پوکت : پاورقی
چند روز بعد :
باباعلی : پارسا ! حالا بگو ببینم واقعا بهت خوش گذشت یا نه ؟!
من (با کمی خجالت) : مگه خودت با من اونجا نبودی و ندیدی ؟! دیگه برای چی الکی می پرسی ؟!
باباعلی تو ذهنش : ..... (معلوم نیست این بچه به کی رفته!)
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰ ساعت 10:33 توسط تا وقتی یاد بگیره خودش بنویسه پدرش
|
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .