طرح کاد !

بابام می گه یه زمانی بچه های دبیرستانی رو می فرستادند کارخونه ها و اداره ها تا یه کم کار عملی انجام بدند و دستشون بیاد که کار واقعی چه سختی هایی داره و البته در این بین چیزهایی هم یاد بگیرند و دانششون رنگ عمل هم به خودش بگیره ... از اونجایی که قراره از چند وقت دیگه (حدود یک سال دیگه) در کنار انجام تکالیف مدرسه ، کلاس موسیقی ، شطرنج ، زبان و تمرین باله به صورت رسمی استخدام منزل هم بشم و اولین شغلم رو تجربه کنم نیاز بود تا یه دوره آموزش ظرف شوری هم داشته باشم که خداییش از عهده این یکی هم خیلی خوب بر اومدم ... شوخی نمی کنم ها ... کار واقعی نه بازی ! چنان ظرفی شستم که انگار ۲۰ ساله تو رستوران کار می کنم . خب چه میشه کرد زندگی خرج داره دیگه ... حالا صرفنظر از خرجش خودم هم خیلی دوست دارم تو کارهای اصلی خونه کمک کنم اینه که شام که تموم میشه سریع دست به کار میشم ... عکس ها مربوط به دو سه روز پیشه . وقتی باباعلی اومد و من رو تو این وضعیت دید مکالمه زیر بین ما اتفاق افتاد :

باباعلی : پارسا داری چیکار می کنی ؟

من : تو چشم داری ؟

باباعلی : بله !

من : چشمات میبینه یا که پیر شدی و دیگه نمی بینه ؟!

باباعلی : چرا ! میبینه !

من : پس میبینی که دارم ظرف میشورم ؟!

باباعلی : خب بله ... (و شروع کرد به خندیدن و من هم همونطور جدی به کارم ادامه دادم)

پ ن : البته من یه سری شغل دیگه هم دارم ولی چون هنوز توشون استاد نشدم تا اون موقع مجبورم کارهای معمولی انجام بدم : آموزش موسیقی ، شطرنج و شاید هم زبان شغل هایی خواهند بود که از دو سه سال دیگه قابلیت انجامشون رو خواهم داشت ... الکی که کلاس نمیرم !

پ ن ۲ : دیشب هم به رسم چند جمعه گذشته من و باباعلی تنها بودیم . بعد از صرف شام دوباره کمکش کردم و ظرفها رو (به جز قابلمه و ظروف بزرگ) براش شستم . البته در حین انجام چنین کارهایی هم آموزش های مستقیم و غیر مستقیم ادامه داره . دو چیز رو دیشب یاد گرفتم یکی اینکه قاشق و چنگال رو با طرف نرم اسکاچ بشورم تا خش نیفته ... اونیکیش هم این که کار رو تا انتها پیش ببرم و نصفه رها نکنم ... بنابراین کارم زمانی تموم شد که کل سینک رو شستم و با پارچه خشک کردم ! البته این دومی چیزی بود که من روش اصرار داشتم نه باباعلی !

یه کم فعالیت !

با توجه به اینکه هوای بیرون سرده و کمتر میشه دست جمعی برنامه های منظم فضای آزادمون رو پیاده کنیم قرار بر این شد که دوستان همدیگر رو در منازل ببینند . از این رو یکی از روزهای هفته پیش همه به جز آرین که با بابا و مامانش رفته بود دیزین اومده بودند خونه ما مهمونی و طبق معمول شبی به یاد ماندنی به همراه انفجار انرژی رو با هم رقم زدیم . اول از همه آراد اومد و من و اون کمی با هم مثل بچه های گل و آقا بازی های جنتلمنانه کردیم و پازل درست کردیم تا اینکه یکی یکی سرو کله بچه ها پیدا شد . طبق عادت همیشگیمون هر کدوم از بچه ها که از راه می رسید بقیه اونهایی که توی خونه بودند یهویی بهش حمله می کردند و اینجوری در واقع بهش خوش آمد می گفتند ! طولی نکشید که بازی های آرام و دلپذیرمون جاش رو داد به بازی های پسرونه ! البته ایلیا و آریا وقتی دیدند اوضاع پسه با باران و الینا همبازی شدند و موندیم من و آراد جون ! یار دیرین آتیش سوزوندن ها ! دستکش بوکس های من رو دستمون کردیم و اینقدر همدیگر رو زدیم که بی حال افتادیم رو زمین .

