سال چهارم ابتدایی، با معلمی شروع شد که یه تجربه ی کاملن متفاوت برای من رقم زد، شخصی که حتا توی کلاس هم سیگار می کشید، به شدت عصبی، و در عین حال یه بله قربان گوی محض برای مدیر مدرسه مون . همون مدیر عزیزمون که معرف حضور هست و خیلی هم رابطه ی خوبی با من نداشت، گویا ازش خواسته بود به هیچ وجه نذاره مثل سال های قبل اوضاع مطابق میل من پیش بره . به هر حال برای من زندگی همچنان قشنگ بود و جاری، چند تا اتفاق تاثیر گذار اون دوره رو می خوام باهاتون در میون بذارم، اولینش، بر عکس دوره های قبلی ، توی ذوق زدن های متعدد معلمم بود، من که یه جورایی عادت کرده بودم با تعریف و تمجید معلم ها انرژی بگیرم دیگه از این منبع انرژی خبری نبود، تقریبن هر باری که نمره ی خوب می گرفتم یا پای تخته چیزی رو حل می کردم با این واکنش ها روبرو می شدم:

"این البته موضوع خاصی نبود!"، "خیلی ساده بود!"، "هر کسی می تونه این کارو بکنه!"...

و از این دست واکنش هایی که نمی دونم چرا حال منو بد می کرد . در عین حال از گزارش هایی که به پدرم می داد به هیچ وجه خوشم نمیومد، هر جا که پدرمو می دید از این که همچین شرایط خوبی ندارم و خیلی دانش آموز عادی هستم و بهتره بیشتر روی درس هام کار کنم و تو بعضی زمینه ها ضعیفم و ... حرف میزد. نمی دونم چرا انقدر به ترسیم تصویری دیگر از من و عملکردم علاقه داشت ، با اینکه شاید من توی کلاس حتا بیشتر از سال های قبل فعالیت می کردم.

به هر حال اون روز ها زیاد حالم خوب نبود و روزگار سپری می شد تا اینکه ماجرایی پیش اومد، من اصولن اعتیاد عجیبی به خوندن داشتم، تقریبا هر چیزی دستم می رسید شروع به خوندنش می کردم، از برچسب های روی شیشه ها و مواد غذایی بگیرید تا هر روزنامه ای ولو باطله و .. کتاب های خودم هم که سر جاش، اصولن این اعتیاد تا همین امروز هم ادامه داره و یکی از سرگرمی های من حساب میشه. بگذریم، به هر حال اون دوران ، خوندن یه جمله در گوشه ی سمت چپ از آخرین صفحه روزنامه ای (این صحنه همیشه و بطور دقیق خاطرم هست) که در اون یکی که یادم نیست کی بود گفته بود "اگر شما خوبید، خیلی ها دوست دارند کمک کنند بهتر شوید، اگر بهترید، خیلی ها انکارتان می کنند، و اگر عالی هستید همه سعی می کنند پایینتان بکشند". نمی دونم چرا، ولی این جمله تاثیر عجیبی روی من گذاشت . همیشه خوندن جمله های نقض دیگران برای من جالب و دوست داشتنی بوده، به خصوص شنیدن تجربه های دیگران از زبان خودشون . من از اول دبیرستان (از میانه های سال) یه عادتی که به زندگی خودم اضافه کردم این بوده که اگه کسی رو حتا برای مدتی کوتاه میبینم، ازش بخوام منو اگر شده در یک مورد نصیحت کنه یا یه تجربه بهم انتقال بده، درسهایی که تا به امروز از همین یک عادت گرفتم به اندازه ی یه Phd برام ارزشمند بوده .

به هر حال این جمله، بعلاوه حرف پدرم (وقتی ماجرای معلمم رو براش تعریف کردم و گفتم که حرفایی که درباره ی من می زنه واقعیت نداره، گفته بود که "تو همیشه فارغ از نتیجه تلاشتو بکن")  باعث شد رفتار های معلمم به طرز خارق العاده ای برام بی اهمیت بشه، من فارغ از واکنش های اون ، همون کار همیشگی خودم رو می کردم و الان هم فکر می کنم این بهترین کار ممکن بود.

بدرفتاری های معلمم به جایی رسیده بود که محض تفریح دوست داشت گاهی با اون چوب ضخیم خودش پشت دستام بزنه و بگه "میبینی؟ حالا می فهمی وقتی بقیه تنبیه میشن چه حسی دارن؟ تو عادت نداری تنبیه شی، حالا می فهمی وقتی داد می زنن چه دردی می کشن؟" در این مواقع من ترجیح می دادم فقط لبخند بزنم چون یاد صحنه ای از فیلمی که اون موقع ها تازه دیده بودم می افتادم که استاد قهرمان فیلم می گفت: "وقتی می خوای کسی رو خوشحال کنی همون عکس العملی رو نشون بده که اون حدس می زنه و اگه می خوای اعصابشو خرد کنی هر عکس العملی رو داشته باش الا اونی که حدس می زنه"

به هر حال در اون روز به خصوص ایشون داشت همچنان به کارش ادامه می داد، با همون ادبیات، بهم گفت "اگه خواهش کنی دیگه تمومش می کنیم"، گفتم نه، ادامه بدید!، انقدر عصبانی شده بود که رنگ چهره اش عوض شد، بهم گفت پس بیا اینجا، من رو برد توی راهرو و گفت بدون تکیه به دیوار روی یک پا وایسم، و پشت دستامم بیارم جلو تا ایشون مورد توجه قرار بدن . بهم گفت: "این وضع ادامه پیدا می کنه تا زمانی که خواهش کنی بسه"، گفتم نه!، شما ادامه بدید تا وقتی که قانع بشید من این خواهش رو نمی کنم! اعتراف می کنم به شدت سخت بود و درد هم داشت ولی درد خواهش کردن برام بیشتر بود. تا اینکه معلم کلاس سوم (که سال قبلش معلم من بود) اومد بیرون تو راهرو، بنده ی خدا دوان دوان اومد طرف ما و رو به معلم گفت : "چیکار داری می کنی؟؟" یادمه معلمم به شدت هول شده بود. زبونش گرفت و با تته پته گفت : "دیر اومده بود، باید تنبیه می شد" چقدر راحت داشت دروغ می گفت!، ولی معلم سومم دست بردار نبود و گفت "بیایید بریم دفتر! این چه طرز برخورد با بهترین شاگرد این مدرسه است؟!"، کشان کشان رفتیم دفتر مدیر، معلم بیچاره ی کلاس سومم مثل یه وکیل مدافع تمام عیار داشت در محکومیت این حرکت معلمم سخنرانی می کرد و خواهان برخورد جدی بود، که مدیر، خیلی خونسرد گفت: "خوب حالا یه اشتباهی شده یا نشده، این معلمه که تشخیص میده کیو چه جوری تنبیه کنه، حتما تقصیر خودش بوده، وگرنه چرا پسر منو تنبیه نکرده؟!" در همین لحظه بدون این که کنترلی داشته باشم، گفتم :  چون پسر شما در اون حدی نیست که کسی بهش حسادت کنه، پسر شما قابل مقایسه با من نیست مثل مقایسه بنز و پیکانه ! مدیر اینقدر از این حرفم ناراحت شد که گفت: "ببینید، همین زبون درازی ها است که باعث این اتفاقات میشه ! این قبلن هم زبون درازیش رو ثابت کرده !"

هر چند ، بعدها در تعریف ماجراهای هر روز مدرسه، هم مادرم و هم پدرم، حرکت آخرم رو مورد شماتت قرار دادن و گفتند "این جمله ات خیلی بی ادبانه بوده" و من بهشون قول دادم دیگه این رفتارم رو تکرار نکنم. معلم کلاس سومم بیرون از دفتر منو به سمت خودش کشید و گفت، "نگران نباش ! بذار امسال بگذره، این معلمت مشکلات خانوادگی زیادی داره ، همین امسال رو تحملش کن، سال بعد، خودم میام پنجم!" . انقدر محبت آمیز با من صحبت کرد که دوست داشتم بغلش کنم ببوسمش.

اون سال با اینکه اول شدم ولی معدلم کامل نشد . در عوض فهمیدم دنیا همیشه هم رنگارنگ و پروانه ای نیست، حتا اگر خودت هم خوب باشی گاهی باید شرایط سختی رو پشت سر بگذاری .

دوست دارم اینجا از تاخیر به وجود آمده عذر خواهی کنم و طلب دنیا دنیا بخشش کنم، یه مقدار تو این مدت، سرم شلوغ بوده به طوری که حتا فرصت رسیدگی به امور روزمره رو هم نداشتم، دوباره از صمیم قلبم عذر می خوام، شرمنده ام.

یادداشت سردبیر : سعید عزیز من از طرف خودم میگم : لازم به عذرخواهی نیست . میدونم که این روزها چقدر کار داری ... فکر کنم حداقل به اندازه ۳۰ ساعت درهر ۲۴ ساعت ! پس به کارهات برس و هر وقت تونستی ادامه سریال زندگیت رو برامون بفرست ... منتظرم ولی درکت میکنم و ازت بابت وقتی که می گذاری سپاسگزارم .