استخر

یکی از قسمت های جذاب سفر یک هفته ای ما به ترکیه برای من این بود که همیشه استخر در سایزها و عمق های مختلف دم دست بود و هر وقت اراده می کردی میتونستی بپری توش ... من یه حلقه شنا داشتم ولی یه روز که رفتیم شهرگردی ، باباعلی یه جفت از این بالون های بازو برام خرید که خیلی بهم کمک کرد تو لذت بردن از آب . جوری که با اینا خیالم راحت راحت بود . آخه من هنوز یه کم از آب می ترسم ! 

شب زنده داری

تو پست قبلی گفتم که در خصوص شب زنده داری براتون می نویسم . خب فکر کنم همین عکس کافیه ... شب زنده داری با من یعنی همین دیگه ... حمل ۱۷ کیلو بار . البته شب هایی هم پیش میاد که من بیدار بمونم ولی ساعت خواب من معمولا ۹:۳۰ و حداکثر ۱۱ شبه

ADALAND AQUAPARK

سلام ! تا جایی که یادمه نصف سفرنامه کوش آداسی رو نوشتم و هنوز یه مقدارش مونده . روز دوشنبه از سر صبح که پاشدیم برنامه ریزی گروه هشت نفره ما برای رفتن به پارک آبی شروع شد و بالاخره ساعت 10 ما با یک دستگاه تاکسی ون فیات راهی آدالند شدیم ... اصولن چون آدالند تو مسیر هتل بود زیاد طول نکشید که برسیم اونجا ...بعد از تهیه بلیط و تعویض لباس وارد محوطه شدیم ... خب همه چیز تازگی داشت و خیلی جالب بود . من اولین بارم بود که میرفتم پارک آبی ...

باباعلی و رفقا هم صاف من رو بردند تا سوار یه سرسره بلند آبی بشم ... منم که شجاعدل ! وقتی رفتم بالا دیدم نه ! فاصله ام تا باباعلی که ته سرسره منتظر من ایستاده  خیلی زیاده و اصلا به دلهره اش نمی ارزه ! هر کاری کردند حاضر نشدم با سرسره بیام پایین ...شما بگین : خداییش این سرسره چهارساله ها است ؟! من که عمرن از اینجا بیام پایین ...(بعدا فهمیدم که اون اصلن برای گروه سنی من نبوده) اونا هم خودشون رفتند سروقت سرسره های بزرگتر و من و مامان شیدا هم رفتیم با هم یه گشتی تو پارک زدیم و یه جای باحال برای بچه های زیر هفت هشت سال پیدا کردیم ... اینجا بود که من یواش یواش به محیط عادت کردم و هوس کردم یه کمی ترس رو کنار بزارم و دل رو بزنم به دریا ... البته قبلش مکان باباعلی رو زیر سرسره مشخص کردم و بهش گفتم که توی چه پوزیشنی وایسه و دستاش رو چقدر باز کنه که من یه وقت مشکلی برام پیش نیاد !!! همونجور که از قیافه ام معلومه اصلا هم از سرسره نترسیدم و خیلی سرحال اومدم پایین ...! درسته که اولش ترسیدم ولی به هیجانش می ارزید

 

پارک آدالند وسعت زیادی داره ...جای بازی بچه ها قسمت شرقی پارکه و قسمت مرکزی اون پیست رقص باران ... دریای مواج مصنوعی ، یه استخر بزرگ ، یکی دو تا استخر کوچیک مخصوص شیرجه و اغذیه فروشی ها و ... و بخش شمالی اون هم کلی سرسره و تونل آبی باحال داره و تو مرتفع ترین بخش اون هم یه استخر بزرگ هست که خیلی باحال و دنجه ... در کل توی اون محیط کوهستانی زیبا شنا کردن و آب بازی خیلی لذتبخشه ... ما تا ساعت 6 اونجا بودیم و بعدش رفتیم هتلمون برای شب زنده داری ...(این شب زنده داری رو تو پست بعدی براتون شرح میدم)

جدی جدی 5 ساله شدم

بله ! ساعت یازده و بیست دقیقه امروز

من چهار سالگیم رو فوت میکنم تا جزیی از خاطرات زندگیم بشه

تولدم مبارک !

شاید یه روز دلم برای این روزا تنگ بشه

شایدم نه

هر چی که هست من امروز 5 ساله میشم پس : GIVE ME FIVE !

-----------------------------------------------------

پاورقی : ( این "بزن قدش" از زمانی که تونستم حرف بزنم شده ورد زبونم ...)

خدا ، پیری (2) ، گاو سیاهه!

نظرتون رو به مکالمه دیشب خودم و باباعلی که بی مقدمه و یهویی اتفاق افتاد جلب می کنم :

من : خدا تو سقفه !!! ولی همه جا هست !

