الهام کشکی !

بعد از پست قبلی انگاری قسمت انشای مغزش یه چند روزی قفل شده بود و دستش به تایپ نمی رفت . تا اینکه چند روز سرمای حیاتبخش (البته برای ما آدم های ضد گرما) و پشتوندش یه کاسه آش رشته داغ و نیم کیلو کشک تونست قفل رو باز کنه . آخه تحقیقات ثابت کرده اونهایی که به مواد مخدر و هر جور دود و دمی آلرژی دارند باید از چیزهای دیگری (لابد مثل آش رشته داغ با کشک زیاد) الهام بگیرند به جای افیون ... حالا بگذریم :

 

به جز کمبود منبع الهام ، این روزها سرمون هم حسابی شلوغ بود . با اینکه چند روز پشت سر هم تعطیل بودیم ولی به اندازه کافی کار برای انجام داشتیم . گرچه مدرسه نرفتیم ولی خیلی مفید بود این روزها . روز اول رو که بعد از صبحونه دوباره گرفتم خوابیدم تا مشخص بشه این آخرها بیخود نبوده که در هر فرصت کوتاهی حتا توی ماشین به سبک بودا می خوابیدم .

در واقع کمبود خوابمون که حسابی برطرف شد . امتحان زبان داشتیم که حسابی وقت کردیم بخونیم . تمرین های دو تا کنسرتمون رو داشتیم که حسابی انجام شد و از همه مهم تر وقت کردیم تمرین های شنامون رو جدی تر پیگیری کنیم و خودمون رو به استاندارد حدود سه و نيم كيلومتر در يك ساعت و نيم برسونيم . شاید برای خیلی ها تعطیلی معنای دیگری داشته باشه ولی برای من ، پیدا کردن وقت برای انجام کارهای دیگه است . البته این وسط ها برای سر زدن به تنها رستوران مورد علاقه ام و همچنین برف بازی هم وقت پیدا کردیم . و مهمترین پدیده برف امسال که حسابی مشغولم کرده بود پیدا کردن قندیل بود . باباعلی می گه "من نمی دونم چرا یه تیکه یخ اینقدر می تونه برای بچه ها جذاب باشه كه باباشون رو مجبور كنند با بيل بيفته به جون سقف جاهايي كه قنديل بهشون آويزونه!"  

به زودی خلاصه ای که گفتیم رو در چند پست مفصل شرح خواهیم داد . فقط همینقدر بگم که در زمينه هاي مختلف به نکات جالبی رسیدیم .

پ.ن: با اعتراض يكي از دوست هامون كه مي گفت پيام هاش ثبت نمي شه يه تستي كرديم و ديديم بر خلاف اينكه پنجره پيام اعلام مي كنه پيام شما ثبت شده است ولي پيام در وبلاگ ثبت نميشه . ضمن تشكر از دوست هايي كه پيام مي گذارند به اطلاعتون مي رسونم كه اگر ديديد پيامتون ثبت نشده مشكل از بلاگفا است نه ما .

از ندا به پدرها !

حرکت و روند تربیتی وبلاگ این روزها بیشتر به توقف و ترمز شبیهه که نتیجه صحبت های گاه و بیگاه و سریالی "ندا" است :

شاید "ندا" بگه این چی داره میگه ؟ فکر می کنه خیلی بارشه ؟ این روزها هزارها هزار صفحه کتاب و مقاله و مطلب علمی و روانشناختی چاپ میشه . خیلی از استادهای فن هم که زحمت می کشند و آموخته هاشون رو لوح فشرده میکنند و در دسترس همه هست . دیگه چه نیازی به وبلاگ و این حرف ها است ؟ اون هم از طرف کسی که فقط یه نمونه داره نه حداقل سی تا و سیصد تا و سه هزار تا . البته "ندا" خیلی حرف های دیگه هم میزنه که مجال گفتنشون نیست  ."ندای درون" رو می گم . خیلی هم حرف میزنه ! انگار مجبوره واقعیت رو همینطور اسپری کنه تو صورت آدم ! (تا جایی که من دیدم واقعیت برای آدم ها مثل اسپری فلفل می مونه)

واقعیت اینه که ما همه بر هم تاثیر می گذاریم . این حقیقتی نیست که بشه انکارش کرد . وقتی به چندصد صفحه و چند هزار سطری که نوشتم نگاه می کنم میبینم مسیریه برای خودش . مسیری که ممکنه از متوسط چهارصد خواننده در هفته 350 تا راحت ازش رد بشند اما برای ۵۰ نفر قابل تامل و برای ۱۰ نفر الگو قرار بگیره . اصلن ۱۰ نه و ۱ . چه الگویی میشه این الگو ؟! الگویی که تشدید کننده و ترویج دهنده مسابقه پایان ناپذیر بچه های فلک زده مملکتمونه . تازه شاید اونهایی که امکاناتش رو ندارند احساس بدتری هم داشته باشند و فکر کنند حالا که وضعیت چنین است پس حسابی از قافله عقبند . اما واقعیت چیز دیگریه . بچه ها تنها با این کارها و صرف هزینه زیاد به جایی نمی رسند . خوب می دونم که مهمترین کاری که تونستم برای پارسا انجام بدم تخصیص زمان خودم به پارسا بوده . وقتی درست پنج سال پیش پستی که آقای مدیر دوست داشت داشته باشم رو محترمانه رد کردم . وقتی هم ازم پرسید که دلیلش چیه بهش گفتم  بچه ام دو سالشه و دوست دارم وقت بیشتری رو بهش اختصاص بدم تا وقتی بزرگ شد پدرش رو در کنار بچگی هاش به خوبی یاد بیاره نه مثل یه ماشین پول ساز خسته که فقط شب ها بعد از اینکه اون خوابید برای خواب میاد خونه .

و امروز وقتی میگه تو بهترین و مهربون ترین بابای دنیایی شاید نتیجه همون روزی دو ساعت هاییه که عوض پشت میز نشستن و چرخ هرز صنعت رو چرخوندن ، در کنار اون صرف کردم . بله شاید از نظر مالی کمی سخت هم گذشت و شاید اگر همون لحظه کلید پست رو تحویل یکی دیگه نداده بودم امروز خودم جای مدیر بودم ولی به چه قیمت ؟

پدرها : پول و مقام همیشه به دست میاد ولی زمان رو به هیچ قیمتی نمیشه برگردوند . مگه قرار نیست تمام اینها برای راحتی اونها باشه ؟ یادتون باشه نمیشه با نوجوانی که شما رو در کودکی هاش خوب به یاد نمیاره در 14 سالگی دوست شد ... حالا چرا این داستان واقعی رو تعریف کردم ؟ برای دوری از گمراهی . مدرسه خوب ، کلاس ، دوره ، فعالیت جانبی ، باشگاه ، کنسرت همه خوبند ولی برای رشد بچه ها الزام نیستند . بچه های شما بیشتر از همه این چیزها به وقت شما نیاز دارند و به در کنار شما بودن . البته این زمان ها باید مفید سپری بشند نه آنطور که یکی از دوست ها می گفت : خونه نبودنش بهتر از بودنشه ! قرار نبود اینجا از زبون خودم بنویسم ولی "ندای درون" اجازه سکوت نداد . پر حرفه و سمج اصولن .

بدون عكس !

اون قديم ها كه اينترنت نبود و به جاش مجله بود ، يه عكس هايي چاپ مي كردند و زيرش مي نوشتند "بدون شرح" كه يعني عكس نياز به شرح نداره و مفهومش تو خودش هست . حالا ما هم به ياد اون روزها تيتر زديم بدون عكس . گرچه متضاد قبليه ولي براي اينكه قافيه رعايت بشه خوبه . و توي اين پست بدون عكس قراره حرف بزنيم :

۱-

ماه گذشته مامان شيدا براي دفاع از پايان نامه اش رفت يزد و باباعلي رو هم با خودش برد و من موندم و حوضم و البته كلي كار و كلاس كه بايد مي رفتم . به قول خودم رييس جمهور آمريكا هم برنامه اش اينقدر پر نيست كه نتونه بره دفاع پايان نامه مامانش . بگذريم ...

مشكل از اونجايي شروع شد كه مامان بزرگ اينا شروع كردند و يكي يكي بهش زنگ زدند كه تبريك بگند . من ولي به جاش به باباعلي زنگ زدم ! و در كمال تعجب ازش پرسيدم كه "حالا نمره اش چند شده همه بهش تبريك مي گن ؟" و اون هم گفت ۱۹ ! و من هم چنان واكنش منفي نشون دادم كه : "هه ! ۱۹ شده همه بهش تبريك مي گن ؟! پس چرا وقتي من زبان رو ۴۰ ميشم بهم ميگه نمره ات كم شده ؟!" .... و حالا بيا و درستش كن ! يك هفته طول كشيد تا خشم ما فروكش كنه و قضيه رو فراموش كنيم . اون هم بعد از اينكه سه واحد "نسبت اعداد" پاس كرديم !

