جمعه گذشته (یعنی دیروز) مثل هفته های قبلش رفتیم تا سری به باباشاهپورم بزنیم و بهش انرژی بدیم تا زودترخوب بشه . از اونجایی که هنوز یک سانتی از برف هایی که شب قبل به طرزی ناگهانی باریده بود ، روی زمین مونده بود از باباعلی قول گرفتم که بریم برف بازی ... برف بازی که چه عرض کنم ! اینقدر برفش کم بود که بیشتر به بچه بازی شبیه بود تا برف بازی ولی هر چی که بود چنان تغییرات شگرفی در روحیه من-که این روزها کمتر وقت میکنم برم بیرون-داشت که اثرش واضح و مشهود بود . با هر گوله برفی که به بابام میزدم حسابی از خنده ریسه می رفتم . یه جا کنار هم نشسته بودیم بهش گفتم اون طرف یه پرنده است ! تا روش رو کرد اون طرف برفها رو ریختم توی صورتش و از عکس العملش کلی خندیدم چون : همون شکلی با صورتی پوشیده از برف نگاهم می کرد . بدون اینکه پلک بزنه !

غروب که داشتیم بر می گشتیم خونه سر راه یه سری چادر و مجسمه های نمادین جنگ کربلا رو دیدیم :

-اون چی بود پشت اون مجسمه بود ؟

-چی رو میگی ؟ ندیدم .

اون تیرهایی که پشتش بود .

خب تیر بود دیگه .

تیر چطور اختراع شد ؟ و برای چی ؟

و این سوال مقدمه ای شد برای سوال های بعدی در خصوص نحوه تهیه ابزار از سنگ در عصر حجر!کشف آتش ، فلزات و لباس توسط انسان های نخستین و همینطور باروت ، تفنگ ، نارنجک ، بمب ، تانک ! ، تلفن ، موبایل و ... و اون اینقدر برام حرف زد و توضیح داد که به جای حکیم غرب پیچید توی حکیم شرق ! و مجبور شدیم از وسط شهر بیاییم خونه مون ! (از شرق تهران می اومدیم غرب) البته من بعدش تا در خونه خوابیدم و وقتی با خاموش شدن خودرو توی پارکینگ خونه از خواب بیدار شدم هنوز تو مود قبل از خواب بودم و خیلی سریع سوال بعدی رو پرسیدم :

- خمیازه چطور اختراع شد ؟!

- جان ؟!!!!!!!!!!

- هیچی ... هیچی !!!

- خب بپرس اشکالی نداره .

- پرسیدم خمیازه چطور اختراع شد ولی خودم فهمیدم که اختراع نشده !

وقتی رفتیم بالا و شام خوردیم ، یه دست شطرنج زدیم و من با استفاده از آخرین نقشه ای که یاد گرفته بودم بردمش . بعد از اون برای خواب آماده شدیم و من آخرین سوالم رو هم پرسیدم : چطوری مادرها وقتی بچه دار میشند شیر هم میاد توی میمیشون ؟! ولی وقتی بچه شون بزرگ میشه دیگه شیر ندارند ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خدایا من چی بگم به این آخه ؟! یه لحظه احساس گوگل بهم دست داد ...