نیم ساعت بعد از این عکس وقتی باباعلی اومد توی اتاق من روی تختم دراز کشیده بودم و آراد هم کنارم روی لبه تخت نشسته بود و آثار درگیری روی صورتش پیدا بود و شونه هاش آویزون بود . حالت و قیافه ما و سکوتی که بینمون حاکم بود باعث تعجب باباعلی شد :

باباعلی : اتفاقی افتاده ؟

آراد با بی حالی : نه !

باباعلی : پس چرا بی حالین ؟ گریه کردین ؟

آراد : نه بابا ! اینقدر همدیگر رو زدیم که خسته شدیم !!! حتمن اومدین باز هم عکس بگیرین ؟! پارسا ... بابات باز هم با دوربینش اومده از ما عکس بگیره !!!

پارسا : دستاتو ببینم باباعلی ... دوربین داری ؟

باباعلی : نه بابا . اومدم همینجوری یه سری بهتون بزنم .... (و بعد با خنده برگشت توی سالن)

باباعلی می گفت اینقدر به این حالت ما تو دلش خندیده که نگو ! دو تا بچه یه ریز همدیگر رو زدند (البته با دستکش و کنترل شده) و هیچ اعتراضی هم به کتک زدن و خوردن از همدیگه نداشتند و بعدش خسته شدند و با هم رفتند استراحت کنند ! ... واقعن این پسرها هم عالمی دارند برای خودشون !

شب خیلی خوبی بود و به همه خیلی خوش گذشت به خصوص به من و آراد !

کلاس ما

خب بعد از پست قبلی که همه اش متن و درگیری و این حرف ها بود بد نیست یه پست تصویری هم داشته باشیم و از اونجاییکه از مدرسه مون تا حالا عکسی نداشتم نظرتون رو به دیدن عکس های کلاس جلب می کنم :

اتاق انتظار

با رفتن بچه ها به مدرسه اتفاقات زيادي در خلق و خو و رفتارشون ميفته و مدتي طول ميكشه كه اونها خودشون رو با شرايط جديد و تغييرات نسبي روش زندگيشون تطبيق بدهند . البته اين امر براي بچه هايي كه پيش از مدرسه به مهد مي رفتند راحت تر بوده و تطبيق با شرايط جديد براي اين دسته از كودكان در مدت زمان كمتري انجام میشه . ممکنه بچه ای تا پیش از رفتن به مدرسه خیلی بازیگوش باشه و رفتن به محیط کنترل شده مدرسه بتونه کمی اون رو آروم تر از گذشته کنه و یا برعکس . اما يكي از موارد مهمي كه بايد بهش توجه بشه تاثیر قرارگیری کودک در جامعه کوچک مدرسه است . تغييرات رفتاري بچه ها در اثر قرارگيري در محيط مدرسه و معاشرت با بچه هايي كه هر كدومشون از خانواده اي متفاوت اومدند و به روشي خاص تحت آموزش و تعليم و تربيت قرار گرفته اند . به نحوي كه در يك كلاس شما مي تونيد انواع و اقسام شخصیت ها رو در كودكان ببينيد ... از كودك شاد و سرزنده ، فعال و بيش فعال تا كودك خجل ، زودرنج ، گوشه گير و ... . هر كدوم از اين بچه ها سال هاي اوليه زندگي خودشون رو تحت يك نوع تعليم و تربيت بودند و نميشه انتظار داشت كه رشد اخلاقي و اجتماعي همه اونها مطابق يك استاندارد باشه و در واقع همین تفاوت ها است كه مدرسه رو به ماکتی کوچک از جامعه تبدیل می کنه و باعث ميشه در انتهاي كار يعني آخرين سال هاي تحصيل بچه ها سرنوشت هاي متفاوتي داشته باشند . تعدادي از اونها به اونچه كه ميخواهند مي رسند و تعدادي ديگه با موفقيت كمتري پا به اجتماع مي گذارند .

