کنسرت کلاسی ویلن (24 دی 93)
خب بعد از مدتی کم کاری دوباره برگشتیم و از اونجایی که در این مدت بیشتر داشتیم کار می کردیم و کمتر می نوشتیم به ثبت خاطره ها در ذهنمون بسنده کردیم ولی دیدیم محتویات ذهنمون داره یکی یکی کهنه میشه و حیفمون اومد به مرحله فراموشی برسه . دیدیم با وضع موجود تاریخ پست ها هم ممکنه پس و پیش بشه ولی در هر صورت نوشتن بهتر از ننوشتنه . اصلن منظور شکسپیر هم نوشتن یا ننوشتن بوده در هملت نه بودن یا نبودن .
از اونجاییکه عکس های کنسرت کلاسیم سازمان یافته تر بود ، از این پست شروع کردیم .
24 دی کنسرت کلاسی داشتیم که به عبارتی میشه گفت بهترین کنسرت کلاسی بوده که تا حالا داشتم . حالا دلیلش رو براتون میگم :
دلیل اولش این بود که برای اولین بار من روزی که کنسرت داشتم با هماهنگی هایی که انجام شد مدرسه نرفتم و حسابی استراحت کردم . و دلیل دومش هم تمرین نسبتن خوبی بود که پیش از کنسرت و در طول ترم داشتم .
خلاصه اینکه در روز و ساعت مورد نظر به آموزشگاه رفتیم و بنده به عنوان هنرجوی پنجم در لیست رفتم سر صحنه و منتظر موندم تا موزیک مورد نظر پخش بشه و من هم قطعه مربوط به خودم رو بنوازم .
تا آهنگ اول و دوم همه چی خوب پیش می رفت و به جز اینکه من هیچ اشتباهی تو کارم نداشتم اتفاق خاصی نیفتاد ولی در آهنگ سوم اتفاقی افتاد که کار رو به سمت عالی شدن پیش برد .
درست وسط آهنگی که داشتم می نواختم نوت ها در صفحه تموم می شد و باید صفحه ای که کپی گرفته بودم رو ورق می زدم و کار رو با نوت های صفحه بعد ادامه می دادم . اینجای آهنگ یه سکوت سه چهار ثانیه ای هم داشت که من باید در همین فرصت کم آرشه رو می دادم دست چپم و ورق رو بر میگردوندم و کار رو ادامه می دادم . این کار هم با سرعت بالایی انجام شد
ولی وقتی صفحه رو برگردوندم نوت صفحه بعد نبود !!! یعنی تو کپی که گرفته بودند افتاده بود یه صفحه دیگه . اونجا بود که در حداکثر یک ثانیه باید تصمیم می گرفتم کار رو ول کنم یا از حفظ ادامه بدم که ....
حفظ بودن نوت ها بهم کمک بزرگی کرد و بدون اینکه به جز استادم و باباعلی کسی متوجه بشه کار رو ادامه دادم .
وقتی کار ادامه پیدا کرد و تموم شد و از صحنه اجرا اومدم پایین چشم های استاد گرد شده بود . با تعجب ازم پرسید : تو چیکار کردی ؟! داشتی از حفظ می زدی ؟ مگه نوت نداشتی ؟ که منم با خونسردی بهش گفتم : نه . نوت ها سر جای اصلیشون نبودند . مجبور بودم خودم کار رو ادامه بدم ...
پ ن : وقتی تو ماشین بودیم و برمی گشتیم خونه باباعلی ازم پرسید چه احساسی دارم از اینکه کنسرتم اینقدر خوب بوده ...جواب :
هیچی ! احساس خاصی ندارم . کنسرته دیگه !! اون اوایل وقتی بچه بودم شاید موقع کنسرت یه هیجان و استرسی داشتم ولی حالا دیگه عادی شده برام !!
پ ن 2 : استادم جلسه بعد کلاس از مامان شیدا پرسید که من واقعن تو خونه چقدر تمرین می کنم (مامان یکی از هنرجوهایی که تو کنسرت حضور داشت و از اجرای بنده لذت برده بود پرسیده بودند ازشون) و وقتی شنید من در نهایت یک یا دو روز در هفته و حداکثر یک ساعت تمرین می کنم خیلی تعجب کرد و بهم گفت اگه بیشتر تمرین کنم دیگه چی می شم ... خودم هم می دونم ولی از شما چه پنهون ... وقت کافی ندارم . گاهی دوست داشتیم شبانه روز 48 ساعت بود ولی فعلن امکان پذیر نیست :)