سعید(قسمت دوم)
دوم ابتدایی
تجربه ی یک سال، باعث شده بود اعتماد به نفس لازم برای اطمینان از اول بودن رو داشته باشم. اما با توجه به روحیه ای که داشتم قطعا فقط این قضیه راضی ام نمی کرد. از اتفاق های تاثیر گذار سال دوم ابتدایی می خوام به چند مورد مهم اشاره کنم.
معلم سال دوم ابتدایی من شخصی به شدت عصبی بود که تنبیهات سنگین بدنی هم جزو اصول کارش بود . یادمه یک بار دوستم بهروز که تکالیفشو آماده نکرده بود رو طوری به باد کتک گرفت که شاید اگر فیلمبرداری شده بود می شد بدون جلوه های ویژه برای صحنه هایی از فیلم نبرد گلادیاتورها ازش استفاده کرد! باید اعتراف کنم اصلا دلم به حال بهروز نسوخت! نمی دونم چرا، ولی واقعیتش نسوخت.
شاید الان انتظار یه مشت اتفاق با تاثیرات به شدت منفی داشته باشید ولی دقیقا برعکسه. قطعا در دوران ابتدایی مهمترین جهش های من در همین سال اتفاق افتاد. برعکس اینکه معلمم عصبی بود و به شدت اهل حرف های نه چندان مودبانه و تنبیهات بدنی، ولی حتی یک بار هم با من بد صحبت نکرد، حتی می تونم ادعا کنم هیچ وقت بی لبخند با من صحبت نکرد، اما چی شد که انقدر انعطاف در اون ایجاد شد؟ این موضوع بر می گرده به روزهای اول، من سعی وافری داشتم که نه تنها تکالیفی که می دادنو انجام بدم بلکه حتما از کلاس جلو بیفتم، کار به جایی رسید که من در ماه سوم سال تحصیلی – کمی مونده به امتحانات ثلث اول- به معلم گفتم حاضرم ضعیف ترین دانش آموز کلاس رو برای امتحان آماده کنم. اون با گفتن اینکه، "وقتتو برای این ...ها تلف نکن" خواست منو ازین کار بر حذر داره. ولی یه اشتیاق عجیبی داشتم این چالشو تجربه کنم، چالشی که عادتش هنوزم در وجودم هست، اصلا شاید همین تجربه باعث شد یه مقدار تو ارائه ی کارهام – مثلا ارایه گزارش اول پروژه ام که همین چند روز پیش بود- بتونم اینقدر اعتماد به نفس داشته باشم و مفاهیم توی ذهنم رو به خوبی انتقال بدم.
به هر حال معلمم این پیشنهاد رو با اطمینانی که از تلف کردن وقتم داشت قبول کرد . من یکی از بچه های کلاس که تقریبا هر بار نمره های بسیار نزدیک به صفر می گرفت رو انتخاب کردم، مطمئنم نصف موفقیت های تحصیلی رو مدیون همین حرکت و تصمیمم هستم. کار کردن با مسعود (همون شاگرد) اوایل سختی های زیادی داشت خصوصا که علاقه ای هم نشون نمی داد و همش حرف از عدم علاقه اش به درس می زد. اما با استفاده از محرک هایی از جمله تعریف داستان آدم های تحصیلکرده تنور اشتیاقش رو-هرچند موقت-گرم نگه داشتم تا پایان ثلث اول، هفته ای 4 روز باهاش کار می کردم. اون موقع خیلی قشنگ به تفاوت در استعداد ها و گیرایی ها پی بردم، یادمه همیشه متنفر بودم از جمله هایی که مامان بعضی بچه ها می گفتن که "فلانی ذهنش خوبه ها ! حیف که نمی خونه همین یه ذره که می خونه فلان نمره رو می گیره ببین دیگه بخونه چی میشه!". به نظرم این کار درست مثل گرفتن یه تبرو زدن ریشه های اون فرزنده، فارغ از اینکه این جمله از لحاظ علمی هم بطور کامل غلطه به نظرم باور های اشتباه و تصور غلط رو در خود اون بچه هم به وجود میاره. کم نیستن دوستایی که همیشه تعریف و تمجید از بابا مامان ها میشنیدن و با اینکه واقعا هم استعداد داشتند الان سرنوشتهای خیلی جالبی ندارند. به این ایمان دارم که تعریف 100 درصد از بچه بزرگترین خیانت در حق اونه خصوصا اگه این تعریف جلوی بقیه باشه. ولی اگه دیگران جلوی پدر و مادر از بچه تعریف کنن این عین انگیزش و تولید نیروی پیش برنده است.