۲-

اين روزها يك روز در هفته به تمريناتمون اضافه شده و مجبوريم يكشنبه ها هم بريم آموزشگاه . اون كنسرتي كه بهتون گفتيم قراره بيرون از آموزشگاه برگزار بشه قراره توي اولين نمايشگاه بين المللي موسيقي و آثار شنيداري تهران اجرا بشه . به نظر مياد كم كم داره به موسيقي به صورت ويژه نگاه ميشه ! چون گرچه جشنواره فجر داشتيم ولي تا حالا نمايشگاه بين المللي در اين زمينه نداشتيم . در هر صورت ما دو شب اونجا اجرا خواهيم داشت كه احتمالن يكم و دوم اسفند خواهد بود . به نظر مياد نمايشگاه جالبي باشه و البته كنسرت جالبي . بايد ديد . به قول من : "ميگن رييس جمهوري هم براي بازديد مياد" . بعد از سوپرمن ، اسپايدرمن ، جان سينا ! قهرمان هاي شاهنامه و پيامبرها ! (به دليل انجام معجزات در رديف قهرمان هاي مورد علاقه من قرار دارند !!) اين "رييس جمهوري" تقريبن مهمترين واژه ايه كه بهش اعتقاد دارم . البته تقصيري هم ندارم چون وقتي به دنيا اومدم كه .... باز هم بگذريم سياسي نشه !

۳-

بيچاره اين همسايه پاييني ما . گرچه تا حالا بهمون تذكر نداده ولي فكر كنم حسابي اذيت بشند بنده خداها . حالا تمرين موسيقي به كنار ! گرچه ما هم سعي مي كنيم رعايت كنيم ولي در كل من توي خونه آروم و قرارم كمه و اگه ولم كنند مثل اين توپ لاستيكي ها دايم در حال پرت شدن به اطراف هستم . در كنار جنب و جوش سر و صدام هم زياده و هر از گاهي همينجور محض خنده يه جيغ بنفش سكته آور از روي خوشحالي سر ميدم  يا يهويي ميزنم زير آواز . مطمئن نيستيم ولي به نظر مياد در سن هفت سالگي آدرنالين به خصوص در پسرها غليان/قليان مي كنه . ديروز با آراد و پرهام رفتيم بيرون بازي و ياركشي كرديم . باباها يه طرف و بچه ها هم يه طرف ... يعني هر كي نگاه مي كرد از خنده روده بر مي شد . فكر كنيد قانون وضع كرديم اگر پنالتي از باباها سر ميزد بايد سه تا پنالتي بهشون مي زديم (هر نفر يكي) . اگر هم بيخودي گل مي خوردند گل رو مردود اعلام مي كرديم ! ضمن اينكه بازي جوانمردانه و مرام و معرفتي در دستور كار قرار داشت ولي انواع و اقسام هول دادن ، فنون رزمي ، زير يه خم گرفتن و ... براي به دست آوردن توپ و همچنين جر زني ها و حركات محيرالعقول مختلفي ازمون سر زد . بيشتر شبيه فوتبال آمريكايي بود تا فوتبال . باباعلي تازه فهميد به دليل عدم رواج اين نوع فوتبال در ايران چه سرمايه هايي دارند تو اين مملكت از دست ميرند ! فكر كنيد در يه صحنه من گل زدم و مثل فوتباليست ها كه بعد از گل براي شادي روي چمن ليز مي خورند خودم رو با همون شدت با زانو ليز دادم روي زمين !!! ولي نمي دونم چرا نيم متر بيشتر ليز نخوردم ! فكر كنم چون زمين زير پاي من بتوني بود !!! تماشاچي ها ، هم ترسيده بودند كه زانوم خورد بشه هم نمي تونستند جلوي خنده شون رو بگيرند . زانوم خورد نشد ولي شلوارم داغون شد !

تازه بازي كه تموم شد دست جمعي رفتيم زمين بسكتبال . بماند ! تعريفش مايه شرمساريه ... تا بعد !

