نمایشگاه کتاب 90
برخلاف پارسال که با هم رفتیم ، امسال باباعلی من رو نبرد نمایشگاه کتاب ...خودش رفت که بتونه هر چقدر دلش خواست اونجا بگرده آخه اونجا اینقدر شلوغ پلوغه که خودش هم کم میاره اینقدر باید راه بره چه برسه به من ... از ساعت ۲ رفته ساعت ۹ برگشته خونه با دستانی پر از کتاب، سی دی آموزشی و بازی . همه اش هم مال منه ...قرار شد کتاب های کتابخونه ام رو یه دور بخونیم بزاریم تو کارتون که جا برای کتاب های جدید باز بشه ... کتاب قدیمی هام رو هم میدمشون به نی نی ایلو الهه که قراره بعدا به دنیا بیاد ... به این میگن گردش کتاب ... من الان گیر دادم که بابام بیاد به من بازی دوز رو یاد بده هر چقدر هم میگه کار داره و داره وبلاگ منو به روز میکنه به خرجم نمیره ... پس ببخشید! فعلا بابام رو لازم دارم ... تابعد .
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 22:24 توسط تا وقتی یاد بگیره خودش بنویسه پدرش
|
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .