-الو ؟! کجایی ؟

-در حال دویدن (ورزش)

-کی میایی خونه ؟

-چطور ؟! کارم داری ؟

-آره . کارنامه هامو دادند می خوام ببینی .

-اِه ؟! چه خوب . نیم ساعت دیگه میام خونه .


و وقتی اومد خونه کلی تحویلم گرفت بابت کارنامه ها . گرچه کارنامه ها ملاک نیستند ولی وقتی بچه ها اون رو به پدر و مادرشون نشون میدند انتظار دارند عکس العمل مناسب رو ببینند . این عکس العمل ها می تونه لزومن دریافت جایزه آنچنانی نباشه . یه لبخند رضایت ، یه بغل یا هر عکس العمل مثبت دیگری می تونه کلی ما رو خوشحال کنه و برای تلاش بیشتر ترغیب . مثلن ما به افتخار دریافت کارنامه هام شام رفتیم بیرون . و من در شبی که شام به افتخار من بود خودم شخصن با جناب گارسون طرف شدم (سفارش غذا دادم و بیچاره رو 5 بار برای روشن کردن شمع روی میز صداش کردم (همه اش فوتش می کردم)، با موزیکی که پخش می شد رقصیدم ، کمی هم سر به سر میزهای بغلی گذاشتم ، یه دسر جدید کشف کردم که خیلی لذتبخش بود و ... خلاصه اینکه اون شب حسابی از این موقعیت استفاده کردم و گرچه ما شام های دیگری رو هم با هم بیرون بودیم ولی اون شب چون به افتخار بنده بود یه احساس دیگری داشتم .

بالاخره کارنامه های ما رو هم دادند و بنده به صورت رسمی فارغ التحصیل شدم . کارنامه کلاس اول که چیزی توش نبود چون وقتی همه اش مثبته دیگه کاریش نمیشه کرد و آدم نمی دونه کجا رو باید تقویت کنه .

همینطور زبان که البته باید هم خوب می شد چون با وجود کلاس بیرون دیگه اگه یه کم هم پایین بود حسابی حالمون گرفته می شد .

اما از کارنامه فوق برنامه آموزش لگو خوشمون اومد که یه حوزه های قابل بهبودی توش وجود داشت که باید بیشتر روش کار کنیم .


در میون چیزهایی که دریافت کردیم متنی زیبا از معلم کلاس اولم هم وجود داشت که حیفمون اومد اینجا نزاریمش :

آخرین کلام معلم

پسرم به یاری خدا تا چند روز دیگر همکاری من و تو تمام می شود . انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو را دیدم که همراه مادرت به مدرسه آمده بودی . آن روز ، روز اول مهرماه بود. روزی که خدا مهر من و تو را در دل هم جای داد .

روز دوستی ، مهربانی و آشنایی ما

به یاد دارم که تو چقدر کوچک و نگران بودی و حاضر نبودی از مادرت عزیزت جدا شده و با من به کلاس بیایی و تو آمدی و ما خیلی زود با هم دوست شدیم و من آنچه را که در توان داشتم با علاقه نثارت کردم . گرچه زمان بودنم با تو کوتاه بود ولی احساس می کنم که جدایی از تو برای من آسان نیست .

عزیزم تو دیگر پاره ای از وجود منی و نشانه ای از عشق من به کارم ، گل من می دانم که تو هم مهر من را در دل داری و میان من و تو پیوندی است که تا آخر عمر باقی خواهد ماند . پس برای محکم کردن این پیوند زیبا ، هر موقع به یادم افتادی کتابی باز کن و بخوان . و سعی کن همیشه پسری با ایمان ، شایسته ، درس خوان ، با ادب ، خداشناس و مهربان باشی .

عزیزم همیشه بدترین روز برای من ، آخرین روز مدرسه و روز خداحافظی با تو است . روزی که تو باسواد شده و به خانه رفته ای و من بعد از تو برای یادآوری خاطرات شیرینی که با تو داشتم به کلاس می روم و در جای خالی تو می نشینم و با دقت به پشت سر و اعمال گذشته ام می نگرم .

