کنسرت کلاسی ویلن (24 دی 93)

خب بعد از مدتی کم کاری دوباره برگشتیم و از اونجایی که در این مدت بیشتر داشتیم کار می کردیم و کمتر می نوشتیم به ثبت خاطره ها در ذهنمون بسنده کردیم ولی دیدیم محتویات ذهنمون داره یکی یکی کهنه میشه و حیفمون اومد به مرحله فراموشی برسه . دیدیم با وضع موجود تاریخ پست ها هم ممکنه پس و پیش بشه ولی در هر صورت نوشتن بهتر از ننوشتنه . اصلن منظور شکسپیر هم نوشتن یا ننوشتن بوده در هملت نه بودن یا نبودن .

از اونجاییکه عکس های کنسرت کلاسیم سازمان یافته تر بود ، از این پست شروع کردیم .

24 دی کنسرت کلاسی داشتیم که به عبارتی میشه گفت بهترین کنسرت کلاسی بوده که تا حالا داشتم . حالا دلیلش رو براتون میگم :

دلیل اولش این بود که برای اولین بار من روزی که کنسرت داشتم با هماهنگی هایی که انجام شد مدرسه نرفتم و حسابی استراحت کردم . و دلیل دومش هم تمرین نسبتن خوبی بود که پیش از کنسرت و در طول ترم داشتم .

خلاصه اینکه در روز و ساعت مورد نظر به آموزشگاه رفتیم و بنده به عنوان هنرجوی پنجم در لیست رفتم سر صحنه و منتظر موندم تا موزیک مورد نظر پخش بشه و من هم قطعه مربوط به خودم رو بنوازم .

تا آهنگ اول و دوم همه چی خوب پیش می رفت و به جز اینکه من هیچ اشتباهی تو کارم نداشتم اتفاق خاصی نیفتاد ولی در آهنگ سوم اتفاقی افتاد که کار رو به سمت عالی شدن پیش برد .

درست وسط آهنگی که داشتم می نواختم نوت ها در صفحه تموم می شد و باید صفحه ای که کپی گرفته بودم رو ورق می زدم و کار رو با نوت های صفحه بعد ادامه می دادم . اینجای آهنگ یه سکوت سه چهار ثانیه ای هم داشت که من باید در همین فرصت کم آرشه رو می دادم دست چپم و ورق رو بر میگردوندم و کار رو ادامه می دادم . این کار هم با سرعت بالایی انجام شد

ولی وقتی صفحه رو برگردوندم نوت صفحه بعد نبود !!! یعنی تو کپی که گرفته بودند افتاده بود یه صفحه دیگه . اونجا بود که در حداکثر یک ثانیه باید تصمیم می گرفتم کار رو ول کنم یا از حفظ ادامه بدم که ....

حفظ بودن نوت ها بهم کمک بزرگی کرد و بدون اینکه به جز استادم و باباعلی کسی متوجه بشه کار رو ادامه دادم .

وقتی کار ادامه پیدا کرد و تموم شد و از صحنه اجرا اومدم پایین چشم های استاد گرد شده بود . با تعجب ازم پرسید : تو چیکار کردی ؟! داشتی از حفظ می زدی ؟ مگه نوت نداشتی ؟ که منم با خونسردی بهش گفتم : نه . نوت ها سر جای اصلیشون نبودند . مجبور بودم  خودم کار رو ادامه بدم ...

پ ن : وقتی تو ماشین بودیم و برمی گشتیم خونه باباعلی ازم پرسید چه احساسی دارم از اینکه کنسرتم اینقدر خوب بوده ...جواب :

هیچی ! احساس خاصی ندارم . کنسرته دیگه !! اون اوایل وقتی بچه بودم شاید موقع کنسرت یه هیجان و استرسی داشتم ولی حالا دیگه عادی شده برام !!

پ ن 2 : استادم جلسه بعد کلاس از مامان شیدا پرسید که من واقعن تو خونه چقدر تمرین می کنم (مامان یکی از هنرجوهایی که تو کنسرت حضور داشت و از اجرای بنده لذت برده بود پرسیده بودند ازشون) و وقتی شنید من در نهایت یک یا دو روز در هفته و حداکثر یک ساعت تمرین می کنم خیلی تعجب کرد و بهم گفت اگه بیشتر تمرین کنم دیگه چی می شم ... خودم هم می دونم ولی از شما چه پنهون ... وقت کافی ندارم . گاهی دوست داشتیم شبانه روز 48 ساعت بود ولی فعلن امکان پذیر نیست :)

دوست برادر

دوست ها هم مثل باقی اجزای جامعه برای ما بچه ها الزامی و حیاتی هستند . ما خیلی مسایل رو از دوست هامون یاد میگیریم و خیلی رفتارها رو با اونها تمرین می کنیم ، برای اونها الگو میشیم و اونها رو الگوی خودمون قرار می دیم . به خصوص برای ما نسل جدیدی ها که تعداد زیادیمون تک فرزند هستیم شاید داشتن دوست های خوب حیاتی تر و مهم تر هم باشه . اونها در مسیر زندگیمون همراه و همپای ما رشد می کنند و هر چند ما همواره تعدادی از دوست هامون رو بعد از مدتی به دلایل مختلف مثل مهاجرت ، عوض شدن مدرسه یا اختلاف سلیقه و فاز فکری خانواده ها و یا حتا خودمون از دست می دیم و تعدادی دوست جدید به دست میاریم ، اما اونها در هر صورت تاثیرشون رو در زندگی ما داشته و خواهند داشت . در این میان هستند دوست هایی که بیشتر از بقیه با ما و در کنار ما هستند و ما مسیر بیشتری رو به صورت مشترک طی می کنیم . بله دوست های صمیمی که من بهشون می گم داداش یا برادر . باباعلی با یه نگاه گذرا تو آرشیو عکس هام تونست عکس های جالبی از این دوستی های نسبتن طولانی پیدا کنه :

من و آراد (سمت راست) که حدود پنج شش سالی میشه با هم دوست و همکلاسیم . پرهام هم از حدود سه سال پیش به ما ملحق شد و گروه سه نفره ما یه جورایی تشکیل شد . ما در کلاس های زبان و دف همیشه همراه هم بودیم . پرهام به دلیل مشغولیتی که با شنا داره و این رشته رو حرفه ای تر از ما دنبال می کنه مجبور شد زبان رو کنسل کنه ولی هنوز در دف همکلاسیم . در ضمن ساز اول آراد ویلنسل و پرهام ویلنه 

کنسرت های زیادی با هم داشتیم و روی صحنه رفتیم

با هم تشویق شدیم

بعد از هر اجرا با هم عکس انداختیم

در اجراهای خارج از آموزشگاه با هم بودیم

و البته دوست صمیمی دیگری به نام آرین هم داریم که هرچند دیگه همکلاسی ما نیست ولی رشته دوستیمون همچنان محکمه و دوسش داریم

حتا با استاد هم عکس سه نفره مون بیشتر از عکس تکی مونه

همینطور با آقای نظر

همین دو سه هفته پیش(دریافت مدرک سطح یک)

همون مراسم

همین امروز بالای کوه های آبسرد دماوند

و تعداد زیادی عکس های دیگه که نشون میده بیخود هم نیست اینقدر همدیگرو دوست داریم . امیدواریم این دوستی ها با دوام و هر روز بیش از پیش مفید و سازنده باشه . و اما ...

... باباعلی در جریان گشت و گذار در آرشیو عکس ها یه سری عکس خرچنگ قورباغه هم پیدا کرد که دیدنشون خالی از لطف نیست :

شکار لحظه ها که میگن ایییینه

بچه اینقدر شیطون ؟! یعنی من موندم یه وقت هایی روی صحنه چطور کنترل می کنه و نمی پره وسط !

آقا به چی می خندی ؟!

پلک میزنه ولی انگار سرپایی خوابش برده

این یکی شاهکاره ! جا برای توضیح باقی نگذاشته عکاس ...

خوش و خرم باشید

حاااااااج علي ؟!!!

- حاج علي خيلي كارش درسته !

- حاج علي همچين با من رياضي كار كرد كه همه رو بلد شدم !

- حاج علي يه دونه اي !

- گاليله هنر نكرده فهميده زمين گرده ! حاج علي خودش تنهايي مريخو كشف كرده . تازه فاصله زمين از مريخ رو هم اون كشف كرده ! تازه این که چیزی نیست ! کشف کرده زمین در شبانه روز چند دور دور مریخ می چرخه !!!

- حاج علي زده رو دست انيشتين !

- حاج علي رو اينجوري نيگاش نكنا روزي دويست تا كتاب مي خونه !

اينها گوشه اي از پاچه خواري هاي ديشب بنده بود براي گندي كه زده بودم (بماند كه چي بود) . البته در تمام طول سخنرانيم كه طرف صحبتم هم مامان شيدا بود ولي چشمم به باباعلي ، ايشون همچنان سعي داشت نگاه غضب آلودش رو حفظ كنه و جواب نده . 

بعد از اينكه توي آسانسور و در راه رفتن به استخر هم اين نگاه غضب آلود همراه با ته خنده ناشي از حرف هاي بالاي بنده همچنان ادامه دار شد ، زير لب ، يواشكي و با كمي خجالت بهش گفتم :

يه جوري به من نگاه مي كنيد انگار جنگ جهاني اول رو من راه انداختم !!!! 

------------------------------------------------------------------------------ 

پ . ن (حاج علي !!!) : والله چه عرض كنم ؟!

سطح یک و یک !

این روزها همه چی انگاری مثل باد می گذره طوری که گاهی وقت نمی کنیم یه گوشه کناری جایی ثبتشون کنیم . دهم آذر یعنی دو سه روز پیش بالاخره نوبت دریافت گواهینامه سطح 1 موسیقی ما هم رسید . این که می گم "بالاخره" جریان داره حالا آخر مطلب براتون تعریف می کنم . و اما مراسم :

آموزشگاه ما برای سازهای تخصصی و مراحل فراگیری اونها 5 سطح در نظر گرفته و دریافت هر کدوم از این سطوح هم مراسم خاص خودش رو داره . سطح 1 آزمون و امتحان نداره و به صورت نرمال بعد از حدود دو سال اساتید ، هنرجوهای خودشون رو برای دریافت گواهینامه معرفی می کنند . با توجه به دو سازه بودن بنده ، در این روز در دو مراسم مختلف حضور داشتم و دو گواهینامه خودم رو دریافت کردم . اول مراسم اهدای سطح یک ویلن برگزار شد

و حدود یک ساعت بعدش هم مراسم اهدای گواهینامه دف رو داشتیم

و در انتها البته این دو برگ  گواهینامه به معنای نتیجه دو سال سعی و تلاش و سرو کله زدن با ساز به ما اهدا شد که در تصویر می بینید :

و اما جریان "بالاخره" : از اونجاییکه ابنده در حال حاضر دو کتاب Le Violin رو تموم کردم و دارم می رم سر وقت کتاب سوم باید این سطح رو شهریور سال گذشته می گرفتم (بچه هایی که با من سطح 1 رو گرفتند تازه کتاب اول رو تموم کردند) ولی استاد عزیزم یادشون رفته بود که اسم بنده رو رد کنند (بیشتر مشغول ارکستر شدیم چون مهم تر بود و این یکی رو فراموش کردند) ولی در عوض از همین الان اسم بنده برای سطح 2 هم رد شد و قراره به جای دو سال بعد همین شهریور آینده سطح 2 رو هم بگیرم .

جالب اینکه برای دف هم اتفاقی مشابه افتاد یعنی استادمون اعتقاد دارند که ما سطح 3 هستیم ولی آموزشگاه فعلن  با دادن یک سطح موافقت کرده . ما هم قراره تو کنسرت هامون خودمون رو بهشون اثبات کنیم . اما از تمام اینها و کاغذ بازی ها و مدرک گرایی مون که بگذریم مهم اینه که ما تا اینجا به کار چسبیدیم و جلو رفتیم . در دنیای ساز و موسیقی مهم نیست روی کاغذ شما چیکاره هستید و مدرکتون چیه . این تسلط  و تبحر شماست که شما رو اثبات می کنه . من هم در حال حاضر دارم بيشتر رو همين بخش كار مي كنم .

از الان تا آخر سال دو سه اتفاق مهم موسیقی داریم : کنسرت های کلاسی دف و ویلن ، کنسرت گروهی دف ، کنسرت ارکستر هایدن و آزمون تکنوازی با حضور هیات ژوری جهت ارتقای ارکستر (در صورت تشخیص هیات داوران به ارکستر دوم منتقل میشم) ... پس تا بععععد .

هيچ برگي از درخت نمي افتد مگر ...