 

دف کلاسی : دی 92

دو سه هفته پیش کنسرت کلاسی دف رو داشتیم که جریانشو ثبت نکردیم . سالن رودکی حسابی شلوغ شده بود و با توجه به افزایش تعداد بچه ها به نظر میرسید علاقه بچه ها برای فراگیری این ساز بیشتر از قبل شده باشه . این عکس نصف بچه های کنسرت رو نشون میده :

برنامه طبق معمول با اجرای دو قطعه توسط هر یک از هنرجوها شروع شد . استاد توضیحاتی رو در خصوص قطعات دادند و برای تماشاچی ها تعریف کردند که برای اولین بار تصمیم گرفتند اجرای قطعات لنگ "Lang"(که به دلیل نامنظم بودن ضرب هاشون فراگیری و نواختنشون دشوار هست) رو با ما کار کنند که موفق هم بوده و این که در هنگام اجرای برنامه هر یک از ما اعلام خواهند کرد که چه قطعه ای لنگ هست .

این بار زمان اجرای من نزدیک به آخرهای کنسرت بود و نوبت به من که رسید به روی صحنه رفتم و طبق معمول تشویق شدم . قبل از اینکه شروع کنم استاد توضیح داد که "سخت ترین قطعه لنگ کتاب رو پارسا برداشته و من هر چی بهش گفتم این قطعه سخته و  خواستم از انتخاب منصرفش کنم نپذیرفت و گفت انتخابش همونه و به هیچ عنوان تغییرش نمیده . و من فکر می کنم این به دلیل انرژی زیادیه که پارسا داره " و البته در هنگام ادای این جملات وقتی به قسمت انرژی زیاد رسید پوزخندی هم زد به این معنا که چه ها که نکشیده از دست این انرژی زیاد ما سر کلاس !!

 صحبت استاد که تموم شد یکی از حضار گفت : پس باید یه بار دیگه تشویقش کنیم ! و من دوباره تشویق شدم که حس خیلی خوبی بهم داد . طبق معمول همیشه این کنسرت کلاسی رو هم با اجرای موفق دو قطعه ای که داشتم به پایان بردم . درست بعد از من یکی از شاگردهای سال بالایی استادمون اومد و به عنوان آخرین اجرا قطعاتی سنگین تر و پیچیده تر رو اجرا کرد تا فضای کلاس بره به سمت آینده ای که در پیش داریم . تا ببینیم خدا چه خواهد .

 و ...خبر : اول اینکه کنسرت گروهی دفمون که سالی یک بار برگزار میشه در پیشه و داریم خودمون رو براش آماده می کنیم . طبق اطلاعاتی که از استادمون گرفتیم سطح کنسرت امسالمون بالا است و قطعات ترکیبی سختی قراره توش اجرا بشه .  و خبر بعدی اینکه من و سه تا از بچه های دیگه برای یه کنسرت که قراره خارج از آموزشگاه برگزار بشه هم انتخاب شدیم . برای همین مجبوریم یکشنبه ها هم برای تمرین بریم آموزشگاه . اطلاعات تکمیلی رو بعدن براتون تعریف می کنم .

عاشقشم !

 

همونطور که پیش از این هم گفتم از اول سال تحصیلی وقتی قرار شد برای زنگ های ورزش از طرف مدرسه بریم باشگاه و حق انتخاب بین فوتبال و بسکتبال رو بهمون دادند من بین این دو بسکتبال رو انتخاب کردم . و این علاقه روز به روز بیشتر و بیشتر شد و کار به جایی رسید که حالا هر جایی که میرم (حتا آموزشگاه موسیقی) باید توپ بسکتبالم همراهم باشه و اگه بهم اجازه بدند میل دارم حتا توی رختخواب هم با خودم ببرمش . به قول خودم من فوتبال رو 50 درصد دوست دارم و بسکتبال رو 100 درصد . این ورزش هم البته مثل خیلی کارهای دیگر عمرم چیزهای زیادی رو یادم داد .