باباعلی در حالی که با تعجب نگاه می کرد : خب ؟!

من : "هستی زارع تیموری" میگه خدا تو جیبشه !

باباعلی که نمی دونست چی باید بگه : خب ؟! حالا این "هستی زارع تیموری" کی هست ؟!

من : دوست مهد کودکمه دیگه !

باباعلی : خب حالا چی شده که شماها به فکر خدا افتادین ؟

من : میخوام چشمامو ببندم و از خدا خواهش کنم که تو رو پیر نکنه !

باباعلی با تعجب : چرا فکر میکنی من دارم پیر میشم ؟!

من : چون موهات داره سفید میشه ... از خدا خواستم که موهات رو دوباره سیاه کنه ...تا مثل اون گاو سیاهه که با هم دیدیم همه موهات سیاه بشه !!!--- (اینجا بود که مامان شیدا زد زیر خنده ...اصلا انگار قند تو دلش آب شد ...!)

باباعلی با خنده : از اینکه به فکر من هستی ممنونم ، همچنین بابت تشبیه زیبات ...

نتیجه 1 : مشکلات بزرگترها در واقع دغدغه های فکری کوچیک ترها است و به این راحتی ها از ذهن اونا پاک نمیشه .

نتیجه 2 : قبل از اینکه آبروریزی بشه به بچه هاتون استفاده از صنعت تشبیه رو با تمام معضلاتش به طور کامل یاد بدین !!!

دیلمان...نسخه زمینی بهشت

و اما دیلمان ... پنجشنبه چهارم شهریور 89 باباعلی ما رو برد به جایی که خودش خیلی دوست داره و اون رو اینجوری تعریف میکنه :

 

همونطور که روی نقشه مشخصه اگه به نقشه ایران با Google Earth نگاه کنین منطقه سبز ایران توی شمال کاملا مشخصه (استان های گیلان ، مازندران و گلستان به برکت وجود دریای  خزر چندین هزار ساله که همچنان سبز و زنده هستند)حالا اگه بیشتر دقت کنین میبینین بعضی جاهاش اینقدر سبز تیره است که به سیاهی میزنه ... این نواحی مناطقی هستند که از همه طرف با کوه های بلند جنگلی احاطه شدند و وقتی واردشون میشی با اطلاعاتی که درباره بهشت داریم مطابقت دارند (البته اگه جوی های شراب و حوری های بهشتی رو فاکتور بگیریم) ....

حالا اگه از اطلاعات تاریخی و فرهنگیش بگذریم دیلمان فعلی از مسیر لاهیجان به سیاهکل قابل دسترسیه و بعد از اون حدود 50 کیلومتر جاده پر پیچ و خم بهشتی داریم که توی هر پیچ جاده اش چشم اندازی خاص از قدرت خداوند رو میبینیم ...

 

ارتفاع 1400 متری از سطح دریا و وجود اینهمه درخت یکجا باعث میشه بهترین هوای ممکن رو تو وسط تابستون تجربه کنین ... یه چشمه هم داره که تمام فصول سال آب یخ بهتون میده ... راستی وقتی بیایین اینجا تازه میفهمین که ما تو تهران اصلا اکسیژن تنفس نمی کنیم ...خلاصه به من که خیلی خوش گذشت یه کم سر به سر گاوها گذاشتم یه کمی هم بازی . البته ناهار هم با من بود دیگه خودتون که میبینین ! 

خُششششششک !

بله درست حدس زدین . ما رفتیم حموم سنتی ! بابابزرگ من یعنی بابای باباعلی اعتقاد داره که هیچکی نمی تونه مثل یه دلاک خوب آدم رو تمیز بشوره . دلاک خوب هم از نظر خودش همون دلاک های قدیمی ترین حموم سنتی شهر خودشه ... یه حموم تاریخی (در واقع خود فسیل) 120 ساله به نام گرمابه حاج آقا بزرگ ...

باباعلی میگه شک نداره که تو اون حمومه حتما حتما جن زندگی میکنه ...خداییش هم راست میگه... پر از دالان های متروکه و تاریک بود ... خلاصه ما سه تایی رفتیم اونجا و یه ست کامل لنگ و لوازم شستشو هم خریدیم و رفتیم تو . بابابزرگ من که دلاک مخصوصش رو پیدا کرد و رفت زیر دستش . منم حاج و واج یه سیصد تا سوالی از باباعلی  پرسیدم که بعضیاش اینا بود :

من : اینجا چقدر قشنگه باباعلی ! چرا اومدیم اینجا ؟!.....باباعلی : که بریم حموم !

من : اینایی که اینجا هستند همشون بچه اند ؟!.....باباعلی : نه ! چطور ؟!

