سَرِ زمین بودیم !
تصادف ماشین عمو فرزاد که برای شرکت در مراسم فوت یکی از اقوام مامان شیدا راهی گنبد شده بودند وخاله هام و کسرا هم همراهش بودند در نزدیکی های مقصد باعث شد خودمون رو در اولین فرصت به علی آباد کتول و بیمارستانش برسونیم . خوشبختانه با وجود شدت تصادف آسیبی به کسرا (که بدون کمربند روی صندلی عقب خوابیده بود) نرسید و مامانش هم با یه سری زخم های سطحی به تهران برگشت ولی خاله ملیحه که تصادف از سمت اون اتفاق افتاده بود و جلو هم نشسته بود توی بیمارستان بستری شد و ما به عیادتش رفتیم . بعد از عمل موفقیت آمیزی که به دلیل خونریزی داخلی داشت و اطمینان نسبی از وضعیتش من و باباعلی راهی گنبد شدیم و مامان شیدا هم موند تا در مراقبت از خواهرش کمک کنه . توی دو سه روزی که اونجا بودیم ایلیانا هم اونجا بود و حسابی بازی کردیم و سعی کردیم بهمون بد نگذره . روزی هم که عمو حبیب تصمیم گرفت سری به زمین های زراعیش بزنه فرصت رو غنیمت دونستیم و همراهش رفتیم . من شالیزار رو قبلن دیده بودم ولی وسطش نرفته بودم .
در زمین های حاصلخیز اون منطقه محصول های متنوعی کاشته میشه . وقتی ما رسیدیم سر زمین ، داشتند برنج ها رو می کاشتند . این هم عکسی از خزانه برنج که ابتدا بذرها اونجا کاشته میشه و بعد از تبدیل شدن به نشا به زمین اصلی منتقل میشه . رنگ سبزش واقعن عجیب و زیبا است .
و نشاهایی که روی زمین خالی منتظر بودند و انگار داشتند با صدای بلند می گفتند : "یکی بیاد ما رو بکاره !"
ما دو تا در یک چشم به هم زدن همینطور در زمین ها پیش می رفتیم . انگار از یه جور زندان رها شده باشیم . با زمینی مواجه بودیم که مرزی نداشت و می تونستی توش هر چقدر که دوست داری پیش بری . فرصت خوبی بود . اینقدر پیش رفتیم که باباعلی مجبور شد از حداکثر زوم دوربینش استفاده کنه .
و البته از دستکاری و سوار شدن به تراکتور هم نگذشتیم .
تا یه همچین نیمرخ جالبی رو در خاطراتمون داشته باشیم . انگار ذهن آدم هم پشت تراکتور میل به کار بیشتر داره . چون من داشتم با گِلی که به تراکتور چسبیده بود یه مکعب درست می کردم و در منزل عمرن میلم به یه همچین کاری بکشه !
بعد از اونجا سری به زمین هایی که توشون گوجه کاشته بودند زدیم . من پام تو گل ها گیر کرد و چسبیده بودم به زمین و نمی تونستم حرکت کنم . باباعلی این صحنه رو از دست داد چون داشت می خندید ! بنابراین تصویر گوجه های خوشگل و نارس رو جایگزینش می کنیم !
میشه گفت بعد از مزرعه برنج یکی از زیباترین زمین ها مزرعه گندمه .
گندم هایی که اینقدر قد کشیده بودند که وقتی من رفتم وسطشون دیدم می شه به راحتی توشون گم شد .
کشاورزی یکی از اون کارهاییه که موفقیت توش به نظم و ترتیب زیادی بستگی داره . اینو می شد تو محصول هایی که ردیفی کاشته میشن هم به خوبی دید . تصویر مربوط به زمین هندونه است .
گل هندونه رو تا حالا ندیده بودیم . تصور اینکه هندونه به اون بزرگی به این گل دو سانتی بستگی داره حسابی عجیب و حیرت آوره .
راستی تا یادم نرفته . این حلزون های بیچاره ای که می بینید حلزون هایی هستند که من ازشون خوشم اومد و اونها رو برداشتم و چندین ساعت توی یه ظرف نگه داشتم و هر چی باباعلی بهم گفت ولشون کنم گوش ندادم تا اینکه بعد از یه روز رضایت دادم و بردمشون تو باغچه خونه و ولشون کردم . بیچاره حلزون ها ! همچین که ولشون کردم با چنان سرعتی روی برگ ها می خزیدند و پیش می رفتند که اصلن به نظر نمی اومد حلزون باشند . یاد خودمون افتادم و چهارمین عکس این پست !
و این هم عکس پایانی که به عنوان یادگاری ثبتش می کنیم . بله ! این همون خودرو است که برخوردش به عقب یه اتوبوس باعث شد اینهمه عکس بگیریم !!! برای خاله ام دعا کنید تا عمل پاش که شکسته خوب انجام بشه .
پ.ن : همیشه با یادآوری اسم علی آباد کتول بی اختیار می خندیدیم و احساس خاصی از این شهر و مردمانش نداشتیم ولی به جرات میشه گفت گروهی از مهربان ترین مردم ایران در این شهر کوچک زندگی می کنند . مردمی خونگرم با رفتاری انسانی . تقریبن همه اونهایی که ما رو در بیمارستان دیدند (از بیمارها گرفته تا پزشک و سوپروایزر و ...) وقتی فهمیدند که از اهالی اون منطقه نیستیم ما رو به منزلشون دعوت می کردند و دوست داشتند هر جور که می تونند کاری کنند تا به ما در اونجا بد نگذره . کاش ما در شهرهای بزرگ هم کمی از اونها یاد بگیریم .
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .