دهقان درون !

خب خیلی وقته که راجع به مدرسه چیزی ننوشتم . راستش اونجا هم وضعیت همه جوره بر وفق مراده . برنامه های مدرسه روز به روز داره بیشتر شکل می گیره . کلاس های موسیقی و خلاقیت راه افتاده و عمو موسیقیمون یه تست هم از همه بچه های مدرسه گرفت و به گفته خودش از میون ۱۲۰ نفر یه نفر از همه بهتر بود (دیگه نگم کی)... البته طبیعیه که انجام تست در پایین ترین سطح مقدماتی انجام شده باشه .  توی کلاس های پیش دبستانی یه رای گیری هم برای انتخاب چهار نماینده برای هر یک از کلاس ها انجام شده که متاسفانه من به عنوان نماینده انتخاب نشدم!!! ولی یه نفر هم قرار بود رییس تمام نماینده ها و رابطشون با مربی کلاس باشه که بنده با ۱۱ رای به این عنوان انتخاب شدم (جالب اینه که تمام اینها با رای خود بچه ها انجام میشه و مربی ها در انتخابات و نتایجش نقشی ندارند) البته من خیلی وقت پیش در خصوص نحوه اداره بچه های کلاس و وظایف یه نماینده چند تا سوال از باباعلی پرسیده بودم که اون ضمن راهنمایی من فکرشو می کرد که یه خبرایی تو کلاس باشه ولی نمی دونست قضیه تا چه حد جدیه . بالاخره ما بچه ها رو باید با یه ترفندهایی آروم کرد دیگه ... نماینده ها وظیفه اداره کردن کلاس رو دارند و در صورتیکه یکی از همکلاسی ها از کنترلشون خارج بشه موضوع رو با مافوقشون یعنی من در میون می گذارند ... در اینجا من سعی می کنم شخص مورد نظر رو در درجه اول با دعوت به فکر کردن به اعمالش و قضاوت خودش در مورد خودش متوجه اشتباهش بکنم و اگر در اشتباهش پافشاری کرد موضوع توسط بنده با مربی در میون گذاشته میشه !!! (تمام این توضیحات فنی رو امروز به باباعلی گفتم)

دو سه هفته ای هم میشه که برچسب هام به حدنصاب دریافت جایزه بزرگ رسیده بود . برای هر ۱۰ برچسبی که جهت کارهای خوبمون و همکاری با مربی ها سر کلاس ها می گیریم یه جایزه بزرگ برنده میشیم که البته توسط خانواده خودمون خریداری میشه ولی مدرسه اون رو بهمون میده (البته بچه ها اینو نمی دونند) . تمام این گزارشات رو هم من در روزهای مختلف به بابا و مامانم گفتم ولی اینقدر معمولی و بدون هیجان تعریف می کردم که با وجود اطمینان کامل به من و حرف هام یعضی وقت ها فکر می کردند "همینجوری یه چیزی گفتم دیگه" تا اینکه تمام اینها رو مربیمون در آخرین جلسه ای که هفته پیش داشتند مو به مو براشون تعریف می کنه ... البته نکته مثبتی که تو مدرسه ما وجود داره اینه که سعی می کنند رقابت زیادی بین بچه ها ایجاد نشه و هیچکس از طرف مربی ها به عنوان برتر یا برترین معرفی نشه تا همه بچه ها با خیال راحت و بدون استرس اضافی به کارهاشون برسند و علاقه اونها به محیط مدرسه و یادگیری حفظ بشه .

خلاصه اینکه پیرو مسئله جایزه بزرگ و از اونجاییکه ما در طول سال اسباب بازی آنچنانی نمی خریم باباعلی و مامان شیدا نمی دونستند چی باید بخرند و بعد از کلی فکر تصمیم گرفتند نظر خود من رو البته یه جوری که نفهمم بپرسند :

- پارسا پول های توی قلکت زیاد شده دوست داری باهاشون چی بخری ؟

- یه مزرعه !

- جااااان ؟ مزرعه اسباب بازی یا واقعی ؟!

- واقعی !... دوست دارم یه بز هم بخرم با یه گاو اسپانیایی . یه گاو شیرده هم داشته باشیم که شیرش رو بدوشیم ....

- باباعلی داشت به این فکر می کرد که چرا یه بچه به سن و سال من که تو شهر بزرگ شده باید یه همچین خواسته عجیب و البته زیبایی داشته باشه ؟ و در ادامه :

- خب حالا پولمون نمیرسه . چون خرید مزرعه پول زیاد میخواد میشه یه مورد دیگه معرفی کنی ؟

- یه گاری ! یه گاری که اسب اون رو می کشه و یه نفر هم اون رو میرونه و پشتش هم بار هست !!! بارش یه بشکه است که توش پر از توله سگه !... یه بشکه که سوراخ سوراخه و توله سگ ها میتونن توش نفس بکشند . به مزرعه که رسیدیم بشکه رو خالی می کنیم تا توله سگ ها بتونند بازی کنند . یه سگ گله هم میارم که گرگ ها رو بخوره ... تو هم با من میایی ؟!

- آره آره من هم پایه ام !!!

- همه حیوون ها رو توش جمع می کنم . حتی کرگدن ! البته به جز سوسک و اینجور چیزها !!!...تو هم میایی دیگه ؟!

- آره ... و با خودش : مثل اینکه باز هم خودم باید فکر کنم ... از این چیزی در نمیاد ! یعنی چرا اسباب بازی دلش نمیخواد ؟ شاید من سوالم رو درست نپرسیدم ... بذار ببینم من ازش چی پرسیدم ؟! پرسیدم با پول قلکش چی دوست داره بخره ... من راجع به اسباب بازی ازش نپرسیدم که !!!

- پارسا !!! چه اسباب بازی دوست داری ؟

TOY STORY البته به جز "بازلایتیر" و "وودی" چون اون دو تا رو دارم ... "رکس" خوبه ... اون دایناسوره ! "سه چشم" هم دو تا میخوام ...چون یه دونه خودم دارم ... سه چشم ها اونایی هستند که از سفینه پیتزا اومدند ... "جسی" (همون دختری که با وودی دوسته) هم خوبه .

و باباعلی نفسی به راحتی کشید ... آخه داشت نگران می شد که نکنه من علاقه ام به داشتن اسباب بازی رو به کلی از دست دادم .

کنسرتوی نیمه شب برای کسرا !

دیشب رو من خونه مامان بزرگم خوابیدم (البته خواب که چه عرض کنم) پسرخاله عزیزم هم با مامان محترمشون اونجا بودند و تا حدودای ساعت ۳ صبح همه چی مرتب و گل و بلبل بود . و اما ساعت ۳ صبح آقا کسرا بیدار میشن و البته اصرار که بقیه هم باید با من بیدار بشن ...! خلاصه اینکه حسابی همه رو مشغول خودشون کرده بودند که همزمان بنده هم از خواب بیدار میشم و با چشمانی خواب آلود میام پیش ایلو الهه و میبینم که داره سعی می کنه کسرا رو آروم کنه . اولین پیشنهادی که به ذهن خواب آلود بنده رسید موزیک درمانی بود . به این نحو که پیشنهاد دادم تا با نواختن سازهای ارف پسرخاله عزیزم رو آروم کنم . این بود که جدی جدی بلزم رو آوردم و شروع کردم به نواختن ... بعد از زدن یکی از آهنگ ها که کمی تند بود رو کردم به ایلو و گفتم :

فکر کنم آهنگش تند بود . باید یه آهنگ آروم انتخاب کنم !... و بعد آهنگ چک چک باران رو بسیار آروم براش زدم و جالب اینجا بود که خودم هم اینقدر خواب آلود بودم که موقع نواختن این آهنگ و خوندنش نزدیک بود بخوابم ... و بعد از اینکه این آهنگ تموم شد رفتم سراغ فلوت و اینقدر براش فلوت زدم که خوابید و ما هم تونستیم بریم بخوابیم... خاله از این حرکت من کلی خوشحال شد و جریان کنسرت نیمه شب رو برای باباعلی تعریف کرد . البته فکر کنم کسرا هم خوشحال شده باشه ! حالا من نمی دونم کی به من گفته که وقتی یه نوزاد مشکل بیخوابی داره ممکنه این مشکل با موسیقی حل بشه ... ولی من امتحان کردم شد !

