هفته پر حادثه

هفته ای که گذشت از اون هفته های باحال زندگیم بود . از این جهت که بیشترین واحد بلا در یک هفته سرم اومد ! از شنبه بگم که باباعلی کنارم به حالت دمر دراز کشیده بود و داشت با کامپیوتر ور می رفت و منم اومدم از روش رد بشم که منو ندید و پاش رو بلند کرد و چون من هم انتظار این حرکت سریع رو نداشتم پاهام گیر کرد به پاش و چنان رفتم هوا و با ساعد و مچ دست راست اومدم پایین که تا دو سه روز نمی تونستم دست به ساز بزنم . هنوز خوب نشده دومیش هم از راه رسید : 

گلاب به روتون دوشنبه چنان دل و روده ام به هم ریخت که هنوز هم هر جا کلمه "بالا" می شنوم حالم بد میشه . در طول مریضیم از همه اطرافیانم خواهش کردم اسم "بالا" رو نیارند و هر جا لازم شد بگن "پارسا چیز آورد" (در طول عمرم دومین یا سومین باری بود که این حالت می شدم)

در مجموع این هفته رو دوست نداشتم ولی الان حالم خوبه . در واقع اولی و دومیش به خیر گذشت فقط دعا کنید سومیش اصلن نیاد !

اینجا هم همه چی درهمه !

۱۷ مرداد : هنوز خستگی سفر قبلی در نرفته بود که تعطیلات تابستونی بابا و مامان شروع شد و دوباره راهی شمال شدیم . با توجه به خلوتی جاده و عالی بودن هوای تابستون امسال ، جاتون خالی حسابی خوش گذشت :

دوباره سری به دریا زدیم . این بار با بابابزرگ و مامان بزرگم رفتیم و البته همبازیم درسا هم اونجا منتظرمون بود

 

توی این سفر بیشتر وقت کردیم پیش بابابزرگم باشیم . زمان هایی که با همیم کلی به حرکاتش دقیق میشم و هر وقت نیاز داشت کمکش می کنم . گاهی وقت ها هم با هم یه دست ورق بازی می کنیم . در کل یکی از کارهای مورد علاقه من همنشینی با پیرمرده . این عکس که میبینین مربوط به سه نسله که وسطیشون پشت دوربینه و دوتای دیگه دارند تا ۱۱ می شمرند!

 

کفش های اسکیتم یکی دو سال بود که رفته بود توی آرشیو ، ولی امسال تابستون به طرز عجیبی دوباره بهشون علاقمند شدم . جوری که اگه اجازه بدند شب ها هم اونها رو می پوشم و می خوابم . تقریبن همه جا پامه و کلی هم تمرین کردم و حرکت جدید یاد گرفتم . درخواست کردم دوباره مربی بگیرم . باباعلی خیلی به این قضیه فکر می کنه که "عجیبه ! ما پدر و مادرها عجله داریم تا بچه هامون از همون اولین روزهایی که راه افتادند یکی یکی کارها و مهارت ها رو یاد بگیرند . گاهی هم بد نیست کمی به اونها فرصت بدیم تا خودشون جذب چیزی بشن"

...ساعت ۱ شب . پارک شهر رشت

 

و  عکس بخشی از خونه بابابزرگ که پاتوق من و باباعلیه . ما اصولن از زیر سقف بودن خیلی خوشمون نمیاد . خواستیم همینجا بخوابیم که مورچه های گلدون های مامان بزرگ نذاشتند .

 

یکی دو تا عکس هم از سفر قبلی جامونده بود که بد ندیدیم اینجا بزاریمشون

 

از سفر قبلی که برمی گشتیم جمعه بود و من بعد از ظهرش توسط پیامک دوستم فهمیدم که فرداش امتحان میان ترم زبان دارم . بنابراین یه امتحان توپ با کلی غلط (تا اونجایی که من یادمه ۵ تا) دادم . فکر کن هنوز از راه نرسیده بشینی کلی زبان بخونی . در مجموع شنبه بعد از سفر اولمون روز خوبی نبود !

اما این وسط ها دو تا اتفاق موسیقیایی هم افتاد . اولیش کارگاه ساز تخصصیم بود که توسط اساتید آموزشگاهمون آقایان کرمانی و هاشمی برگزار شد و کلی مطلب جدید در خصوص ساخت ساز ویلن یاد گرفتیم و با سازهای ارکستر به صورت کامل آشنا شدیم و ارکستر برامون قطعاتی از آهنگسازهای بزرگ رو نواخت . و دومیش هم کنسرت گروه ارکستر باخ به رهبری آقای کرمانی بود که در اون شاهد اجرای قطعات بیشتری بودیم که در نوع خودش بسیار لذتبخش بود . استادم و همچنین رهبر ارکسترمون هم جزو نوازنده های ارکستر باخ بودند .

 

 

در مجموع این روزها سرمون حسابی شلوغه و خودمون هم نمی دونیم چه جوری می خواهیم پست های این چند روز رو سر هم کنیم . پس اگه دیدید یهویی کلی خبر ، مطلب و خاطره ریخت بیرون تعجب نکنید . آخه اینجا هم همه چی درهمه !