نوع برخورد بچه ها با رفتارهای مختلفی که با اون مواجه میشند یکی از مواردیه که ذهن خانواده ها رو به خودش مشغول می کنه . آیا کودک اونها تاثیر پذیر خواهد بود ؟ از کنار رفتارها بی تفاوت خواهد گذشت و یا خود سعی بر تاثیرگذاری بر همشاگردیها خواهد داشت ؟ از نظر بنده تلاش در شکل گیری نوع واکنش کودک از همین سنین پایین ، میتونه در سال های آینده کمک خوبی برای تعامل مثبت رفتاری کودک با بمباران های رفتاری اجتماع در مقیاس های بزرگتر باشه .البته اگر از همین حالا هم به صورت روزانه کدهای لازم رو در ذهن بچه ها جایگذاری کنیم و اونها رو براي انواع و اقسام رفتارها آماده كرده و اطمينان بالايي هم از اونها داشته باشیم باز مواردي پيش خواهد آمد كه كودك تاثير منفي رو از همكلاسي هاش بگيره ... چيزي كه اين وسط مهمه راه مواجهه و عكس العمل ما در برابر اين موارده . در همين راستا اين قضيه رو ضمن يك داستان واقعي بررسي مي كنيم :

صرفنظر از نظم و ترتيب مثال زدني كه پارسا در انجام کارها و تکالیفش داره و نميشه بهش در اين خصوص هیچ رقم ايراد گرفت ، در زمينه تاثيرپذيري از همشاگردي ها موردي پيش اومد كه بد نيست بهش اشاره بشه . البته اون در اکثر موارد بیشتر تاثیر گذاره تا تاثیر پذیر اما در اکثر موارد : حدود اواسط آبان ، دو سه روز بود كه رفتارهاي پارسا كمي خشن و اندكي هم گستاخانه شده بود و تمايل زيادي به حرف گوش كردن نداشت . لحن كلامي اون هم تغيير كرده و عباراتي همچون "برو بينيم بابا !!! "، "حالتو ميگيرم" و ... به ادبياتش وارد شده بود . البته ما خودمون هم خانواده اديبي نيستيم ولي در ادبيات روزانه و به خصوص در حضور پارسا سعيمون رو مي كنيم كه حواسمون جمع جمع باشه ... به هر حال ...يكي دو روز بود كه اين تغييرات رو حس مي كرديم ولي چون ريشه اش رو نمي دونستيم نميشد كه واكنش مناسبي نشون بديم تا اينكه بنا به دلايلي بنده در يكي از روزهاي سرد پاييزي رفتم مدرسه كه آقا رو تحويل بگيرم (پارسا بيشتر با مامان شيدا ميره مدرسه و برمي گرده) . در مدرسه اونها بچه هايي كه مادرانشون شاغل هستند و ديرتر ميان دنبالشون ، در نمازخانه منتظر مي مونند تا مادر بياد دنبالشون . به عبارتی نمازخونه اتاق انتظار هم هست . در مدت كوتاهي كه دم در اتاق انتظار منتظر پارسا بودم نگاهی هم به داخل اتاق انداختم که ببینم چه خبره . يكي از بچه ها نظرم رو جلب کرد . چنان حركات و رفتاري از خودش نشون داد كه حسابي برام جالب بود . يه لحظه هم آرام و قرار نداشت و در حالت عادي هم بالا و پايين مي پريد . تا چشم معلم رو دور ديد كفش همكلاسيش رو برداشت و برد پايين پله ها گذاشت و همكلاسي مظلومش هم به شدت از دستش عصباني و ناراحت بود ولی عصبانیتش رو تو خودش مي ريخت و حسابي اشكش در اومده بود . پارساي ما هم اين ميون با لبخند نظاره گر بود و عكس العمل خاصي از خودش نشون نمي داد (البته شيطنت هاي اين پسر كوچولو اينقدر سريع اتفاق ميفتاد كه جاي عكس العمل هم باقي نمي گذاشت) وقتي اون صحنه ها رو در كنار تغيير رفتار پارسا گذاشتم از نتيجه كار چنان آشفته و عصباني شدم كه وقتي سوار ماشين شديم با اولين شیطنت رفتاری پارسا با عصبانيت هر چه تمامتر سرش داد زدم :
- يعني تو نمي دوني كه نبايد حركات بد رو از بچه ها ياد بگيري ؟ بعد از دوماه كه مدرسه رفتي فقط اين طرز حرف زدن رو براي من ياد گرفتي ؟! يعني تو نمي توني بفهمي چه كاري بده چه كاري خوب ؟ و .....
در اين هنگام پارسا فقط داشت نگاهم مي كرد . در نگاهش مي شد تعجب ، پشيموني ، تفكر و انتظار رو تشخيص داد .... نگاه كسي كه تازه فهميده كار بدي كرده ، از عمل خودش پشيمونه و منتظره تا ببينه جريمه اش چيه .
وقتي با اين نگاه پارسا مواجه شدم يه لحظه ساكت شدم و از خودم پرسيدم :
آيا تو تمامي موارد بد و خوب رو به اون گفتي ؟
آيا يه بچه پنج ساله بايد خودش بتونه همه چيز رو تشخيص بده ؟ حتي مواردي رو كه اولين باره باهاشون مواجه ميشه ؟
آيا اين رفتار اون هدفمند بوده ؟ احتمال نداره كه از روي نا آگاهي كپي برداري رفتاري كرده باشه ؟!
آيا بعد از دوماه اين تنها چيزي بوده كه از پارسا ديدي ؟ اينهمه ستاره و برچسب و امتياز و تعريف و تمجيد معلم و كارنامه هاي هفتگي و ... هيچي ؟! فقط همين يك رفتار باعث ميشه همه نكات مثبت اون رو ناديده بگيري ؟
اينهمه در خصوص رفتار صحيح و تربيت كودك و ... مطالعه مي كني وقتی عصبانی میشی همه چي يادت ميره و سعي مي كني با بالا بردن صدات اون رو تربيت كني ؟
طولي نكشيد كه رسيديم خونه ... سكوت بين ما سنگين بود و پارسا همه اش سعي مي كرد جوري رفتار كنه كه وضعيت رو درست كنه ... وقتي رسيديم خونه رفتارم رو سریع تغییر دادم و با آرامش به صحبت دعوتش كردم  . جالبه که صحبت بعديمون بسيار مختصر ، مفيد و اثربخش بود جوري كه تا امروز دیگه اون رفتارها رو از پارسا نديدم :
- من چه كاري بكنم تو ناراحت ميشي ؟
- بزني در گوشم . كارتون هام رو بريزي دور ! و ...
- تا حالا شده اين كارها رو انجام بدم و ناراحتت كنم ؟
- نه !
- پس تو هم هميشه سعي كن كاري نكني كه من ناراحت بشم .
- چشم .
- كارها و حرف هايي كه از بچه هاي ديگه ميبيني و ميشنوي همه خوب نيستند و شايد يه جاهايي لازم باشه به جاي اينكه ازشون تقليد كني از اونها بخواي كه اونها هم كارها و اعمال بد رو انجام ندند . درسته ؟
بله . قول ميدم ديگه ناراحتت نكنم .
خب حالا بساط شطرنج رو بچين ببينم چي ياد گرفتي ...

