نمای اول :

مامان شیدا از سر کار اومده مهد دنبالم، با هم رفتیم خونه و با وجود خستگی های روزانه اش من رو برده کلاس اسکیت . من ساعت پنج تا شش اونجا تمرین کردم و حالا داره میگه پارسا  زود باش لباساتو بپوش بریم خونه الان باباعلی میاد خونه میبینه ما نیستیم ... و من به هوای اینکه  الان میرم خونه و بابام خونه است رفتم خونه و دیدم هنوز نرسیده ... کلی سر و صدا کردم که یعنی چی تو گفتی بابام خونه است و این حرفا ...

نمای دوم :

زمان : همون شب ساعت نه و نیم

مکان : اتاق خواب من

وضعیت : من در حال خوابیدن و باباعلی هم کنارمه . برام سه تا کتاب خونده و قراره که دیگه بخوابیم

مکالمه :

من : میشه بعدازظهرها تو بیایی مهد دنبالم منو بیاری خونه ؟!

باباعلی : نه پسر گلم مامان میاد دنبالت

من : چرا ؟

باباعلی : چونکه من کارم بیشتر طول میکشه . در ضمن باید بیشتر بمونم شرکت تا پول بیشتری بگیرم  . آدم باید کار کنه تا بتونه خرج زندگیش رو در بیاره . مثلا همین کلاس اسکیت تو خرج داره دیگه مگه نه ؟!

من : خب این دیگه کاری داره ؟! پول بیشتر رو بگیر زود بیا خونه دیگه ! دیگه چرا بیشتر بمونی شرکت ؟! تازه دیگه به کلاس من پول نمیدیم . موقعی که رفتیم اونجا از پله ها بالا میریم ، من توی دفتر کفش های اسکیتم رو می پوشم و میریم تو پیست ، دیگه پول هم نمی دیم ...خوبه ؟!

باباعلی (تو دلش : حالا بیا و درستش کن ! من چه جوری حالا توضیح بدم؟!) : اگه الان تو میری اسکیت به خاطر اینه که من قبلا پولش رو حساب کردم ، همینجوری که مربی به آدم چیز یاد نمیده ! در هر صورت من ساعت هفت میرسم خونه .

من : خب به راننده اتوبوستون  بگو تند بیاد تا تو رو زود برسونه !

باباعلی : عزیزم من ساعت 6 از شرکت بیرون میام مشکل از راننده نیست

 من : خب یعنی نمی تونی زودتر از من بیایی خونه ؟! آخه من دوست دارم وقتی میام خونه تو باشی ! وقتی میام خونه میبینم تو نیستی ناراحت میشم !!!

باباعلی من رو بغل کرد و بهم گفت که سعی می کنه زودتر بیاد خونه ... و من یواش یواش خوابم برد و تا صبح راحت خوابیدم ... به خصوص از اینکه حرفم رو بهش گفتم خیلی راحت بودم .

همه اینها در شرایطیه که امروز صبح اون من رو برده بود مهد و هر روز غروب هم که میاد خونه با هم کلی بازی میکنیم . حالا تصور کنین اگه من قرار بود کمتر از اینها ببینمش چقدر سخت تر میشد .

پرانتز برای پدرها : هر چقدر یک مادر همراه بچه باشه ، به کارهای اون برسه و نیازهای عاطفیش رو پر کنه نمیتونه جای پدر رو برای اون بگیره (و البته برعکس . یعنی پدرها هم نمی تونند جای مادرها رو برای بچه بگیرند) سعی کنین برای بچه هاتون بیشترین وقت ممکن رو بزارین اونوقته که میتونین از بچه تون انتظار داشته باشین باهاتون دوست باشه، بزرگتر که شد ازتون دور نشه ، باهاتون حرف بزنه و از راهنمایی هاتون استفاده کنه ... برای ما بچه ها پدر یعنی آرنولد! یعنی مظهر قدرت! یعنی شکست ناپذیر! یعنی  یه کم کمتر از خدا ! می دونین تو نقاشی های من چی همیشه پای ثابته ؟! عکس باباعلیم ! حتی خیلی جاها خودم رو هم نمیکشم ولی اون همیشه هست ... میدونین چرا ؟ چون وقتی با من بازی میکنه اصلا فکر نمیکنم که یه آدم بزرگ داره باهام بازی میکنه ...اون یه همبازی واقعیه . با تموم شیطنت های یه بچه چهار ساله ...به همین دلیل هم وقتی جدی میشه و ازم چیزی میخواد من هم جدی میشم و میشم یه آدم سی چهل ساله و براش با کمال میل انجامش میدم . این یه رابطه است که انتظارات هر دو طرف از هم برآورده میشه ...وقت بازی ، اون چهار سالشه، وقت جدی من چهل سالم میشه، و این جریان دائم ادامه داره ... کافیه حس کنم از دستم ناراحته .دنیا برام تار میشه و میخوام هر جور شده مشکل رو حل کنم، میدونین چرا ؟! چون می ترسم نکنه توجه اون بچه چهار ساله یعنی  همبازیم رو از دست بدم . و این از هر نوع تنبیهی برام بدتره ... منصفانه است نه ؟