شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که در جایی حضور داشته باشید و از خودتون بپرسید "من اینجا چیکار می کنم؟!" این سوالی بود که باباعلی وقتی ساعت ۲۳پنجشنبه شب ، پشت فرمون بود و داشت توی جاده تاریکی که حتا یک چراغ هم نداشت ، مستقیم به سمت قلب کویر مرکزی ایران رانندگی می کرد بارها و بارها از خودش پرسید ، مسیری که از اردکان دویست کیلومترش رو طی کرده بودیم و معلوم نبود تا انتها چند کیلومتر دیگه مونده و کی به مقصد میرسیم !!!

ماجرا از روزهای میانی هفته گذشته شروع شد . جایی که مامان شیدا دعوت یکی از هم دانشگاهی هاش که اهل اردکان هست رو برای سفری  گروهی-به همراه تعدادی از بچه های دانشگاه-به قلب کویر ، با باباعلی در میون گذاشت . باباعلی هم با خودش فکر کرد : "خب بد فکری هم نیست ! من و پارسا که آخر هفته رو طبق معمول هفته های قبل مجرد خواهیم بود . اگه امکانش باشه که توی 48 ساعت کویر رو هم کشف کنیم احتمالن بد نخواهد بود" .

البته به دلیل نامعلوم بودن وضعیت آب و هوای مقصد و همچنین شرایط اقامت قرار بود بچه ها در این سفر نباشند ولی باباعلی به دعوت کنندگان اعلام کرد که بدون بنده جایی نمیره و اونها هم چاره ای نداشتند جز اینکه اسم من رو هم به لیستشون اضافه کنند . مقصد ، روستایی به نام مصر بود ! جایی که شاید نتونید روی نقشه پیداش کنید !

قربونش برم جاده که نیست ! قرص خوابه ... به جز بیابون هیچی توش نیست . این تازه جاده یزده ... ماجراهای جاده اصلی مونده هنوز ! 

ساعت 6 و حرکت

پنجشنبه صبح حرکت کردیم و دو تا از همکلاسی های مامان شیدا رو هم سر راه سوار کردیم و راهی یزد شدیم . جایی که گروه شاگردهای نخبه ! دوره کارشناسی ارشد رشته مدیریت باید از ساعت 14 تا ساعت 19 سر کلاس هاشون حاضر می شدند و لابد در این مدت من و باباعلی هم باید سماق می مکیدیم ! البته ما که نمیذاریم در هیچ شرایطی بهمون بد بگذره ! از اونجایی که باباعلی هفتصد کیلومتر رو یکضرب رانندگی کرده بود بعد از صرف ناهار ، برای استراحت به نمازخونه دانشگاه که بیشتر شبیه خوابگاه بود رفتیم . اما از خودم بگم :

نه تنها نیاز به استراحت نداشتم بلکه با دیدن یه سالن به اییییییین بزرگی که تمامش هم پوشش فرش داشت هیجان زده شدم و شروع کردم به اجرای  سماع ! و از نشعه حاصل از چرخ زدن اینقدر خوشم اومد که نیم ساعت تمام بدون صدا چرخ میزدم و هر بار میخوردم زمین و کلی کیف می کردم از این وضعیت !

با وجود اینکه به دلیل خواب بودن دانشجوهای عزیز ، جنب و جوشم کاملن بی صدا بود ولی باباعلی اینقدر حواسش به من بود که بعد از یکی دو ساعت نتونست یه چرت هم بزنه بنابراین تصمیم گرفتیم بریم تو پارکینگ دانشگاه و با خیال راحت بازی کنیم .

 

بعد از یکی دو ساعت بازی با فریزبی و توپ بسکتبال و ... حدود ساعت 7 غروب بود که گروه نخبه ها کلاسشون تموم شد و تشریف آوردند و ما به سمت اردکان حرکت کردیم . وقتی رسیدیم ، دعوت کننده محترم و راه بلدمون که محل زندگیشون هم اونجا بود وقتی دیدند من هم همراه اونها هستم ، کل خانواده رو که تشکیل میشد از همسر و دو دختر ده و پنج ساله همراه خودشون آوردند . ولی من تمام مسیر یزد تا اردکان و از اونجا تا "آخر دنیا" رو خواب بودم و نتونستم در طول مسیر دوست های جدیدم رو ببینم ! 