تمرین زندگی با مهره ها

این روزها مسائل اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی و ... روز به روز داره سخت تر میشه و برای حل اونها مجبوریم دشواری بیشتری تحمل کنیم . بنابراین یکی از مهارتهایی که همه ما لازم داریم تا اول مشکلات خودمون و بعد جامعه رو کمی راحت تر حل کنیم مهارت حل مسئله است . الگوهای مهارت حل مسئله با بازی شطرنج همپوشانی زیادی دارند و از بسیاری جهات شبیه هم هستند . البته باباعلی اینا رو گفت تا کلاس رفتن من رو توجیه کنه ولی من صرفنظر از این صحبت ها (و یا شاید هم در راستای همین صحبت ها) این بازی رو دوست دارم و از سر و کله زدن و حل مسایلش یه جورایی لذت می برم . به نحوی که اگه باباعلی زودتر از من اتودهای شطرنجم رو حل کنه به احتمال زیاد با واکنش منفی من مواجه میشه ... به هیچ وجه دوست ندارم کسی کاری رو که من مسئولشم انجام بده . البته یه وقتایی کمی کمک و راهنمایی رو می پذیرم . کارنامه این ترم من هم اومد و راضی کننده هم بود . البته استادم اعتقاد داشت که چون من حداقل دو سال از بقیه بچه های کلاسمون کوچیکترم نتیجه خیلی خوبی گرفتم ... ولی از نظر من سن مطرح نیست . عذر میخوام که یه وقتایی وقتتون رو با کارنامه هام می گیرم . آخه می ترسم گم بشه اینه که مجبورم یه جایی مستند نگهشون دارم و کجا بهتر از وبلاگ خودم . عکس بالایی مربوط به امروزه و چون بلافاصله بعد از مدرسه رفتیم کلاس حسابی خسته افتادم تو عکس . (گرچه طبق معمول وسط دو نیمه دوپینگ هم کردم)

Like him for who he is

خب ... همونطور که گفتم یکشنبه امتحان پایان ترم زبان داشتم و بعد از کمی صرف وقت و تمرین ، این ترم رو هم مثل دو ترم گذشته Excellent شدم و با حداکثر امتیاز به پایان بردم . این رو ثبت می کنم تا در آینده یادم باشه کسب بهترین رتبه ها هیچوقت بدون زحمت به دست نمیاد . و اما بعد از اینکه کارنامه رو به باباعلی دادم اون کلی خوشحال شد . منو بغل کرد و با رفتار و جملات مثبتش من رو برای ادامه مسیر تشویق کرد . وقتی با ماشین تو راه خونه مامان بزرگ بودیم مکالمه زیر بینمون برقرار شد :

باباعلی : من خیلی تو رو دوست دارم !

من : به خاطر اینکه Excellent شدم دوستم داری ؟

باباعلی : نه ! من همیشه تو رو دوست دارم . چه امتیازهات بالا باشه و چه پایین . ولی وقتی بهترین میشی یا امتیاز بالایی کسب می کنی ، من خیلی خیلی خوشحال میشم . هیچوقت فکر نکن دوست داشتن من با امتیازهای تو کم و زیاد میشه ... OK ؟

من(با خیالی راحت تر از قبل) : باشه !

------------------------------------------

نکته : اینکه شما بچه تون رو دوست دارید یا نه یکی از مهمترین موضوعاتیه که اون همیشه بهش فکر می کنه . این قضیه اینقدر مهمه که تردید در اون میتونه حتی تمرکز کودک رو در کارهاش به هم بزنه و با استرسی که بهش میده ترمزی باشه برای دستیابی به موفقیت در کارهاش . پس هر جور که میتونید این اطمینان رو بهش بدید که :

- شما اون رو تحت هر شرایطی دوست دارید .

- کارهای مثبت اون شما رو خوشحال و کارهای منفی اون شما رو ناراحت می کنه (و حتمن خوشحالی و ناراحتیتون رو بهش نشون بدید) ولی بین خوشحالی و یا ناراحتی شما و میزان دوست داشتنتون رابطه مستقیمی وجود نداره . به این ترتیب اون با اطمینان از دوستی شما بیشتر سعی خواهد کرد شما رو خوشحال کنه تا ناراحت .

خودکرده را تدبیر نیست !

دو سه روزی که گذشت برای من روزهای پرفعالیتی بود . هم از نظر فیزیکی و هم از نظر ذهنی . از پنجشنبه بگم که جلسه ترم آخر کلاس موسیقیمون بود و باباعلی وقت گذاشت و اومد . ارمغان جون و شیوا جون-مربی هامون-اهمیت این ترم و برنامه هایی که باید تمرین می کردیم رو تشریح کردند و این مژده رو دادند که طی دو سه ماه آینده کلی جلسه و کنسرت و ... باید بریم (چون انتخاب ساز ظرف همین دو سه ماه آینده باید انجام بشه) کلاس که تموم شد طبق معمول یه سری به دکه روزنامه فروشی زدیم و من که همیشه هفته نامه "دوست" می خریدم تغییر ذایقه دادم و هفته نامه همشهری "بچه ها" رو انتخاب کردم که چون انتخاب خوبی بود معرفیش می کنیم . یه پیوست داشت که کلی اطلاعات روانشناسی کودک برای پدر و مادرها توش بود . یعنی اینکه تنها یه مجله برای بچه ها نبود و از این بابت یه جور نوآوری محسوب می شد .

بعد از ظهرش با باباعلی رفتیم بیرون و حسابی انرژی سوزوندیم

و از اونجا هم سری به باباشاهپور زدیم و تا جمعه پیشش موندیم و صورتش رو اصلاح کردیم . من هم هر از گاهی در راه رفتن کمکش می کردم و توی خونه با هم قدم می زدیم . البته مجبور بودم تمام وقت های دیگه ام رو به تمرین موسیقی و زبانم اختصاص بدم (فردا امتحان پایان ترم زبان دارم) در هر دو مورد هم برای عالی شدن یه سری اشکالاتی دارم که سخت برطرف میشه و باید کلی وقت بذارم و تمرین کنم .در اوقات فراغت هم برای اولین بار یه کارتون خشن دانلود کردیم و دیدم . باباعلی هر از گاهی برای انجام آزمایشاتش قوانین رو نقض میکنه که این نقض قوانین برای من بسیار دوست داشتنیه و موجب تقویت عشق و علاقه ام به اون میشه ... Transformers اسم کارتونی بود که دیدم .

در راه برگشت هم طبق معمول یاد حرف ها و سوالاتم افتادم و مکالمه های پیوسته ای بینمون برقرار بود که یه نمونه اش مکالمه زیر بود :

من : باباعلی ! من یه صحبتی با شما دارم !

باباعلی : بفرمایید .

من : من وسایل اصلاحم رو یه هفته به شما قرض دادم ولی شما اون رو کردید مال خودتون ! بعدش هم بخشیدید به باباشاهپور !

باباعلی : نه عزیزم . من وسایل خودم رو دادم به باباشاهپور و وسایل شما توی کمد خونه است .

من : اه ؟! خب پس من معذرت میخوام ... اشتباه شده !

و یه کم بعد : چرا رگ های دست و پامون سبز کمرنگه ولی رگ های چشم و صورتمون قرمزه ؟!

باباعلی : خب ببین ما تو تمام بدنمون رگ داریم ...

من : یعنی تو ابروهامون هم رگ داریم ؟!

باباعلی با خودش (باز من یه چیزی گفتم رفت سراغ استثناترین حالت ممکن و سریع یه سوتی ازم گرفت . خدا به داد معلمش برسه !)

(این سوال من باعث شد تمام آناتومی رگ شناسی بدن برای من تشریح بشه و کلی سوال و جواب دیگه بینمون رد و بدل بشه ... بعدش در خصوص آسیب پذیرترین اعضای بدن سوال داشتم که صحبت های مربوط به اونهم تا دم در خونه طول کشید و آسیب پذیرترین اعضا به ترتیب اولویت و نحوه آسیب رسیدن به اونها تشریح شد)

در هر صورت سوال و جواب هامون بدون مشکل انجام شد و مثل دفعه قبل دیگه باباعلی خروجی اتوبان رو اشتباهی نپیچید !

تمرین و رفع اشکال موسیقی و زبان ، امروز هم ادامه داشت و وسط روز هم با هم رفتیم پارک . گرچه سرعت باد زیاد بود و هوا خیلی سرد ولی به لطف همون بادی که وزید تونستیم هوای پاک تهران رو هم ببینیم و ازش استفاده کنیم . من هم سریع یه دوست به نام امیرعلی پیدا کردم و یکی دو ساعتی باهاش سرگرم بودم و باهم بازی کردیم . جالب بود که توی اون سرما جفتمون حسابی عرق کرده بودیم .

من و دوستم امیرعلی در حال فرار از دست باباعلی و دوربینش ! آخه ما یه بازی داریم به نام "فرار از دوربین" ! که طی اون ما باید سعی کنیم اجازه ندیم باباعلی ازمون عکس بگیره !...