تا همين چند وقت پيش فكر مي كرديم هيچ برگي از درخت نمي افتد مگر به اذن خدا . اما انگار اذن ديگري هم داره كم كم در افتادن برگ دخيل ميشه : 

محققان سیستمی را طراحی کرده‌اند که به وسیله آن میتوان دو شخص را در فاصله زیاد از یکدیگر و با استفاده از همان دو شخص کنترل کرد.

به گزارش باشگاه خبرنگاران؛ اخیرا محققان دانشگاه واشنگتن، سیستمی را طراحی کرده اند که به وسیله آن میتوان دو شخص را با استفاده از سیگنالهایی که از دست آن دو ارسال می‌شود با یکدیگر به طور مستقیم ارتباط دهند.

به گفته محققان سیستم به این صورت عمل می‌کند که اشخاص از راه دور و به وسیله سیگنالهای ارتباطی می‌توانند حرکات همدیگر را بدون اینکه آن شخص بخواهد کنترل کنند.

همچنین این محققان مدعی‌اند که با استفاده از افراد داوطلب می‌توانند پیشرفتهای بیشتری هم داشته باشند که هنوز نتوانسته‌اند در آزمایشها آنها را تست کنند.

در یک آزمایش اخیر محققان توانستند با استفاده از سیگنالهای ارسالی دست شخصی را که پشت کامپیوتر نشسته و در حال بازی کامپیوتری است، به وسیله شخص دیگری که در یک محیط دیگری قرار دارد، کنترل کنند.

همچنین یکی دیگر از پژوهشگران این تیم تحقیقاتی می‌گوید این امر زمانی که هر دو شخص داوطلب در حال راه رفتن هم هستند می‌تواند عملی شود. 

حالا بعد از هزاران سال تازه فهميديم كه ممكنه نيروهاي ديگري هم به جز اذن خداوند در كنترل آدم ها دخيل باشند . من موندم كنترل ما اين همه مدت دست چند نفر مي تونسته باشه كه خودمون خبر نداريم ؟!

حالم بده !

شهريور سال گذشته براي اطمينان از كاركرد درست قطعات داخلي و خارجي بدنمون رفتيم دكتر غدد . ايشون هم بعد از بررسي وضعيت ظاهري تشخيص دادند كه همه چي مرتبه و تنها يه سري آزمايش نوشتند و فرمودند اگه دوست داريم مي تونيم تا بهمن ماه (سال گذشته) با جواب آزمايش ها به ايشون مراجعه كنيم . ما هم لطف كرديم و بعد از يك سال و نيم ، بالاخره حدود دو سه هفته پيش تونستيم خودمون رو به آزمايشگاه برسونيم و آزمايش هاي مربوطه رو انجام بديم ولي چه انجامي !

با توجه به اينكه از زمان تولد تا حالا در مورد آزمايشگاه و خون گرفتن و ... چيزي تو حافظه من ثبت و ضبط نشده بود و يادم نميومد از باباعلي پرسيدم كه درد داره يا نه و اون هم گفت كه بله درد داره ولي در حد نيشگون و اين حرف ها . تا اينكه با وجود استرسي كه داشتم نوبت من  شد و نشستم تا شخص مورد نظر بياد و خون بنده رو بگيره . طرف هم اومد و سوزن رو روي رگ دستمون فشار داد و كارش رو با پر كردن يه لوله كه به ته سرنگ متصل مي كرد شروع كرد . براي اين كه حواسم رو پرت كنه چند تا سوال هم پرسيد كه كدوم مدرسه ميري و چند سالته و ... كه من هم در حاليكه داشتم جواب سوال هاش رو مي دادم يه چشمم هم با نگراني به خوني بود كه داشت ازم مي گرفت . از قرار معلوم آزمايشي كه خانم دكتر برام نوشته بودند هم پرو پيمون بود و خون گير محترم حدود 5 تا از اين لوله هاي مخصوص آزمايش رو به صورت پيوسته گذاشت پشت سرنگ و پر كرد . من هم همينطور كه طرف داشت خون مي گرفت رنگ و روم كمرنگ و كمرنگ تر مي شد ولي به روي خودم نمي آوردم چون اصلن نمي دونستم جريان چيه . تا اينكه بالاخره لوله پنجم رو هم پر كرد و من از جام بلند شدم كه ....

