تولد بهاران

امروز تولد بهاران (خواهر ماهان و دختر دایی مامانم) بود و شمع دوازده سالگیش رو فوت کرد . از اونجاییکه چندین ساله که آموزشگاه پارس میره و برای ادامه تحصیل هم رشته موسیقی رو انتخاب کرده می تونین تصور کنین همکلاسی هاش که اومدند چه جوی حاکم بود دیگه ؟! یه گروه دختر شاد و سرزنده بودند که هر جور ساز سنتی که بگین آورده بودند با خودشون ... آخه ساز تخصصی بهاران تاره ... از اول شب که رفتیم ، شاهد اجراهای زنده این بچه ها بودیم تا آخر شب ...خیلی خوش گذشت ... به خصوص دونوازی پیانو و دف بهاران و ماهان . آهنگ زیبایی به نام آبشار که خودشون ساخته بودند رو برامون اجرا کردند . با نوازندگی پیانو بهاران ، خود ماهان هم که نوازندگی دف رو بر عهده داشت . جاتون خالی خیلی خوش گذشت . البته من به این علت که صبحش خودم کلاس موسیقی داشتم و بعدازظهر هم نخوابیده بودم خیلی سرحال نبودم و یه کمی سنگین و کلاس بالا توی این تولد حضور داشتم ولی روی هم رفته شب خوبی بود ... این عکس من با پیانو فعلا و تا اطلاع ثانوی کاملا تزئینیه ! (موقع رفتن خونه به بابام گفتم میخوام ساز اصلیم رو تنبک بردارم اون هم برخلاف اینکه اصلا از این ساز خوشش نمیاد هیچی نگفت و به مامان شیدا هم اشاره کرد که هیچی نگه (فکر کرده بعدا از سرم میفته ولی فکر کنم اشتباه فکر کرده چون معمولا خواسته هام رو به این راحتی ها فراموش نمی کنم)

راز دگردیسی - فاز 1

سلام ...این علامت یه رمزه بین من و اون ... جریان از این قراره که من یه سری مشکلات ریز داشتم . مثلا اگه یادتون باشه گفته بودم باباعلی شب ها میاد تو اتاقم میخوابه که به تنها خوابیدن توی اتاقم عادت کنم . یا اینکه مثلا موقع غذا خوردن خیلی پشت میز بند نمی شدم و یه لقمه می خوردم میرفتم یه دوری میزدم و دوباره برمیگشتم و از این قبیل ایرادات ریز تو رفتارم بود ... اما چهارشنبه یهویی همه اش با هم حل شد !!!انگار از یه مرحله رشد یهویی بری تو یه مرحله کاملا متفاوت دیگه ...

فلش بک : دو سه هفته پیش که اون اومد تو اتاقم تا برام کتاب های قبل از خوابم رو بخونه مکالمه زیر برقرار بود :

من : باباعلی ! برام کتاب که خوندی تو اتاقم میخوابی ؟

اون : بله . اصلا واسه همین کار اومدم اینجا .

من : یعنی وقتی خوابم برد هم نمیری تو اتاقت ؟

اون : نه

من : تا کی شب ها تو اتاقم میمونی ؟!

اون : تا وقتی که به تنهایی خوابیدن توی اتاقت عادت کنی

من (خیالم راحت شد و در حالی که داشتم یواش یواش میخوابیدم) بهش گفتم : هر وقت این علامت رو بهت نشون دادم یعنی دیگه نمی خواد شب ها تو اتاقم بمونی .

اون(خیلی هم جدی نگرفت ولی) گفت : باشه . فقط یادت باشه زیاد طول نکشه ها...!

من(در حالیکه داشتم به دنیای شیرین خواب وارد میشدم) : باشه... ولی توهم یادت باشه وقتی من شب ها خوابم برد نری تو اتاق خودت ها...!

خلاصه اینکه یه هفت هشت روزی بدون اینکه دیگه چیزی در این مورد به هم بگیم هر شب تو اتاقم رو زمین میخوابید. توی این مدت هم سیستم صوتی اتاقم رو راه انداخت و هر چی موسیقی کلاسیک آروم داشت ریخت رو فلش جوری که از وقتی میام خونه تا موقع خواب یه ریز بتهوون میره موتزارت میاد ! تا روز چهارشنبه :

من : (با این علامت بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمتش)

 اون (با تعجب) : یعنی چی ؟!

من : رمزمونه دیگه ! یعنی اینکه دیگه لازم نیست شب ها تو اتاق من بمونی !

اون (در حالی که خیلی هم باور نکرده بود) : چرا ؟!

من : آخه میخوام هر شب خودم تو اتاقم تنها بخوابم ...

و همون شد ! از اون روز تا حالا دیگه نخواستم که شب ها تو اتاقم بمونه . کتاب خونی که تموم میشه بهش میگم بره سر جاش بخوابه ...

البته من همون روز علامت قبلی رو به دلایل نامعلومی به اینی که توی عکس میبینین تغییر دادم و چند بار دیگه هم با علامت جدید و با منظورهای زیررفتم پیشش :

-          من دیگه میخوام تا تموم شدن غذام رو صندلیم بمونم

-          من دیگه میخوام خودم برم حموم

-          من دیگه میخوام خودم موهام رو سشوار بکشم

-          من دیگه میخوام ...

خلاصه اینکه اون ها نمی دونند که چطور شد من یک شبه کلی اصلاحات داشتم . راستش اصلا هم ازم نپرسیدند . در عوض بابا علی بهم قول داده بریم سر کمدش و من یک چیز به انتخاب خودم از اونجا بردارم تا مال خودم بشه . آخه شبیه کمد آقای ووپی همه چی تو کمدش پیدا میشه و برای من هم خیلی جذابه ...

راستی این علامته دیگه حسابی رمز شده بین من و اون ، جوری که اگه لازم باشه جایی حرفش رو گوش کنم دیگه حرف نمی زنه و جوری که بقیه نبینند فقط علامت میده ...منم بیشتر وقتها سریع به خواسته اش عمل میکنم . آخه بچه ها عاشق رمز و راز هستند . می دونستید ؟!

آقا کوچولوی ...