ساعت 21 و جاده "آخر دنیا"

یه اطلاع رسانی اشتباه باعث شده بود تا اینجای کار باباعلی فکر کنه یک ساعت با مقصد فاصله دارند !!! و وقتی اون "یک ساعت" ، با سرعت 120 کیلومتر گذشت و خبری از مقصد نبود با پرس و جوی بیشتر متوجه شد که فاصله اردکان تا مقصد سه ساعته و تا رسیدن به محل مورد نظر هنوز دو ساعت دیگه مونده !!! جاده بسیار جاده خاصی بود . در کل مسیر :

نه ماشین دیگری توش بود ! نه اقامتگاه ، کلبه یا اتاقی توش میدیدید ! نه چراغ داشت (حتا یه دونه) نه پلیس و عابر داشت (حتا یه نفر) و نه حتا دزد ! تنها چیزی که میدیدید تصویر پیش رو بود (تاریکی مطلق ، جاده ای که تنها تا شعاع نور چراغ خودروتون معلومه و البته چراغ عقب ماشین جلویی ! که عکاس مورد نظر تونستند کلیه موارد بالا رو در یک تصویر ثبت کنند) 

توضیح : مثل اینکه شاتر دوربین زیادی باز بوده و نورها به صورت خطوط ممتد ثبت شدند .

مجموع مطالبی که گفتم و البته دیدن مداوم تصویر بالا ! باعث شده بود باباعلی تا رسیدن به مقصد همه اش این سوال ها رو از خودش بپرسه :

تو عقل درست و حسابی داری ؟! این وقت شب ؟!(باباعلی حاضر نیست ساعت ده و نیم شب حتا از تهران بره کرج ! هر جا باشیم میخوابه و صبح حرکت میکنه) سیصد کیلومتر وسط بیابون ؟! چی رو میخوای ببینی بچه شمال ؟! زیباترین مناظر دنیا رو گذاشتی اومدی بری بیابون ببینی ؟! اون هم ساعت 12 شب ؟! اصلن فرض کن هاوایی ! می ارزید ۱۱۰۰ کیلومتر رو تا نصف شب طی کنی تا برسی بهش ؟! عقلت رو دادی دست کی آخه ؟! چرا بیشتر تحقیق نکردی ببینی چقدر راهه ؟! بغل یزد ؟!(و وقتی تابلوی "ابتدای حوزه استحفاظی استان اصفهان" در کنار راه نظرش رو جلب کرد آتیش گرفت) : این تابلو که میگه اینجا استان اصفهانه !! اینا که گفته بودند نزدیک یزده !! این جاده راست راستی کجا داره میره ؟! آخر دنیا ؟! فکر کنم تهش که برسیم میفتیم تو فضا !!! چرا یه دونه چراغ نداره آخه ؟! اگه این وقت شب وسط این برهوت بی چراغ ، ماشین خراب بشه میخوای چیکار کنی ؟! و ............... همه اینها رو هم مجبور بود تو دلش بگه چون من و مامان شیدا خواب بودیم ! و همسفرمون که هم ولایتی باباعلی هم بود در حالتی بین خلسه و بیداری به سر می برد و در همین حال هم سعی می کرد حرف بزنه تا باباعلی خوابش نبره (آخرهای جاده با حالتی درمانده گفت : میشه من یه بیست دقیقه بخوابم ؟!!) باباعلی هم بهش گفت بخواب عزییییییییییزم...آسوده بخواب که ما بیداریم !!!

تنها دو تا موضوع بود که توی این وضعیت تسکینش می داد : یکی هدفونی که تو گوشش بود و داشت موزیک پخش می کرد ! (چون ما خواب بودیم بیشتر از دستگاه پخش صوت همراهش استفاده می کرد)

و یکی هم جمله ای که دایم با خودش تکرار می کرد و در واقع خودش نوعی توجیه به حساب میومد  :

"هر چی که در انتظارم باشه باید کویر رو ببینم" ، "دوست دارم بدونم که کویر پذیرای من خواهد بود یا نه"(چه احساسی از بودن در اونجا خواهم داشت) ... "باید ببینم اونجا جای من هست یا نه" . "باید میومدم ! وقتی برسیم همه چی معلوم میشه" ... "من اینجا چیکار می کنم" نداره ! هر کس به یه دلیلی جاییه که هست !

بعد از رسیدن به نزدیکی های "خور" در جاده "چوپانان" به "جندق" (میدونم اسم ها ممکنه غریب باشه باباعلی میخواد بگه اسم ها برای اون هم همین قدر غریب بود) به جاده ای فرعی رسیدیم که روی تابلوش نوشته بود روستای مصر ! فکر کنم 45 کیلومتر هم در دل این جاده که به تاریکی جاده قبلی بود ادامه مسیر دادیم تا رسیدیم به روستایی بسیار بسیار کوچک در دل کویر. تازه ! مقصدمون خود مصر هم نبود و باید میرفتیم "فرحزاد" !... بله "فرحزاد" روستایی با دو خانوار ! که سه کیلومتر بالاتر از مصر بود . اونجا بود که جاده خاکی هم واقعن تموم شد و به انتهای جاده "آخر دنیا"و ابتدای کویر رسیدیم ! مهمانسرایی به نام "بارانداز" قرار بود به کمک کویر بیاد و یک شب پذیرای ما باشه . 

همون لحظه اولی که رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم ، همه چی مشخص شد و باباعلی جواب همه سوال هاش رو گرفت ... همه سوال هاش رو !