و هر جا ببینمش تمام وجودم میشه هیجان ... و از اینکه باباعلی اجازه نداد این آقای ببر پشت سرم رو بغل کنم و باهاش عکس بگیرم یه کمی از دستش ناراحت هم شدم . البته اون برای این کارش دلیل داشت :

اول : مربی ببره یه دست نداشت و معلوم نبود که ببره دستش رو خورده یا اتفاق دیگه ای افتاده ...

دوم : این آقایی که تو عکس میبینین رنگ پوستش سفید سفید بود و تا وقتی هم کنار ببره قرار گرفت هنوز سفید بود ولی همین که ببره خمیازه کشید رنگ صورتش چنان قرمز شد که تو عکس هم معلومه (بیچاره از ترس داشت کبود می شد ولی لبخندش رو حفظ کرد که عکسش خراب نشه !) ... حالا این آقای ببر اگه هوس می کرد و برای خنده هم شده یه گاز از صورت بغل دستیش میزد یارو (ببخشید بازماندگانش) می گفتند برای چی این بلا سرشون اومد ؟ فقط چون میخواستند یه عکس بندازند ؟! خب فتوشاپ رو اصلا برای همین مواقع و زنده موندن گذاشتند دیگه ...

باغ وحش : قسمت آخر

همونطور که گفتم در بخش های دیگر باغ وحش دو نمایش تمساح و میمون هم اجرا شد که رفتیم و دیدیم ، شوی تمساح ها جایی بود که یه آقایی اصرار داشت که آقای تمساح یه گاز از سرشون بزنه که خوشبختانه اینجوری نشد ! و شوی میمون هم جایی بود که آقا میمونه هر جور شیرین کاری که بگید برای حضار انجام داد ... و ما کم کم راهی مرحله بعدی یعنی بازدید از "Big Buddha" مکان زیارتی پوکت شدیم که به نوعی از ریودوژانیرو الگو برداری شده بود ...

جمع بندی : به طور کل هر باغ وحشی برای بچه ها جذابه البته به شرطی که مثل باغ وحش ارم در اثر عدم رسیدگی مناسب، بیماری های مختلف از قبیل مشمشه و ... بچه ها و بزرگتر ها رو تهدید نکنه . تو باغ وحش پوکت از شیر ، کرگدن ، زرافه ، اسب آبی ، گوریل و خرس خبری نبود و آکواریومش هم در حد آکواریوم ارم (حالا یه کمی بهتر) بود . ولی هر چی که بود به یاد ماندنی ترین خاطرات من مربوط به همین روزیه که رفتیم باغ وحش .

باغ وحش : مجسمه بافالوی آبی

اختصاص یک پست به این مجسمه علت داره :

لیدر تورمون آقای A (اسم ایشون مستر ای بود) -که به علت هایی که بعدا میگم کلی از همراهی با ما لذت برده بود- گفت : این بافالوی آبی یک بافالوی معمولی نیست ! از کرامات ایشون اینه که بر خلاف سایر بافالو های آبی که 40 سال عمر می کنند ایشون 50 سال عمر کردند و جالب تر اینکه در فیلمی معروف نیز به ایفای نقش پرداختند . به همین مناسبت و به پاس این دو کرامت ذکر شده پیکره ای از ایشون در باغ وحش پوکت نصب شده تا آیندگان اون رو به یاد داشته باشند و بدونند که در مملکتشون همچین بافالوی آبی هم بوده ... اسم طولانی و عجیب و غریبی هم داشت که الان یادم نیست ... من هم که برام فرق نمی کنه حیوون جوندار باشه یا مجسمه پریدم روی آقای بافالو ...

وقتی آقای A داشت داستان بافالوی عجیب و محترمشون رو تعریف می کرد باباعلی تو ذهنش داشت به ایران فکر می کرد !

یاد مجسمه آریوبرزن و سایر مجسمه هایی که با شعور بالای مسئولین از میادین شهر جمع شده یا برای جمع آوریشون برنامه ریزی شده افتاد و همونجا سجده شکر به جای آورد که : خدایا شکر که مسئولینی داریم که اینقدر درایتشون بالا است که برای شخصیت های والای انسانی و تاریخیشون به اندازه یک بافالوی آبی هم ارزش قایل نیستند ... کاش تایلندی ها هم یاد می گرفتند !

