شهريور سال گذشته براي اطمينان از كاركرد درست قطعات داخلي و خارجي بدنمون رفتيم دكتر غدد . ايشون هم بعد از بررسي وضعيت ظاهري تشخيص دادند كه همه چي مرتبه و تنها يه سري آزمايش نوشتند و فرمودند اگه دوست داريم مي تونيم تا بهمن ماه (سال گذشته) با جواب آزمايش ها به ايشون مراجعه كنيم . ما هم لطف كرديم و بعد از يك سال و نيم ، بالاخره حدود دو سه هفته پيش تونستيم خودمون رو به آزمايشگاه برسونيم و آزمايش هاي مربوطه رو انجام بديم ولي چه انجامي !

با توجه به اينكه از زمان تولد تا حالا در مورد آزمايشگاه و خون گرفتن و ... چيزي تو حافظه من ثبت و ضبط نشده بود و يادم نميومد از باباعلي پرسيدم كه درد داره يا نه و اون هم گفت كه بله درد داره ولي در حد نيشگون و اين حرف ها . تا اينكه با وجود استرسي كه داشتم نوبت من  شد و نشستم تا شخص مورد نظر بياد و خون بنده رو بگيره . طرف هم اومد و سوزن رو روي رگ دستمون فشار داد و كارش رو با پر كردن يه لوله كه به ته سرنگ متصل مي كرد شروع كرد . براي اين كه حواسم رو پرت كنه چند تا سوال هم پرسيد كه كدوم مدرسه ميري و چند سالته و ... كه من هم در حاليكه داشتم جواب سوال هاش رو مي دادم يه چشمم هم با نگراني به خوني بود كه داشت ازم مي گرفت . از قرار معلوم آزمايشي كه خانم دكتر برام نوشته بودند هم پرو پيمون بود و خون گير محترم حدود 5 تا از اين لوله هاي مخصوص آزمايش رو به صورت پيوسته گذاشت پشت سرنگ و پر كرد . من هم همينطور كه طرف داشت خون مي گرفت رنگ و روم كمرنگ و كمرنگ تر مي شد ولي به روي خودم نمي آوردم چون اصلن نمي دونستم جريان چيه . تا اينكه بالاخره لوله پنجم رو هم پر كرد و من از جام بلند شدم كه ....

همونجا خشكم زد چون يه احساس عجيب و بد ناشناخته داشتم . و از اونجاييكه عادت به گريه ندارم عكس العملم جالب و خنده دار از آب در اومد . به اين ترتيب كه با يه دستم پنبه اي كه به محل سوراخ چسبيده بود رو فشار مي دادم و در همون حال با سرعت شروع كردم به راه رفتن (در مسيري نامعلوم از ميان راهروهاي سالن) و پشت هم مي گفتم : حالم بده ! حالم بده ! و باباعلي هم با مخلوطي از نگراني ، تعجب و خنده و با گفتن اين جمله ها دنبالم كه : خب كجا مي ري ؟ حالت بده وايسا ببينيم چيكار بايد بكنيم ! آدمي كه حالش بده كه راه نميره !! و ...  

(شما تصور كنيد آدمي رو كه نه داد مي زنه و نه گريه و ... فقط با ناراحتي و جديت مي گه حالم بده ، فقط هم روبروش رو نگاه مي كنه و مستقيم و تند راه مي ره)

خلاصه اينكه من همونطور مي رفتم و اون دنبالم . تا اينكه ديد نخير اينجوري نميشه ! من رو گرفت و تحويل مامانم داد و اونم منو نشوند رو صندلي و تازه يادشون افتاد كه بايد فشارم افتاده باشه و ...

هيچي ديگه ! جاتون خالي . تا چند روز به اين قضيه "حالم بده !" مي خنديديم تو خونه .