حالا این عروسک چوبی ممکنه هی فرت و فرت دروغ بگه ولی من بچه دروغگویی نیستم ! ... به هیچ وجه ! یعنی شاید در سال دو سه تا دروغ هم نگم ولی وقتی هم میگم خیلی واقعیه ... یک بار همین ماه گذشته چنان پرده ای از تواناییم در سر کار گذاشتن دو تا آدم بزرگ از خودم نشون دادم که باز یکی از حرف های باباعلی به خودش ثابت شد : همونطور که در پست پیش نیاز یک تعامل سازنده گفته بود : "در سال های بعد بدون شک کودک شما در مواقعی به شما دروغ خواهد گفت"...(چه پیش گویی هم کردند ایشون) البته دروغ ما به سال نکشید !

موقعیت : من خونه بابا بزرگم هستم و باباعلی سر کار ... بهم زنگ میزنه :

- سلام گل پسر ! خوبی ؟

- بله !

- چه خبر ؟ چه کارها کردی امروز ؟ تمرین هات رو انجام دادی ؟

- بله ! امروز یک ساعت ویلن تمرین کردم !

توضیح : (اون روز ویلنم رو نبرده بودم خونه مادربزرگم در نتیجه : یا اون روز رو با روز قبلش قاطی کرده بودم و یا داشتم دروغ می گفتم !)

نتیجه اخلاقی : من برای خوشحال کردن باباعلی یه وقت هایی ممکنه دروغ هم بگم ...

نتیجه محیطی : کلی با هم حرف زدیم و بهش گفتم برای اینکه ناراحت نشه اون دروغ رو بهش گفتم و قرار شد دیگه این کار رو تکرار نکنم .

موقعیت بعدی : یک روز بعد از اون ماجرا توی ماشین در مسیر کلاس موسیقی (دف)

- آقا پارسا اون چیه که از من قایمش کردی ؟!

- چیزی نیست ! یه رازه ! مگه شما همه چی زندگیت رو به من می گی ؟!

- باشه ! تو هم می تونی رازهای خودت رو داشته باشی ! ولی اگه خودم بفهمم و رازت خورده شیشه داشته باشه ممکنه از عکس العملم خیلی خوشت نیاد !

وقتی کلاس تموم شد باباعلی جلوی در آموزشگاه منتظرم بود و من و آراد رو دید که در حال بازی با یه موبایل از پله ها داریم می آییم پایین !!!ازم پرسید این گوشی رو کی بهت داده ؟! گفتم بابابزرگ ! تو راه برگشت بودیم که به بابابزرگ زنگ زد :

- سلام ! این گوشی رو شما بهش دادید ؟!

- نه !... مگه گوشی اونجا است ؟!

- بله !

- به من گفت یه جایی تو خونه قایمش کرده و بهم نمی گه کجاست تا موقعی که از کلاس برگرده خونه !!!از اون موقع تمام سوراخ سنبه های خونه رو گشتم ولی پیداش نکردم !!!

- باشه ممنونم ... گوشی اینجاست !

نتیجه اخلاقی : من برای خوشحال کردن خودم هم ممکنه یه وقت دروغ بگم .

نتیجه محیطی : گوشی رو گذاشت و برای اینکه به من بفهمونه از شنیدن دو تا دروغ (اون هم به فاصله دو روز از هم) چقدر ناراحت میشه چنان طوفانی به پا کرد که تا حالا ازش ندیده بودم (یعنی کل مطالب کتاب "تربیت بدون فریاد" رو فراموش کرد!)... بعد از اون روز من دیگه فهمیدم شنیدن دروغ از من بیشتر از شنیدن انجام کار بد توسط من ناراحتش می کنه .

محکومیت : مدت محکومیت من برای پاک شدن این خاطره از ذهن باباعلی ده روز بود ... و توی این ده روز باید خودم رو در تمام زمینه ها به بهترین وجهی نشون می دادم تا همه چی برگرده سر جای اولش ......

روز سوم دوران محکومیت : اینقدر همه ازم پیشش تعریف کردند که کم کم داره به عفو و تخفیف در محکومیت فکر می کنه ... شاید یکی دو روز دیگه همه چی درست بشه . (و یکی دو روز بعد همه چی درست شد!)

پ . ن : تا حالا نشده بابت هیچ اشتباه و کار بدی ازش داد بشنوم ... اون دادش رو بیخودی حروم نمی کنه (شاید دو بار در شش سال). ولی دروغ قضیه اش فرق می کرد ... البته کمی هم ترسیده بود و بهش بر هم خورده بود ! از اینکه یه موجود یه متر و بیست سانتی شش ساله دو تا آدم بزرگ رو به تمیزترین وجهی سر کار گذاشته بود همچین کمی جا خورده بود !