در واقع مهمترین چالش زندگی من تا به امروز یاد گرفتن این نکته است که اگه بخواهی در کاری پیشرفت کنی این اتفاق خواهد افتاد . فقط به خودت بستگی داره و میزان وقتی که براش صرف می کنی و تمرینی که انجام میدی . مثل روز اولی که توی زمین استاندارد بزرگسال ها اولین گلم رو بعد از حدود 50 بار تلاش نافرجام که در بیشترشون توپ حتا به حلقه هم نمی رسید-و این شکست ها باعث می شد از خشم چشمم پر از اشک بشه- بالاخره تونستم توپ رو به حلقه برسونم . این هم حکایت تصویری اولین دو امتیاز من در زمین بزرگسال ها :

اونوقت این علاقه تبدیل شد به خوره و باعث شد فیلم NBA All Stars رو که چند بار دیده بودم ده ها بار دیگه و تا مرز حفظ شدن دیالوگ های گزارشگر آمریکاییش ببینم و در رویاهام در یکی از سالن های زیبای بسکتبال آمریکا و در نقش بازیکن محبوبم آقای Lebron James زندگی کنم . داستان البته به اینجا ختم نشد . این عکس مربوط به کتاب فارسی منه که باباعلی امروز به طور اتفاقی دیدش و پی به عمق رابطه ما دو تا برد !

آنچه را دوست داري از خداي مهربان بخواهي ، در دو جمله بنويس :

خدايا لبرون جيمز را هميشه اول كن ! (كاري كن در ليگ هميشه بهترين بازيكن باشد) !!!

خدايا به مادر و پدرم بگو كه من بازي بسكتبال را بيرون بازي كنم (منظور ثبت نام در باشگاه بود) !!!

 
پ . ن (درباره نقش تمرین در زندگی) : طبق آخرین تحقیقات انجام شده توسط دانشمندان مشخص شد ژنی به نام ژن و استعداد خدادادی ریاضی وجود نداشته و تمام آنچه مهارت ریاضی نامیده می شود تنها از طریق علاقه و تمرین به دست می آید . به نظر میاد هر روزی که می گذره تاثیر ژنتیک در استعدادهای آدم کم رنگ تر و محو تر میشه . خواستم پیشنهاد کنم در هیچ زمینه ای منتظر ژن ها نباشید و خودتون دست به کار بشید . از نظر من ژن ها بیشتر وظیفه حمل بی کم و کاست ناهنجاری های نسل قبلی و انتقال کامل اونها به شما رو دارند تا خصوصیات مثبت !

بازگشت به آزادي

بعد از مشكلاتي كه براي سايت آپلود عكسمون به وجود اومد اين پيام رو در سايتشون گذاشتند :

هفته‎ای که گذشت سرویس پرشین گیگ بطور موقت از دسترس خارج شد، این عدم دسترسی تصمیمی بود که در حداقل زمان ممکن برای جلوگیری از صدمات احتمالی که طی حملاتی به سرورهای پی.جی صورت گرفته بود، اتخاذ شد. مدیران مجموعه بخوبی بر امر آگاه سازی کاربران پیش از هرگونه تغییری واقف و معتقد هستند، اما زمان اندک برای مقابله با حملات پیش رو، ما را به اجرایی کردن این تصمیم بدون رعایت اطلاع رسانی سوق داد که قلباً بابت این موضوع کمال تاسف را داریم.بهرحال با وجود صدمات وارده به پرشین گیگ طبق اطلاعیه خود سرویس در موعد مقرر یک هفته‎ای از هم اینک قابل دسترسی و بهره بردای خواهد بود. در این بین بسیار اندک کاربرانی خواهند بود که با کمترین حذف فایل روبرو خواهند شد که پیشاپیش عذرخواهی ما را پذیرا باشند.      ...و همچنان به همراهی و همدلی شما کاربران فهیم امیدواریم.

مثل اينكه اين "بسيار اندك" شامل حال ما نشده و بيشتر عكس های چند ماه گذشته مون از اين سايت وزين پر كشيده . در هر صورت براي اينكه خاطره هاي اين روزها از دستمون در نره مجبوريم فعلن ثبتشون کنیم تا ببینیم بعد چی پیش میاد :

از اول مهر به بعد به دليل شروع سال تحصيلي و همچنين تغيير محل استخر تيم آقاي خاكبان (به استخر آزادي نقل مكان كردند) و در نتيجه عوض شدن ساعت هاي تمرين شناي من كه با كلاس زبانم تداخل كامل داشت ، تمرين هفتگي من هم كنسل شده و يه مشكل بزرگ براي من ايجاد كرده بود . اون هم اين بود كه انرژي داشت از گوش هام مي زد بيرون ! بنابراين براي جلوگيري از انفجار خونه ، آخرهاي همين پاييز بود كه سري به استخر آزادي زديم و مربي سابقم هم لطف كردند و ما رو به آقاي اجاق (سرمربي تيم ملي واترپلو)  و تيم شناگرهاي كوچولوشون كه هر روز تمرين دارند معرفي كردند و ما هم از اول دي تمرينمون رو شروع كرديم . اما چه تمريني !

