بیچاره باباعلی ها !
در طول رابطه پدر/مادر و فرزندی موقعیت هایی پیش خواهد اومد که شما از کارهای بچه تون تکون میخورید و به فکر فرو میرید .

برو واسه خودت یکی بخر :
موقعیتی رو فرض کنید که شما سه اسکوپ بستنی خوشمزه ، کاردرست و بیست رو به قیمتی نسبتن بالا برای بچه تون خریدید و ... :
-پارسا یه قاشق از اون بستنیت بده یه تستی بکنیم ببینیم مزه اش چطوره ؟!
-نه ! نمیشه !
-چرا ؟ فقط یه قاشق ... میخوام ببینم مزه اش خوبه یا نه !
-راتو بکش برو ! گفتم نمیشه !
-خب پس نمی دی دیگه ؟!
-چرا ! بیا ! ولی فقط یه قاشق ها !
-باشه همون هم از خرس غنیمته !

و طبق تصویری که میبینید بستنی رو محکم گرفته بود تا مبادا یه قاشقم بشه دو قاشق (آخرش مجبور شدم برای خودم یکی بخرم)... اینجور مواقع از یه طرف خیالت راحته که طرف رودربایستی با کسی نداره و از یه طرف نگران که : خدایا ! یه وقت روزی ما رو دست بچه هامون نندازی ها !!! ![]()
رک ولی محترمانه :
دو هفته پیش سر کلاس دف ، استاد حقیری به شاگرد ساعت قبلش گفت سر کلاس ما هم بشینه ... و کلاس که تموم شد به پدر و مادرها گفت که بیان داخل کلاس تا وضعیت هر کدوم از بچه ها رو بهشون بگه که :
-(من در حال جمع کردن دفم) : استاد شما به ما گفتید کلاسمون ۴ نفره است ها ولی مثل اینکه امروز یه نفر اضافه شد ؟!!!
- استاد بیچاره با تعجب : این بیچاره که فقط نشسته بود سر کلاس . دف نمی زد که !
- خب نشسته باشه استاد ! شما گفتید کلاس ۴ نفره است باید ۴ نفر سر کلاس باشه دیگه !
- حالا با من چونه نزن دیگه بیخیال !
- نه دیگه بیخیال نمیشه گفتید ۴ نفره است باید ۴ نفر هم سر کلاس باشه !
- استاد حقیری از طرفی داشت از خنده منفجر می شد و از طرفی هم می دونست که حرفم از نظر منطقی درسته . چاره ای نداشت جز اینکه با خنده بگه : "چرا چونه میزنی با من سر یه نفر حالا ؟!"
باباعلی که از خجالت داشت آب می شد پا در میونی کرد و از استاد کلی عذرخواهی و ... و ما رو کشون کشون از کلاس برد بیرون !!! وگرنه کار بالا می گرفت !
لازم به توضیحه که من استاد دفمو خیلی دوست دارم و رابطه خوبی هم باهاش دارم فقط یه مشکل دارم : با همه رک و راست حرفمو میزنم . البته با کمال احترام !
بله ! ما الان با یه همچی وضعیتی مواجهیم












روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .