سه ماه گذشت و به یلدا رسیدیم . سه ماهی که میشه گفت مهمترین سه ماه زندگی یک انسان روی کره زمینه . اولین سه ماه با سواد شدن ما در حالی گذشت که من و دوست هام با سرعت هر چه تمام تر در حال با سواد شدنیم . توی این ۹۰ روز ارتباط خونه ما با مدرسه در حد همون انجام تکلیف ها و یکی دو تا جلسه آشنایی عمومی بود و از اونجایی که فرصت نشده بود هیچ اطلاعات شخصی در مورد سطح کار و وضعیت عمومی و روحی من در کلاس های مدرسه به خونه منتقل بشه بنابراین باباعلی تصمیم گرفت به مدرسه بیاد و جلسه هایی با معلم هام داشته باشه بنابراین هفته پیش هماهنگ کرد و توی یکی دو روز به تک تک معلم های من سر زد و جالب اینکه هر کدوم از اونها اطلاعات جالبی رو به اون منتقل کردند :

معلم خلاقیت ، هنر و موسیقی

ضمن اینکه اعتقاد داشتند من از پس هر کاری که در کلاسشون لازم باشه برمیام اعلام کردند من تو کلاسشون از اون جنب و جوش ها و شیطنت های معمول بچه ها کمتر نشون میدم . به عنوان مثال : "وقتی در کلاس باز میشه همه بچه ها هجوم می برند سمت صندلی ها و سعی می کنند جایی رو انتخاب کنند که به من نزدیکتره ولی پارسا جون میره روی هر صندلی که باقی موند میشینه و خیلی براش مهم نیست که جای بهتر رو با هل دادن و کنار زدن بچه های دیگه به دست بیاره" و نکته جالب دیگه اینکه اعتقاد داشتند دیسیپلین من سر کلاس بیش از سن و سالمه !!! وقتی باباعلی از سوابق موسیقی من براشون صحبت کرد کلی تعجب کردند و ازش خواستند که فیلم کنسرت ها و فعالیت های من رو ببره تا بیشتر با خصوصیات و توانایی های من آشنا بشند(معلوم شد که من هنوز هم اون عادتم رو دارم : یکی از عادت های من که باید تعدیل هم بشه اینه که کاری رو که بلدم خیلی بروز نمیدم) ایشون در پایان اعلام کردند که در نظر دارند به عنوان یک راهکار بنده رو در یک گروه کوچک به عنوان آموزش دهنده موسیقی و سرپرست کنترل دو سه تا از شرترین بچه های کلاس قرار بدند تا اینجوری همدیگر رو تعدیل کنیم !

در ضمن قرار شد در زمینه مجسمه سازی با گل مخصوص و تمرین خوشنویسی (تمرین خط نستعلیق روی کاغذ مومی و ...) بیشتر کار کنم .

معلم زبان

نظر ایشون این بود که پارسا رابطه خوبی باهاشون داره ، خیلی در کلاس فعاله و مطالب رو هم خیلی خوب می گیره و گاهی وقت ها برای یاد دادن مطلب ها به بچه های دیگه میاد پای تخته . ایشون برعکس معلم هنر ضمن رضایت کامل از فعالیت های کلاسی و روحیه بنده به باباعلی پیشنهاد دادند که من رو برای اینکه انرژی بیشتری تخلیه کنم در یک کلاس ورزشی هم ثبت نام کنه !!! که وقتی شنیدند برنامه منظم و هفتگی ورزشی دارم و در هر هفته حداقل سه تا چهار کیلومتر شنا می کنم کلی تعجب کردند !(خدا میدونه سر کلاسشون چیکار می کنم)

معلم اصلی 

خوشبختانه ایشون هم ضمن رضایت کامل از میزان هوش ، یادگیری و رفتار بنده اعلام کردند که یکی از بهترین شاگردهای کلاسشون هستم و در هیچ زمینه ای جایی برای کار بیشتر ندارم (با این حال باباعلی محض "دیگر آزاری" ازشون خواست که در صورت لزوم سخت گیرتر عمل کنند و بیشتر به من فشار بیارند تا خیلی هم حس مدرسه غیر دولتی بهم دست نده) 

در ضمن ایشون از باباعلی خواستند که برای مراسم شب یلدا من با سازم برم مدرسه و قطعاتی که بلدم رو براشون اجرا کنم . این دعوت پذیرفته شد و من با همکاری خوب بچه های کلاس و معلم هام تونستم اولین کنسرتم رو بدون حضور بابا و مامانم برای معلم ها و همکلاسی هام برگزار کنم .

توی این کنسرت کلاسی ، من تمام بیست سی آهنگ معروفی که بلد بودم رو برای بچه ها با ویلن زدم به اضافه یک کار جالب از خودم یعنی تنظیم آهنگ "چک چک باران" که سال پیش با بلز توی کنسرت زده بودیم بر روی ویلن (با کمی تغییرات دلبخواه خودم) و اجرای اون برای بچه ها و با خوانندگی یکی از اونها که شعر رو بلد بود . (جالب اینکه در راستای همون عادت نمایش ندادن توانایی ها من این کار رو بدون اینکه کسی بدونه انجام داده بودم و وقتی شب اون رو توی خونه زدم باباعلی رو کرد به من و گفت : این آهنگ که توی کتابت نبود نت هاش رو هم نداشتی پس از روی چی براشون زدی ؟!" و من هم در جواب بهش گفتم که نت هاش رو از کنسرت سال قبل بلد بودم و نیازی بهشون نداشتم . در هر صورت این آهنگ توی کلاس هم بیشتر مورد استقبال قرار گرفت چون دو بار اجرا شد)

به این ترتیب و با رسیدن به بلندترین شب سال پرونده سه ماه فعالیت من در کلاس هم بسته شد و وارد سه ماهه دوم شدم . سه ماهه هایی که امیدواریم هر کدومش از قبلی بهتر و پربارتر باشه .