 

نتیجه : شما نخواهيد توانست تمام مصاديق اعمال بد و ناشايست رو به بچه ها گوشزد کنید و انتظار داشته باشيد كه اونها مطابق اون عمل كنند ... به عنوان مثال اگر 70درصد از کدهای رفتاری  رو هم بگيد باز 30 درصد اونها رو كودك از اجتماع و همشاگرديها خواهد آموخت . پس در هنگام مواجهه با اون 30درصد از كوره درنريد . اين امر طبيعيه و اصلاح اون تنها به تعامل مثبت و صحبت جدي نياز داره ... به هیچ وجه نيازي به نشون دادن عصبانيت و خشونت نيست ... كودك شما خواهد فهميد .

اختراع خمیازه ...

جمعه گذشته (یعنی دیروز) مثل هفته های قبلش رفتیم تا سری به باباشاهپورم بزنیم و بهش انرژی بدیم تا زودترخوب بشه . از اونجایی که هنوز یک سانتی از برف هایی که شب قبل به طرزی ناگهانی باریده بود ، روی زمین مونده بود از باباعلی قول گرفتم که بریم برف بازی ... برف بازی که چه عرض کنم ! اینقدر برفش کم بود که بیشتر به بچه بازی شبیه بود تا برف بازی ولی هر چی که بود چنان تغییرات شگرفی در روحیه من-که این روزها کمتر وقت میکنم برم بیرون-داشت که اثرش واضح و مشهود بود . با هر گوله برفی که به بابام میزدم حسابی از خنده ریسه می رفتم . یه جا کنار هم نشسته بودیم بهش گفتم اون طرف یه پرنده است ! تا روش رو کرد اون طرف برفها رو ریختم توی صورتش و از عکس العملش کلی خندیدم چون : همون شکلی با صورتی پوشیده از برف نگاهم می کرد . بدون اینکه پلک بزنه !