وقت نشد کتاب هایی که باباعلی برام از نمایشگاه خریده رو براتون معرفی کنم بنا براین امروز میخوام یه سریشون رو  معرفی کنم . مجموعه داستان های "آقا کوچولو" از انتشارات گوهر دانش کتاب های کوچولویی بودند که تا چشم باباعلی بهشون خورد تمامشون رو برام خرید و از وقتی چشم خودم بهشون خورد دلم میخواد تمامشون رو برام بخونه ... ولی قراره که هر شب دو تاش رو  بخونه . حالا که به اینجا رسید میخوام یه توضیحی در مورد نویسنده این مجموعه کتاب ها داشته باشم تا یاد و تشکری باشه از نویسنده انگلیسی  Roger hargreaves ... مولف و تصویرگر کتاب کودکان متولد 1935 و وفات 1988 ...نویسنده مجموعه های Mr. Men و Little Miss که بیش از 85 میلیون نسخه فروش داشته و به بیش از بیست زبان ترجمه شده ... فکر کنم نوزدهم همین ماه هم گوگل به مناسبت هفتادو ششمین سالگرد تولد ایشون لوگوی خودش رو به صورت نقاشی های کتابهای ایشون تغییر داده و به اصطلاح از ایشون قدردانی کرده به طوریکه با هر بار Refresh صفحه ، عکس یکی از شخصیت های این مجموعه نمایش داده میشد ... راستی این مجموعه حاوی سی چهل تا کتاب کوچیکه که توی هر کدومشون یه آقا کوچولوی خاص داریم با یک شمایل خاص و یک خصوصیت بارز مثل شکمو بودن ، عجله ای بودن ، کارهای غیرممکن انجام دادن و ...

گفته شده که ایده این سری کتاب ها موقعی تو ذهن نویسنده به وجود اومده که پسر شش ساله اش ازش میپرسه : "بابا راجر!...غلغلک چه شکلیه ؟!" و آقای هارگریوز هم شکلی رو میکشه که بدن گرد و پرتقالی داشته با دستهای دراز منعطف که شخصیت "آقای غلغلک" رو به وجود آورده و همینطور شخصیت های بعدی ... در ضمن ایشون مجموعه "خانوم کوچولو" رو هم برای دو تا دختر دوقلو شون نوشتند ...

در هر صورت از خرید این سری کتاب ها بسیار خوشحالیم و به روح پر فتوح آقای هارگریوز سلام و صلوات میفرستیم

یوگا در رختخواب !

موقعیت زمانی و مکانی و ... : ساعت ده و نیم شب ،اتاق من،من در حال خوابم ،باباعلی یه کتاب خونده و چراغها خاموش که من بخوابم....

من : چشمام رو باز کردم و به سرعت گفتم : یه حرکت سه دقیقه ای باید انجام بدم (بعدش یهویی از جام بلند شدم و رو تختم حالت مراقبه یوگا نشستم) !

باباعلی که چشمش شده بود چهار تا و داشت خودش رو کنترل می کرد که از خنده منفجر نشه با تعجب گفت :یوگا ؟! کجا یاد گرفتی ؟!

من : (هیچی نگفتم و به حرکتم ادامه دادم ، حدود بیست ثانیه بعد دستام رو بردم بالا و دو سه تا نفس عمیق کشیدم و گفتم : تموم شد !...و در حالی که داشتم دوباره میخوابیدم : گفتی یوگا ؟! یعنی همون تمرکز ؟!

باباعلی(با همون حالت متعجبش) : آره !

من : یوگا چیه ؟!

اون : یه جور ورزش ذهنیه که به قول خودت تمرکز آدم رو زیاد میکنه و ... (و جفتمون خوابیدیم) ...

البته اون داشت فکر می کرد که من تو مهد این حرکت رو یاد گرفتم یا از تو انیمیشن "پاندای کونگ فو کار" ، بعدش دوباره خنده اش گرفت چون همه اینها تو سی ثانیه اتفاق افتاد و اتاق هم تاریک بود !در ضمن هیچوقت مجبور نشده بود یوگا رو برای کسی تعریف کنه ...

حالا تو مهد دیگه باید یوگا هم کار کنند با بچه ها ؟!

خب چه اشکالی داره مگه ؟!

یوگا اونوقت ؟! (این سه تا سوال بالا درگیری باباعلی با خودش بود تا خوابش ببره!)

 

درسای دوساله

درسا رو که یادتونه ؟! همون که قبلا یه پست راجع بهش نوشتم ... پنجم اردیبهشت تولد دوسالگیش بود ولی تولدش رو هشتم گرفتند.البته خودش سرما خورده بود و خیلی حوصله نداشت بیاد توی جمع بنابراین من رفتم توی اتاقش و همونجا تولدش رو بهش تبریک گفتم . اون روز که گذشت و چند شب پیش اونها اومدند خونه مون . درسا خیلی سرحال تر بود و کلی با هم بازی کردیم . تقریبا از وقتی اومد رفتیم توی اتاق من تا وقتی می خواستند برند خونه . اون شب گذشت و شب بعد مامان درسا زنگ زد خونه و کلی پیش بابا علی از من تعریف و تشکر کرد . میگفت: "درسا با کمتر بچه ای میونه اش خوبه ، ولی پارسا جوری ازش مراقبت کرده که حسابی باهاش رفیق شده ، حتی شام درسا رو هم پارسا بهش داده !"

با توجه به اینکه خیلی وقتها برای اینکه غذام رو کامل بخورم شام خودم رو هم مامانم بهم میده  یه کم تعجب داشت که من به بچه دیگه ای شام هم داده باشم، ولی اصولا من از مراقبت از بچه های کوچیک تر لذت می برم . اصلا همینجوری میشه که وقتی میریم تو پارک من با مامان بابای بچه های دیگه دوست میشم . چون همون اول کار یه بچه کوچیک تر از خودم پیدا میکنم و سعی میکنم هواش رو داشته باشم ، بابا مامان ها هم خوششون میاد و سر صحبت باز میشه و یه وقت باباعلی میبینه من دارم با مامان یا بابای یه بچه ای گل میگم و گل میشنوم ...  

 

یک بعد از ظهر بهاری

امروز بعد از ظهر بابام اومد دنبالم و چون ماشین نداشتیم(مامانم امتحان داشت ماشین رو برده بود) ازم پرسید که دوست دارم پیاده بریم خونه یا با تاکسی ، من هم که عاشق پیاده روی ، گفتم پیاده . بعد از اینکه کلی با دوستام و البته بابا ماماناشون خوش و بش کردم و قرار و مدار گذاشتم از مهد اومدیم بیرون (آخه من با والدین دوستام هم یه جورایی دوستم !)  خلاصه رفتیم که پیاده بریم ... چه پیاده روی شد ! یه مسیر ۱۵ دقیقه ای یک ساعت طول کشید از بس من تو مسیر به هر چیزی گیر دادم . مکالمه زیر یک پنجم تمام چیزیه که اتفاق افتاده :

من:اونجا رو نگاه کن، یه عقاب !

اون:اون که عقاب نیست ، کلاغه !

من:خودم میدونم ! مثلا عقابه . عقاب میتونه ما رو ببره خونه ؟

اون:نه عزیزم! سنگینیم. نمیتونه بلندمون کنه .

