در چند هفته گذشته یعنی از وقتی میرم مدرسه ، در کنار کارهای مدرسه ام وظایف کلاس هایی که میرم رو هم باید انجام بدم و از این بابت خدا رو شکر تا حالا هیچ مشکلی نداشتم . ولی یکی از کارهایی که بسیار زیاد بهش علاقمند شدم و بیشتر وقت های آزادم میشه من رو در حال انجامش دید نقاشی کشیدنه . از کوچک ترین فرصتی استفاده می کنم و سریع بساط نقاشی رو پهن می کنم ... دفترهای نقاشیم یکی بعد از دیگری پر میشند . باباعلی نظرش اینه که این اتفاق مربوط میشه به مدرسه  و به احتمال زیاد آموزش های مربیم در افزایش این علاقه در من موثر بوده . بعد از کلی فکر کردن ایشون در این مورد ، مکالمه جالبی با هم داشتیم :

باباعلی تو فکرش (با وجود اینهمه افزایش علاقه به نقاشی شاید باید یه جورایی اون رو هدایت کنم و بفرستمش کلاس نقاشی ؟! بذار ازش بپرسم ببینم چی میگه) :

- پارسا ! مثل اینکه خیلی از نقاشی کشیدن خوشت میاد ها ...

- درسته . دوست دارم که دارم انجامش میدم دیگه !

- حالا که اینقدر علاقمندی ، دوست داری یه کلاس نقاشی هم بفرستمت که بیشتر یاد بگیری ؟!

- نه !!!

- چرا ؟!!!

- (در حالیکه همونطور به نقاشی کشیدنم ادامه می دادم و سرم تو دفترم بود) گفتم : چونکه خسته میشم ! اینجوری کلاس هام خیلی زیاد میشه و ممکنه خسته بشم . نقاشی رو دوست دارم ولی دوست ندارم برم کلاس !!!

باباعلی از شنیدن این جواب هم جا خورد ، هم خوشحال شد (بالاخره من یه جواب منفی دادم) ، و هم نگران . نگران از اینکه نکنه من الان هم از کلاس هام خسته میشم و فقط به خاطر اونها است که میرم کلاس . بنابراین ادامه داد :

- الان هم از کلاس های فعلیت خسته میشی ؟

- نه ! الان خسته نمیشم و کلاس هام رو دوست دارم ولی جا برای یه کلاس دیگه ندارم . مطمئنم اگه کلاس نقاشی برم خسته میشم !

- اوهوم ! خیلی خوبه . پس تو حد کلاس رفتنت دستت اومده !!!

- بله (و سرم رو هم چند بار به علامت تصدیق پایین و بالا کردم)

و به این ترتیب من برای اولین بار در عمر پنج سال و دو ماهه ام یه کلاس جدید رو رد کردم و جالب اینکه براش دلیل کاملا موجهی هم داشتم .