غروب که داشتیم بر می گشتیم خونه سر راه یه سری چادر و مجسمه های نمادین جنگ کربلا رو دیدیم :

-اون چی بود پشت اون مجسمه بود ؟

-چی رو میگی ؟ ندیدم .

اون تیرهایی که پشتش بود .

خب تیر بود دیگه .

تیر چطور اختراع شد ؟ و برای چی ؟

و این سوال مقدمه ای شد برای سوال های بعدی در خصوص نحوه تهیه ابزار از سنگ در عصر حجر!کشف آتش ، فلزات و لباس توسط انسان های نخستین و همینطور باروت ، تفنگ ، نارنجک ، بمب ، تانک ! ، تلفن ، موبایل و ... و اون اینقدر برام حرف زد و توضیح داد که به جای حکیم غرب پیچید توی حکیم شرق ! و مجبور شدیم از وسط شهر بیاییم خونه مون ! (از شرق تهران می اومدیم غرب) البته من بعدش تا در خونه خوابیدم و وقتی با خاموش شدن خودرو توی پارکینگ خونه از خواب بیدار شدم هنوز تو مود قبل از خواب بودم و خیلی سریع سوال بعدی رو پرسیدم :

- خمیازه چطور اختراع شد ؟!

- جان ؟!!!!!!!!!!

- هیچی ... هیچی !!!

- خب بپرس اشکالی نداره .

- پرسیدم خمیازه چطور اختراع شد ولی خودم فهمیدم که اختراع نشده !

وقتی رفتیم بالا و شام خوردیم ، یه دست شطرنج زدیم و من با استفاده از آخرین نقشه ای که یاد گرفته بودم بردمش . بعد از اون برای خواب آماده شدیم و من آخرین سوالم رو هم پرسیدم : چطوری مادرها وقتی بچه دار میشند شیر هم میاد توی میمیشون ؟! ولی وقتی بچه شون بزرگ میشه دیگه شیر ندارند ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا من چی بگم به این آخه ؟! یه لحظه احساس گوگل بهم دست داد ...

روزهای مدرسه

این روزها از خاطرات مدرسه چیزی برای گفتن نیست . واقعا میگم . توی این دو سه ماه مامان شیدا یه جلسه با مربیم داشت که ایشون خیلی از بنده تعریف و تمجید کردند و از هر نظر راضی بودند . مثل دوران مهد کودک تقریبا هر روز هم یه چندتایی برچسب و ستاره و این حرف ها برای تشویق می گیرم که معمولا هدیه اش می کنم به بابا و مامانم و اونها هم حتما باید بچسبونند به دست یا پیشونیشون ! یه روز هم که از لابه لای وسایلم یه نقاشی پیدا کردند و وقتی ازم پرسیدند بهشون گفتم همکلاسیم "رهام" اون رو هدیه کرده به من ! و وقتی باباعلی گفت این شکل چی هست حالا ؟! گفتم : "خودم هم نمی دونم !" ولی بعدا بهش گفتم که یه تفنگه !!! (نقاشی رو با ۹۰ درجه چرخش گرفته بودم دستم) ... ولی مثل اینکه یه خونه است !... در هر صورت از دوستم تشکر میکنم . این هدیه هایی که با قلبی پاک رد و بدل میشه از هر چیز دیگری ارزشمندتر و مهمتره ... ذر ضمن اون با لطفش به من باعث شد باباعلی بدونه که رفتار من توی مدرسه با دوستانم خوبه و همچنین در خصوص هنر نقاشی هم ، بیشتر به من امیدوار بشه !!!

مربی اتاق انتظارمون هم که امروز به مامان شیدا گفت یه جایزه برای من بخره ! چون وقتی داشته قصه میگفته من ساکت نشستم و بهش گوش کردم (نمی دونسته من عاشق قصه ام) در ثانی ، وقتی یکی داره قصه میگه آدم باید چیکار کنه مگه ؟! (البته در خصوص این اتاق انتظار در یکی از پست های بعدی شرح خواهم داد که چه خبره توش،بیچاره مربی حق داره پیشنهاد جایزه بده)---راستی به هیچ وجه حاضر نیستم بدون روپوش برم مدرسه ! بیچاره مامان شیدا یه بار روپوش من رو یادش رفت وقتی تو پارکینگ بهش یادآوری کردم گفت وقت نیست و دیر میشه ... وقتی رسیدیم مدرسه مجبورش کردم ماشین رو پارک کنه بیاد پیش ناظممون توضیح بده که اشکال از من نبوده بلکه خودش حواسش نبوده !!! 