زندگي بكر

۸ مرداد : در روزهايي كه تهران داشت گرم ترين دماهاي عمرش رو تجربه مي كرد ما و يه سري از دوست هامون راه ييلاق هاي سردسير شمال رو در پيش گرفتيم . همون جاهايي كه باباعلي قبلن تنهايي رفته بود و قول داده بود كه ما رو هم ببره . حدود ساعت 5 بود كه رسيديم رضوانشهر و از اونجاييكه هنوز يه سري از خريدهامون مونده بود باباعلي تصميم گرفت كه از جمع جدا بشه و براي تحويل ويلا از دوستش كه 50 كيلومتر بالاتر منتظر بود به كوه بزنه . من هم تصميم گرفتم باهاش برم . از همون ابتداي جاده مه شروع شد و هوا شروع كرد به سرد شدن . هر چي تو دل كوه بالا مي رفتيم هوا سرد و سردتر مي شد و مه هم داشت غليظ تر مي شد . مهي كه سه شبانه روز همراهمون بود و به هيچ وجه كوتاه نيومد .

آزادي

از همون اولين لحظه اي كه رسيديم دو تايي زديم بيرون و در طول اقامتمون هم تا تونستيم از پياده روي تو جاده هاي گل آلود و مه غليظ و جنگل هاي بكر لذت برديم . آخه محيط اونجا براي من اينقدر جذاب بود كه نمي تونستم تو خونه بمونم . گرچه عكس ها همه مه آلوده ولي فكر كنم بهتره اونها جريان رو تعريف كنند :

آزادي و نامحدود بودن احتمالن يكي از مهمترين آرزوهاي يه بچه شهري مثل منه .

و ديدن حيوون هايي كه هر كدومشون يه گوشه طبيعت مشغول كار خودشون بودند

وقتي رفتيم لب جاده كه منتظر مامان شيدا و دوست هامون باشيم (كه راه رو گم نكنند چون خوشبختانه اينجا موبايل تعطيل بود) به اين نتيجه رسيدم كه غازچروني هم عالمي داره !

اين گوساله كه پتو پيچ شده سرما خورده بود و دكتر اومده بود بالاسرش و تازه آمپول زده بود بهش . همچين كه در آغل رو باز كرديم در رفت و كلي وقت گرفت تا دوباره گرفتيم و آورديمش . اون دو تاي ديگه هم گوساله هاي گاوميش هستند . در مدتي كه اونجا بوديم لبنيات رو مهمون مامان اينها بوديم .

داستان عاطفي : مهر مادري-گاوي !

همينطور كه داشتيم تو كوه و جنگل پرسه مي زديم  صداي ماق هاي متمادي گاوي نظرمون رو جلب كرد . به نظر بي تاب ميومد . اين بود كه صدا رو دنبال كرديم و رسيديم به سر جاده و منبع صدا . اولش نمي دونستيم جريان چيه .

سوژه رو كه دنبال كرديم فهميديم كجا داره مي ره و چرا بي تابي مي كنه . خانوم گاوه رو از گوساله اش جدا كرده بودند تا همه شيرش رو گوساله اش نخوره (چه ظالمانه نه؟!)

گاوه همونطور بي تابي مي كرد و دنبال راهي مي گشت تا بتونه به گوساله شير بده . حتا فكري كرد و دنده عقب اومد و خودش رو به حصار چوبي رسوند . از اون طرف هم گوساله سرش رو از لاي چوب هاي پرچين رد كرد تا بلكه به منبع شير برسه ولي تلاش هر دو طرف ناكام موند . تا اينكه زن صاحب خونه دلش به رحم اومد و در رو باز كرد

حالا خانوم گاوه اومده تو ولی گوساله سرش لاي چوب ها گير كرده و نمي تونه خودش رو آزاد کنه . و باز نگرانی مادر ادامه داره :

بالاخره با كمك زن صاحبخونه و تشويق هاي ما سر گوساله آزاد شد و لحظه موعود فرا رسيد . اينجا بود كه صدا از هيچكدوم در نمي اومد . نه خانوم گاوه ، نه گوساله اش ، نه صاحبخونه ، نه من و نه باباعلي !

 بعد از دو روز زندگي در سرما ، مه و جنگل هاي بكر راه ماسال رو در پيش گرفتيم تا شايد اونجا مه نباشه و بتونيم كمي هم طبيعت رو ببينيم ولي جز براي لحظاتي كوتاه اونجا هم مه غليظ و سرد تمام مدت همراهمون بود .

تعداد زيادي گاو كه مثل مجسمه ايستاده بودند . عجيب بود . باباعلي مي گفت جلسه هيات مديره است !

آدم يه جورايي ياد كارتون هاي سوييسي ميفته  . يه چيزي تو مايه هاي هايدي ، آنت .