دوست دارم اینو هم به عنوان یه یادآوری عنوان کنم که حمایت از کودک رو فقط در لباس همیشه در قبال دیگران حق رو به اون دادن و یا تمجید های بی اساس نباید دید، گاهی حمایت در لباس انتقاد و حتی قهر ظاهر میشه، چون ما دو نوع زیاده روی داریم، یکی رفتارهای قهری توام با تحقیر که کاملا منسوخه، دیگری که از اون هم بدتره و متاسفانه الان خیلی متداوله حمایت بی دلیل ، همه جانبه و بی پایه است که هر دوی این روش ها مضر هستند و حتی اطمینان دارم دومی خطرناک تر از اولی چون در زیر پوست شخصیتی حرکت می کنه.
فکر کردن من درباره روش های آموزشم به مسعود و تلاشی که در فهموندن مطالب داشتم باعث شد خودم یه لذت عجیبی از این کار ببرم. داشتم می فهمیدم که واقعا تو یاد دادن یاد دهنده بیشتر از یاد گیرنده یاد می گیره. من از این روش خصوصا در دبیرستان و حتی الان هم استفاده می کنم. اتفاقی یا با تدبیر به هر حال این روش باعث بهبود تفهیم مطالب در خودم شده بود. یادمه چند سال پیش برای یکی از آشناها مطلبی رو درس داده بودم و ازش به عنوان امتحان یادگیری خواستم همون مطلب رو به مادرش یاد بده و قرار گذاشتم که از مادرش امتحان خواهم گرفت و اگه مامان 10 بشه یعنی تو ++20 هستی. هر چند که اون نتونست این کارو بکنه و با گریه از مادرش خواسته بود که من اینجوری امتحانش نکنم ولی به نظرم اگه همون موقع این چالش رو تجربه می کرد الان سرنوشتش خیلی بهتر از الان بود!
به هر حال با هر سختی و مشکلی که بود این مدت گذشت. زمان امتحانات فرا رسید . من مثل همیشه فصل امتحانات زیاد درس نمی خوندم و اعتماد به نفس کافی داشتم اتفاقا در فصل امتحانات مطالب دیگه رو میخوندم . مثلا اگه امتحان از فصل دو کتاب بود بود بیشتر به فصل سه نگاه می کردم. این کار خودم رو گول می زد که یعنی فصل قبل برام کاملا نهادینه شده.
بیشتر فکر و ذکرم متوجه مسعود بود باهاش ارتباط داشتم و پیگیری می کردم. نتایج امتحانات مشخص شد و مسعود 11 گرفت، نمیشه گفت عالی اما پیشرفته قابل توجهی بود این اتفاق اعتماد قابل توجهی در معلمم به وجود آورد تا جایی که دست منو به شدت باز گذاشت. هر چند بعضی امتیاز ها عادلانه نبود ولی من اونارو حق خودم می دونستم. مثلا از اون تاریخ معلمم مسئولیت تصحیح برگه هارو داد به من، مال خودمو تصحیح می کرد و بقیه برگه هارو می داد دست من که تصحیح کنم. احساس غرور عجیبی از این امتیاز داشتم اون دوران در آسمان ها سیر می کرد. با دقت زیادی این کار رو انجام می دادم، اواخر حتی مسئولیت طرح سوال و تصحیح رو هم به من واگذار کردن و با گرفتن امتحانای جداگانه خودمو محک می زدن، شاید همین اتفاق ها در من بذر حس اشتیاق به بیشتر بودن، متفاوت بودن و بهتر بودن رو داشت می کاشت بذری که قطعا الان درخت تنومندی شده که دین زیادی بهش دارم هر چند بعضی جاهای زندگیم باید کنترلش هم می کردم.