آیا به راستی کارم را درست انجام داده ام ؟ این را دیگر تو می دانی و خدای تو . با سپاس گزاری از همکاری والدین عذیذ در طول سال و به امید مهرماه آینده و دیدار مجدد فرزندان عزیز و دوست داشتنی .

آموزگارت

و اما خاطره باباعلی از روز آغاز سال تحصیلی :

یادم میاد شب قبل از شروع سال تحصیلی داشتیم لباس هامون رو ردیف می کردیم که یهویی دیدیم کفش چسبی ندارم و من هم که بلد نبودم بند کفش ببندم . بابا و مامان داشتند با خودشون فکر می کردند که این مشکل چه جوری حل میشه و تصمیم داشتند همون فرداش برن بازار و یه کفش چسبی پیدا کنند . باباعلی در طول روز داشت فکر می کرد تا حالا چند بار بند کفشم باز شده و مربی هام برام بستند ؟! وقتی برگشتم خونه ازم سراغ این قضیه رو گرفت که من چیزی رو نشونش دادم :

با تعجب بهم گفت :

-اینو خودت بافتی ؟

-آره

-از کی یاد گرفتی ؟ مربی هات بهت یاد دادند ؟

-نه ! خودم یاد گرفتم . کسی بهم یاد نداد . معلمم داشت درس می داد من هم به زور بندهامو بافتم !!!

-یعنی در حالیکه اون داشت سر کلاس درس می داد تو با بندهات مشغول بودی دیگه ؟!

- بله  میخوای مال تو رو هم ببافم ؟

و شروع کردم به بافتن بند کفشش .... همون اول کار یه جورایی خیالش راحت شد از کلاس اولم . چون فهمید می تونم خودم از پس مشکلاتم بر بیام . به خرید یه جفت کفش دیگه هم نیازی نبود و من با یه بار بافتن اون بندها ، کفشم رو برای تمام سال بدون نیاز به باز و بسته کردن بندهاش پوشیدم و به روزی که میبینید انداختم و با این کار نشون دادم یه چیزایی در مورد حل مسئله می دونم .

و خاطره مامان شیدا از آخرین روز مدرسه :

مامان شیدا که برای گرفتن کارنامه ام به مدرسه رفته بود صحبتی هم با معلمم داشت و ازش در مورد وضعیت عمومی من سر کلاس پرسید که مکالمه زیر برقرار شد:

-پارسا جون خیلی خوب بود و از نظر درسی هیچ مشکلی نداشت فقط  خطش هنوز خیلی خوب نشده و در ضمن شیطنتش هم سر کلاس زیاد بود . ما اول فکر کردیم به دلیل تک فرزند بودنشه ولی بعد متوجه شدیم که ظاهرن شما یه بچه کوچیک دیگه هم تو خونه دارید که به دلیل بازی همیشگی پارسا با داداشش تو خونه ، اون در مجموع بازیگوش هستش !

-(و مامان شیدا که چشماش از تعجب باز مونده بود و پلک نمی زند) : بچه ؟! کدوم بچه ؟!

-پارسا اوایل سال گفت که مامانش یه بچه کوچیک براش آورده و وقتی ازش پرسیدم پس روزها که مامانت سر کار میره کی ازش نگهداری می کنه بهم گفت روزها مادربزرگش ازش نگهداری می کنه و گاهی وقت ها هم میره خونه خاله اش (مادر واقعیشو می گفت) !!!

-مامان شیدا هم ضمن عذرخواهی برای خانم معلم توضیح داد که پارسا سناریو رو کمی تغییر داده و منظور از یه بچه دیگه پسر خاله اش کسرا و منظور از خاله اش مادر واقعیش بوده و ما تو خونه بچه دیگه ای نداریم !

بیچاره خانوم معلم تمام سال فکر می کرده من یه داداش دارم . با این حال به مامان شیدا گفت که این خیال پردازی ها خیلی خوبه و باید کم کم منو تشویق به نوشتن این رویاها کنند . و با خنده اضافه کرد : فقط باید کمی هم بین رویا و واقعیت تفاوت قایل بشه تا دیگران اینجوری سر کار نرن