 

استخر قهرماني آزادي كه به قول يكي از دوستان شناگرمون "خيلي از شناگرها آرزوشونه يه روز اونجا شنا كنند" يكي از بزرگترين استخرهاي ايرانه و به همين دليل هم گرم كردنش با توجه به قديمي بودن سيستم گرمايشيش يكي از سخت ترين كارهاي ممكن !

 

در واقع هواي داخل استخر تفاوت چنداني با هواي بيرون نداره . البته تا وقتي توي آب هستيد و كيلومتر كيلومتر شنا مي كنيد به طور طبیعی گرم میشید و وضعيت خيلي هم بد نيست ولي همين كه پاتون رو بيرون از آب بگذاريد از سرما كبود ميشيد !

من ، در حال کبود شدن ! حتا آب روشویی هم یخ بود !

 

نتيجه اينكه به جرات ميشه گفت تمام بچه هاي اينجا بعد از چند روز تمرين يه جور ايمني دايمي نسبت به سرما پيدا مي كنند

در ضمن از همون جلسه اول تمرين فهميدم كه اينجا توقف معنا نداره و همه فقط شنا مي كنند . در هر خط چندین نفر پشت سر هم و با فاصله مشخصی در حرکت دایمی هستند .

 

به نظر مياد بچه هاي اينجا راه رفتن روي زمين براشون سخت تر از شنا كردنه . من هم از همون جلسه اول مجبور شدم به اندازه دو جلسه تمرين هميشگيم شنا كنم .

 

البته براي رهايي از انرژي زيادي به نظرم بد هم نيست . مربي ها مي گن وضعم خوبه و اگه دو سه ماه بتونم هر روز برم تمرين تبديل ميشم به يه شناگر عالي . ولي اين براي من فعلن ممكن نيست . مي دونين كه چرا ديگه ؟!

سعی کردم معلوم نباشه دهنم پره . معلوم نیست که نه ؟!

باباعلی بهم میگه "بیش خوشحال" !

 

طوفان چهارم

از آخرین باری که وب سایت آپلود عکسمون منهدم شد و رفت هوا فکر کنم بیشتر از یک سال می گذره . همون روز عهد کرده بودم که اگر "باز این اتفاق افتاد" دیگه از خیر وبلاگ و عکس بگذرم و مقدمات ثبت یک وب سایت رو فراهم کنم و ... "باز این اتفاق افتاد" !

در واقع اینبار نوبت Persiangig بود که یهویی و همینطور بی مقدمه و ناگهانی از دسترس خارج بشه و دست ما رو تو حنا و پوست گردو و هر چی چیز مزخرف دیگه است بزاره

توی چند وقت گذشته یکی دو تا اتفاق خوب داشتیم از قبیل کنسرت کلاسی دف و انجام تست شنا در استخر قهرمانی آزادی و پیگیری اون در تیم آقای اجاق که هر کدومشون اتفاق های جالبی هم دارند . به دو تاي بالا اضافه كنيد افت ۵ امتيازي در معدل ترم زبان انگليسي ترم گذشته كه چندان هم جالب نبود . یکی دو تا کنسرت گروهی خوب هم در پیش داریم که ترجیح میدیم تمام اینها رو بعد از اینکه وب سایتمون ایجاد شد دنبال کنیم . البته کار خاصی نباید انجام بدیم . تنها کافیه بعد از ثبت دامنه و کارهای سیستمیش مطالبي كه طي چهار سال گذشته نوشتيم رو ببریم توش و همینطور عکس ها که فکر کنم حداقل حدود هزار تا بشه رو دوباره آپلود کنیم و آدرسش رو بديم به وبلاگ . همین !!!

ما که از رو نمیریم ! ده تا دیگه هم از این طوفان ها بیاد ادامه میدیم .

 

من و یلدا

گفتم شاید بد نباشه عکس های خودم و یلدا رو یه جا بغل هم بزارم . تا اونجایی که گشتیم به جز یکی دو سال اول یعنی ۸۵ که هنوز سه ماهم بود و ۸۶ که لابد یک سال و سه ماه ! باقی عکس ها رو پیدا کردیم :

۸۷ : همچین اساسی سنتی

 

۸۸ : مهد ایرانمهر . یعنی خود زمستون بود ننه سرما ها ... !