آقای معلم دوم ابتدایی برخلاف تنفر و ترسی که همه ی بچه ها ازش داشتن مسیر زندگی من رو تغییرات اساسی داد هنوز هم از ایشون بابت این جهش متشکرم. آیا این جور اتفاق ها برای من شانسی بود؟ فکر نمی کنم. آیا اگر کس دیگه ای همین کارهارو می کرد می تونست اینجوری باشه؟ بازم فکر نمی کنم. هر کسی باید راه و ایده ی خودشو داشته باشه، مسیری رو طی کردن کپی کردن تصمیمات نیست، یاد گرفتن چه جوری تصمیم گرفتنه.
با عذر خواهی از طولانی شدن مطلب، دوست دارم به چند تا چیز کوچیک دیگه هم اشاره کنم، ما کلاس دوم ابتدایی در مسابقات فوتبال مدرسه، موفق شدیم سوم بشیم یعنی کلاس سوم رو بردیم، اهمیت این موضوع رو در سال سوم خواهم گفت. من در 5 سال ابتدایی با پسر مدیر مدرسه هم کلاس بودم و چالش های جدی سر این ماجرا برام پیش اومد، از تلاش های مدیر برای تضعیف من و جلو زدن پسرشون تا چیزای دیگه. مدرسه ما اول سال تحصیلی به بچه های شاگرد اول ، دوم و سوم سال قبل جایزه می داد. از کلاس پنجم شروع کردن، شاگرد اول، دوم و سوم رو صدا می زدن و به ترتیب یه کیف، یه بسته مداد رنگی و یه جامدادی می دادن. به کلاس اول که رسید اول شاگرد سوم رو خوندن ! (پسر مدیر) بعد شاگرد دوم (میکائیل) و بعد اول رو. جایزه ی منم دادن به پسر مدیر و به من یک جامدادی دادن. این موضوع به شدت عصبی ام کرد. ولی هیچ اعتراضی نکردم، فقط وقتی رفتم بالا با معلم ها دست دادم ولی با مدیر دست ندادم (این حرکتم بچگانه بود و غلط) فردای اون روز همه از جایزه من صحبت می کردن و بهم تیکه مینداختن که یارو اول شده بهش جایزه ی سوم رو دادن، پسر مدیر هم با بادی که به سینه مینداخت حرف از نفوذش می زد و این که اگه اراده کنه حتی می تونه منو مدرسه راه نده! بابام در قبال این موضوع بهم گفت مهم نیست جایزه ات چیه، مهم اینه که جایزه ات بابت چیه، تو بابت اول بودنت اینو گرفتی و این مهمه. بعد از ظهر همون روز هم منو برد و خواست یک کیف برام بخره به بابام گفتم نه، کیف نمی خوام. بابام با اصرار می گفت بگیرم بهتره چون برای سال تحصیلی جدید کیف نگرفتم (راستش برای سال تحصیلی و جایزه اش حساب کرده بودم) گفتم بابا می خوام دیگه هیچ وقت کیف نخرم، تا روزی که یک کیف جایزه بگیرم. بابام از این اخلاقم همیشه خوشش می اومد و در نهایت گفت باشه.
من کتابام رو دستم می گرفتم و می رفتم مدرسه، اعتراف می کنم زمستونا خیلی سخت بودو دستم یخ می زد، ولی دوست داشتم سر حرفم باشم. هرگز نمی خواستم از راهی غیر از راهی که باید کیف به دستم می رسید به دستم برسه. سال دوم برای من مملو بود از گم کردن مداد ها ، پاک کن ها و بقیه وسایلم، ولی در قبالش چیز هایی پیدا کردم که هنوزم تو جیبم دارمشون. مثل ایمان به هدف.