اين هم شخصيت اصلي داستان سفرمون

روز چهارم بود كه تصميم گرفتيم دريا رو هم به برنامه اصافه كنيم . جالبه كه شما با طي مسافتي كوتاه بتوني از يه نوع آب و هواي ديگه كه تفاوت هاي زيادي با قبلي داره لذت ببري (تمام روز و شب مدتي كه توي كوه بوديم رو با بخاري هيزمي گذرونديم ولي اينجا ... )

قايق سواري در مرداب انزلي هم همينطور به صورت بداهه به برنامه مون اضافه شد

عمو رضا قايقش رو آورد و بعد از سوختگيري و آماده سازي پريديم توش

اينجا هم زيبايي هاي خودش رو داره . و البته از هيجان قايق سواري هم نميشد گذشت . هوس كرديم به رستوران هاي وسط مرداب كه تعطيل هم بودند سري بزنيم .

به نظرمون اومد كه مرداب نسبت به قبل كمي بهتر شده . انگار دارند كمي بهش مي رسند . اميدواريم كليد دوستمون به اينجا هم بخوره !

جاي همه تون خالي با اينكه سفرمون فشرده بود ولي كلي برنامه توش بود و خيلي خوش گذشت . در ضمن جواب هم داد ! جمعه موقع برگشت :

بمب اتم !

مرداد 92 . یه تصادف باعث شد من امسال هم تنها نباشم و اون در واقع یه تصادف واقعی بود . همونی که برای خاله ملیحه اتفاق افتاد . بعد از انتقال به تهران ازشون دعوت کردیم که به خونه ما بیان . ایشون هم قبول کردند و حالا بعد از انجام یه عمل پیچ و مهره ای روی پاشون در حال گذروندن دوران استراحتشون هستند و من هم در همین حین در حال پاس کردن سه واحد دوره پرستاری هستم . برنامه روزانه من هم همونطوری که گفتم دستخوش تغییرات زیادی شده . در طول سال تحصیلی انرژی زیادی در مدرسه از دست می دادیم و من بعد از اون ، کلاس هایی هم داشتم که باید می رفتم و تمرین هایی که باید انجام می دادم . میزان انرژی مورد نیاز روزانه ام رو هم بر اساس اون برنامه تنظیم کرده بودیم . ولی حالا دیگه خبری از مدرسه نیست . بنابراین خانواده مونده و بار زیادی از انرژی آزاد نشده . استخر و تمرین منظم شنا هم دردی دوا نمی کنه . در حقیقت باباعلی تازه فهمید که هر پسر بچه 7 ساله به اندازه یه بمب اتم (یا همون انرژی هسته ای!) انرژی آزاد می کنه . آخه نیازهای به حق و برآورده نشده یه بچه می تونه باعث بروز مشکلاتی هم بشه و این مشکلات در من به شکل سر و صدا و جنب و جوش زیاد در روز ، میل به سرشاخ شدن و کشتی گرفتن با همه و ادامه دادن تا سر حد عصبانیت طرف و کتک زدن و خوردن و باز ادامه دادن ، قلقلک دادن پای دیگران اون هم هر شب بعد از ساعت 1 ! و عدم توجه به فریادهای "تو رو خدا بس کن" شخص مورد نظر و هزار جور بروز انرژی دیگه نمایان شد . این بود که باباعلی دست به کار شد و سعی کرد زمان های بیشتری رو برای صرف انرژی من اختصاص بده .

گاهی شب ها با اسکیت بیرون رفتیم و دو سه ساعتی حسابی بازی کردیم و دیر وقت برگشتیم (ولی فایده نداشت)

گاهی هنگام رد شدن از خیابون زدیم بغل تا بنده از درخت بالا برم (باز هم فایده نداشت)

 یه روزهایی هم همینطور گذری سر از باشگاه انقلاب در آوردیم و مسیر سلامتی رو با اسکیت طی کردیم و رسیدیم به سالن بولینگ و من به هر سختی که بود باباعلی رو بردم تو و بعد از بیست دقیقه اصرار مستمر و ذکر این نکته حیاتی که "ما نیومدیم اینجا فقط راه بریم و تماشا کنیم بلکه اومدیم تفریح کنیم" اون رو که خیلی هم از این بازی خوشش نمیاد مجبور کردم بولینگ بازی کنه ! (باز فایده نداشت)

و اون وقت هایی که خونه بودیم رو هم به آموزش اصول زندگی سپری کردیم !

بالاخره همه کارهای زندگی که مثل آرشه کشیدن تمیز و خوش صدا نیست هست ؟!

جریان واکس البته از یه سوال ساده شروع شد :

- داری چیکار می کنی ؟

- به نظر میاد دارم چیکار می کنم ؟

- می شه من هم یه کم واکس بزنم ؟

- نه تنها می شه بلکه دو جفت کفش هست که دست شما رو هم می بوسه ! ببینم چیکار می کنی ...

و بدین سان بود که من اولین واکس زدن عمرم رو هم تجربه کردم . احساس خوبی بود سیاه و روغنی شدن الکی ! البته بعدش مجبور شدم برم حموم !

و با توجه به اینکه همه اینها برای کاهش انرژی بمب اتم فایده نداشت داریم سر میزاریم به کوه ! شاید فایده داشته باشه (تا شنبه تقریبن هیچ وسیله ارتباطی نداریم و رو کوه هستیم . وقتی برگشتیم خدمت می رسیم)