۸۹ : باز هم مهد ایرانمهر با یه ننه سرمای دیگه 

۹۰ : پیش دبستانی با خانم نعیمی و بچه های کلاس

۹۱ : کلاس اول با خانم چراغی و بچه های کلاس 

۹۱ : یادمه شب یلدا برای بچه های مدرسه ویلن هم زدم

۹۲ : کلاس دوم با خانم تجدید زاده و بچه های کلاس

یلدا رو به همه دوست ها و خواننده های خوبمون تبریک میگیم 

 

خانه شکلاتی (به یاد دو طفلان مفلوک : هانسل و گرتل)

 

رفتیم تعمیر کنیم ساختیم !

یعنی توی عمرمان تنها کاری که تصورش را هم نمی کردیم این بود که روزی بنشینیم و خانه شکلاتی بسازیم !

و باز طبق معمول همه چی زیر سر آقای وروجک بود . جریان از آنجایی شروع شد که "مدرسه مون !!!" اعلام کرده بود که بچه ها (طبق معمول با کمک بزرگترهایشان) از شکلات و بیسکویت و ... کارهایی بسازند و برای نمایش به مدرسه ببرند . يكي دو روز بعد كارهای همکلاسی هایش را که دیدیم کرک و پرمان ریخت و دانستیم که عرصه عرصه مسابقه بزرگترهاست به جای بچه ها ... آقای وروجک هم که بر خلاف همیشه انگار این بار میل بیشتری برای شرکت در این همایش "پوز زنون" بزرگترها داشت هر روز یادآوری می کرد که کار را شروع کنیم و وقت دارد تمام می شود و ... .

از آنجایی که معمولن در اینجور مواقع نه ما وقتش را داریم و نه آقای وروجک (که بنده خدا روز و شب درگیر کلاس هایش است) اشتیاق ایشان و همان چند روز تعطیلی میان دو ترم کلاس زبان چنان تحول عظیمی در اوقات جفتمان ایجاد کرد که توانستیم بر بی وقتیمان چیره شویم و با خود بگوییم : خانه ای خواهم ساخت ... !

و خانه ای که هیچوقت فکر نمی کردیم بسازیم را ساختیم . هانسل و گرتل بودند که در یک همچین خانه ای گرفتار شده بودند بنده خداها (چه لحظات هولناکی را به خوردمان می دادند به جای داستان کودک ! انگار ما باید در کودکیمان هم داستان رنج و غم و ملال می شنیدیم . فکرش را بکنید : پدر و نامادري تصميم بگيرند از سر نداری و البته بد جنسي آنها را برای رها كردن به جنگل ببرند و بیچاره بچه ها در آنجا بیفتند گیر یک عجوزه هیولا صفت که می خواهد بندازدشان توي تنور و بخوردشان ! تازه شیرین ترینشان همین هانسل و گرتل بود وگرنه اولیور تویست و ... که اوج فلاکت بود و بدبختی) ... بگذريم از كودكيمان . اين هم خانه ما كه از شكلات تخته اي ، كيت كت ، چوب شور و اسمارتيز ساخته شده . بفرماييد داخل ! عجوزه پير و تنور هم ندارد  

پ.ن : حالا از شوخي كه بگذريم انجام كار گروهي در منزل خالي از لطف نيست و اصولن هدف چنين برنامه هايي و مطرح كردنشون توسط مدرسه مي تونه وقت گذاشتن اعضاي خانواده براي هم و دوست شدن بيشتر اونها با هم باشه . من كه لذت بردم و منتظر كاردستي بعدي هستم

 

كارگران مشغول كارند !

اين روزها : هم خيلي كار داريم ، هم حس نوشتن نداريم ، هم خبر خاصي به جز روزمرگي نيست و هم وبلاگ نياز به تعميرات اساسي دارد .

به نظر زمان بدي هم نمي آيد كه برويم سراغ تعميراتمان تا شايد در اين حين حوصله مان هم سر جايش بيايد و حس نوشتن برگردد .

مي رويم تعمير كنيم ! هم خودمان  و هم وبلاگمان را !

پ.ن :همچين بي ربط ! ياد رمضان هاي كودكيمان افتاديم كه اغذيه فروشي هاي محلمان بيشتر تعميراتشان را در اين ماه مبارك انجام مي دادند .