من:پس با گنجشک بریم ! (پشت سرش هم یه پوزخند مسخره)-بریم تو این ایستگاه اتوبوس بشینیم ؟!

اون(طبق معمول) : بریم

من:توی این نقشه انگلیس کجاست ؟!

اون:این نقشه تهرانه پسرم انگلیس توش نیست

من:پس انگلیس خیلی از اینجا دوره ؟!

اون:بله !

من:بزار ببینم اگه بپرم دستم به این سیمه میرسه ؟! آهان ! آره . تونستم بزنمش ! تو هم بپر ببین اون سیم بلنده رو میتونی بزنی ؟!

اون:میرسه ! حالا نمیشه نپرم ؟!

من:نه! بپر دیگه . چرا نمی پری ؟! بپر دیگه زود باش ...

اون هم دید راه نداره پرید و سیم رو گرفت : آره دستم رسید . (و من خوشحال، انگار سوپرمن دیدم)

من:بریم تو این مغازه من کار دارم ! ببین اینجا کتاب داره !

اون:تو چشمای من نگاه کن بگو کتاب میخوام !

من:تو چشماش نگاه کردم و گفتم : کتاب میخوام ! ... بعدش هم با یه مظلومیتی ادامه دادم : فقط یه دونه !

اون:من همین دو روز پیش از نمایشگاه کتاب یه کتابخونه کتاب خریدم برات آخه ...

(خلاصه اینکه کتابه رو خریدیم )

اون : من گشنمه پارسا! بریم یه چیزی بخوریم ؟

من : (می دونستم که هر جا گشنه اش میشه دیگه نمی تونه راه بیاد و باید همونجا غذا بخوره) ...بهش گفتم : چیه بنزینت تموم شد ؟! و با هم خندیدیم و رفتیم به اولین اغذیه فروشی موجود ...اون همبرگرش رو خورد و منم شیر کاکائومو (تو راه خریده بودیم) . حالا اون داره دولپی میخوره من هم دارم هی بهش گیر میدم که این کتاب رو برام بخون ! ...بخون دیگه ! پس چرا نمی خونی ؟! جالبه ، تا وقتی غذاش تموم بشه همینجور نگام میکرد ! هیچی نمی گفت ، فقط میخورد و یه وقتایی هم از بیچارگی میخندید ! حتما داشته یه این فکر می کرده که خدایا ! از دست این من کجا فرار کنم ؟!

توی تاکسی قرار شد اول من از روی عکس های کتابه یه داستان درست کنم و بهش بگم ، بعد که رفتیم خونه اون داستان اصلی رو برام بخونه . من از روی عکس ها یه چیزایی سر هم کردم و گفتم ولی وقتی رفتیم خونه ، تا شب خمیر بازی کردیم . موقع خواب من سه تا کتاب کوچولوی دیگه درآوردم و گفتم اینها رو برام بخون ... تو نگو ! هر کدوم از این کتاب کوچولوها اینقدر ریز ریز نوشته شده که ۱۵ دقیقه وقت می گیره خوندنش . قرار بود ۹ بخوابم تا ۹:۴۵ طول کشید ، بیچاره ده بار خمیازه کشید تا کتابها تموم شد ... تازه فهمیدم که چرا این روزها واسه اتاق خوابم دنبال یه سیستم پخش صوت دیجیتال و چند تا کتاب صوتی قصه میگرده !!!

 

داستان کوتاه نیمه شب !

نجواهای ناله مانند تو تاریکی  : بابا علییییی ! باباعلییییی ! من آب میخوام ... (حالا ساعت چنده ؟! سه نصفه شب !)...اون هم که هیچی رو با خواب شب عوض نمی کنه ظرف سه سوت بلند شد و با وضعیتی نیمه خواب رفت برام آب آورد ... لیوان آب رو ازش گرفتم و سر کشیدم ...

دوباره : بالشتم گرم شده !!! در حالیکه دمر افتاده بود تو جاش گفت : برش گردون . خنک میشه ... و من بالشتم رو برگردوندم ، خنک شد و سریع خوابم برد . و اون تا ساعت چهار بیدار بود تا تونست دوباره بخوابه ...

ممیزی !

بد هم نیست آدم یه وقتایی به کار باباش سرک بکشه و یه چند تا گیر هم بده ها ... حالا کلی وقت صرف عکس و متن و غیره کنند و وبلاگ آدم رو درست کنند ، بعد آدم بیاد بگه "این دینامیت ها یکی دو تاش نخ نداره" ! حالی میده که نگو و نپرس ... به هر حال ; بگذریم ...یه چند تا لینک مفید گذاشتم گوشه صفحه در خصوص بازی فکری و پازل و این حرفها ... بد نیست بیکار شدید یه سری بزنید .

 

نمایشگاه کتاب 90

برخلاف پارسال که با هم رفتیم ، امسال باباعلی من رو نبرد نمایشگاه کتاب ...خودش رفت که بتونه هر چقدر دلش خواست اونجا بگرده آخه اونجا اینقدر شلوغ پلوغه که خودش هم کم میاره اینقدر باید راه بره چه برسه به من ... از ساعت ۲ رفته ساعت ۹ برگشته خونه با دستانی پر از کتاب، سی دی آموزشی و بازی . همه اش هم مال منه ...قرار شد کتاب های کتابخونه ام رو یه دور بخونیم بزاریم تو کارتون که جا برای کتاب های جدید باز بشه ... کتاب قدیمی هام رو هم میدمشون به نی نی ایلو الهه که قراره بعدا به دنیا بیاد ... به این میگن گردش کتاب ... من الان گیر دادم که بابام بیاد به من بازی دوز رو یاد بده هر چقدر هم میگه کار داره و داره وبلاگ منو به روز میکنه به خرجم نمیره ... پس ببخشید! فعلا بابام رو لازم دارم ... تابعد .

پیچیده ترین مخلوق خداوند

با خرید هر دستگاه نو معمولا آدم ها به دفترچه راهنمای اون مراجعه میکنند تا بتونند استفاده درستی از اون داشته باشند و کمتر به دستگاهشون آسیب بزنند . وقتی هم خراب میشه معمولا خودشون دست به آچار نمیشند به خصوص اگر اون دستگاه یه کمی پیچیده باشه ، حتما به تعمیرگاه خاص خودش می برند . اما تعداد کسانی که همین کار رو در قبال بچه هاشون -که پیچیده ترین مخلوقات خداوند هستند- انجام میدن بسیار کمه . بله بیشتر پدر مادرها دوست دارند به بچه هاشون که میرسند اون چیزی رو که خودشون فکر میکنند درسته انجام بدند و خیلی ها اصلا حاضر نیستند یه کمی در این مورد مطالعه داشته باشند . یعنی به نظر شما یه بچه پیچیده تر از دستگاه پخش دی وی دی تون هم نیست ؟! چون شما پدر و مادرش هستید باید هر جور خودتون دوست داشتید و فکر میکنید درسته بزرگش کنید ؟! اگر ماشینتون هم وسط راه بمونه و ندونید چرا مونده ، آچار ور میدارید موتورش رو میارید پایین ؟!

