دو هفته اول مهر و در واقع اولین دو هفته کلاس اول من گذشت  . برای بنده که حداقل چهار سال گذشته رو همچین بیکار هم نبودم کلاس اولی شدن نباید خیلی هم سخت باشه ولی خب یه تفاوت هایی هم داره که کار رو کمی سخت می کنه. از قبیل اینکه دیگه مثل مهد و پیش دبستانی نمیتونیم در طول روز بخوابیم و در تمام مدت روز هم  باید کفشمون پامون باشه و ... همین تفاوت ها باعث میشه که ما امسال حسابی خستگی رو حس کنیم و لابد خیلی از پدر و مادرها هم دلواپس اینکه "خدایا نکنه یه وقت به بچه ام فشار بیاد" ولی مژده بهتون بدم که نگران نباشید چون میلیون ها کودک در سراسر دنیا هستند که آرزوی برخورداری از امکان تحصیل و داشتن یک زندگی نسبتن آروم رو دارند . تحصیل و مدرسه برای بچه ها فشار به حساب نمیاد . بگذریم :

برنامه مدرسه ما حسابی پر و پیمونه وهر روز ازصبح تا ساعت 15 هفت برنامه مختلف داریم و به ازای هر روز هم تکالیفی که بخشیش توی مدرسه و بخشیش هم تو خونه انجام میشه . تا اینجای کار مشکل خاصی وجود نداره و من دارم کارم رو مثل قبل انجام میدم . اطلاعاتی که تا حالا خودم در خصوص مدرسه ام گفتم تا حدودی جالبه و بد نیست اشاره ای بهشون داشته باشیم :

توضیح لازم : برخی از این داستان ها زاده تخیلات منه که آخرش با رنگ قرمز مشخص کردم ولی بقیه اش واقعیه .

کلاس ما 

- رابطه من و خانوم معلمم خوبه ولی دو سه روز بعد از شروع مدرسه همه بچه های کلاس رو (که بیست و دو نفر هستند) یکی یکی بردند پای تخته تا شکل هایی رو پای تخته بکشند (هر کدومشون سه شکل کشیدند) ولی برخلاف اینکه من سر کلاس ساکت بودم از من نخواستند برم پای تخته ! البته این عمل عمدی نبوده و شاید به دلیل کمبود وقت و ... اتفاق افتاده چون روز بعدش یکی از این کارت های معروف گرفتم و روی تمام تکالیفم هم برچسب تشویقی زده و کلی یادداشت های زیبا نوشته شده و این یعنی اینکه مشکلی وجود نداره .

- وقتی یکی از همکلاسی هام اذیتم می کرد (به بچه های کلاس و از جمله من تف پرت می کرد و ...) خانم معلمم بهم گفت بزنم لهش کنم !!! بعدن برای باباعلی تعریف کردم که این یک داستان واقعی نبوده و خودم ساختمش ! البته اون همکلاسیم تا حالا چند بار تذکر گرفته و داستان اذیت هاش واقعیه ولی راه حل خانم معلمم داستانیه که خودم ساختم !!!  

مربی فوتبال

جلسه اول گفت که اگه شلوغ کنیم ما رو می زنه ! ولی جلسات بعدی دیگه خبری از این ادبیات نبود پس یا اون شوخی کرده و یا ادبیاتش رو عوض کرده ! باباعلی هم به من توضیح داد که ممکنه شوخی کرده باشه و سر کلاس های ورزشی مربی ممکنه از این حرف ها بزنه و در ادامه :

خب تو بهش نگفتی که اون حق زدن شما رو نداره ؟

نه ! آخه من که نباید رو حرف معلمم حرف بزنم !

آفرین خیلی خوبه ! می خواستم بدونم نظرخودت چیه . در هر صورت هیچوقت رو حرفشون حرف نزن ولی اگه مثل امروز به موردی برخوردی با من در میون بزار تا در صورت تکرار ، مشکل رو با مطرح کردن با مدیرهای مدرسه حل کنم .

باشه ... ( البته بعد از هفته اول همه چی رو غلتک افتاد )

راستی من عاشق فوتبالم و تمام چیزهایی که یاد گرفتم (مثل تکل ، دریبل و دویدن با توپ و ...) رو همچین با آب و تاب تعریف می کنم که نگو . از قرار معلوم تو مدرسه برنامه منظم و جدی برای تعلیم این ورزش وجود داره .

