سیصد و ... شصت و پنج !

۱۱:۲۰ چهاردهم شهریور ... همین ثانیه شش سالمون تموم شد و هفت از راه رسید . تا اینجای کار رو که هیچکدوممون (من،مامان شیدا و باباعلی) نفهمیدیم چطور گذشت ، می ترسم هفتاد هم بیاد و نفهمیم چطور اومده ... ! تولد امسالمون البته خودمونیه چون من و مامان شیدا که مسافرت بودیم و باباعلی هم که دنبال کارهایی که می دونید بوده پس وقت برنامه ریزی برای تولد نبود . من هم البته هیچ اصراری ندارم ! برای من یه کیک و شمع روش و شاید هم فشفشه مهمه حالا کوچیک و بزرگ بودن مهمونیش و تعداد مهموناش تفاوت چندانی نداره . همیشه شاد باشید .


و اما قضیه به اینجا هم ختم نشد چون امروز که رسیدیم خونه اول از همه سراغ دوست هام رو از باباعلی و مامان شیدا گرفتم و ازشون پرسیدم که آیا اونها هم در تولدم حضور خواهند داشت یا خیر و بعد از توضیحات منطقی اونها فهمیدم که برنامه از چه قراره ، این بود که با وجود اینکه کمی ناراحت شدم ، بعد از کمی غر زدن ترجیح دادم از فرصت های موجود استفاده کنم . بنابراین جاتون خالی حسابی با دایی آراد و خاله ها آتیش سوزوندیم .

تا حالا سعی کردید به جای شمع فشفشه تون رو فوت کنید تا عوض صد سال هزار سال زنده بمونید ؟! من سعی کردم ! فکر کن در این صورت باید می خوندیم : "بیا فشفشتو فوت کن ، هزار سال زنده باشی" (یه وقت هایی دوست دارم به باباعلی بگم بی مزه لوس یخ ! ولی روم نمی شه !!!)

مهمونی خودمونی که تموم شد حضار محترم ما رو دست بسته و با سر فرستادند تو بشقاب کیک ... این هم نتایجش :

راستی اگه گفتین وظیفه رقص چاقو به عهده کی بود ؟ دایی آراد !!! البته بهش قول دادیم عکسش رو منتشر نکنیم ... ولی قول نمیدیم بتونیم روی قولمون بمونیم 

این آقای فشن معرف حضور هستند دیگه ؟! پسرخاله کسرا در ده ماهگی ... خیلی بامزه است نه ؟!

این بود داستان لحظه ورود ما به سال هفتم زندگیمون . در هر صورت امروز جای تمام دوست های خوبم خالی بود . امیدوارم هر جا که هستند خوب و خوش و سلامت باشند