باباعلی فکر می کنه من امروز رکورد حرف زدن و ورجه وورجه کردن یه بچه پنج-شش ساله رو زده باشم و همینجور سرانگشتی میگه هفت هشت هزار کلمه رو حرف زدم ... مکالمه هامون هم جالب و خنده دار بود که یکی رو به عنوان نمونه تعریف می کنم . وقتی رفتیم خونه ، اون برام بستنی ریخت و داد بهم منم رفتم وسط سالن رو زمین نشستم و :

من : بیا بستنی بیخور(یه جور لهجه مسخره است برای خنده)

باباعلی : نه ... تو بیخور من نمی خیرم !

من : بیا دیگه ! بیا تو هم بیخور !

باباعلی : نه عزیزم تو بیخور !

اینجا بود که من جدی شدم (با لبخند و کمی خجالت) : خودتو اینقد لوس نکن برای من دیگه ! هرچی میگم بیا بخور همش میگه من نمی خورم ! خیلی سخته یه قاشق بیاری با هم یه کم بستنی بخوریم ؟!

و اون بالاخره مجبور شد یه قاشق بیاره و در حالی که نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره به من ملحق بشه . تازه با خودش می گفت : خودکرده را تدبیر نیست ! گرچه من این صحبت ذهنش رو شنیدم ولی معنیش رو نفهمیدم ! ... و این فقط یه نمونه از مکالمه امروزمون بود ... من تمام امروز رو یه ریز حرف زدم و خندیدیم .

سعید(قسمت دوم)

دوم ابتدایی

تجربه ی یک سال، باعث شده بود اعتماد به نفس لازم برای اطمینان از اول بودن رو داشته باشم. اما با توجه به روحیه ای که داشتم قطعا فقط این قضیه راضی ام نمی کرد. از اتفاق های تاثیر گذار سال دوم ابتدایی می خوام به چند مورد مهم اشاره کنم.

معلم سال دوم ابتدایی من شخصی به شدت عصبی بود که تنبیهات سنگین بدنی هم جزو اصول کارش بود . یادمه یک بار دوستم بهروز که تکالیفشو آماده نکرده بود رو طوری به باد کتک گرفت که شاید اگر فیلمبرداری شده بود می شد بدون جلوه های ویژه برای صحنه هایی از فیلم نبرد گلادیاتورها ازش استفاده کرد!  باید اعتراف کنم اصلا دلم به حال بهروز نسوخت! نمی دونم چرا، ولی واقعیتش نسوخت.

شاید الان انتظار یه مشت اتفاق با تاثیرات به شدت منفی داشته باشید ولی دقیقا برعکسه. قطعا در دوران ابتدایی مهمترین جهش های من در همین سال اتفاق افتاد. برعکس اینکه معلمم عصبی بود و به شدت اهل حرف های نه چندان مودبانه و تنبیهات بدنی، ولی حتی یک بار هم با من بد صحبت نکرد، حتی می تونم ادعا کنم هیچ وقت بی لبخند با من صحبت نکرد، اما چی شد که انقدر انعطاف در اون ایجاد شد؟ این موضوع بر می گرده به روزهای اول، من سعی وافری داشتم که نه تنها تکالیفی که می دادنو انجام بدم بلکه حتما از کلاس جلو بیفتم، کار به جایی رسید که من در ماه سوم سال تحصیلی – کمی مونده به امتحانات ثلث اول- به معلم گفتم حاضرم ضعیف ترین دانش آموز کلاس رو برای امتحان آماده کنم. اون با گفتن اینکه، "وقتتو برای این ...ها تلف نکن" خواست منو ازین کار بر حذر داره. ولی یه اشتیاق عجیبی داشتم این چالشو تجربه کنم، چالشی که عادتش هنوزم در وجودم هست، اصلا شاید همین تجربه باعث شد یه مقدار تو ارائه ی کارهام – مثلا ارایه گزارش اول پروژه ام که همین چند روز پیش بود- بتونم اینقدر اعتماد به نفس داشته باشم و مفاهیم توی ذهنم رو به خوبی انتقال بدم.

به هر حال معلمم این پیشنهاد رو با اطمینانی که از تلف کردن وقتم داشت قبول کرد . من یکی از بچه های کلاس که تقریبا هر بار نمره های بسیار نزدیک به صفر می گرفت رو انتخاب کردم، مطمئنم نصف موفقیت های تحصیلی رو مدیون همین حرکت و تصمیمم هستم. کار کردن با مسعود (همون شاگرد) اوایل سختی های زیادی داشت خصوصا که علاقه ای هم نشون نمی داد و همش حرف از عدم علاقه اش به درس می زد. اما با استفاده از محرک هایی از جمله تعریف داستان آدم های تحصیلکرده  تنور اشتیاقش رو-هرچند موقت-گرم نگه داشتم تا پایان ثلث اول، هفته ای 4 روز باهاش کار می کردم. اون موقع خیلی قشنگ به تفاوت در استعداد ها و گیرایی ها پی بردم، یادمه همیشه متنفر بودم از جمله هایی که مامان بعضی بچه ها می گفتن که "فلانی ذهنش خوبه ها ! حیف که نمی خونه همین یه ذره که می خونه فلان نمره رو می گیره ببین دیگه بخونه چی میشه!". به نظرم این کار درست مثل گرفتن یه تبرو زدن ریشه های اون فرزنده، فارغ از اینکه این جمله از لحاظ علمی هم بطور کامل غلطه به نظرم باور های اشتباه و تصور غلط رو در خود اون بچه هم به وجود میاره. کم نیستن دوستایی که همیشه تعریف و تمجید از بابا مامان ها میشنیدن و با اینکه واقعا هم استعداد داشتند الان سرنوشتهای خیلی جالبی ندارند. به این ایمان دارم که تعریف 100 درصد از بچه بزرگترین خیانت در حق اونه خصوصا اگه این تعریف جلوی بقیه باشه. ولی اگه دیگران جلوی پدر و مادر از بچه تعریف کنن این عین انگیزش و تولید نیروی پیش برنده است.

دوست دارم اینو هم به عنوان یه یادآوری عنوان کنم که حمایت از کودک رو فقط در لباس همیشه در قبال دیگران حق رو به اون دادن و یا تمجید های بی اساس نباید دید، گاهی حمایت در لباس انتقاد و حتی قهر ظاهر میشه، چون ما دو نوع زیاده روی داریم، یکی رفتارهای قهری توام با تحقیر که کاملا منسوخه، دیگری که از اون هم بدتره و متاسفانه الان خیلی متداوله حمایت بی دلیل ، همه جانبه و بی پایه است که هر دوی این روش ها مضر هستند و حتی اطمینان دارم دومی خطرناک تر از اولی چون در زیر پوست شخصیتی حرکت می کنه.

فکر کردن من درباره روش های آموزشم به مسعود و تلاشی که در فهموندن مطالب داشتم باعث شد خودم یه لذت عجیبی از این کار ببرم. داشتم می فهمیدم که واقعا تو یاد دادن یاد دهنده بیشتر از یاد گیرنده یاد می گیره. من از این روش خصوصا در دبیرستان و حتی الان هم استفاده می کنم. اتفاقی یا با تدبیر به هر حال این روش باعث بهبود تفهیم مطالب در خودم شده بود. یادمه چند سال پیش برای یکی از آشناها مطلبی رو درس داده بودم و ازش به عنوان امتحان یادگیری خواستم همون مطلب رو به مادرش یاد بده و قرار گذاشتم که از مادرش امتحان خواهم گرفت و اگه مامان 10 بشه یعنی تو ++20 هستی. هر چند که اون نتونست این کارو بکنه و با گریه از مادرش خواسته بود که من اینجوری امتحانش نکنم ولی به نظرم اگه همون موقع این چالش رو تجربه می کرد الان سرنوشتش خیلی بهتر از الان بود!

به هر حال با هر سختی و مشکلی که بود این مدت گذشت. زمان امتحانات فرا رسید . من مثل همیشه فصل امتحانات زیاد درس نمی خوندم و اعتماد به نفس کافی داشتم اتفاقا در فصل امتحانات مطالب دیگه رو میخوندم . مثلا اگه امتحان از فصل دو کتاب بود بود بیشتر به فصل سه نگاه می کردم. این کار خودم رو گول می زد که یعنی فصل قبل برام کاملا نهادینه شده.

بیشتر فکر و ذکرم متوجه مسعود بود باهاش ارتباط داشتم و پیگیری می کردم. نتایج امتحانات مشخص شد و مسعود 11 گرفت، نمیشه گفت عالی اما پیشرفته قابل توجهی بود این اتفاق اعتماد قابل توجهی در معلمم به وجود آورد تا جایی که دست منو به شدت باز گذاشت. هر چند بعضی امتیاز ها عادلانه نبود ولی من اونارو حق خودم می دونستم. مثلا از اون تاریخ معلمم مسئولیت تصحیح برگه هارو داد به من، مال خودمو تصحیح می کرد و بقیه برگه هارو می داد دست من که تصحیح کنم. احساس غرور عجیبی از این امتیاز داشتم اون دوران در آسمان ها سیر می کرد. با دقت زیادی این کار رو انجام می دادم، اواخر حتی مسئولیت طرح سوال و تصحیح رو هم به من واگذار کردن و با گرفتن امتحانای جداگانه خودمو محک می زدن، شاید همین اتفاق ها در من بذر حس اشتیاق به بیشتر بودن، متفاوت بودن و بهتر بودن رو داشت  می کاشت بذری که قطعا الان درخت تنومندی شده که دین زیادی بهش دارم هر چند بعضی جاهای زندگیم باید کنترلش هم می کردم.