استاد موسیقی

در جواب من که بهش گفتم میتونم ویلن بزنم حرفم رو باور نکرد و گفت : "تو اصلن ویلن زدن بلد نیستی !!!" باباعلی بعد از شنیدن این داستان ضمن اینکه باورش براش سخت بود ولی بهم گفت که اگر هم این اتفاق افتاده باشه ممکنه استاد یه جورایی حق داشته باشه چون خبر نداره که من دوره ارفم رو خیلی وقته تموم کردم وسومین ترمه که میرم کلاس ساز . تو مدرسه هم که ساز نداریم و نمی بریم که اون بدونه وضعیت از چه قراره  . در هر صورت با توجه به اینکه خودم رو یک نوازنده می دونم کمی بهم برخورد ولی با توضیحات باباعلی قانع شدم و تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که دست داد با ساز زدنم بهش نشون بدم که اشتباه فکر کرده و نباید بدون داشتن اطلاعات کافی راجع به کسی قضاوت کنه .

توجه : برخلاف کامل بودن داستان بالا و اونهمه احساسات مختلفی که در جریانش از خودم نشون دادم (ناراحتی و ...) دو سه روز بعد برای باباعلی تعریف کردم که این داستانی که گفتم زاده تخیلات خودم بوده و استاد بیچاره هیچوقت همچین چیزی بهم نگفته !!!

در مجموع بعد از دو هفته میتونم بگم به شرایط جدید عادت کردم و همه چی مرتبه . اینهایی که گفتم راجع به مدرسه بود ، وضعیت  کلاس های فوق برنامه رو تو بخش های خودش تعریف می کنم .

این عکس ها که میبینید داستان دارند . البته اولش باباعلی این رو نمی دونست و وقتی به صورت اتفاقی پرسید داستان رو براش تعریف کردم :

من در حال انجام تکالیفم هستم . دو تا وزیر هم دارم که سمت راست و چپ من هستند و در حال حاضر پاک کن های من رو برام حمل و نگهداری می کنند ولی وظایف کشوری و لشگری دیگری هم دارند .

گاوه که سمت چپه به نام "وزیرشاه"وزیر اصلیه که رابط من با بقیه است . ماموت هم وزیره ولی رابط بین وزیر اصلی و سربازها است به این مضمون که وزیر اصلی یعنی آقای گاو ! یا همون "وزیرشاه" اوامر رو به ماموت منتقل می کنه و ماموت با سربازها در میون می گذاره و بر عملکرد اونها نظارت هم می کنه . سربازها (مدادتراش و یک در خودکار) وظیفه نگهبانی و تامین امنیت من رو دارند تا بتونم کارم رو خوب انجام بدم .

موقع استراحت هم وزیرهای من میتونند به شکلی که می بینید یعنی لنگ در هوا استراحت کنند ! این وسط میمونه چند نکته ظریف : اون هم اینه که بازیگر نقش پادشاه (یعنی خودم) پذیرفته که "مشق رو باید نوشت حتا اگه خودت رو پادشاه فرض کنی !" و اینکه میشه یه کار سخت رو هم با بازی و کمک گرفتن از چند تا شخصیت و وزیر متشخص مثل گاو ! و ... تبدیل به یه کار قابل تحمل کرد . راستی کارهای زیادی در منزل هست که وقتی از بارگاه همایونی خودم (دنیای بازی هام) خارج میشم انجام میدم . کمک در چیدمان و جمع کردن میز غذا ، تحویل دادن آشغال ها به سرایدار و برداشتن کفش ها از جلوی در و قرار دادن در جاکفشی و چندین و چند کار کوچک و بزرگ دیگه وظابف روزانه من رو تشکیل میده که با کمال میل انجامشون میدم . اینها رو گفتم که بدونین این احساس "خودپادشاه پنداری" فقط و فقط مربوط به دنیای بازی های منه .

نکته در خصوص وقایع مدرسه : یعضی از داستان هایی که بچه ها در روزهای اول مدرسه شون از مدرسه و اتفاق هایی که در اون میفته براتون تعریف می کنند ممکنه واقعی نباشه و زاییده تخیلات اونها  باشه . هیجان روزهای اول مدرسه می تونه این تخیلات رو بیشتر به کار بندازه .