من : پس چرا یکی دیگه داره میشورتشون ؟!.....باباعلی : اینجا حمومیه که آدم بزرگایی که دوست دارند یکی دیگه بشورتشون میان (باباعلی تو دلش : خداییش این سوال رو چه جوری باید جواب داد ؟!)

من : اون چیه دستشون کردند ؟!.....باباعلی : کیسه است مخصوص شستن آدماست !

من : پس چرا باهاش آدم ها رو میزنن ؟!.....باباعلی : نمی زنن ! خب هر از گاهی می زنن ! که چرک های تن آدم بریزه رو زمین (باباعلی تو دلش : عجب کاری کردم آوردمش اینجا)

من : من نمی خوام اینا منو بشورن ! آخه میزنن !.....باباعلی : اجباری نیست اختیاریه اگه دوست نداری نمی شورنت ...بعدش هم اصلا قرار نیست تو رو کیسه بکشن . بچه ها رو فقط با لیف و صابون میشورن

من : خب خوبه ..... یه کم که گذشت نوبت باباعلی شد و رفت زیر دست یه دلاک دیگه که من کم کم خوشم اومد از این جریان . صداش کردم :

باباعلی ! بگو منم بشوره !!! اونم منو فرستاد پیش دلاک بابا بزرگم . اون پیرمرد هفتاد ساله هم حسابی کف مالم کرد و قشنگ منو با صابون شست ... بعدش هم با یه سطل گنده هی رو من آب می ریخت ... اینقدر خوشم اومد که نگو ... بعد از اینکه حسابی تمیز شدم رفتم خودمو کف مال کردم و به باباعلی گفتم به اون آقاهه بگه که رو من آب بریزه ...خلاصه چند بار دیگه هم با سطل روم آب ریخت و کلی حال کردم . بعد از حمام :

باباعلی : چطور بود ؟.....من : خیلی باحال بود ...میشه از این به بعد همش بیاییم اینجا حموم ؟!

باباعلی تو دلش : (دیدی چیکار کردم ؟! حالا دیگه پدر بزرگ و نوه هر دوشون مشتری گرمابه 120 ساله و در حال ریزش حاج آقا بزرگ شدند)

ما اومدیم

خب ما از مسافرت دو روزه مون برگشتیم . یکی دو بخش از سفرنامه ترکیه هنوز مونده و داستان سفر شمالمون رو هم باید بنویسم پس یک به یک انجامش میدم ...

اما داستان شمال رفتن ما دو تا دلیل اصلی داره که من تو پست های بعدی به صورت جداگانه باید بنویسم ... علت اول : موضوع مربوط میشه به علاقه باباعلی و مامان شیدا به کوه های جنگلی ... آخه میدونین خیلی جالبه که وقتی شما ظهر تابستون تو شهرعرق میریزین در همون زمان تو کوه های مرتفع جنگلی باید لباس گرم تنتون کنین و دنبال آفتاب بگردین که یخ نکنین ...

علت دوم : تو پست بعدی به نام "خُششششششک" میگم...پس تا بعد !

پیری...

دیشب داشتم با لپ تاپ کار می کردم (پازل حل می کردم) بابابزرگم یعنی بابای باباعلی که خیلی هم عاشقمه اومد کنارم و ما این مکالمه رو داشتیم :

من : بابابزرگ ! چرا دستات میلرزه ؟.....بابابزرگ : آخه اعصابم ضعیفه

من : اعصابم ضعیفه یعنی چی ؟چرا اعصابت ضعیفه ؟.....بابابزرگ : چون که من پیر شدم

من : یهو انگار برق گرفته باشتم دویدم سمت باباعلی و بهش گفتم : باباعلی تو هم پیر میشی ؟

باباعلی : بله ..... من : تو کی پیر میشی ؟.....اون : وقتی تو بزرگ بزرگ شدی ....من : اونوقت دستات میلرزه ؟.....اون : آره ، اونوقت تو کمکم می کنی ؟! .....من : بله کمکت میکنم . نتیجه اینکه هر روز که آدم بزرگتر میشه قسمت های نافرم زندگی بیشتر براش آشکار میشه ...مگه نه ؟!

راستی ما امروز میریم مسافرت ... قراره برای دو روز بریم رشت و البته اونجا نمی مونیم ... با باباعلی ، مامان شیدا و پدربزرگ و مادربزرگم میریم بالای کوه های جنگلی استان گیلان ... وقتی برگشتم حتما راجع بهش مینویسم ... تا بعد ! 