همونجا خشكم زد چون يه احساس عجيب و بد ناشناخته داشتم . و از اونجاييكه عادت به گريه ندارم عكس العملم جالب و خنده دار از آب در اومد . به اين ترتيب كه با يه دستم پنبه اي كه به محل سوراخ چسبيده بود رو فشار مي دادم و در همون حال با سرعت شروع كردم به راه رفتن (در مسيري نامعلوم از ميان راهروهاي سالن) و پشت هم مي گفتم : حالم بده ! حالم بده ! و باباعلي هم با مخلوطي از نگراني ، تعجب و خنده و با گفتن اين جمله ها دنبالم كه : خب كجا مي ري ؟ حالت بده وايسا ببينيم چيكار بايد بكنيم ! آدمي كه حالش بده كه راه نميره !! و ...  

(شما تصور كنيد آدمي رو كه نه داد مي زنه و نه گريه و ... فقط با ناراحتي و جديت مي گه حالم بده ، فقط هم روبروش رو نگاه مي كنه و مستقيم و تند راه مي ره)

خلاصه اينكه من همونطور مي رفتم و اون دنبالم . تا اينكه ديد نخير اينجوري نميشه ! من رو گرفت و تحويل مامانم داد و اونم منو نشوند رو صندلي و تازه يادشون افتاد كه بايد فشارم افتاده باشه و ...

هيچي ديگه ! جاتون خالي . تا چند روز به اين قضيه "حالم بده !" مي خنديديم تو خونه .

گزارش وضعیت

 عشق كتاب

یکی از اون خصوصیت هایی که خوشبختانه هنوز در من حفظ شده عشق به کتابه . برای حفظ این خصوصیت هم توجه به نکات زیر تا حالا جواب داده :

اول اینکه هر وقت فرصتش رو پیدا کردیم رفتیم کتاب فروشی . دوم اینکه هر بار که رفتیم کتاب فروشی تا حد ممکن  و تا اونجایی که جیبمون اجازه داد کتاب خریدیم  . سوم اینکه هیچکس اصراری نداره کتاب هایی رو که می خریم در زودترین زمان ممکن بخونم (گاهی وقت ها یکی دو ماه طول می کشه تا برم سروقت کتابی که خریدم ولی تا اون موقع چندین بار برشون میدارم و ورقشون میزنم و نگاهشون می کنم تا موقع خوندنشون برسه) . چهارم اینکه کتاب هایی که می خریم لزومن برای رده سنی خودم نیست و از هر ده کتابی که می خریم معمولن هفت هشت تاش برای یک رده سنی بالاتره . در هر صورت کتاب خریدن درست به اندازه اسباب بازی گرفتن و شاید هم بیشتر خوشحالم می کنه . تازه در طول هفته از کتابخونه مدرسه هم زیاد کتاب امانت می گیرم .

عکس پایین متعلق به دو هفته پیشه که نشر چشمه بودیم . یه کتاب فروشی خوب با یه راهنمای خوب برای معرفی و انتخاب کتاب .

آخرین کتاب هایی که خریدم :

از ادبیات معاصر : کتاب "خمره" اثر هوشنگ مرادی کرمانی

از ادبیات کلاسیک خارجی : سفر به مرکز زمین ، بیست هزار فرسنگ زیر دریا و دور دنیا در هشتاد روز هر سه از ژول ورن

سه گانه (سه جلد) حماسی "پارسیان و من" اثر آرمان آرین . (همیشه بخشی از خریدهام مربوط به شاهنامه است)

شگفتی های بدن انسان (همراه با تصویرهای متحرک)

و یکی دو کتاب کوچولوی دیگه که الان خاطرم نیست

هرچند تو خونه ما اصلن کتاب نیست چون باباعلی و مامان شیدا ترجیح میدن کتاب ها رو PDF داشته باشند ولی برای من هیچی جای کتاب رو نگرفته و نخواهد گرفت .  

مشاعره

اما از مقوله کتاب که بگذریم چند ماه گذشته رو یه مشغولیت جدید هم برای خودم درست کردم و اون شرکت در یه کلاس جالب مشاعره است . باباعلی اولش که شنید ثبت نام کردم نیم ساعت تمام غر زد و یه ریز نصیحت که بچه جون ! تو مگه وقتی برات می مونه که بری کلاس ؟! بسه دیگه ! قرار بود کلاس هات رو کم کنی رفتی یکی دیگه هم بهشون اضافه کردی ؟ فقط یه پنجشنبه رو دو ساعت وقت اضافی داشتی اونم پر کردی ؟! و بعد که آروم شد گفت خدایی برای چی این یکی رو اضافه کردی ؟! بیا و بی خیال شو برو به بازی و تفریحت برس ... اصلن استراحت کن !

و پاسخ من این بود : این یکی رو دیگه خداییش دوست دارم و خودم می خوام که برم ...

و الان شش ماهه که می رم و واقعن هم دوست دارم چون مطابق توانایی و علاقه منه . بر عکس ریاضیات که همیشه توش مشکل دارم یکی از توانایی های بارز من در حفظ کردن و به یاد آوردنه . حالا هر چی می خواد باشه . می خواد نوت های موسیقی باشه یا اشعار شاعرهای بزرگ . فرقی نمی کنه . چند صفحه نوت يا شعر در زمان كمي مي ره تو حافظه . من عاشق این کارم .

راستی بعد از پاسخ من چونه باباعلی کش اومد و تسلیم شد . بعد با خودش گفت : منو بگو که به فکر استراحت و تفریح اینم ! اصلن ... !

 این دوره تابستونها در پارک و زمستون ها در یه مرکز آموزش نقاشی و هنر برگزار می شه .   

سينما ؟! 

به دليل كمبود وقتي كه همه ازش خبر دارند خيلي وقت بود نتونسته بوديم بريم سينما . تا اينكه فرصتي پيش اومد و بالاخره تونستيم شهر موش هاي 2 رو ببينيم . و به همين دليل نزديك ترين سينماي اطرافمون رو انتخاب كرديم . فيلم قشنگي بود . هرچند ممكنه همين روزها از رو پرده بياد پايين پس اگه نديديد حتمن توصيه مي كنيم ببينيد .  

 

 

 

  

اولين شرط بندي  

هنوز هم برنامه دو روز در هفته شنامون برقراره . حدود ده روز پيش با مربيم شرط بندي كردم . قرار شد اون عينك يكي از بچه ها رو بندازه تو عميق ترين قسمت استخر و هر كي تونست عينك رو بياره بالا بهش يه آبميوه بده . من هم كه عاشق فرو رفتن در عمق ! همچين رفتم و رفتم تا رسيدم كف استخر و تازه اون زير  با خيال راحت دنبال عينك گشتم و همينطور خوش خوشان داشتم ميومدم بالا كه يهو يادم اومد زير آبم و نفسم داره تموم ميشه . اين بود كه با آخرين سرعت ممكن اومدم رو سطح آب و عينك رو دادم صاحبش . مربيم اصلن فكرشو نمي كرد مجبور بشه آبميوه رو بخره . چون تا حالا جلوي روش نرفته بودم زير آب (اين كار يكي از علايق من با مربي هاي قبليم بوده و تو استخر آزادي هميشه انجامش مي دادم) . در هر صورت اولين شرط بندي عمرم رو هم تو استخر انجام دادم و جالب اينكه آبميوه رو بردم (البته روش داره . توصيه مي كنم همينجوري چند متر نريد زير آب چون به پرده گوش آسيب مي رسونه)

دو سالگی دو سازم

از روزی که ارف رو تموم کردم و ساز دست گرفتم دو سال گذشته ولی تازه می تونم بگم آموزش ساز رو شروع کردم ! پرونده دو سال یادگیری دو ساز رو با گزارش کنسرت های دف نمایشگاه بین المللی و پایان سال ویلن و همچنین پستی در مورد نقش بزرگترها در انگیزش موسیقی بچه ها به پایان خواهیم برد . این آخرین عکس امروزمه . وقتی رسیدم خونه جوری شام خوردم که انگار ۴ کیلومتر شنا کردم و بعدش جوری خوابیدم که انگار ۳ روزه نخوابیدم . گمون نکنم فردا زودتر از ۱۰ صبح بیدار بشم . تا فردا ...