توضیح : در متن بالا از هیچ صنعت ادبی استفاده نشده !!!

باغ وحش : شوی فیل ها

با بلیطی که برای باغ وحش تهیه کردیم سه شوی فیل ها ، میمونها و تمساح ها رو میتونستیم ببینیم یعنی جزو برنامه های باغ وحش بود . تو شوی فیل ها اونها کارهایی مثل رقصیدن ، تک چرخ زدن ! ، نواختن ادوات موسیقی ، فوتبال و بسکتبال رو به خوبی انجام میدادند ولی شاهکارشون نقاشی زیبایی بود که آقا فیله کشید ... و آدم تعجب می کرد از اینهمه کارهایی که تونسته بودند به فیل ها یاد بدند در حالی که اونها برای انجام بیشتر این کارها فقط بینی مبارکشون رو داشتند و بس . یعنی اگه قرار بود از دست هاشون هم استفاده کنند معلوم نبود دیگه چه کارهایی میتونستند انجام بدند . خلاصه اینکه واقعا لذت بردم از این همه حیوون ...

باباعلی با خودش : دارند فیل ها رو آدم میکنند ... اونوقت خیلی از ماها تو بچه تربیت کردنمون موندیم و بلد نیستیم چطوری رفتار کنیم که هم با بچه هامون دوست باشیم هم حرفمون خریدار داشته باشه ... وقتی هم کم میاریم پای وراثت و ژنتیک رو می کشیم وسط و میگیم : بچه مون به ننه بزرگش رفته ، اون هم همینجوری سرتق بود !!!

باغ وحش : Milo

 

بالاخره نوبت قسمت مورد علاقه من یعنی باغ وحش هم تو این سفر رسید . آخه برای من باغ وحش و سر و کله زدن با حیوون ها خیلی بیشتر از قایق سواری و رفتن به اعماق دریا و جزیره های مختلف هیجان و لذت داره ... باغ وحش پوکت از نظر وسعت و حیواناتی که در اون هستند یک پنجم باغ وحش بانکوک هم نمیشه (این رو لیدر تورمون گفت) ولی همونش هم برای من کلی بود ... حالا راجع به بخش های مختلفش تو پست های بعدی براتون شرح میدم ولی این پست متعلق به دوست عزیزم مایلو هستش ... تو یکی از بخش ها اورانگوتانی به نام مایلو بود که هر کی دوست داشت می تونست بره و باهاش عکس بگیره ... این بود که من هم با کسب اجازه رفتم سراغش و اول قرار بود فقط باهاش عکس بگیرم ولی چون روابط عمومیم به خصوص با حیوون ها یه کمی زیادی خوبه یهویی بغل تو بغل شدیم و ماچ و بوسه و دل و قلوه ...

همه همراهان یعنی باباعلی و مامان شیدا و بقیه دوستان داشتند ما دو تا رو نگاه می کردند و می خندیدند ولی موقع آخرین عکس یعنی عکس پایین همه شون روی یه جمله اتفاق نظر داشتند و همه با هم اون رو با صدای بلند داد زدند :

اییییییییییییییییییییییییییییییی پارساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا !

(قیافه هاشون موقع ادای این جمله دیدنی بود !!!) آخرین سوالی که من از باباعلی در خصوص مایلو پرسیدم این بود : میشه یکی از اینها بخریم ببریم تو خونه مون نگهداریم ؟!

جواب اون : خیر نمیشه ! فکر کنم اگر خونه مون این دور و برا بود تو تا الان تارزانی چیزی شده بودی !

شما چی فکر می کنین ؟!

خب گفته بودم یه سورپریز براتون دارم ... حالا به قولم عمل کردم . شما فکر میکنین این عکس واقعیه یا فتو شاپه ؟ تو پست بعدی "باغ وحش پوکت" براتون میگم که این شمپانزه کیه و چه اتفاقی افتاد که من از تو بغلش سر در آوردم !