از وقتی هم میام خونه در کنار تکالیف زبان و موسیقیم تو فکر انجام تکالیف مدرسه ام هم هستم جوری که گاهی اوقات باید من رو با درگیری از روی کارم بلند کنند ! البته پیش میاد که یه وقت هایی به دلیل خستگی کارم رو با تاخیر هم انجام بدم ولی روزی که باید ارائه بشه حتما باید کارم تکمیل شده باشه و خیلی حساسم به این که یه وقت نکنه یه کاری رو انجام نداده برم مدرسه و مربیم ببینه و ... انگار یه اتفاق خیلی بدی میفته ... خلاصه اینا رو گفتم تا بدونین چرا راجع به مدرسه خاطره ای نیست چون : همه چی آرومه !

درسی از شکست

تمام زندگی ما شده درس گرفتن ! مثال : اگه سالی یک بار بزنم یه اسباب بازیم رو هم بشکنم برای عذرخواهی میرم پیشش(اون به هیچ وجه اصراری به عذرخواهی نداره ولی خودم فکر می کنم لازمه) ! باباعلی هم یه نگاه عاقل اندر عاقل میکنه و میگه : "مهم نیست که شکسته ... مهم اینه که از این شکستن چیزی هم یاد گرفتی یا نه ؟" اونوقت من باید بگم : بله ! یاد گرفتم که جاباطری ماشین کنترلی رو باید یواش باز کنم و اگه دیدم سفته و باز نمی شه بیخودی فشار نیارم بهش شاید یه جور دیگه باز میشه و ... ! اما درس دیشب یه کم فرق می کرد . همچین بدجوری بهم برخورد . اصلا انگاری برای سن و سال من زیادی بود :

دیشب که از کلاس زبان بر می گشتیم و من حسابی هم خسته بودم شاممون رو خوردیم و مهره ها رو چیدیم که یه دست شطرنج بازی کنیم . بازیمون یه ده دقیقه ای طول کشید و از دو طرف کلی کشته جمع شد ولی باباعلی کوتاه نمی اومد ، جوری باهام بازی کرد که انگار جدی جدی هم سن و سالشم . آخه من هنوز یه ترم هم کلاس نرفتم . با اینکه حرکات رو بلدم و خوب هم میتونم از مهره هام استفاده کنم ولی هنوز طراحی یه حمله کوبنده رو یاد نگرفتم اما باباعلی خواست یه آزمایش خطرناک بکنه . اون هم بردن من در اوج خستگی بود ! عادت به گریه ندارم ولی دیشب برای اولین بار بعد از بازی چنان گریه کردم که نگو . هر چی بغلم کرد و دلداریم داد فایده نداشت  و من با اعصاب خراب خوابیدم (جالب بود برای اولین بار بهشون گفتم از دوتاتون بدم میاد . حالا نمی دونم مامان شیدا این وسط چه گناهی داشت !). فقط وقتی باباعلی بغلم کرد از لابلای دلداری هاش یه جمله خوب یادم موند : "اگه دوست داری همیشه برنده باشی باید خودت رو حسابی قوی کنی" امروز که از خواب پاشدم کل جریان دیشب رو فراموش کردم و از اونجاییکه بعد از مدرسه ، کلاس شطرنج داشتم غروب با مامان شیدا رفتیم کلاس و من مثل خوره از استادم چیز یاد گرفتم . چنان انگیزه ای گرفته بودم که توی زنگ تفریح ، تمام چیزی که یاد گرفته بودم رو برای مامان شیدا تعریف کردم . یه طرح حمله جالب و جدید که قبلا بلد نبودم "کیش و مات چهارتایی" البته نمی دونم این تو شطرنج هست یا استادمون برای اینکه ما یاد بگیریم این رو بهمون گفته ولی وقتی رسیدیم خونه مامان بزرگ ، سریع مامان شیدای بیچاره رو وادار کردم مهره ها رو بچینه تا من دو دست ببرمش یه کم نفسم بالا بیاد !!! جالب اینجا بود که حق نداشت به مهره هاش دست بزنه . از اونجایی که طراحی حمله رو بر اساس نقشه مشخص طرف مقابل یاد گرفته بودم اون فقط حق داشت مات شدن خودش رو نگاه کنه !!! در هر صورت اگه از من می شنوید این روش آموزش رو روی بچه تون امتحان نکنید چون ریسکش بالا است !