 

 

کنسرت دف گروهی

داريم به آخر سال نزديك ميشيم و باز موضوع بيشتر پست هامون رو موسیقی تشکیل خواهد داد . ديشب به همراه باقی هنرجوهای استاد حقیری ، كنسرت گروهي دف ساليانه مون رو اجرا كرديم كه حال و هواي عالي و هيجاني خودش رو داشت . من فكر مي كنم كنسرت سازهاي كوبه اي در سراسر دنيا همينجور پر شور و هيجان برگزار ميشه و البته به نظر مياد دف يكي از هيجاني ترين اونها باشه و به قول باباعلی یه جورایی شما رو از زمین بلند می کنه .

در كنسرت ديشب ما چهار قطعه حرکت ، هدف ، در ایران (به همراهی کمانچه) و پایانی خوش رو به ترتيب اجرا كرديم كه همه اجرا ها با ریتم های تركيبي همراه بود و به شكل همنوازي همراه با پاسكاري ريتم ها بين بچه هاي رديف بالا و ما كه جلو نشسته بوديم اجرا مي شد . همه چیز خیلی جدی و حساس پیش میرفت تا اینکه ...

 استاد حقیری که در عین حال اینکه سخت گیر هستند شوخ طبع و خوش خنده هم هستند نتونستند خودشون رو کنترل کنند و با دیدن قیافه و حرکات ما (به خصوص ردیف جلویی ها!!!) با این فکر که پشتشون به حضار هست در حین رهبری گروه که با شدت هر چه تمام تر مشغول نواختن بود لب به خنده گشودند ، غافل از اینکه ما هم همیشه حاضر و آماده ...

 بله ! ما هم همراه ایشون خندیدیم جوری که حدود یک دقیقه این خنده ها لا به لای ریتم ها و ضرب ها رد و بدل می شد و جالب اینکه ما باید در هر حال کنترل موسیقی و ریتممون رو هم حفظ می کردیم که در نوع خودش تجربه جالبی بود .

بعد از تموم شدن اجراهاي ما ، گروه دوم كه از بچه هاي سن بالاتر با سابقه بيشتر در نوازندگي تشكيل ميشه كارشون رو شروع كردند .

 اجراهاي اونها البته با ريتم هاي سخت تر و سريع تري همراه بود كه شور و حال خاص خودش رو داشت .

 و تكنواز هميشگي گروهشون ياسمن كه قطعات سختي رو به همراه استاد اجرا و كاري كردند كه جو طوري حضار رو گرفته بود كه بيشترشون تصميم گرفتند تشريف ببرند كلاس دف ثبت نام كنند ... ! 

 نكته جالب تر اينكه به جز بابا و مامان خودم ، من در كنسرت امسال ۱۱ طرفدار ويژه هم داشتم كه قبل از شروع برنامه يكي يكي تشريف آوردند و ما رو متعجب كردند . مامان بزرگ و برادر عزيزشون دايي ابراهيم ، همسرشون و بچه ها (الگوهاي موسيقي من) ماهان و بهاران ، دوست هاي عزيزمون عمو فريبرز و خاله پريسا ، خاله مليحه عزيز كه پاشون هنوز خوب خوب نشده ، خاله الهه و عمو رضا و طرفدار هميشگي من پسرخاله كسرا (من همه جا برادرم معرفيش مي كنم) ميهمان هاي ويژه كنسرت بودند كه بايد همينجا از همه شون تشكر كنيم . به قول ماهان اگه انوشيروان روحاني هم كنسرت داشت اينقدر آدم از خانواده ایشون نمي اومدند كنسرت !!!  

 جالب اينكه بعد از تموم شدن كنسرت ، كسرا دسته گلي رو آورد كه تقديم من كنه و آقاي نظر هم كه نمي دونستند ما با هم پسرخاله ايم گفتند "آخي ! اين كوچولو براي داداشش دسته گل آورده" !! 

قراره ما اين كنسرت رو در "اولين جشنواره بين المللي موسيقي ، آثار شنیداری ، تجهیزات و ادوات مرتبط" هم برگزار کنیم كه از دوستان دعوت مي كنيم تشريف بيارند (پنجشنبه ۱۱ تا ۱۳) .
 

 
به نظر نمايشگاه خوبي مياد و بايد شرکت کننده هایی از خارج از كشور هم داشته باشه . به هر حال اولين باره كه يه همچين اتفاقي در كشورمون ميفته و بايد اون رو به فال نيك گرفت . همين كه مقام ها گوشه چشمي هم به موسيقي دارند نشون ميده كه در كشور ما احتمالن آينده اين هنر از حالش بهتر خواهد بود . اميدواريم .  
 