گووَرجین آداسی (جزیره کبوتر)

روز دوم قرار شد بریم شهر کوش آداسی یه گشتی بزنیم... تو مسیرمون بازدیدی هم از گوورجین آداسی یا جزیره کبوتر داشتیم که به نوعی سمبل شهر کوش آداسی محسوب میشه ... حتی اسم شهر هم از اسم همین جزیره گرفته شده ... اینجا در حقیقت محل مناسبی برای مهاجرت های فصلی پرنده ها بوده و به همین دلیل اسمش رو از قدیم جزیره پرنده گذاشتند . در دوران عثمانی این اسم به شهر منتقل شده و اسم اینجا شده جزیره کبوتر ... از اسم که بگذریم اینجا قدمت زیادی نداره ...اصلا برای ایرانی جماعت تاریخ زیر دو هزار سال معنی چندانی نداره ولی خب دیگه بضاعت تاریخی این جزیره همین قدره ...

البته جزیره زیباییه که با یک مول (دماغه سنگی داخل دریا) به خشکی وصل میشه . وسط اون هم قلعه ای وجود داره که در دوران عثمانی و حتی قبل از اون ، بیشتر برای مقابله با دزدهای دریایی و مصارف نظامی از اون استفاده میشده ولی حالا قلعه و جزیره به سمبل کوش آداسی و محلی برای استراحت توریست ها و اهالی شهر تبدیل شده ... یه رستوران کنارش هست که غذای دریایی سرو میکنه . در طول مول هم قایق های تفریحی برای سفرهای کوتاه دریایی پهلو گرفتند . داخل قلعه هم که همیشه خدا تعطیله یه اسکلت نهنگ هست که میگن قدمتش چهارصد پونصد ساله و به نوعی جنبه تاریخی اینجا رو تکمیل میکنه ... سر جمع فقط  برای اینکه یه جایی رو دیده باشین بد نیست یه سری هم به اینجا بزنین ولی در کل بیشتر از یه ساعت نمیشه وقت گذاشت براش ...  راستی ما اینجا اصلا کبوتر ندیدیم !!!

تایتانیک !

نصف روز اول  رو به شنا و گشت و گذار تو هتل گذروندیم و قرار بر این شد که فردا صبحش با کشتی بریم دریا نوردی . برای من که فرقی نمی کرد کشتی باشه یا قایق . در هر صورت حال میکردم با شرایط ... ولی باباعلی می گفت کشتیش یه کم از لنج های خودمون بزرگتر و یه کمی هم مدرن تره نه بیشتر ... عکس کشتی بغلیمون رو که شبیه کشتی ما بود گذاشتم براتون خودتون قضاوت کنین ... خلاصه کشتی ما بعد از اینکه به طور کامل پر شد رفت تو دل آبهای آبی دریای اژه و ما هم سرخوش از کشتی سواری ... بعد از دو سه بار توقف و شنا تو آبهای عمیق ناهاری خوردیم و برگشتیم سر جای اولمون ...تو تمام این مدت هم یا سوسن خانوم ابرو کمون بود یا ساسی مانکن پروداکشن !!! از من میشنوین هر روز برین کشتی سواری ولی از باباعلی میشنوین  اگه یه روزی رفتین اون دورو برا اصلا این کشتی سواری رو انتخاب نکنین چون همچین تفریح مالی هم نیست ... در ثانی ! ما اینهمه راه رو نرفتیم  که از صبح تا شب ساسی مانکن و سوسن خانوم گوش کنیم که !!! راستی جلوی کشتی رو شبیه نوک تایتانیک ساخته بودند که کسایی که میخوان لئوناردو و کیت بشن برن اونجا عکس بندازن ... یه کم دقت کنین تو همین عکس کشتیه هم معلومه ...تازه کلی آدم هندی از همسفرای ما هم رفتند اونجا عکس انداختند...

کشتی بغلیمون

  خیلی حرفه ای به نظر میاد نه ؟! جدی نگیرید . اولش خیلی ترسیدم .

اینها رو که حتما میشناسین دیگه ؟!...

اینم کاپیتانمون و سکانش ...علی بابا که داریم فقط سندباد رو کم داریم

Check in !

بالاخره بعد از طی یه سری مراحل ما از فرودگاه ازمیر خارج شدیم و سوار اتوبوس شدیم تا بریم هتل سورملی تو کوش آداسی ... ساعت حدود 10 صبح بود که رسیدیم هتل ... برای من همه چیز تازگی داشت . من نمی دونستم تو این سفر چه امکاناتی داریم ، قراره چیکار کنیم و کجاها بریم ، با این وجود از اینکه در جریان این سفر قرار گرفتم خوشحال بودم . اتاق ها رو سر ساعت دو تحویل دادند و من تو این مدت با بقیه رفتم از هتل بازدید کنیم ... همین که چشمم به استخر و فضای هتل افتاد تازه فهمیدم جریان چیه ...

من : باباعلی !

اون : بله !

من : میشه بریم تو آب ؟!

اون : الان نه ! اول باید بریم تو اتاقمون آماده شیم بعد بریم استخر

من : آخه من میخوام الان برم تو آب........ و این مکالمه چندین بار تا ساعت 2 که اتاقمون رو تحویل گرفتیم تکرار شد