مثال : چند وقت پیش یکی از همکارای باباعلی از عدم رابطه مناسب خودش با بچه دو ساله اش می گفت . در اثر رفتار نامناسب خود این مادر ، بچه یاد گرفته بود که مادرش رو بزنه . ایشون هم چون مادر بوده تحمل می کرده دیگه !! (چه جالب) ولی یه جایی تحملشون تموم میشه و خودشون هم بچه نازنینشون رو میزنند تا ادب بشه و یاد بگیره که دیگه این کار رو تکرار نکنه (یعنی اشتباه اندر اشتباه) به نظر خودشون راه حلشون خوب میومده ولی از اونجایی که نتایج جالبی نگرفتن مجبور به مشاوره شدند و دو سه تا کتاب بهشون معرفی شد برای مطالعه . الحمدلله یاد گرفتند که برای بچه بزرگ کردن هم حداقل به اندازه باغبونی باید مطالعه داشته باشند وگرنه ممکنه گلشون پلاسیده بار بیاد ... حالا دیگه مشکل مادر و بچه حل شده ...

آی استاود های بچه داری ! لطفا توی این یک مورد دیگه عقل کل بازی درنیارید و سعی کنید حتما مطالعه داشته باشید .هر جا هم حس کردید بلد نیستید به متخصصش مراجعه کنید . آخه اگه ما درست بار نیاییم دودش به چشم خودتون میره ها ! دستگاه پخش دی وی دی هم نیستیم که بتونین بندازین بیرون یکی دیگه بخرین ها ... باشه ؟!!! آفرین !  

منو با خودت ببر ... !

خیلی از وقتها بابام که میره بیرون دوست دارم باهاش برم . اون هم اگه بتونه من رو با خوش میبره . میدونین چیه ؟! ما بچه ها خیلی دوست داریم یه وقتایی با باباهامون مجردی بریم بیرون . این کار به ما شخصیت میده و اینجوری حس می کنیم از طرف پدرمون جدی گرفته شدیم . من و اون خیلی وقتها دوتایی با هم میریم بیرون . حتی بعضی وقتها ماشین هم نمی بریم و با تاکسی میریم که بیشتر با هم باشیم و خیابون و مردم رو هم حس کنیم . پایین تیراژه یه کافی شاپ بزرگ بود که الان تعطیل شده ...یه وقتایی میرفتیم اونجا چند تا اسکوپ بستنی گردویی میزدیم به بدن خیلی می چسبید . بعدش هم ممکن بود بریم سرزمین عجایب و باقی ماجرا ... کارواش هم جای باحالیه ...برای بچه ها که جذابه یه برس گنده بیاد ماشین آدم رو بشوره ... من متوجه نمیشم چرابعضی ها از بچه خودشون هم فراری هستند و هیچ جایی با خودشون نمی برنش .

تمرین

اون مشکلی رو که من با اسکیتم داشتم یادتونه ؟ آره ! اینکه زیاد دوست نداشتم پاهام رو از زمین بلند کنم ... مربیم بهم گفته بود که باید برم رو چمن تمرین اسکیت کنم که بهتر یاد بگیرم . بنابراین بابا علی یه برنامه گذاشت و رفتیم پارک ته بلوار فردوس برای تمرین ... حسابی رسمو کشید . یک ساعت تمام داشتم رو چمن اسکیت تمرین می کردم . البته خودم هم از اینکه گاهی اون مربی من میشه خیلی خوشحال میشم و خوب تمرین میکنم. خلاصه اینکه نتیجه کار خیلی خوب بود . اینو مربیم تو جلسه بعدش بهم گفت و من امیدوار شدم که حتی توی مواردی که آدم ضعف هم داره می تونه با تمرین زیاد ضعفش رو حل کنه . همیشه یادتون باشه هر ضعفی که بچه تون داره یه راه حل براش هست . انتظار نداشته باشید ما همه کاری رو از همون اول کامل و بی عیب انجام بدیم ...

من و این...با همدیگه خوشبختیم !

نمای اول :

مامان شیدا از سر کار اومده مهد دنبالم، با هم رفتیم خونه و با وجود خستگی های روزانه اش من رو برده کلاس اسکیت . من ساعت پنج تا شش اونجا تمرین کردم و حالا داره میگه پارسا  زود باش لباساتو بپوش بریم خونه الان باباعلی میاد خونه میبینه ما نیستیم ... و من به هوای اینکه  الان میرم خونه و بابام خونه است رفتم خونه و دیدم هنوز نرسیده ... کلی سر و صدا کردم که یعنی چی تو گفتی بابام خونه است و این حرفا ...

نمای دوم :

زمان : همون شب ساعت نه و نیم

مکان : اتاق خواب من

وضعیت : من در حال خوابیدن و باباعلی هم کنارمه . برام سه تا کتاب خونده و قراره که دیگه بخوابیم

مکالمه :

من : میشه بعدازظهرها تو بیایی مهد دنبالم منو بیاری خونه ؟!

باباعلی : نه پسر گلم مامان میاد دنبالت

من : چرا ؟

باباعلی : چونکه من کارم بیشتر طول میکشه . در ضمن باید بیشتر بمونم شرکت تا پول بیشتری بگیرم  . آدم باید کار کنه تا بتونه خرج زندگیش رو در بیاره . مثلا همین کلاس اسکیت تو خرج داره دیگه مگه نه ؟!

من : خب این دیگه کاری داره ؟! پول بیشتر رو بگیر زود بیا خونه دیگه ! دیگه چرا بیشتر بمونی شرکت ؟! تازه دیگه به کلاس من پول نمیدیم . موقعی که رفتیم اونجا از پله ها بالا میریم ، من توی دفتر کفش های اسکیتم رو می پوشم و میریم تو پیست ، دیگه پول هم نمی دیم ...خوبه ؟!

باباعلی (تو دلش : حالا بیا و درستش کن ! من چه جوری حالا توضیح بدم؟!) : اگه الان تو میری اسکیت به خاطر اینه که من قبلا پولش رو حساب کردم ، همینجوری که مربی به آدم چیز یاد نمیده ! در هر صورت من ساعت هفت میرسم خونه .

من : خب به راننده اتوبوستون  بگو تند بیاد تا تو رو زود برسونه !