آقای معلم دوم ابتدایی برخلاف تنفر و ترسی که همه ی بچه ها ازش داشتن مسیر زندگی من رو تغییرات اساسی داد هنوز هم از ایشون بابت این جهش متشکرم. آیا این جور اتفاق ها برای من شانسی بود؟ فکر نمی کنم. آیا اگر کس دیگه ای همین کارهارو می کرد می تونست اینجوری باشه؟ بازم فکر نمی کنم. هر کسی باید راه و ایده ی خودشو داشته باشه، مسیری رو طی کردن کپی کردن تصمیمات نیست، یاد گرفتن چه جوری تصمیم گرفتنه.

با عذر خواهی از طولانی شدن مطلب، دوست دارم به چند تا چیز کوچیک دیگه هم اشاره کنم، ما کلاس دوم ابتدایی در مسابقات فوتبال مدرسه، موفق شدیم سوم بشیم یعنی کلاس سوم رو بردیم، اهمیت این موضوع رو در سال سوم خواهم گفت. من در 5 سال ابتدایی با پسر مدیر مدرسه هم کلاس بودم و چالش های جدی سر این ماجرا برام پیش اومد، از تلاش های مدیر برای تضعیف من و جلو زدن پسرشون تا چیزای دیگه. مدرسه ما اول سال تحصیلی به بچه های شاگرد اول ، دوم و سوم سال قبل جایزه می داد. از کلاس پنجم شروع کردن، شاگرد اول، دوم و سوم رو صدا می زدن و به ترتیب یه کیف، یه بسته مداد رنگی و یه جامدادی می دادن. به کلاس اول که رسید اول شاگرد سوم رو خوندن ! (پسر مدیر) بعد شاگرد دوم (میکائیل) و بعد اول رو. جایزه ی منم دادن به پسر مدیر و به من یک جامدادی دادن. این موضوع به شدت عصبی ام کرد. ولی هیچ اعتراضی نکردم، فقط وقتی رفتم بالا با معلم ها دست دادم ولی با مدیر دست ندادم (این حرکتم بچگانه بود و غلط) فردای اون روز همه از جایزه من صحبت می کردن و بهم تیکه مینداختن که یارو اول شده بهش جایزه ی سوم رو دادن، پسر مدیر هم با بادی که به سینه مینداخت حرف از نفوذش می زد و این که اگه اراده کنه حتی می تونه منو مدرسه راه نده! بابام در قبال این موضوع بهم گفت مهم نیست جایزه ات چیه، مهم اینه که جایزه ات بابت چیه، تو بابت اول بودنت اینو گرفتی و این مهمه. بعد از ظهر همون روز هم منو برد و خواست یک کیف  برام بخره به بابام گفتم نه، کیف نمی خوام. بابام با اصرار می گفت بگیرم بهتره چون برای سال تحصیلی جدید کیف نگرفتم (راستش برای سال تحصیلی و جایزه اش حساب کرده بودم) گفتم بابا می خوام دیگه هیچ وقت کیف نخرم، تا روزی که یک کیف جایزه بگیرم. بابام از این اخلاقم همیشه خوشش می اومد و در نهایت گفت باشه.

من کتابام رو دستم می گرفتم و می رفتم مدرسه، اعتراف می کنم زمستونا خیلی سخت بودو دستم یخ می زد، ولی دوست داشتم سر حرفم باشم. هرگز نمی خواستم از راهی غیر از راهی که باید کیف به دستم می رسید به دستم برسه. سال دوم برای من مملو بود از گم کردن مداد ها ، پاک کن ها و بقیه وسایلم، ولی در قبالش چیز هایی پیدا کردم که هنوزم تو جیبم دارمشون. مثل ایمان به هدف.

سری که درد نمی کنه ...

به نظر میاد کلاس ها کمی خسته ات می کنه !

بله . الان که حسابی خسته ام . بریم بخوابیم ؟!

بریم . میگم اگه یه وقت احساس کردی زیاد خسته میشی ...

میخوای بگی فکر کنم و یکی از کلاس هام رو حذف کنم نه ؟!

آره . زیاد تکرارش کردم حفظ شدی ؟!

خب بذار فکر کنم بهت میگم ... و در حالی که رو تخت از این پهلو به اون پهلو می شدم ادامه دادم :

خب فکرامو کردم ... مدرسه رو حذف می کنیم !!!!!

مدرسه رو ؟! مگه مشکلی باهاش داری ؟!

نه !!! ولی تو گفتی به حذف یکی از کلاس هام فکر کنم . منم دیدم کلاس هام رو بیشتر از مدرسه ام دوست دارم .

خب ... عزیزم مدرسه رو نمیشه حذف کرد . حالا حالا ها باید بری .

یعنی هزار سال ؟!

نه حداقل حدود هفده هجده سال .

خب باشه میرم ! ولی دوست ندارم هیچکدوم از کلاس ها رو حذف کنم .

لطف فرمودید ... و با خودش : از قدیم می گفتند سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندند ! حالا تو هی گوش نکن !

این اواخر به دلیل امتحانات مامان شیدا ، من و باباعلی زیاد تنها میشیم و حداقل سه روز در هفته کل کارهای من (رسوندن به مدرسه و برگردوندن به خونه و بردن سر کلاس بعد از ظهر و تهیه دوپینگ برای بین کلاس ها و کمک در انجام تکالیف همه کلاس ها و کتاب خوندن قبل از خواب و ...)با اونه . من مشکلی ندارم و زندگی عادیم رو می گذرونم ولی به نظر میاد خودش کم آورده و همین نگرانش کرده که نکنه من هم همینقدر خسته میشم ...

راستی خیلی وقته باباعلی میخواد یه پست هم راجع به بازی های کامپیوتری و به طور کلی تاثیر و فواید کامپیوتر در زندگی بچه ها آماده کنه ولی وقت نمیشه . برای اون دسته از والدینی که ذائقه بچه هاشون رو از قبل با بازی های بالای ۱۸ سال (بیشتر بازی های کنسول های بازی مثل پلی استیشن و ... بالای ۱۸ سال هستند) داغون نکردند یه بازی آموزشی مفید معرفی می کنم که این روزها حسابی مشغولم کرده و البته خودش دلیلی هم هست برای موفقیت بیشتر در کلاس های زبانم :

 شامل ۴ سی دی که هر کدوم از این سی دی ها با یه سری بازی ، رنگ آمیزی ، گوش کردن به داستان و چیدن عکس های مربوط به اون با ترتیب صحیح ، امکان ساخت کتاب های مصور و نوشتن داستان ، آموزش حیوان خانگی توسط کودک و ... امتیازاتی به کودک میده و بازی های جدیدی رو براش باز می کنه .

سعید(قسمت اول)

پیشاپیش از اینکه این پست طولانی میشه عذرخواهی می کنم .استفاده از تجارب دیگران و نگاه به مسیری که اشخاص موفق و پیشتاز برای موفق شدن در کارهاشون از اون استفاده کردند امریه که در کشور ما کمتر بهش توجه میشه . حال آنکه این امر در جوامع پیشرفته اینقدر مهمه که در تمامی زمینه ها از نظامی گرفته تا صنعتی و پزشکی مورد استفاده مستقیم قرار می گیره .  ... جالب اینکه این امر در بسیاری از جانوران و حیوانات هم دیده میشه . هنگام بهار ، خرس های قطبی در قطب شمال به جستجو برای یافتن جفت می پردازند و در این راه از حس بویاییشون استفاده می کنند . در مسیر جستجو گاه اتفاق میفته که در نقطه ای ، با جفتشون که چند صدمتر جلوتر از اونها حرکت می کنه و هنوز نمی بیننش هم مسیر بشن . جالب اینجا است که در اینگونه مواقع خرس نر درست و دقیق پاش رو در جای پاهایی که بر روی برف باقی مانده می گذاره . حتی یک قدمش رو هم در خارج از جای پاهای آماده نمی گذاره . میدونین چرا ؟ چون قدم زدن بر روی برف نکوبیده سخته و اون دوست نداره انرژیش به هدر بره ...

