خب خیلی وقته که راجع به مدرسه چیزی ننوشتم . راستش اونجا هم وضعیت همه جوره بر وفق مراده . برنامه های مدرسه روز به روز داره بیشتر شکل می گیره . کلاس های موسیقی و خلاقیت راه افتاده و عمو موسیقیمون یه تست هم از همه بچه های مدرسه گرفت و به گفته خودش از میون ۱۲۰ نفر یه نفر از همه بهتر بود (دیگه نگم کی)... البته طبیعیه که انجام تست در پایین ترین سطح مقدماتی انجام شده باشه .  توی کلاس های پیش دبستانی یه رای گیری هم برای انتخاب چهار نماینده برای هر یک از کلاس ها انجام شده که متاسفانه من به عنوان نماینده انتخاب نشدم!!! ولی یه نفر هم قرار بود رییس تمام نماینده ها و رابطشون با مربی کلاس باشه که بنده با ۱۱ رای به این عنوان انتخاب شدم (جالب اینه که تمام اینها با رای خود بچه ها انجام میشه و مربی ها در انتخابات و نتایجش نقشی ندارند) البته من خیلی وقت پیش در خصوص نحوه اداره بچه های کلاس و وظایف یه نماینده چند تا سوال از باباعلی پرسیده بودم که اون ضمن راهنمایی من فکرشو می کرد که یه خبرایی تو کلاس باشه ولی نمی دونست قضیه تا چه حد جدیه . بالاخره ما بچه ها رو باید با یه ترفندهایی آروم کرد دیگه ... نماینده ها وظیفه اداره کردن کلاس رو دارند و در صورتیکه یکی از همکلاسی ها از کنترلشون خارج بشه موضوع رو با مافوقشون یعنی من در میون می گذارند ... در اینجا من سعی می کنم شخص مورد نظر رو در درجه اول با دعوت به فکر کردن به اعمالش و قضاوت خودش در مورد خودش متوجه اشتباهش بکنم و اگر در اشتباهش پافشاری کرد موضوع توسط بنده با مربی در میون گذاشته میشه !!! (تمام این توضیحات فنی رو امروز به باباعلی گفتم)

دو سه هفته ای هم میشه که برچسب هام به حدنصاب دریافت جایزه بزرگ رسیده بود . برای هر ۱۰ برچسبی که جهت کارهای خوبمون و همکاری با مربی ها سر کلاس ها می گیریم یه جایزه بزرگ برنده میشیم که البته توسط خانواده خودمون خریداری میشه ولی مدرسه اون رو بهمون میده (البته بچه ها اینو نمی دونند) . تمام این گزارشات رو هم من در روزهای مختلف به بابا و مامانم گفتم ولی اینقدر معمولی و بدون هیجان تعریف می کردم که با وجود اطمینان کامل به من و حرف هام یعضی وقت ها فکر می کردند "همینجوری یه چیزی گفتم دیگه" تا اینکه تمام اینها رو مربیمون در آخرین جلسه ای که هفته پیش داشتند مو به مو براشون تعریف می کنه ... البته نکته مثبتی که تو مدرسه ما وجود داره اینه که سعی می کنند رقابت زیادی بین بچه ها ایجاد نشه و هیچکس از طرف مربی ها به عنوان برتر یا برترین معرفی نشه تا همه بچه ها با خیال راحت و بدون استرس اضافی به کارهاشون برسند و علاقه اونها به محیط مدرسه و یادگیری حفظ بشه .

خلاصه اینکه پیرو مسئله جایزه بزرگ و از اونجاییکه ما در طول سال اسباب بازی آنچنانی نمی خریم باباعلی و مامان شیدا نمی دونستند چی باید بخرند و بعد از کلی فکر تصمیم گرفتند نظر خود من رو البته یه جوری که نفهمم بپرسند :

- پارسا پول های توی قلکت زیاد شده دوست داری باهاشون چی بخری ؟

- یه مزرعه !

- جااااان ؟ مزرعه اسباب بازی یا واقعی ؟!

- واقعی !... دوست دارم یه بز هم بخرم با یه گاو اسپانیایی . یه گاو شیرده هم داشته باشیم که شیرش رو بدوشیم ....

- باباعلی داشت به این فکر می کرد که چرا یه بچه به سن و سال من که تو شهر بزرگ شده باید یه همچین خواسته عجیب و البته زیبایی داشته باشه ؟ و در ادامه :

- خب حالا پولمون نمیرسه . چون خرید مزرعه پول زیاد میخواد میشه یه مورد دیگه معرفی کنی ؟

- یه گاری ! یه گاری که اسب اون رو می کشه و یه نفر هم اون رو میرونه و پشتش هم بار هست !!! بارش یه بشکه است که توش پر از توله سگه !... یه بشکه که سوراخ سوراخه و توله سگ ها میتونن توش نفس بکشند . به مزرعه که رسیدیم بشکه رو خالی می کنیم تا توله سگ ها بتونند بازی کنند . یه سگ گله هم میارم که گرگ ها رو بخوره ... تو هم با من میایی ؟!

- آره آره من هم پایه ام !!!

- همه حیوون ها رو توش جمع می کنم . حتی کرگدن ! البته به جز سوسک و اینجور چیزها !!!...تو هم میایی دیگه ؟!

- آره ... و با خودش : مثل اینکه باز هم خودم باید فکر کنم ... از این چیزی در نمیاد ! یعنی چرا اسباب بازی دلش نمیخواد ؟ شاید من سوالم رو درست نپرسیدم ... بذار ببینم من ازش چی پرسیدم ؟! پرسیدم با پول قلکش چی دوست داره بخره ... من راجع به اسباب بازی ازش نپرسیدم که !!!

- پارسا !!! چه اسباب بازی دوست داری ؟

TOY STORY البته به جز "بازلایتیر" و "وودی" چون اون دو تا رو دارم ... "رکس" خوبه ... اون دایناسوره ! "سه چشم" هم دو تا میخوام ...چون یه دونه خودم دارم ... سه چشم ها اونایی هستند که از سفینه پیتزا اومدند ... "جسی" (همون دختری که با وودی دوسته) هم خوبه .

و باباعلی نفسی به راحتی کشید ... آخه داشت نگران می شد که نکنه من علاقه ام به داشتن اسباب بازی رو به کلی از دست دادم .