باباعلی : عزیزم من ساعت 6 از شرکت بیرون میام مشکل از راننده نیست

 من : خب یعنی نمی تونی زودتر از من بیایی خونه ؟! آخه من دوست دارم وقتی میام خونه تو باشی ! وقتی میام خونه میبینم تو نیستی ناراحت میشم !!!

باباعلی من رو بغل کرد و بهم گفت که سعی می کنه زودتر بیاد خونه ... و من یواش یواش خوابم برد و تا صبح راحت خوابیدم ... به خصوص از اینکه حرفم رو بهش گفتم خیلی راحت بودم .

همه اینها در شرایطیه که امروز صبح اون من رو برده بود مهد و هر روز غروب هم که میاد خونه با هم کلی بازی میکنیم . حالا تصور کنین اگه من قرار بود کمتر از اینها ببینمش چقدر سخت تر میشد .

پرانتز برای پدرها : هر چقدر یک مادر همراه بچه باشه ، به کارهای اون برسه و نیازهای عاطفیش رو پر کنه نمیتونه جای پدر رو برای اون بگیره (و البته برعکس . یعنی پدرها هم نمی تونند جای مادرها رو برای بچه بگیرند) سعی کنین برای بچه هاتون بیشترین وقت ممکن رو بزارین اونوقته که میتونین از بچه تون انتظار داشته باشین باهاتون دوست باشه، بزرگتر که شد ازتون دور نشه ، باهاتون حرف بزنه و از راهنمایی هاتون استفاده کنه ... برای ما بچه ها پدر یعنی آرنولد! یعنی مظهر قدرت! یعنی شکست ناپذیر! یعنی  یه کم کمتر از خدا ! می دونین تو نقاشی های من چی همیشه پای ثابته ؟! عکس باباعلیم ! حتی خیلی جاها خودم رو هم نمیکشم ولی اون همیشه هست ... میدونین چرا ؟ چون وقتی با من بازی میکنه اصلا فکر نمیکنم که یه آدم بزرگ داره باهام بازی میکنه ...اون یه همبازی واقعیه . با تموم شیطنت های یه بچه چهار ساله ...به همین دلیل هم وقتی جدی میشه و ازم چیزی میخواد من هم جدی میشم و میشم یه آدم سی چهل ساله و براش با کمال میل انجامش میدم . این یه رابطه است که انتظارات هر دو طرف از هم برآورده میشه ...وقت بازی ، اون چهار سالشه، وقت جدی من چهل سالم میشه، و این جریان دائم ادامه داره ... کافیه حس کنم از دستم ناراحته .دنیا برام تار میشه و میخوام هر جور شده مشکل رو حل کنم، میدونین چرا ؟! چون می ترسم نکنه توجه اون بچه چهار ساله یعنی  همبازیم رو از دست بدم . و این از هر نوع تنبیهی برام بدتره ... منصفانه است نه ؟ 

تله پاتی---آلرژی به طالبی

دیشب بعد از شام سه نفری نشسته بودیم و داشتیم طالبی می خوردیم . من رو پای بابام نشسته بودم . چند لحظه بعد باباعلی داشت با خودش فکر می کرد که : "راستی پارسا به طالبی حساسیت نداره که ؟!" همین موقع من رو کردم به مامان شیدا و گفتم : من دیگه نمی خورم ...اون گفت : چرا ؟! من گفتم : چون ممکنه حساسیت داشته باشم !!!...و این در حالیه که من هرگز به طالبی حساسیت نداشتم ... قیافه باباعلی دیدنی بود ...همون موقع گفت که داشته به حساسیت من فکر می کرده و مامان شیدا هم کلی تعجب کرد . البته خیلی هم تعجب نداره که رابطه من و باباعلی به تله پاتی برسه (به دلایل امنیتی نمی تونم جزئیات رابطه خودم و باباعلی رو براتون بگم ولی شاید به عنوان نمونه تو پست بعدی داستان دیشب موقع خوابیدنم رو براتون تعریف کردم) 

سونامی+فاجعه چرنوبیل+زلزله 9 ریشتری ژاپن

حتما راجع به خرابی هایی که هر کدوم از اینها به بار میارن مطلب زیاد شنیدین ولی هیچکدومشون به پای هفت هشت تا بچه چهار پنج ساله نمیرسن که با هم تو یه اتاق جمع باشند . داستان از این قراره که دیشب ما مهمون آریا بودیم ... بله یکی از همکلاسی های آموزشگاهمون بقیه بچه ها رو با خونواده هاشون دعوت کرده بودن . جاتون خالی تا ساعت ۲ شب یه ریز آتیش سوزوندیم ...هر جور صدایی که بگین از این اتاقه در میومد باباعلی یه ۱۰ دقیقه فیلم هم ازمون گرفت که به قدری خنده داره که نگو ... پسرها که هر لحظه با تفاهم کامل در حال تو سر و کله همدیگه زدن بودند و دخترها هم در حال گیس و گیس کشی . باباعلی که میگفت میزبان باید یه سری تعمیرکار ساختمونی ببره اتاق پسرش رو از اول گچکاری و نقاشی کنند. تازه مثلا ما همه مون بچه های آرومی هستیم و خیلی شر به حساب نمیاییم اگه شر بودیم چیکار قرار بود بکنیم ؟!. حالا از اینها که بگذریم شب خیلی خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت و جا داره از آریا و خونوادش هم بابت ترتیب دادن این مهمونی تشکر کنم.

گاو اسپانیایی

 

یکی از علایق بنده رو این روزها بازی با حیوون ها و شخصیت های مختلف ریز و درشت اتاقم تشکیل میده ... این جریان به اندازه ای جدیه که میتونم یکی دو ساعت بدون اینکه با کسی کار داشته باشم سناریوهای مختلف رو با این عروسک ها ایجاد و اجرا کنم و جای همه شون هم حرف بزنم . قراره یکی از همین روزها آخرین داستانم رو با شخصیت هاش بگم تا باباعلی بنویسه ببینیم چی ازآب در میاد ...در هر صورت آخرین شخصیتی که خریدم و حسابی من رو سر کار گذاشته این گاو اسپانیایی هست که تو عکس میبینین . راستش رفتیم اکباتان که عروسک لوک خوش شانس بگیریم که چون نداشتند این گاوه نظرم رو گرفت ...آخه میدونین چیه ؟! این روزها همه چی باید مد باشه تا مغازه دارها بیارن و الان دیگه لوک خوش شانس مد نیست و دور دور بازلایتیر و وودی (شخصیت های انیمیشن داستان اسباب بازی) و این حرفاست...

من نرفتم مدرسه

سلام !

بعد از چند تا تست سخت و پذیرش و مصاحبه خانواده و غیره من امسال تا مرز ثبت نام پیش رفتم ولی مدرسه ای نشدم و قرار شد پیش دبستانی رو تو همین مهد خودم بگذرونم ... دلیلش هم این بود که پیش دبستانی های مدارس تا ساعت ۱۲ کار می کنند و از ۱۲ تا ۴ بعد از ظهر باید یه جای دیگه مثل یه مهد جدید و ... وقت تلف می کردم تا مامان شیدا بیاد دنبالم دیدم (البته بابا اینا دیدند) برای سختی کشیدن یه کمی زوده ، خب چه کاریه بهتره الکی خودم رو اذیت نکنم همینجا که هستم باشم تا سال بعد یهویی برم مدرسه دیگه ... به اینهمه سختیش نمی ارزید . خلاصه اینکه من امسال پیش دبستانی رو تو مهد خودم میگذرونم ... یه چیزی تو مایه های یوهووووووووووووو !!!

اصلاح میکنیم...

ببخشید دوباره مزاحم میشم ! آخه من این عکسی که باباعلی برای بمب خواب من گذاشته بود رو تو وبلاگم دیدم و بهش گفتم که بمبی که من تو خواب دیدم اون شکلی نبوده و بعد از اینکه کلی بهش توضیح دادم  و تو دفترم عکس بمبه رو براش کشیدم متوجه شد که منظورم چیه ...پس عکسش رو براتون میذارم . الان دیگه اسمش رو هم بلدم ...بله یه بسته دینامیت بود نه بمب جنگ جهانی اول که باباعلی گذاشته بود ...

اسکیت 2

امروز بعد از ظهر وقت باشگاه اسکیتم بود بنابراین مامان شیدا که اومد مهد دنبالم یکراست رفتیم باشگاه سر فردوس...

بله ما یه دفعه دیگه اسکیت ثبت نام کردیم ... همونطور که معلومه هنوز مشکلاتم در زمینه این ورزش ریسکی حل نشده ... راستشو بخواین من یه کمی محافظه کارم (فکر نکنین می ترسما) نه موضوع ترس نیست ...من اگه شدید ترین تصادم ها هم برام پیش بیاد تحملم زیاده و معمولا در برابر ضربه عکس العمل خاصی نشون نمیدم مگه خیلی خیلی شدید باشه در عوض از هر گونه امکان آسیب دیدنی فرار می کنم و اصلا دوست ندارم زمین بخورم ...موضوع فقط همینه ...حالا با این اوصاف همینجوریش هم خیلی افتخار دادم که زندگیم رو بردم روی شیش تا چرخ چه برسه به اینکه این مربی من میگه یه پات رو بردار بذار بغل اونیکی پات ... اون هم در حرکت . من نمی دونم اصلا چه کاریه وقتی آدم میتونه راه بره اینکار رو با قل خوردن عوض کنه ! یه کمش البته شوخی بود . من در کل اسکیت رو دوست دارم و خودم گفتم که میخوام دوباره مربی بگیرم ...فقط یه مشکل دارم اونم اینه که دوست دارم جفت پاهام همیشه رو زمین باشه !!!

بمبی که هیچوقت منفجر نشد !

امروز صبح با یه جیغ به مضمون "باباااااااااااااااااا" از خواب پریدم و وقتی مامان شیدا اومد بالا سرم و پرسید چی شده در حالت نیمه بیدار گفتم "خواب دیدم" و دوباره خوابم برد . اما جریان خواب رو که قبلا برای مامان شیدا تعریف کرده بودم سر ناهار یه بار دیگه برای باباعلی هم تعریف کردم :

باباعلی : چی شده بود چرا اسمم رو با جیغ صدا زدی ؟

من : من و تو داشتیم با یه ماشین سیاه میرفتیم ...البته من رانندگی می کردما !!!

بابا علی : من کجا نشسته بودم ؟

من : خب جلو بغل دست من دیگه ... البته ماشینش دو تا فرمون داشت !

باباعلی : خب بعدش چی شد ؟

من : یهویی یه بمب سر راهمون بود !!

باباعلی : خب ؟!

من : بمبه منفجر نشدها نه آتیش داشت نه صدا !!!

باباعلی : بمب یا باید آتیش داشته باشه یا صدا دیگه ...پس تو از کجا فهمیدی که بمبه ؟

من : خب سر راهمون بود دیگه ولی اصلا منفجر نشد ...من هم سریع گاز دادم و ماشین رو جلوی یه پارک گذاشتیم . پارکی که فقط یه سرسره پیچ پیچی آبی داشت من رفتم سوار سرسره شدم ولی پایین سرسره دریا بود . من هم پیچ خوردم و یه راست رفتم تو دریا ...موج هم داشت ولی من اصلا نترسیدم ... راستی ما تو انگلیس بودیم !!!

باباعلی تو دلش (خدای من این چی داره میبافه ؟!) : خب حالا از کجا فهمیدی که ما تو انگلیس بودیم ؟!

من : خب رو تابلوهاش نوشته بود اینجا انگلیسه !!!

باباعلی چیزی نگفت ولی اگه یه کم دیگه ادامه میدادم به صورت خودش چنگ مینداخت از اینهمه داستان عجیب غریب و دنباله دار من ...

 

روز معلم مبارک

دوشنبه دوازدهم اردیبهشت روز معلم هستش و به همین مناسبت شعری رو آماده کردم(توی مهد بهمون یاد دادند) که وقتی به باباعلی گفتم اون رو تو وبلاگ گذاشت تا تشکری باشه از تمام مربی های خوبم . تازه نوت هاش رو هم با هم درآوردیم که پایینش براتون میزارم . میتونین از روش با بلزتون بزنین ... البته یه کم مبتدیانه است دیگه باید ببخشید

مربی مهربان من..........ستاره آسمان من

همیشه در قلب منی..........تو در محبت یگانه ای

AGFE GE FD....AGFE GE FD

ABC`A E` E`F`E`.....ABC`A D` C`BC`A

سودوکو برای کودکان

دو سه ماه پیش باباعلی اتفاقی یه کتاب دید و اون رو برام خرید که من خیلی ازش خوشم اومد و الان تمومش کردم . توی این کتاب یه سری جدول هست که بچه ها باید حلش کنند . جداول سودوکوی اعداد ، رنگها ، جهت ها و حروف برای گروه سنی چهار سال به بالا . به طور کلی سودوکو جدولیه که تاثیرش روی عملکرد مغز اثبات شده و میتونه منطق دستیابی به راه حل ها رو تو بچه ها تقویت کنه و البته مزایاش به همین ها که گفتم ختم نمیشه . ضمن معرفی این کتاب که انتشارات دیبایه اون رو چاپ کرده باید بگم وب سایت های زیادی هم در این زمینه وجود داره که می تونین بهشون سر بزنین . با آموزش روش حل این جدول ها به بچه هاتون میتونین ذهن اونها رو فعال تر و متمرکزتر کنین . من که خیلی خوشم میاد و تا چند تا از اینها در روز حل نکنم خوابم نمی بره . تازه خودتون هم میتونید انواع سختش رو امتحان کنید . حسابی ذهن آدم رو مشغول میکنه . راستی توی آموزش اونها احتیاط و حوصله زیادی لازمه ها . باید اول مفاهیمی مثل سطر و ستون رو قشنگ برای بچه تون جا بندازین بعد کم کم از جدولهای خیلی آسون شروع کنین .