 به دلیل عدم گرایش به نوشتن در اغلب موارد ما در ایران مستندات مشخص و مکتوبی از شرح زندگی افراد موفق و انگیزه های اونها برای تلاش و کوشش موثر نداریم . حال آنکه از نظر نگارنده توجه و دقت به این ریزه کاری ها... نه تنها برای خود ما بلکه بیش از اون برای بچه هایی که زیر نظر ما در حال تعلیم و تربیت هستند میتونه بسیار موثر باشه . همیشه دوست داشتم از مسیر موفقیت افراد موفق و ریزه کاری هاشون سر در بیارم . اون اتفاق های کوچک و به ظاهر پیش پا افتاده و کم اهمیتی که توی زندگیشون منجر به ایجاد جرقه های تعیین کننده سرنوشتشون میشه و شخصیتشون رو شکل میده . متاسفانه در زندگینامه هایی که گاه و بیگاه از اشخاص معروف منتشر میشه هم نمیتونید چیز زیادی از دوران شکل گیری شخصیتشون یعنی دوران خردسالی و کودکی پیدا کنید . از سعید تشکر می کنم که با وجودی که از ایران رفته و سخت مشغول کارهاشه ، وقت گذاشت و خاطراتش رو برامون فرستاد و آرزو می کنم همچون روزهای گذشته زندگیش همیشه موفق و پیشتاز باشه . این بخش مربوط به اولین سال تحصیل سعیده و در آینده هر چند وقت یکبار سال و دوره ای جدید از زندگی سعید رو بررسی می کنیم . مطمئنم که برای ما درس های زیادی خواهد داشت .

سعید

در خانواده ما وقتی صحبت از موفقیت علمی ، استعداد و پشتکار میشه همه به یاد سعید می افتند .... سعید مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد رو در دانشگاه صنعتی شریف با بالاترین رتبه ها گذرونده و حالا برای ادامه ی تحصیل در مقطع دکترا عازم قاره آمریکا شده، تا به صورت Dual degree  در کانادا و همینطور آمریکا تحصیل کنه. البته هر دوی اونها بهترین دانشگاه های کشورشون در رشته مهندسی نفت هستند و سعید برای مقطع دکترا بورسیه تحصیلی گرفته و جهت تحصیل همزمان در هر دو دانشگاه عازم این کشورها شده. در این دانشگاه ها قراره روی روش های نوین ازدیاد برداشت نفت کار بشه و دو استادی که قراره باهاشون کار کنه (در دانشگاه آلبرتا کانادا و استنفورد آمریکا) خودشون شاگرد و استاد سابق هستن. این تحصیل به صورت Full fund توسط اونا بورسیه شده و شرایط قابل توجهی داره.

همین پاراگراف بالا شاید آرزوی هزاران دانش آموز و دانشجویی باشه که در کشورمون در حال تحصیل هستند . ما اطمینان داریم از سعید و موفقیت هاش در آینده بیشتر خواهیم شنید . این بود که به عنوان یک نمونه معاصر و همچنین یکی از اقواممون که دسترسی به اطلاعات زندگیش برامون آسونتر بود بهش رجوع کردیم و خواستیم تا قبل از اینکه ایران رو برای مدتی طولانی و یا برای همیشه ترک کنه از ریزه کاری های دوران زندگیش برامون بگه تا بدونیم راز موفقیتش چی بوده . ضمن تشکر از ایشون در همکاری برای انتشار این مطلب نظرتون رو به داستان زندگی سعید جلب می کنم :

من سعید هستم و بیست و پنج سالمه . دوران ابتدایی و راهنمایی رو در روستای کوچیک خودمون که فاصله زیادی هم تا پایتخت داره گذروندم . دورانی بود که قاعدتا شاگرد اول شدن یا جایزه های متعدد گرفتن اصلا کار خارق العاده ای به شمار نمی رفت. البته من نوشتن رو در 5 سالگی و خوندن رو هم در 5 سالگی با تمرین خوندن روزنامه هایی که بابام می خرید یاد گرفتم. یادمه اون موقع از خوندن 3 خط روزنامه هم آنقدر ذوق می کردم که هنوزم که هنوزه دقیقا یادمه چه ها خوندم. طبیعتا فضای روستاهای اون موقع فضایی نبود که بشه به امکانات آموزشی یا پرورش خلاقیت و مسائل مدرن امروزی دست پیدا کرد. حتی میشه یه جورایی گفت تقریبا غیر ممکن بود. دوران ابتدایی ماجراهایی که به صورت بلند مدت روی من تاثیر بذارن کم نداشت. نمی دونم به درد بخوره یا نه ولی شاید بد نیست به بعضیاش اشاره کنم.

نکته جالبی که در دوران ابتدایی من وجود داشت تجربه ی چهار نوع معلم با چهار تیپ شخصیت کاملا متفاوت بود که تاثیرات عمیقی (منفی یا مثبت) روی من گذاشتند. (4 تا چون معلم سوم و پنجم ابتدایی من یه نفر بود)

اول ابتدایی

آموزش برای من چیز شگفت انگیزی بود . تجربه هایی که خیلی احساس بیگانگی با اون ها نمی کردم. چون قبلا در یک مقیاس دیگه تجربه اش کرده بودم  ولو به تنهایی. واقعا از مدرسه رفتن لذت می بردم شاید دلیلش یاد گرفتن بود . باید اعتراف کنم من همیشه عاشق یاد گرفتن بودم. این یاد گرفتن می تونست نحوه ی بستن بند کفشم باشه تا روش بستن پیچ یا حتی روش صحیح درو کردن علف و یونجه برای گاوها. من علاقه ی عجیبی برای ایجاد روش های نو در هر چیزی داشتم البته اول دوست داشتم حتما اصول رو یاد بگیرم، مثلا حتی در مورد درو کردن علف ها بعد از اینکه نحوه ی صحیحش رو یاد می گرفتم فکر کردن به نحوه ی بهتر و بهینه کردن این فعل تبدیل به یه چالشی می شد که شاید روز ها و شب ها بهش فکر  می کردم. می تونم رد این نوع احساسمو تا همین الان و حتی تز هایی که انتخاب می کنم، روش هایی که برای حل مساله (یکی از موضوعات واقعا مهم در پرورش) پیش می گیرم و در خود زندگی اجتماعی ام هم  پیدا کنم.

حالا به این ویژگی حس برتری طلبی پسری رو اضافه کنید که حتی باخت در یک بازی ساده رو هم تحمل نمی کرد و این حس برتری طلبی باعث شده بود یا وارد کاری نشه یا اگه بشه بهترین باشه. این دوتا حس من رو در کلاس تبدیل به کسی کرده بود که در همون روز های اول هم برای نشون دادن خودم تمام تلاشمو بکنم. قطعا شنیدن جمله هایی  مثل این که – آفرین معلومه خوندی- ، - ببینید سعید بلده آفرین- و جمله های تشویقی این چنینی به شدت روی من تاثیر گذار بود و انگیزه من رو برای دوباره شنیدن اون ها چندین برابر می کرد، یه جورایی این جمله ها شده بود جایزه ای که من در مقابل سعی در بهتر بودن می کردم.

این دوران شیرین بعد از دو ماه دچار دگرگونی شد، روزی که من کتاب فارسیم رو تو خونه جا گذاشته بودم و معلم که متوجه این موضوع شده بود من رو بی نظم خطاب کرد، شاید این کلمه الان خیلی ساده باشه و بی اهمیت اما انقدر به من فشار روانی وارد کرد که با گریه از کلاس خارج شدم و مستقیم راهی خونه شدم. البته کسی که با تشویق ها اونقدر خوشحال می شد، قابل پیش بینی بود که با این نوع تنبیه حتی واژه ای انقد به هم بریزه. همین الان مطمئنم کار اون معلم اشتباه بود، 15 سال بعد به اون معلم همین ماجرا رو یادآوری کردم ولی حتی یادش هم نمی اومد، یه جورایی میشه گفت نباید مهم نبودن یه مساله از نظر خودتون رو به مهم نبودن اون مساله از دیدگاه دیگران هم گسترش بدین. به نظرم گاهی پرسیدن اتفاقات مهم و تاثیر گذار از کودک باعث میشه با دنیای ذهنی اون بیشتر و البته بهتر و موثرتر ارتباط برقرار کرد.

من به خونه رسیدم و مادرم پذیرای گریه های من بود. اون که از زود اومدن پسری که عاشق مدرسه بود تعجب کرده بود از من جویای ماجرا شد. من که با هق هق و تنفر عجیبی – بی اون که حتی یه ذره خودم رو هم مقصر بدونم که در واقع مقصر اصلی بودم- از ماجرا برای مادرم می گفتم، مادرم بی اون که بخواد برای کسی دادگاهی به پا کنه و مقصری پیدا کنه، حرفی به من زد که هنوزم که هنوزه تو گوشمه. مادرم برگشت به من گفت که ما یه سری آدم های موفق داریم که آدم های منظمی بودن و نظمشون باعث به اینجا رسیدن شده و یه سری آدم موفق دیگه داریم که بی نظم هستند و من فکر می کنم همین بی نظمی الهام بخش موفقیتهاشون بوده. نظم داشتن تو کارها خیلی خوبه ولی لزوما آدم های موفق حتما منظم نیستن. گفت سعی کن ازین به بعد بیشتر دقت کنی ولی این موضوع هم اصلا ناراحتت نکنه.

