خدا ، پیری (2) ، گاو سیاهه!
نظرتون رو به مکالمه دیشب خودم و باباعلی که بی مقدمه و یهویی اتفاق افتاد جلب می کنم :
من : خدا تو سقفه !!! ولی همه جا هست !
باباعلی در حالی که با تعجب نگاه می کرد : خب ؟!
من : "هستی زارع تیموری" میگه خدا تو جیبشه !
باباعلی که نمی دونست چی باید بگه : خب ؟! حالا این "هستی زارع تیموری" کی هست ؟!
من : دوست مهد کودکمه دیگه !
باباعلی : خب حالا چی شده که شماها به فکر خدا افتادین ؟
من : میخوام چشمامو ببندم و از خدا خواهش کنم که تو رو پیر نکنه !
باباعلی با تعجب : چرا فکر میکنی من دارم پیر میشم ؟!
من : چون موهات داره سفید میشه ... از خدا خواستم که موهات رو دوباره سیاه کنه ...تا مثل اون گاو سیاهه که با هم دیدیم همه موهات سیاه بشه !!!--- (اینجا بود که مامان شیدا زد زیر خنده ...اصلا انگار قند تو دلش آب شد ...!)
باباعلی با خنده : از اینکه به فکر من هستی ممنونم ، همچنین بابت تشبیه زیبات ...
نتیجه 1 : مشکلات بزرگترها در واقع دغدغه های فکری کوچیک ترها است و به این راحتی ها از ذهن اونا پاک نمیشه .
نتیجه 2 : قبل از اینکه آبروریزی بشه به بچه هاتون استفاده از صنعت تشبیه رو با تمام معضلاتش به طور کامل یاد بدین !!!