اوج عصبانیت

این رو گذاشتم که فکر نکنین من اصلا عصبانی نمیشم ها ... این اوج عصبانیتمه در مواجهه با مواردی که مطابق میل من نیست ...البته می دونم این موارد هیچوقت غیر منطقی نیستند ها ولی چیکار کنم دیگه خیلی سخته که عصبانی هم نشم ... اینجور مواقع باباعلی ادای منو درمیاره و صورتش میشه مثل این عکسه و میره روی یه مبل دیگه میشینه یا میره یه گوشه پشتشو میکنه به من ...من هم یهویی خنده ام میگیره و هی من قهر میکنم و هی اون تا اینکه اینقدر میخندیم که یادم میره اصلا عصبانی بودم

افسانه محافظ ها

امشب همه با هم فیلم انیمیشن Legend of the guardians رو دیدیم به نظر من خیلی قشنگ اومد ولی من همه اش رو نفهمیدم باباعلی هم نتونست کامل ببینه قرار گذاشتیم یه بار دیگه ببینیمش از این به بعد اسم یه سری از فیلم ها و کتاب هایی رو که میبینم و میخونم براتون میگم شاید به دردتون بخوره...

راستی جواب مدرسه توسعه صادرات هم اومد مثل اینکه از من خوششون اومده حالا یکشنبه باید بریم مصاحبه والدین ببینیم چی میشه ...تا بعد

پیش دبستانی اون !

جریان از این قرار بود که حدودای سال ۵۸ تازه یه جاهایی به نام آمادگی در اومده بود که بچه ها رو قبل از دبستان می بردند اونجا یعنی یه چیزی تو مایه های پیش دبستانی الان ... مامان باباعلی هم که مادر بزرگ من باشه پسر کوچولوش رو برمیداره و میبره نزدیکترین پیش دبستانی محل که حدود یکی دو کیلومتری از خونه شون دور تر بوده و اونجا ثبت نامش میکنه ... باباعلی هم بدون هیچ مشکلی اونجا میمونه و مامانش هم میره خونه ... چند دقیقه بعد دلش هوای خونه رو میکنه و میاد از در بره بیرون که یکی از راه میرسه و میگه :

-کجا داری میری کوچولو ؟!

-دارم میرم پیش مامانم!!

-الان نمیشه که بری! باید زنگ بخوره تا بتونی بری خونه تون ...

-باشه !!! (و میمونه تا زنگ بخوره)

و وقتی زنگ میخوره باباعلی بدون اینکه کسی اونو ببینه از در میره بیرون و راهی خونه میشه غافل از اینکه این زنگ تفریح بوده که خورده نه زنگ تعطیلی مدرسه !!!

حالا جای شکرش باقی بوده که راه رو بلد بوده و یکراست میره خونه وگرنه ... بگذریم مامانش هم در رو باز میکنه و با تعجب هر چه تمام تر میگه تو اینجا چیکار میکنی ؟! و دوباره برش می گردونه اونجا و به این ترتیب بود که برای اولین بار باباعلی مفهوم زنگ تفریح رو درک میکنه ...

پیش دبستانی من

امسال مهر وقت اینه که من برم پیش دبستانی ... بله مثل اینکه همه چیز خیلی زودتر از اونی که آدم فکرشو بکنه میگذره ... در هر صورت باباعلی میگه مدرسه رفتن الان با مدرسه رفتن زمان اونها خیلی فرق داره ... یکی از مهمترین فرق هاش اینه که اون وقتها مدارس همه دولتی بودند ولی این وقتها هم مدارس دولتی داریم و هم غیر دولتی ... غیر دولتی ها هم که قربونش برم اینقدر متنوع و دارای خدمات مختلف هستند که نمی دونی کدومشون رو انتخاب کنی از دو زبانه و سه زبانه تا آموزش خلاقیت(پخت نون و ...) این آخریا هم که لگو اجوکیشن هم مد شده که بیا و بنگر ... با تمام این تفاصیل من از عید تا حالا ۴ تا از مدارس رفتم آزمون دادم که تا امروز سه تاشون من رو پذیرش کردند و یکیشون هنوز جواب نداده ...مدارسی مثل تلاش(مرزداران) پند(شیخ بهایی) و رهیار(سردار جنگل) پاسخ نهاییشون رو اعلام کردند و توسعه صادرات هم آخرین جایی بوده که تست دادم و هنوز جواب نداده...در هر صورت من سه شنبه یازدهم اردیبهشت برای رهیار مصاحبه دارم که البته اینبار باید مامان شیدا و باباعلی تشریف ببرند مدرسه چون من توی تستشون اوکی شدم و لازم نیست برم . برای نمونه تست این مدرسه رو براتون تشریح می کنم . وقتی با باباعلی و مامان شیدا رفتیم اونجا من رو یه خانومی برد توی یه سالن دیگه و بقیه موارد از این قرار بود :

 1- بهم يه ليوان آب دادند گفتند از يه طرف اتاق برم طرف ديگه تا ببينند آب توي ليوان ميريزه بيرون يا نه (جهت بررسي تمركز)
2- دو تيكه پارچه بود كه روي هر كدومش يه دكمه رنگي از طريق جادکمه به يك پارچه ديگه وصل بود (مثل پيراهن) ازم خواستند كه دكمه قرمز رو باز كنم و دكمه سبز رو ببندم (شناسايي رنگها و توانايي من در لباس پوشيدن)
3- يه لگوي چوبي مثلثي شكل و يكي هم از يه جنس ديگه بهم نشون دادند و سوال اينجوري بود : جنس مثلث از چيه ؟ (شناسايي اشكال هندسي و همچنين مواد اوليه سازنده اشيا)
4- ازم خواستند با چشم هاي بسته و به صورت خيالي از روي طناب راه برم ( بررسي تخيل من تا ببينند قدمهام رو دقيق روي طناب ميذارم يا فقط معمولي راه ميرم و اينكه براي تعادل بيشتر دستهام رو باز ميكنم يا نه ؟!
5- يه سري لوگو ريختند جلوم و ازم خواستند يه برج بسازم (بررسي اينكه اسامي سازه ها رو بلدم يا نه )
6- ازم خواستند يك نقاشي از خانواده ام بكشم

من هم تموم اون کارها رو انجام دادم و بعدش برای بابا مامانم تعریف کردم . خب می بینین ؟! اینهمه کار فقط برای ورود به یه دبستان یا پیش دبستانی ... در هر صورت تا اینجا که به خیر گذشت ...راستی باباعلی میخواد جریان اولین روز پیش دبستانیش رو براتون بگه .....تا بعد

راستی باباعلی میگه یه فرق دیگه مدارس اون موقع با الان اینه که زمان اونها بچه ها رو آبان ماه (یعنی یکماه بعد از شروع مدارس) هم ثبت نام می کردند ولی الان از اردیبهشت ماه دیگه لیستشون رو میبندند !!!