فارغ ازینکه اون حرف مامانم درست بود یا غلط من رو از این رو به اون رو کرد. باعث شد یه استنباط استقرایی از این جور حرفا در من شکل بگیره که هر حرفی منو نتونه انقد به هم بریزه. مامانم تحصیلات ابتدایی داشت ولی مرور کارنامه هاش نشون می داد واقعا مستعد بوده و چون امکان ادامه تحصیل برای خانوم ها در فضای اون موقع روستامون وجود نداشته نتونسته ادامه بده.

به هر حال من همون لحظه برگشتم به کلاس، سر زنگ های بعدی نشستم و می تونید چهره ی بچه ای رو که با اخم خاصی می خواد از عزمی که برای اثبات خودش به معلم جزم کرده پرده برداری کنه رو تصور کنید. تو مقاطع بعدی ماجرا هایی رو خواهم گفت که در موقعیت های مشابه به جای دست کشیدن، غصه خوردن و ... چه جوری به سمت مبارزه کشیده می شدم که همین باعث ایجاد خیلی از نقاط برجسته ی زندگی دانشگاهی من شد. ولی تا همین جا داشته باشید که در این واقعه این احساس رو مادرم با اون جملاتش به صورت غیر مستقیم القا کرد، این که به دنبال مقصر – من یا معلم- نگشت و کسی رو محاکمه نکرد به نظرم بهترین قسمت کارش بود، معمولا در این جور مواقع رفتارهای دیگه ای از بقیه می دیدم، دقیقا یادمه وقتی پسر دایی ام توسط معلمی تنبیه شد، مادرش جلوی همون پسر – می دونم صرفا از روی علاقه و محبت- فقط قربون صدقه ی پسرش می رفت و لعن و نفرین روانه ی معلم نگون بخت! می کرد. یا پدر یکی از دوستام که نشنیده حتی همیشه در همه ی ماجراها پسرش رو مقصر می دونست و با صفاتی چون عجول، بی فکر، بی ملاحظه و این دست ویژگی ها پسرش رو مقصر می دونست. من این فرق رو در رفتار مادرم با تمام وجود درک می کردم.

این ماجرا باعث شد اگر قبلا تلاشی برای بهترین بودن می کردم حالا چندین برابرش کنم. همین من رو به سمت پیشی گرفتن از کلاس کشوند، اولین تجربه درس های بعدی کلاس رو زودتر از موعدش  خوندن . نمیشه گفت این کار حتما درست یا حتما غلطه، به نظرم فقط به طور قطع میشه گفت یه سعی در جهت پیشرفته . این راهی بود که من با تمام وجود و از طرقی که گفتم بهش رسیده بودم و میخواستم انجامش بدم نه اینکه به من دیکته شده باشه .

در این سال من یک رقیب کاملا جدی برای کسب عنوان اول داشتم. چالش مبارزه برای کسب عنوانی که برای فقط یک نفر بود یعنی شاگرد اول شدن برام هیجان انگیز بود. اتفاق دیگه ای که در این سال در این رقابت روی من تاثیر عمده ای گذاشت یکی از حرف های پدرم بود.

من عضو تیم فوتبال کلاس هم بودم و در پست دروازه بان بازی می کردم، کاپیتان تیم بودم و مهره ی مهمی هم تلقی می شدم. یادمه یه روز بعد از تمرین که اومدم خونه و پدرم کما فی السابق از روزی که گذشت پرسید من از توپ هایی که مهار کردم گفتم و با هیجان خاصی فریم به فریم تمرین رو تشریح می کردم (من تا قبل از همین ورود به دانشگاه همه ی روزم رو برای مادرم و یا پدر و یا هر دو با تمام جزئیات تعریف می کردم این کار باعث می شد طوری وقایع مرور شن که خودم متوجه ابعاد جدیدی بشم) پدرم گفت چرا دروازه بان؟ گفتم این پست رو دوست دارم، بابا گفت چرا سعی نمی کنی فوروارد بازی کنی؟ گفتم چه فرقی می کنه بهترین بهترینه. گفت ولی همه همیشه گلزن ها رو یادشون می مونه اگه بازی صفر صفر شه هم کسی نمی گه فلانی انقدر توپ گرفت ولی اگه 10 به 1 هم ببازی میگن حالا گلشو کی زد؟

این حرف فکر منو مشغول کرد، من به یه خونه ی درختی که منو داداشم بالای درخت توت کنار خونمون ساخته بودیم رفتم و ساعت های متمادی به این حرف بابام فکر کردم. داشتم با یه سری مفاهیم جدید آشنا می شدم. معروف شدن، اسمتو گفتن، همه در باره ی تو صحبت کردن و محبوب شدن، می شه گفت اینا انگار مثل سوخت برای ماشین انگیزش من کار می کردن، من یه نوع جایزه ی دیگه پیدا کرده بودم. فقط تشویق معلم نبود من می تونستم یک جمع بزرگ تر که می تونه فامیل باشه یا حتی روستامون رو هم به تشویق وادارم. این کار احتیاج به کارای بزرگ تر داشت. بله من باید می رفتم جلو، نه فقط تو تیم فوتبال من تصمیم گرفتم یه جاهای دیگه هم فوروارد باشم.

انقدر انگیزه در من موج می زد که بتونم به هر ترتیبی میکائیل رو پشت سر بذارم، احساس جلوتر بودن از میکائیل و همه ی بچه ها در امتحانات ثلث اول، دوم و سوم منو برای کارای بیشتر قلقلک می داد. احساسی که مقدمات کارای متفاوتی رو در سال های بعد مهیا کرد .

گزارش هفته

خب اگه بخوام یه گزارش خلاصه داشته باشم باید بگم در هفته گذشته کلاس های درس و فوق برنامه همچنان برقراره و حسابی مشغولیم . هر ازگاهی عکس هایی از کلاسمون میره روی سایت مدرسه که باباعلی سریع برای وبلاگ شکارش میکنه . عکس پایینی (که من دستم تا مچ توی دهنمه) مربوط به کلاس اریگامی و عکس بعدیش هم مربوط به آدم برفی سفالیه که تو کلاس سفالگریمون درست کردیم . البته این جریان سفالگری رو از وقتی رفتم مهد هم داشتیم و انگاری حالا حالاها ادامه داره منتهاش باباعلی نمی دونه آخر کار یه دونه لیوان سفالی درست و حسابی هم ازش در بیاد یا نه...خدا میدونه !.... عکس آخری هم که توش باباعلی اون آخر واساده و تفنگش رو نشونه گرفته سمت ما مربوط به یکی از روزهای بارونی هفته گذشته است که باباعلی و ۱۳ تا از همکارهاش به سرشون میزنه برن Paint Ball . بنابراین وقتی بنده سر کلاس بعد از ظهرم بودم ایشون زیر بارون داشتند هفت به هفت با همکاراشون تفنگ بازی می کردند ! جنگ رو با نتیجه هفت به چهار بردند و یه بلیط کارتینگ هم جایزه گرفتند . حالا قرار شد من یه روز باباعلی رو ببرم پیست کارتینگ ، همکارهاش هم تشریف بیارند تا از بلیطشون استفاده کنند ! حالا اینها کی میخوان بزرگ بشن من نمی دونم !

هوش اقتصادی

دیروز بعد از ظهر طبق معمول دوشنبه ها ، من و مامان شیدا برای شرکت در کلاس باله راهی آموزشگاه شدیم (حدود یک ماه دیگه یه نمایش خواهیم داشت و نفراتی که برای تیم نهایی انتخاب شدند مشخص میشن و من در صورت انتخاب شدن برای ادامه این راه تصمیم خواهم گرفت). از طرف مدرسه هم سمیناری در خصوص "هوش اقتصادی" برگزار شده بود که یکی باید می رفت . از اونجاییکه سخنران جلسه ، دکتر اسلامی از "موسسه شخصیت پردازی کودک" بود و باباعلی هم خیلی دوست داشت که پای صحبت های ایشون بشینه و از نظراتشون مطلع بشه فرصت رو غنیمت دونست و برای شرکت در سمینار اعلام آمادگی کرد .  پس سر راهمون ایشون رو رسوندیم به محل برگزاری سمینار و خودمون رفتیم دنبال کلاسمون...و باقی ماجرا از زبان باباعلی :

قرار بود سمینار در خصوص راهکارهای آموزش و افزایش هوش اقتصادی کودکان باشه ولی از دوساعت زمان سمینار ، یک ساعت و نیمش صرف مقدمات تربیت کودک و ذکر اشتباهات خانواده ها در این زمینه شد و تنها 15 دقیقه به مقوله هوش اقتصادی پرداخته شد ! می دونین چرا ؟ چون ما اینقدر در زمینه تربیت کودک حتی در همون مراحل مقدماتیش مشکل داریم که همین رفع اشتباهات تربیتیمون خودش باعث افزایش انواع هوش در بچه ها میشه ! سمینار با حضور اکثریت مادرها برگزار شد و تعداد انگشت شماری از پدرها هم همراه مادرها اومده بودند و تعداد انگشت شمارتری هم پدر تنها (دو یا سه نفر) که از طرف سخنران محترم و حضار مورد تشویق هم قرار گرفتند . از مطالب بالا که بگذریم با توجه به اینکه خودم هم طی سلسله مقاله هایی ، در حال انتقال تجربیاتم هستم و برای اینکه تداخل مبحث پیش نیاد کل سمینار رو که حاوی مطالب بسیار مفیدی هم هست به صورت یک متن چند صفحه ای آماده کردم که میتونین از لینک زیر دانلودش کنین و در زمان های بعدی مطالب خودمون رو پی خواهیم گرفت . البته این رو هم بگم که اطلاعاتی که دیروز توسط دکتر اسلامی ارائه شد با روش های خودم همسو بوده و این اتفاق نظر موجب خوشحالی بنده هم شد (از این جهت که تا به امروز اطلاعات درست بهتون دادم و این متن میتونه به تعدادی از سرفصل هایی که در نظر داشتم در آینده عنوان کنم هم اشاره ای داشته باشه)

سمینار هوش اقتصادی

آذر 90

خب مثل اینکه هر وقت مطالب جدی زیاد میشه بعضی از دوستان لطف دارند و دلشون برای روزمرگی های ما تنگ میشه . ازشون سپاسگزارم ولی از اونجاییکه باباعلی دوست داره روزمرگی های ما هم حتمن کمی بار آموزشی یا علمی به همراه داشته باشه  در ثبت همه وقایع سخت گیره و هر اتفاقی رو ثبت نمی کنه ولی به این نتیجه رسیده که بد نیست هر چند وقت یکبار یه پست گزارشی هم داشته باشیم . آذر ۹۰ هم هر جوری که بود گذشت و وارد زمستون شدیم . در آذرماه هم برنامه من مثل ماه های قبلش پر و پیمون بود و فقط غروب شنبه ها آزاد بودم ... یکشنبه و سه شنبه زبان همچنان ادامه داره و چهارشنبه شطرنج و دوشنبه و پنجشنبه هم برای باله و موسیقی میرم آموزشگاه ... اما عکسهایی که میبینید باز هم مربوط میشه به مدرسه مون :

۲۶ آذر اردوی آموزشی مرکز فراموز شکیب و برگزاری ۵ کارگاه احترام به : خود ، یادگیری ، اندیشه ، طبیعت ، و قانون

جشن شب یلدا در مدرسه

کلاس اریگامی و ساخت پنگوئن

همه چیز درباره موسیقی کودک (بخش اول)

از اولین روزهایی که هر روز وارد وب سایت آموزشگاه می شدم و سن پذیرش کودک رو برای آموزش موسیقی چک می کردم حدود سه سال می گذره . با توجه به اینکه پایان دوره ارف نزدیکه دیگه تقریبن می تونم تجربه ام رو در این زمینه هم به اشتراک بگذارم . پس با مقدمه ای کوتاه میریم سراغ نتایج آخرین تحقیقات در زمینه آثار موسیقی و در قسمت های بعدی به انتقال تجربیات خودم در این زمینه خواهم پرداخت :

بر خلاف تمام کارهای مثبتی که در موسیقی کشورمون تا به امروز انجام شده موسیقی در فرهنگ عوام ایران که آکنده از تابوهای مختلف قومی ، اجتماعی و مذهبیه همیشه یه جورایی تداعی کننده مطربی بوده به گونه ای که حتی امروز هم بسیاری از خانواده ها با ترس و بی علاقگی به ورود کودکشون به این مقوله نگاه می کنند . به عنوان کسی که از سنین خردسالی یک گوش دهنده (و نه نوازنده) حرفه ای موسیقی بودم همیشه وقتی به موسیقی و چگونگی نواختن اصولی یک ساز فکر می کردم به این نتیجه میرسیدم : کسی که قابلیت نواختن یک ساز رو به صورت اصولی و از روی نت ، به خصوص در هماهنگی با سایر نوازندگان یک ارکستر داره ، کار سخت دیگری نیست که توی زندگیش نتونه انجام بده ... امروزه تحقیقات در این زمینه روز به روز بیشتر داره این امر رو ثابت می کنه و هر روز تاثیر جدیدی از موسیقی بر روی عملکرد انسان ها کشف میشه ... تا جایی که همراه با این تحقیقات متدهایی هم ابداع میشه که سن شروع یادگیری موسیقی رو به ماه های ابتدایی زندگی تقلیل داده و بعید نیست تا چند وقت دیگه امر آموزش رسمی موسیقی به کودک به پیش از تولد هم کشیده بشه !(شاید هم این اتفاق افتاده و من خبر ندارم)

با توجه به زیاد بودن مطالب مرتبط و عدم امکان گردآوری همه اونها در یک صفحه در این زمینه چند صفحه فارسی و چند صفحه انگلیسی رو که ژیش از این مطالعه کردم و به نظرم مفید و آموزنده اومده برای مطالعه می گذارم تا تاثیر یادگیری موسیقی و روش های آموزش کودکان بیش از پیش برای دوستانی که به این مقوله علاقمند هستند روشن بشه :

موسیقی و هوش کودکان

آموزش موسیقی به کودکان 1

آموزش موسیقی به کودکان 2

Adolescents Involved With Music Do Better In School

Time Invested In Practicing Pays Off For Young Musicians, Research Shows

Childhood Music Lessons May Provide Lifelong Boost in Brain Functioning  

اما موسیقی چه تاثیری میتونه بر عملکرد مغز داشته باشه ؟ من در این زمینه تحقیقی سراغ ندارم که چگونگی این تاثیر رو به وضوح و با جزئیات نشون بده ولی فکر می کنم شما هر بخش از بدنتون رو که بیشتر مورد پرورش قرار بدید رشد بهتری خواهد داشت . مثل ورزشکاری که برای بخش های ضعیف تر بدنش برنامه ریزی مخصوص به خودش رو داره و اینقدر با وزنه و حرکات اصولی اون قسمت ها رو پرورش میده تا به شکل مطلوب خودش برسه ، این امر برای مغز هم میتونه صدق کنه . بر اساس نتایج تحقیقات در خصوص عدم تقارن مغز مشخص شده که هر نیمکره مغز بخشی از کارها رو به صورت تخصصی انجام میده و با نگاهی به وظایف هر نیمکره مشخص میشه که از همون ابتدای تولد کودک این نیمکره چپ اون هست که فعال تر میشه چون : اولین فعالیت های یادگیری کودک از قبیل زبان تکلم مستقیم توسط این بخش انجام میشه و بیشتر حافظه کودک و چیزی که به IQ معروفه نیز در همین بخش قرار گرفته . بنابراین در اکثر افراد نیمکره چپ فعالیت بیشتری داره و در نتیجه بیشتر هم پرورش پیدا می کنه . بنابراین نیمکره راست غیرفعال تر میمونه و از اونجاییکه در اکثر موارد والدین به هوش و IQ فرزندشون افتخار می کنند و حافظه بچه ها در یادآوری اسم ها و اشیا براشون اهمیت بیشتری داره ، از پرورش توانایی های مربوط به نیمکره راست یه جورایی غافل میشند . حال آنکه واژه خلاقیت-که این روزها زیاد هم طرفدار پیدا کرده-بیشتر مربوط به نیمکره راست مغز هست و یکی از بهترین راه های افزایش خلاقیت ، پرورش این بخش مغز از همون سنین کودکیه که ارتباطات مغزی در حال شکل گیری هستند . جالب اینکه چون عملکرد نیمکره های مغز به طور کامل جدا از هم نیست و بر همدیگر تاثیرگذار هم هستند پرورش نیمکره راست  موجب بهبود در عملکرد نیمکره چپ و در نتیجه افزایش هوش و IQ هم خواهد شد . البته تحقیقات در خصوص تاثیر مستقیم موسیقی بر IQ نیز همچنان ادامه داره و نتایج این سری تحقیقات هم از وجود رابطه منطقی بین دانش موسیقی و بهبود هوش خبر میده . بررسی های دیگری نیز نشون داده که در کنار نیمکره راست ، بخش دیگر مغز نیز در پردازش موسیقی نقش داشته و فراگیری موسیقی در موسیقی دانان موجب تقویت قسمت های اتصال دهنده دو نیمکره و در نتیجه تقویت ارتباطات بین دو نیمکره مغزی می شود . به دلیل طولانی شدن مطالب این بخش در قسمت های بعدی به شرایط مناسب برای آموزش موسیقی به کودکان خواهیم پرداخت .

فرصتی برای دوباره زیستن

وقتی در خصوص موضوعی در اینترنت جستجو می کنید اینقدر صفحه ، مقاله ، کتاب و حتی فیلم در اون خصوص پیدا می کنید که اگر تمام عمرتون رو صرف مطالعه و بررسی اونها کنید باز وقت کم خواهید آورد . این امر باعث میشه آدم وقتی میخواد مطلبی رو آماده بهره برداری کنه پیش خودش فکر کنه مطالب بهتر و مفیدتر فراوون و در دسترسه پس نیازی به ارائه مطلب از طرف اون نیست . از این رو سعی من بر این خواهد بود تا در حد توان مباحث رو به صورت خلاصه و مفید در اینجا قرار بدم . امیدوارم مورد توجه دوستانی که به این قبیل مطالعات علاقمندند قرار بگیره :

در مباحث قبلی تربیت کودک به اونجایی رسیدیم که شما تمام شرایط لازم برای تولد کودکتون رو آماده کردید و منتظر تولد نوزادی هستید که قراره نسل بعدی شما باشه . وقتی اون رو برای اولین بار در آغوش می گیرید ممکنه این احساس رو داشته باشید که "خداوند عمری دوباره به شما داده" چنانچه این اتفاق افتاد بدونید که بیراه نرفتید . این حس احساسی درست و به جا است . نوزادی که پوست و خونش از وجود شما تشکیل شده و مثل یک سی دی خام آماده است تا شما اون رو اونطوری که دلتون میخواد پر کنید . پس اشتباه نکنید . اون رو اونطور که دلتون میخواد پر نکنید بلکه اونطوری که درسته پر کنید . جوری که اگر سال ها بعد به عملکردتون نگاه کردید نتونید بگید : کاش طور دیگری عمل می کردم . برای این کار دو تا باید وجود داره :

۱- باید مطالعه کنید .

۲- باید به دانسته هاتون عمل کنید . 

در بین تمام مقاله ها و کتاب هایی که در خصوص کودک تا به امروز خوندم جزوه ای که مربوط به دولت انتاریوی کانادا است بیشتر از همه نظرم رو جلب کرد . به نظر میاد چکیده و خلاصه چندین کتاب و مقاله رو با دقت در کنار هم قرار دادند . به نظرم به عنوان یک پیش نیاز و برای شروع می تونه بسیار مفید باشه . مطالب این جزوه طوری تنظیم شده که خلاصه ای از ۰ تا ۶ سال یک کودک رو برای شما بازگو می کنه و حاوی توصیه های کلیدی و مهم هم برای نوزاد و هم برای والدین اون هست . در بخش هایی هم از زبان نوزاد انتظارهای اون رو به شما گوشزد می کنه . برای مطالعه و دانلود ترجمه فارسی جزوه روی لینک زیر کلیک کنید . امیدوارم مورد استفاده قرار بگیره :

جزوه صفر تا شش سال

ترم آخر !

ترم ۹ موسیقی ما هم خیلی بی سر و صدا تموم شد . بی سر و صدا از این جهت که در پایان این ترم کنسرت نداشتیم و یکراست رفتیم سراغ ترم ۱۰ . امروز قبل از اینکه برم کلاس :

باباعلی : کلاس موسیقیت هم که تموم شد !

من : تموم شد ؟ یعنی دیگه نباید برم کلاس ؟

باباعلی : نه !

من با ناراحتی : نهههه !

باباعلی با تعجب : فکر می کردم خوشحال بشی . مگه دوست داری باز هم بری کلاس ؟

من : بله خیلی !

باباعلی : خب نگران نباش ترم جدید از همین امروز شروع میشه !

من : چیزی نگفتم ولی گل از گلم شکفت ! .... و نتیجه تلاش ترم 9 من :

البته تمرین در منزل و نظم و انضباط نمره نداشت . در کارنامه این ترم بهبود بسیار خوبی داشتم ... سه تا امتیازی که الان ۱۰۰ هستند ترم قبل مثل درک صدا ۸۵ بودند و این خودش یه جهش خوب محسوب میشه . البته یه نفر هست که این امتیازش هم ۱۰۰ شده ... دوستم آراد که همینجا بهش بخاطر اول شدنش تبریک میگم (البته ترم قبل حداکثر امتیازها ۸۵ بود و من و آراد به اتفاق 1# شدیم)...در هر صورت آخر امسال ، دوره ۱۰ ترمی ارف ما تموم میشه و بعد از دو سال و نیم زحمت ، تمرین مداوم و حضور بدون غیبت در سر کلاس ها به مرحله انتخاب ساز تخصصی قدم می گذاریم ... از دعاهای خیر دوستانم در پایان هر ترم بسیار سپاسگزارم . باز هم تقاضا می کنم : دعا یادتون نره .

جشن پایان تاریکی

اینکه از چه زمانی و از کجا شروع شد دقیق معلوم نیست ولی از نظر ایرانی های باستان "تاریکی نماینده اهریمن بود و چون در طولانی‌ترین شب سال، تاریکی اهریمنی بیشتر می‌پاید، این شب برای ایرانیان نحس بود و چون فرا می‌رسید، آتش می‌افروختند تا تاریکی و عاملان اهریمنی و شیطانی نابود شده و بگریزند، مردم گرد هم جمع شده و شب را با خوردن، نوشیدن، شادی و پایکوبی و گفتگو به سر می‌آوردند و خوانی ویژه می‌گستردند، هرآنچه میوه تازه فصل که نگاهداری شده بود و میوه‌های خشک در سفره می‌نهادند. سفره شب یلدا، «میَزد» Myazd نام داشت و شامل میوه‌های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان، «لُرک» Lork که از لوازم این جشن و ولیمه بود، به افتخار و ویژگی «اورمزد» و «مهر» یا خورشید برگزار می‌شد."...منبع:ویکی پدیا...

در هر صورت وقتی به تفاوت های غرب و شرق نگاه می کنیم میبینیم مردم محترمی که کل تاریخشون به اندازه سن پدر پدربزرگ مرحوم ما است در اون سر دنیا با سوراخ کردن یه کدو حلوایی و شکل دادن به اون برای خودشون آیین ،نماد و دستاویزی برای جشن گرفتن می سازند و بهش افتخار می کنند ولی ما با داشتن اینهمه آیین باستانی که پشت هر کدومش کلی دلیل و برهان فلسفی و زیبا قرار داره کم کم داریم همه گذشته خودمون رو فراموش می کنیم . بگذریم :

دیشب با بچه های گروه ، خونه ایلیا جمع بودیم که جاتون خالی خیلی خوش گذشت . از اونجاییکه این برنامه های دور هم بودن بچه ها تاثیر زیادی تو روحیه و عملکرد ما داره به محض اعلام برنامه هیچ خانواده ای دوست نداره چنین فرصتی رو از دست بده و برنامه دیگری رو جایگزین کنه بنابراین یلدای امسال هم به ما اختصاص داشت . جالبه ! منی که هر شب 9:30 میخوابم در چنین شب هایی تا صبح هم در کنار بچه ها بیدارم و جالب تر اینکه هر چی بیشتر از شب می گذره انگار انرژی ما به جای تحلیل رفتن بیشتر و بیشتر میشه ،ولی زمان خداحافظی که میرسه و میریم داخل ماشین به یکباره خاموش میشیم ... دیشب تنها کسی که غیبت داشت آرین بود ولی بقیه همه حاضر بودند . در ضمن با توجه به میزان ورجه وورجه و فراریت ما (یک لحظه هم یه جا بند نمی شدیم به خصوص وقتی آقای پدر با دوربینش میومد من و آراد میگفتیم : "عکسو اومد!" و خودمون رو از تیررس دوربینش مخفی می کردیم) به هیچ عنوان نمی شد عکسی ازمون گرفت و باباعلی با زحمت زیاد تونست همین یکی دو تا عکس رو بگیره :

از مصادیق بارز یک جا بند نشدن ! البته این فقط یه صحنه ملایمشه ... باز هم من و آراد !!!

قیافه ها رو !!! شما شاه کلیدی سنجاق سری چیزی ندارید ساعت ۲ شب ما این قفل رو باز کنیم و بریم خونه مون ؟!

راستی یکی دو تا عکس هم از یلدای 89 داشتم که بد نیست ببینیمشون ... یادش به خیر سال گذشته این موقع هنوز تو مهد ایرانمهر بودم :

 یلدای همه دوستهای خوبم مبارک