کنسرت با دل درد !

وسط های دوران ناخوشیمون بود که خبردار شدیم کنسرت ارکستر زهی نوجوانان آموزشگاهمون برگزار میشه . از اونجاییکه بهاران خانم هم جزو گروه کر نوجوانان آموزشگاهه تصمیم بر این شد که کل خانواده برای دیدن برنامه به آموزشگاه برند و من هم با وجود دل دردی که داشتم همراهشون رفتم . بالاخره هر چی بشه رفتن به کنسرت با دل درد خیلی بهتر از دل درد خالیه !

در بخش اول برنامه ، گروه نوازی سازهای ایرانی رو داشتیم که با سازهای تار ، قانون ، سنتور ، عود و دف ، آهنگ های محلی "ای دلبر" و "دایه دایه" و "بارون بارون" اجرا شد و با "رنگ ماهور" هم به پایان رسید و بسیار مورد تشویق قرار گرفت .

 

در بخش دوم که مختص ارکستر زهی بود سه اثر از "دوراک" (سمفونی شماره ۹)، "چایکوفسکی" (باله دریاچه قو) و در پایان هم "آرلزین" کاری از آهنگساز فرانسوی "ژرژ بیزه" اجرا شد که خیلی جالب بود . برنامه های بخش سوم که با ترکیب ارکستر زهی ، گروه کر و ارکستر سازهای ایرانی اجرا شد تشکیل می شد از آهنگ های خدا ، مستم مستم ، آی سرکوتل ، دمکل دمکل ، بهار دلنشین ، سه گدار ، درنه جان و عزیز جون که این بخش هم بسیار جالب بود و باید بگم دست بچه های آموزشگاهمون و البته مربی هاشون درد نکنه .

 

من هم هر کدوم از شعرها رو که بلد بودم باهاشون میخوندم و حسابی دور و بری هام که همه شون خانواده بچه ها بودند رو تحت تاثیر قرار می دادم . سرپرست گروه کر ، مربی من یعنی شیواجون بودند و باید بگم کارشون حرف نداشت . در هر صورت با وجود اینکه من صبح همون روز هم آموزشگاه بودم و دل درد هم میومد و می رفت باز میشه گفت جاتون خالی شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت .

دل درد !

یعنی من یه چیزی می دونم که بیرون غذا نمی خورم دیگه !

این اسپاگتی که خوردیم اون شب ... همینی که توی پست قبلی عکسش هست . از همون شب تا حالا دل دردی گرفتم که ول کن هم نیست ! یعنی عمری دیگه بیرون غذا بخورم ها ... دلت میاد همون ماکارونی خودمون ؟! عیب اسپاگتی اینه که دم نشده سرو میشه و همین معضل شد برای من چون عادت به غذای این مدلی ندارم . یکی دو شب بعد دل درد ما شروع شد و ادامه داشت تا دیروز که مدرسه نرفتم . دکتر هم تا دید بدون اینکه از جریان خبر داشته باشه گفت از غذای بیرونه ... ولی امروز حالم بهتره . مریضی ما هم عالمی داره ... همینجور درد رو تحمل می کنیم تا یکی بهمون بگه "پارسا دلت درد می کنه ؟!" اونوقت لطف می کنیم و بهش میگیم بله ! نصف شبی از درد به خودم می پیچیدم ولی حاضر نبودم بابا و مامان رو بیدار کنم . تا اینکه خودشون متوجه شدند و به دادم رسیدند . اصلا حاضر نیستم بقیه به خاطر من بیفتند تو زحمت . شربت تلخ رو هم سر میکشم و اینقدر بد مزه است که صورتم مچاله میشه ولی جیکم در نمیاد . این هم یه مدلشه دیگه ... بچه "بیش ملاحظه گر !"

به پیشنهاد نگارنده یعنی همون دوست خودمون قراره این عکس بالایی رو رنگش کنم و در ضمن یه نقاشی آزاد هم در مورد دل درد بکشم . تا ببینیم چی از آب در میاد .