پیتزا آرتو

چند روز پیش سه نفری برای خرید رفته بودیم خیابون شریعتی کارمون که تموم شد گفتیم بریم یه قدمی هم بزنیم از اونجاییکه کمی هم گرسنمون بود گفتیم بریم یه پیتزایی خوب هم پیدا کنیم . البته جایی رو نمی شناختیم و همینجوری شانسی رفتیم تو پیتزا سنگی آرتو نزدیک میدون مادر . البته من اصلا حاضر به خوردن حتی یه گاز پیتزا هم نیستم و از اونجاییکه یه جعبه کورن فلکس هم تو راه درخواست کرده بودم و باباعلی برام خریده بود شام من شد همون کورن فلکس (تقریبا یک چهارم جعبه رو خشک خشک خوردم) وقتی هم باباعلی بهم گفت اقلا یه گاز از پیتزاش بخورم ازش فاصله گرفتم و پس از نگاه تحقیرآمیزی به پیتزا رو کردم بهش و گفتم : "من اصلا نزدیک این هم نمیام" !!! و به خوردن کورن فلکسم ادامه دادم ...ولی از اونجایی که به گفته باباعلی پیتزاش خیلی خیلی خوشمزه بود و حرف نداشت قرار شد توی یکی از پست های وبلاگ من معرفیش کنه تا اگه شما هم یه وقت گذرتون اونورا افتاد و گشنه تون بود (و البته اهل فست فود هم بودین) بدونید کجا باید برید .

در هر صورت من اصلا تاییدش نمی کنم چون هنوز هم از فست فود (نوعش فرق نمی کنه) و سالاد الویه به شدت گریزونم و یه پرس قورمه سبزی رو با 100 تا پیتزا پرپروک و آرتو و انواع برگر و ... هم عوض نمی کنم (جالبه من تو این یک مورد با باباعلی اختلاف عقیده شدید دارم چون اون جزو معدود آدماییه که از قورمه سبزی بدش میاد و من هم از معدود بچه هایی هستم که از فست فود متنفرم)

پیک نیک

 امروز با چند تا از بچه های کلاس موسیقیمون رفته بودیم پارک چیتگر تا یه کمی از آپارتمانهامون خلاص شیم و بتونیم اونجوری که دلمون میخواد آتیش بسوزونیم . توی عکس بالا از راست به چپ الینا رضایی،ایلیا یزدانی،آراد افتخاری،خودم و آرین طهماسبی هستیم . ساعت 9 صبح رفتیم 8 شب برگشتیم کلی بازی کردیم حتی سوار درشکه هم شدیم(عکس پایینیه) تازه من زخمی هم شدم . جریان از این قرار بود که یه خانوم گنده در حال بازی والیبال من رو ندید و چنان خورد بهم که پرت شدم رو آسقالت و چند جام از جمله سرم و جفت آرنجها و زانوهام خراش برداشت ولی خب به خیر گذشت تازه اصلا گریه هم نکردم راستش اصلا موقع زمین خوردن و ضرب دیدن بلد نیستم گریه کنم ...راستی من توی این بچه ها بیشتر با آرین جور بودم طوری که موقع جدا شدن کلی فیلم هندی داشتیم...تازه آدرس خونه مون رو هم بهش دادم تا بعدا بیاد پیشمون ... خدا رو چه دیدی شاید این دوستی ها بعدها هم ادامه دار شد...

زردی...این عروسک بی رحم !

این عروسک 6 سانتی متری بی زبونی رو که میبینین اسمش هست زردی ! بله من این اسم رو براش انتخاب کردم . این رو اینجوری نیگاش نکنین . یه وقتایی که من میخوابم شروع میکنه به حرکت کردن و بزرگ میشه . میشه اندازه طبقه سوم کمد باباعلی ! بعدش توی اتاق راه میره و میاد بالاسر تخت من . من هم پا میشم و از دستش فرار می کنم ولی اون میاد دنبالم و با مشت میزنه تو سر و صورتم بعدش برس پیچ باباعلی رو برمیداره و باهاش میکوبه تو صورتم . مبارزه مون خیلی سخته چون اون زورش خیلی زیاده و من حریفش نیستم ...این کار هر شبش بود تا اینکه :

باباعلی : پارسا چرا شب ها سر جات نمی خوابی ؟

من : (بعد از کلی دلایل مختلف دیدم خوب داستانی میشه) چون یه عروسک تو اتاقم هست که اذیتم میکنه

باباعلی : کدومشون ؟!

من : زردی !

باباعلی : (در حالی که داشت به عروسک های بزرگ اتاق من نگاه میکرد تو این فکر بود که حالا این زردیه حتما باید یه عروسک بد هیکل بی ریخت باشه دیگه) زردی دیگه کدومه ؟!

من : همون که روی کتابخونه ام نشسته !

باباعلی : این ؟! این که همش پنج شش سانت بیشتر نیست چطور میتونه اذیتت کنه ؟! ... میخوای بندازمش دور ؟

من : نه ... اینکار فایده ای نداره بازهم میاد !

باباعلی : میخوای با خودم ببرمش سر کار بندازمش تو کشوی خودم درش رو هم قفل کنم ؟

من : نه ! چون فایده نداره بازم میاد سروقتم !

باباعلی : میخوای باهم ببریم یه جایی بسوزونیمش ؟!

من : آره ببریم ... و رفتیم تو حیاط و عروسک بیچاره رو سوزوندیمش که ترس من بریزه !

وقتی برگشتیم بالا :

باباعلی : خب دیگه تموم شد . حالا برو رو تخت خودت راحت بخواب

من : نه نمیشه !!! ....و این داستان ادامه دارد (یعنی اینکه من با تنها خوابیدن مشکل دارم و فعلا به صلاح نیست تنها بخوابم حالا کی این مشکل حل میشه نمیدونم ولی این مشکل خیلی از بچه های هم سن و سال من هست پس اگه بچه تون مثل من شب ها تو اتاقش بند نمیشه خیلی نگران نشین خودش کم کم درست میشه !!!