دیشب داشتم با لپ تاپ کار می کردم (پازل حل می کردم) بابابزرگم یعنی بابای باباعلی که خیلی هم عاشقمه اومد کنارم و ما این مکالمه رو داشتیم :

من : بابابزرگ ! چرا دستات میلرزه ؟.....بابابزرگ : آخه اعصابم ضعیفه

من : اعصابم ضعیفه یعنی چی ؟چرا اعصابت ضعیفه ؟.....بابابزرگ : چون که من پیر شدم

من : یهو انگار برق گرفته باشتم دویدم سمت باباعلی و بهش گفتم : باباعلی تو هم پیر میشی ؟

باباعلی : بله ..... من : تو کی پیر میشی ؟.....اون : وقتی تو بزرگ بزرگ شدی ....من : اونوقت دستات میلرزه ؟.....اون : آره ، اونوقت تو کمکم می کنی ؟! .....من : بله کمکت میکنم . نتیجه اینکه هر روز که آدم بزرگتر میشه قسمت های نافرم زندگی بیشتر براش آشکار میشه ...مگه نه ؟!

راستی ما امروز میریم مسافرت ... قراره برای دو روز بریم رشت و البته اونجا نمی مونیم ... با باباعلی ، مامان شیدا و پدربزرگ و مادربزرگم میریم بالای کوه های جنگلی استان گیلان ... وقتی برگشتم حتما راجع بهش مینویسم ... تا بعد !