زندگي بكر
۸ مرداد : در روزهايي كه تهران داشت گرم ترين دماهاي عمرش رو تجربه مي كرد ما و يه سري از دوست هامون راه ييلاق هاي سردسير شمال رو در پيش گرفتيم . همون جاهايي كه باباعلي قبلن تنهايي رفته بود و قول داده بود كه ما رو هم ببره . حدود ساعت 5 بود كه رسيديم رضوانشهر و از اونجاييكه هنوز يه سري از خريدهامون مونده بود باباعلي تصميم گرفت كه از جمع جدا بشه و براي تحويل ويلا از دوستش كه 50 كيلومتر بالاتر منتظر بود به كوه بزنه . من هم تصميم گرفتم باهاش برم . از همون ابتداي جاده مه شروع شد و هوا شروع كرد به سرد شدن . هر چي تو دل كوه بالا مي رفتيم هوا سرد و سردتر مي شد و مه هم داشت غليظ تر مي شد . مهي كه سه شبانه روز همراهمون بود و به هيچ وجه كوتاه نيومد .
آزادي
از همون اولين لحظه اي كه رسيديم دو تايي زديم بيرون و در طول اقامتمون هم تا تونستيم از پياده روي تو جاده هاي گل آلود و مه غليظ و جنگل هاي بكر لذت برديم . آخه محيط اونجا براي من اينقدر جذاب بود كه نمي تونستم تو خونه بمونم . گرچه عكس ها همه مه آلوده ولي فكر كنم بهتره اونها جريان رو تعريف كنند :
آزادي و نامحدود بودن احتمالن يكي از مهمترين آرزوهاي يه بچه شهري مثل منه .
و ديدن حيوون هايي كه هر كدومشون يه گوشه طبيعت مشغول كار خودشون بودند
وقتي رفتيم لب جاده كه منتظر مامان شيدا و دوست هامون باشيم (كه راه رو گم نكنند چون خوشبختانه اينجا موبايل تعطيل بود) به اين نتيجه رسيدم كه غازچروني هم عالمي داره !
اين گوساله كه پتو پيچ شده سرما خورده بود و دكتر اومده بود بالاسرش و تازه آمپول زده بود بهش . همچين كه در آغل رو باز كرديم در رفت و كلي وقت گرفت تا دوباره گرفتيم و آورديمش . اون دو تاي ديگه هم گوساله هاي گاوميش هستند . در مدتي كه اونجا بوديم لبنيات رو مهمون مامان اينها بوديم .
داستان عاطفي : مهر مادري-گاوي !
همينطور كه داشتيم تو كوه و جنگل پرسه مي زديم صداي ماق هاي متمادي گاوي نظرمون رو جلب كرد . به نظر بي تاب ميومد . اين بود كه صدا رو دنبال كرديم و رسيديم به سر جاده و منبع صدا . اولش نمي دونستيم جريان چيه .
سوژه رو كه دنبال كرديم فهميديم كجا داره مي ره و چرا بي تابي مي كنه . خانوم گاوه رو از گوساله اش جدا كرده بودند تا همه شيرش رو گوساله اش نخوره (چه ظالمانه نه؟!)
گاوه همونطور بي تابي مي كرد و دنبال راهي مي گشت تا بتونه به گوساله شير بده . حتا فكري كرد و دنده عقب اومد و خودش رو به حصار چوبي رسوند . از اون طرف هم گوساله سرش رو از لاي چوب هاي پرچين رد كرد تا بلكه به منبع شير برسه ولي تلاش هر دو طرف ناكام موند . تا اينكه زن صاحب خونه دلش به رحم اومد و در رو باز كرد
حالا خانوم گاوه اومده تو ولی گوساله سرش لاي چوب ها گير كرده و نمي تونه خودش رو آزاد کنه . و باز نگرانی مادر ادامه داره :
بالاخره با كمك زن صاحبخونه و تشويق هاي ما سر گوساله آزاد شد و لحظه موعود فرا رسيد . اينجا بود كه صدا از هيچكدوم در نمي اومد . نه خانوم گاوه ، نه گوساله اش ، نه صاحبخونه ، نه من و نه باباعلي !
بعد از دو روز زندگي در سرما ، مه و جنگل هاي بكر راه ماسال رو در پيش گرفتيم تا شايد اونجا مه نباشه و بتونيم كمي هم طبيعت رو ببينيم ولي جز براي لحظاتي كوتاه اونجا هم مه غليظ و سرد تمام مدت همراهمون بود .
تعداد زيادي گاو كه مثل مجسمه ايستاده بودند . عجيب بود . باباعلي مي گفت جلسه هيات مديره است !
آدم يه جورايي ياد كارتون هاي سوييسي ميفته . يه چيزي تو مايه هاي هايدي ، آنت .
اين هم شخصيت اصلي داستان سفرمون
روز چهارم بود كه تصميم گرفتيم دريا رو هم به برنامه اصافه كنيم . جالبه كه شما با طي مسافتي كوتاه بتوني از يه نوع آب و هواي ديگه كه تفاوت هاي زيادي با قبلي داره لذت ببري (تمام روز و شب مدتي كه توي كوه بوديم رو با بخاري هيزمي گذرونديم ولي اينجا ... )
قايق سواري در مرداب انزلي هم همينطور به صورت بداهه به برنامه مون اضافه شد
عمو رضا قايقش رو آورد و بعد از سوختگيري و آماده سازي پريديم توش
اينجا هم زيبايي هاي خودش رو داره . و البته از هيجان قايق سواري هم نميشد گذشت . هوس كرديم به رستوران هاي وسط مرداب كه تعطيل هم بودند سري بزنيم .
به نظرمون اومد كه مرداب نسبت به قبل كمي بهتر شده . انگار دارند كمي بهش مي رسند . اميدواريم كليد دوستمون به اينجا هم بخوره !
جاي همه تون خالي با اينكه سفرمون فشرده بود ولي كلي برنامه توش بود و خيلي خوش گذشت . در ضمن جواب هم داد ! جمعه موقع برگشت :