پ.ن : بهمن و اسفند برای من سخت ترین ماه های ساله . تمام کنسرت ها و امتحان های نهایی من در همین ماه برگزار میشه . برای همین کنسرتی که داشتیم و خواهیم داشت چندین هفته مجبور شدم یکشنبه ها هم برای تمرین برم آموزشگاه . پنجشنبه آینده ظهر هم دو تا اجرا از کنسرت بالا رو تو نمایشگاه داریم که گفتم و هم بعداز ظهرش باید کنسرت پایان سال ویلن رو اجرا کنم که یه دو نوازی با پیانو است و تمرین های آمادگیش نفس می گیره تو این ترافیک کارها . وضعیت نابسامانیه که فقط دعاهای شما می تونه درستش کنه . حالا دیگه شرح و تفصیل تکلیف های پایان ناپذیر مدرسه و آزمون YLE Starters کمبریج که قراره این وسط ها داشته باشم رو نگم بهتره .

ديگه از من نپرس ...

جمعه خونه دايي ابراهيم بوديم . در واقع خونه ای که به نوعي معبد موسيقي من به حساب مياد . چرا ؟ آخه از همون لحظه اي كه به دنيا اومدم اين ماهان و بهاران بچه هاي دايي ابراهيم بودند كه با اجراهاشون من رو به موسيقي علاقمند كردند . گرچه تمام انگيزه من براي موسيقي اين نبود ولي ديدن اونها كه چطور بعد از هر اجرا توي جمع تشويق ميشن يكي از دلايلي بود كه به سمت موسيقي كشيده بشم . جمعه اما اتفاق جالبي افتاد . به پيشنهاد باباعلي من دفم رو هم همراه خودم بردم . توي اتاق ماهان انواع و اقسام ساز ضربي پيدا ميشه . اون حتا يه دهل هم تو اتاقش داره . بنابراين تصميم گرفتم كنسرتي كه قراره همين چهارشنبه تو پارس و يكم اسفند تو نمايشگاه بين المللي به همراه بيست سي نفر از بچه هاي آموزشگاه اجرا كنيم رو براي سه نفر تنظيم و اجرا كنيم . اين بود كه نت ها رو به ماهان نشون دادم و از اونجايي كه اون نوازنده دف خوبي هم هست خيلي خوب متوجه شد كه چيكار بايد بكنه و قرار شد دايي آراد هم نوازندگي كوزه رو به عهده بگيره . بعد از تمرين تو اتاق ماهان بيرون اومديم و دو قطعه مورد نظر رو به رهبري من اجرا كرديم . يعني خانواده بيشتر خنده شون گرفته بود از حركات من چون تمام اون رفتاري كه استاد حقيري در كلاس و در هنگام كنسرت ها با ما داشت رو الگوبرداري و اجرا كرده بودم (مني كه همه چيز رو به شوخي مي گيرم در هنگام تمرين با بچه ها ۱۸۰ درجه تغيير رفتار دادم و بسيار جدي شدم به طوري كه اونها در موقع تمرين حق صحبت كردن نداشتند و در ضمن اجازه نداشتند من رو پارسا صدا كنند و بايد بهم مي گفتند استاد) براي همين هم بود كه اجراي نهايي مون بسيار خوب از آب در اومد .

 

 

 

 

 

پ.ن : دو سال طول كشيد تا من اين جمله رو به باباعلي بگم : "ديگه از من نپرس ! موقع ثبت نام كلاس هاي دف خودت من رو ثبت نام كن . من هر كلاس دفي رو دوست دارم"

توضيح اينكه هنوز هم موقع ثبت نام ترم جديد اين سوال رو از من مي پرسه كه دوست دارم ثبت نام بشم يا نه (تا بلکه خودش و من رو از یه کلاس هم شده خلاص کنه!!!) ... و از وقتي كه اين جمله رو بهش گفتم تو فكره . كه گاهي بايد اينقدر فرصت و فضاي لازم رو به بچه ها داد كه احساسشون در قبال يك موضوع و تخصص از آشنايي به علاقه و از علاقه به اشتياق تبديل بشه و اونوقته كه سرعت پيشرفت چند برابر مي شه .