سعید (قسمت پنجم)
کلاس پنجم من همراه بود با همون معلم کلاس سوم، همون که بعد از ماجراها و مشکلات ما با معلم قبلی اومد، پیر مرد دوست داشتنی مدرسه که از بچه های خوب و زرنگ گرفته تا شر و شورهای کلاس دوستش داشتند. در این سال علاقه شدیدی داشتم که برای دوره راهنمایی در آزمون ورودی مدرسه راهنمایی نمونه دولتی شرکت کنم، اون موقع بهترین مدرسه راهنمایی در کل شهرستان به حساب میومد ، اول های سال بود که در مورد وجود چنین مدرسه ای خبردار شدم و به پدرم در این مورد اطلاع دادم، بابام هم با مدیر مدرسه صحبت کرد و بهش گفت که باید برای ثبت نام اقدام کنه آقای مدیر هم با تاکید بر اینکه حواسش هست گفت که خودش حواسش هست و ثبت نام من رو انجام خواهد داد .
خوشحال بودم از اینکه می تونم کار جدیدی بکنم، اول اینکه برم شهر و اونجا درس بخونم، دوم این که می تونستم جایی قبول بشم که تا حالا از طرفای ما کسی نرفته بود، این می شد یه رکورد جدید، یه کار هیجان انگیز که من همیشه دوست داشتم، هیچ وقت از عادی بودن یا مثل بقیه بودن راضی نبودم. در این سال برای ثلث اول بود که معلم اعلام کرد قصد داره به هر کسی که بالای هجده بشه نمره ی کامل بده، من این رو دوست نداشتم، چون باعث می شد خیلی ها وارد محدوده ی نمره های کامل بشن ولی با خودم گفتم مشکلی نیست. ثلث اول گذشت ولی باز هم فقط من بودم که نمره ی کامل گرفتم و متاسفانه هیچ دانش آموز دیگری (به خصوص پسر مدیر) نتونستن با وجود این امتیاز به این نمره برسن، راستش من در این سال دلسرد شدم، از این کلاس و مدرسه دیگه خسته شده بودم، جایی با چالشی بزرگتر رو می خواستم و احساس می کردم اینجا آخرش دیگه همینه، از اول شدن خسته شده بودم و دیگه اون لذتی که قبلن می داد رو برام نداشت ، واسه همین بحث آزمون ورودی رو جدی گرفتم . با این که فضای منفی زیادی بود و شواهد نشون می داد که این امکان رو نخواهم داشت ولی تصمیمم جدی بود، هر چند وقت یک بار به بابام بابت ثبت نام یاد آوری می کردم و پدرم هم متقابلن همین کارو با مدیر انجام می داد، مدیر اما در نهایت یه خاطر جمعی به بابام داد که این کار انجام شده! من هر روز می رفتم اتاق مدیر تا بپرسم آزمون مربوطه کی برگزار میشه ، چه جوریه و آیا منابعی براش اعلام شده ؟ نکته ای چیزی و ... .
ولی ایشون همیشه این اطلاعات رو موکول به آینده می کرد. آینده ای که هیچ وقت نرسید. بله هیچ وقت نرسید، امتحان های ثلث سوم من هم با روزمرگی تمام به پایان رسید . نتیجه ی شگفت انگیزی در کار نبود مثل همیشه بود. تا اینکه من یه بار که با بابام به شهر رفته بودیم برای خرید لوازم التحریر رفتم و شنیدم که بچه های اونجا داشتند از اعلام نتایج !! این آزمون صحبت می کردن، به بابام اشاره کردم و مشخص شد که بله متاسفانه درست بود و آزمون نه تنها گذشته بود بلکه نتایج هم اعلام شده بود. بابام با حالتی شاکی از مدیر مدرسه در این باره توضیح خواست ولی مدیر بدون کوچکترین احساس مسئولیتی گفت ولش کن، همین جا بخونه بسه دیگه! چه فرقی می کنه، بچه اگه درس بخواد بخونه جاش فرقی نداره و ... .
من دیگه هیچی از مکالمشون نمی شنیدم، داشتم فشار و غم زیادی رو تحمل می کردم، هرچی تو ذهنم ساخته بودم نابود شده بود، دوباره همین جا ! همین شکل ! همین جوری؟ حداقل سه سال؟ این ها برام مثل کابوس بود و اطمینان داشتم توی این سه سال هیچی به من اضافه نمیشه، تنها دل خوشیم این بود که از سه روستای اطراف هم برای دوره راهنمایی میان تو مدرسه ی روستای ما، و این یعنی ممکنه چند نفر جدید توی مدرسه باشند اما من دوست داشتم با بچه های شهر، با اونهایی که امکانات بیشتری دارند رقابت کنم. این یکی از بدترین روز های زندگی من بود این از نظر من بی مسئولیتی محض بود . خوشبختانه بابا و مامان خیلی خوب تونستند من رو ریکاوری کنن، پدرم از همین پتانسیل بیشتر شدن رقبا گفت و از اینکه توی دوره راهنمایی دیگه فقط یه معلم نیست و سبک درس ها عوض میشه و کلی تفاوت دیگه. مامانم از امکان ورود به دبیرستان نمونه گفت اون هم فقط سه سال بعد و این که میشه اونجا خودمون پیگیری کنیم و ثبت نام رو انجام بدیم و اینکه این اتفاق یه تجربه بود و ... . به هر حال زندگی ادامه داشت . تصمیم گرفتم اگه چالشی نیست هم خودم بسازم، تابستان اون سال رو با ساختن وسایل مختلف گذروندم، چیزهایی که فکر می کردم شبیه اختراعه! از استفاده از قوطی ها بگیرید تا چوب و جعبه و اینها، هر چیزی منو به یه فکر سوق می داد. این الهام گرفتن رو دوست داشتم. تا جایی که شد بخش جدایی ناپذیر زندگیم . یه کتاب تو قفسه ی بابام پیدا کردم، شروع کردم به خوندنش با اینکه خیلی از جملات و کلمه ها رو نمی فهمیدم ولی این کارو دوست داشتم، روز نامه های بابام هم که انگار هر کدومش یه هدیه بود برای من. به هر حال طوری شد که اون سال هم گذشت و زندگی ادامه داشت .
خبر خوب اینکه سال ها بعد از این جریان برادر کوچکم که 5 سال از من کوچکتره با پیگیری های خانواده نه تنها برای آزمون ثبت نام شد بلکه قبول هم شد و این شانس رو داشت که دوران راهنمایی رو اونجا ادامه بده!
سعی خواهم کرد خلاصه اتفاق ها و تجربه هایی که در دوره راهنمایی با اونها مواجه بودم رو هم منتقل کنم و اونها رو باهاتون شریک بشم .