دوم ابتدایی با همه ماجراهایی که بیشترشون خوب بودند تموم شد، سال سوم ابتدایی با معلمی شروع شد که حس صمیمیت عجیبی بین اون و بچه ها شکل گرفت، معلمی که بیشتر به شخصیت های فانتزی توی سریال ها و فیلم ها شبیه بود، معلمی که خودش توپ بر میداشت و با بچه ها می رفت حیاط و فوتبال بازی می کرد، معلمی که برای شنیدن حرف بچه ها وقت می گذاشت و حتی گاهی هم خارج از وقت مدرسه برای ما در مورد موضوعات متفرقه ، کلاس فوق برنامه تشکیل می داد.همه این ها باعث شده بود، تمام بچه های کلاس چه ضعیف و چه قوی دوستش داشته باشن، اما این دوران خوش زیاد طول نکشید ، کمتر از دو ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که آقای معلم حرف از خداحافظی زد، انتقالی که مدت ها پیش تقاضاش رو داده بود با موافقت روبرو شده بود و حالا باید ارتقا پیدا می کرد و از تدریس در روستاها خلاص می شد، مطمئنم همه ی بچه ها از رفتنش به طرزی باور نکردنی ناراحت بودند . اتفاقی که کمتر دیده بودم و بعد ها هم خیلی کم دیدم، دقیقا یادمه روزی رو که آقای معلم وارد کلاس شد و با یادآوری خاطره های خوب همین دو ماهی که گذشت گفت که دیگه نمی تونه این جا باشه و سه شنبه همین هفته آخرین روز حضورش نزد ما خواهد بود . همه کلاس به شدت متاثر شده بود، اون روز توی کلاس درس از تیکه پرونی ها ، شوخی ها و اداهای اضافی خبری نبود. همه ساکت و آروم بودند. انگار روح کلاس رو گرفته بودند. همین که رسیدم خونه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. گریه هایی که الانم وقتی یادش میفتم دلم به حال خودم می سوزه! این گریه ها برای از دست دادن معلمی بود که اون موقع فکر می کردیم بهترین معلم دنیا است و بهتر از اون پیدا نمیشه.

بعد از ابراز احساسات در تنهایی ، یک برگ کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن نامه ای برای معلمم... نامه خداحافظی ! اون موقع از قدرت سحر انگیز واژه گزینی و تاثیر عجیب چیدمان یه سری کلمه که همیشه هم استفاده می کنیم خبر نداشتم، روز سه شنبه نامه رو با چشم های پر از اشک دادم به معلم و گفتم : "این رو برای شما نوشتم" آقا معلم گفت : "دوست ندارم جلوی خودت بخونم می ذاری بعدا بخونم؟" منم با حرکت سر جواب مثبت دادم – دوست دارم این جا با رفتن به هشت سال بعد گریزی بزنم به اثر این حرکتم، من همین معلم رو تقریبا 8 سال بعد وقتی سوم دبیرستان بودم توی شهر دیدم وکاملا شناختمش، برای من عادی بود ولی عجیب این بود که اون هم با کمی مکث و تردید منو شناخت . به اسم و فامیل و همه جزئیات و سریع هم حرف اون نامه رو پیش کشید، من با تعجب پرسیدم :"کدوم نامه؟" و ایشون همون موقع دست توی جیب کتشون کردند و پاکت و کاغذی رو نشونم دادند که انگار تمام لحظات هشت سال پیش رو جلوی چشمم می آورد ، خط بچه گانه و کلمه های جالبی که توش استفاده کرده بودم منو به حال عجیبی برد . ترکیبی از قلقلک روح و رضایت خاطر، برام خیلی عجیب بود که ایشون اون نامه رو هنوز نگه داشته بودن، ازشون دلیل این کارو پرسیدم، ایشون گفتن : "من توی این هشت سال بارها با این نامه گریه کردم، از اون روز به بعد هر موقع توی زندگیم کم آوردم و نا امید شدم با خوندن این نامه انگار یه روح تازه بهم دمیده میشه و انرژی دوباره می گیرم"، و با ذوق هرچه تمام تر برام از ارزشمند بودن اون نامه و اینکه چقدر خوشحالن که تونستند روی یه بچه 9 ساله این جوری تاثیر بذارن که این کلمه ها رو ردیف کنه گفتند ، دقیقا یادمه که نا خود آگاه دستشون رو بوسیدم و گفتم همیشه شاگردتون بودم و خواهم بود و بابت ایجاد اون خاطره ها ممنوم. بماند که ایشون اشک هایی تو چشماشون جمع شد که جنسش شبیه همون اشک های من بود موقع رفتن ایشون- این کار باعث شد من فرهنگ نامه نگاری رو ادامه بدم، از نامه هایی برای برادرم، مادر و پدرم تا نامه هایی به بقیه دوستان ، آشنایان و حتی غریبه ها. یادمه سال دوم دانشگاه حتی نامه ای برای کسی که هر هفته 3 بار میومد و زباله های دانشکده رو تمیز می کرد هم نوشتم . فرهنگی که در تخلیه احساسات من همیشه موثر بود. من عاشق نوشتن بوده و هستم. اگر الان ده ها دفتر ، از شعر و نوشته های ادبی گرفته تا ثبت دیدگاه هام در زندگی و موضوع های متعدد دیگه دارم شاید نقطه ی کلیدی و شروعش تحت تاثیر مستقیم این ماجرا بود. شاید آرام شدن من بعد از نوشتن اون نامه منو به سمت ادامه دادن این کار کشوند. این نوشتن بعد ها به همه ابعاد زندگی من گسترش پیدا کرد. نوشتن درباره برنامه ها و نقشه های آینده و همچنین همه برنامه های کوتاه مدت . مکتوب کردن همه چیز یکی از تغییرات مهم زندگی من بود که در این بخش زندگی من شکل گرفت، بدون شک اثر شگرف عادت به نگارش در گذشته ی من شگفت انگیز بود.

معلم بعدی ما همون مرد سالخورده  موجهی بود که معلم درصد زیادی از سایر اهالی ده ما بود .کسی که گرچه مثل معلم قبلی ذوق و شوق همراهی با بچه ها رو نداشت ولی کاری در خلاف جهت اون هم انجام نمی داد. معلمی که تقریبا هفته ای 5 بار به من یادآوری می کرد که آینده ی درخشانی در انتظارمه و می تونم فراتر از روستامون بدرخشم. اعتراف می کنم از تعریفاش بی نهایت خوشحال می شدم. انگار یه چشمه ی سوخت بی نهایت به موتور انگیزه هام وصل می شد.

اون سال یه اتفاق ویژه ی دیگه هم داشت. مدیر مدرسه با این عنوان که کسانی که در درس ریاضی کمتر از 18 بگیرن رو تنبیه خواهد کرد بچه های کلاس رو تهدید کرد، 20 گرفتن برای من کار سختی نبود، ولی جالب این بود که به جز من همه بچه های کلاس حتی پسر خود آقای مدیر ، زیر 18 گرفتن ، ایشون به بهانه ی تنبیه ، بچه های کلاس رو برای جمع آوری محصولات زمین کشاورزی شون (دقیقا یادمه که بادام زمینی کاشته بودن) برای بیگاری برد. البته پیش از این چندین بار این کار رو با کلاس چهارمی ها و پنجمی ها هم کرده بودن.

اما این بار سر وصدای زیادی به پا شد. بعضی بچه های کلاس که پدراشون (در مقیاس روستامون) از مرفهین بودند به شدت نسبت به این ماجرا واکنش نشون دادن، تا جایی که کار به شکایت به آموزش و پرورش رسید، از اتفاق های حاشیه ای این کار می گذریم و میریم سراغ روزی که قرار بود بازرس از آموزش و پرورش به مدرسه بیان ، قبل از حضور بازرس مدیر مدرسه در کلاس با ما تمرین کرد که در جواب هر سوال بازرس چه جوابایی باید بدیم و البته یادآوری این موضوع که در صورت نافرمانی با چه تنبیه هایی  روبرو خواهیم شد.

بازرس وارد کلاس شد، سوال اولش این بود : "بچه ها بدون ترس و راحت به من بگید که آیا آقای مدیر شما رو برای کار به مزرعه اش برد؟" جمعیت با صدای بلند جواب نه رو سر داد !، با پرسیدن هر سوال و جواب منفی بچه ها من یاد گفتگوی بین خودم و پدرم درباره ی زمانی که مجوز داریم دروغ بگیم می افتادم، من و بابام همیشه روزهایی رو داشتیم که دو نفری درباره ی مسائل مختلف صحبت کنیم . البته پدرم این کار رو با دو فرزند دیگرش هم انجام می داد، بعد ها فهمیدم این کاری نبود که بقیه ی پدر های روستا هم انجام بدند و من در اون سطح فرهنگی نعمت بزرگی داشتم، با یادآوری جمله های پدرم که هرگز هیچ مجوزی برای دروغ صادر نمی کرد ، فکر می کنم اثر پذیری زیاد سنین کودکی باعث شده بود به شدت نسبت به این مساله حساس بشم و این احساس بالاخره بر من غلبه پیدا کنه  تا جرات کنم و دستم رو ببرم بالا ! با کسب اجازه از بازرس بهش گفتم که من اون روز نرفتم ولی بقیه ی بچه های کلاس همگی برای برداشت محصولات آقای مدیر راهی مزرعه ایشون شدن، و نه فقط ما که این کار با کلاس چهارم و پنجم هم انجام شده، آقای بازرس با عنوان این مطلب که "پس چرا بچه ها میگن نرفتن؟" داشت منو نا امید می کرد! من گفتم : ساده است، این بچه ها بودن که به پدراشون گفتن و این پدرای همین بچه ها بودن که رفتن به آموزش و پرورش شکایت کردن، این همون آموزش پرورش بوده که شما رو فرستاده، وگرنه شما چرا تا حالا نیومدید این جا؟ شما به آقای مدیر بگید برن بیرون بعد دوباره سوال بپرسین!

آقای بازرس با لبخندی پر معنی به من از آقای مدیر خواست برن بیرون، بیرون رفتن ایشون همانا و بلبل شدن این جماعت همانا . بچه ها باآب و تاب لحظه لحظه ی دست آوردهای برداشت محصولشون رو تعریف کردند ، اون بازرس رفت و بعد ها یه جایزه برای من فرستاد و گفت که از حرکتم تقدیر می کنه! این کارش باعث شد از کاری که کردم راضی باشم و انگیزه ام برای ادامه این راه یعنی صداقت صرف رو بیشتر کرد.

آقای مدیر که عصبانیت داشت از تمام سلول های بدنش می زد بیرون با معلممون سر این که حق نداره بذاره من شاگرد اول بشم دعواش شد !. مقاومت معلم در برابر خواسته ی نامعقول مدیر، ارزش ایشون رو نزد من چندین برابر کرد.

آقای مدیر من رو از همه ی مسئولیت های مدرسه از جمله مسئول هماهنگی امور فوق برنامه، گروه انضباطی و ... خلع کرد و یک به یک همه ی امکانات رو ازم گرفت ولی برای من همین که پدرم حرکتم رو تایید کرد و بهم اطمینان داد در موقعیت های مشابه باز هم این کارو بکنم کافی بود. انگار پدرم مرجع تشخیص همه ی رفتار هام بود.

 از اتفاق های مهم سال سوم، موضوعی بود که بین معلم کلاس پنجم و من اتفاق افتاد ، یک روز سر کلاس نشسته بودیم (یک سوم اول سال بود و هنوز جدول ضرب تدریس نشده بود) که یکی از بچه های کلاس پنجم اومد و به معلم ما گفت، معلمشون با من کار داره، من با تعجب باهاش راهی شدم و رسیدیم به کلاسشون . در رو باز کردم و به نشانه ی اجازه دستم رو بالا بردم، معلم کلاس پنجم بدون مقدمه پرسید : نه، شش تا؟ من با این که سورپرایز شده بودم گفتم 54، و معلم شروع کرد به سرکوفت زدن به دانش آموزی که پای تخته بود، از این که اندازه ی یه دانش آموز کلاس سوم هم حالیش نیست و ... .

بعد ها وقتی اون معلم ماجرا رو در دفتر مدرسه بازگو می کنه، معلم کلاس ما میگه که "من هنوز جدول ضرب رو درس ندادم!"، برای همین دوباره من رو پیدا کرد و با عنوان این موضوع که آینده ی درخشانی در انتظارم خواهد بود تعریف ها و تمجید هایی ازم کرد که کی می تونه ادعا کنه خوشش نمیاد! بعد از این ماجرا بود که اعتماد به نفس من به شدت بالا رفت . همین اعتماد به نفس باعث شد در مسابقات فوتبال دهه فجر کلاس ما بتونه اول بشه، یعنی اینکه بتونی کلاس پنجم و چهارم رو تو فوتبال شکست بدی اتفاقی بود که برای اولین بار در اون مدرسه افتاد. تا حالا هیچ کلاسی غیر از پنجم در مسابقات اول نمی شد. شاید این موارد درکل بذر این موضوع که اهداف ، دست یافتنی تر از اونی هستند که من فکر می کنم رو در باورم کاشت و این موضوع هنوز هم ریشه ی اصلی خیلی از دورخیز ها در کارهای منه.

از این که شاید نثر نگارش من به تفصیل و تشریح قبل نیست عذر ویژه دارم و بگذارید به حساب این که این روزها با گزارش پروژ های متعددی روبرو هستم که روز به روز بیشتر میشند و حساسیت من در انجام کامل اون ها باعث میشه وقت زیادی ازم گرفته بشه.