رابطه انرژی مثبت و رانی پرتقال !

امروز جلسه دوم یادگیری قل خوردن روی چرخ ها (آموزش اسکیت) بود ... با توجه به جلسه قبل که خیلی موفقیت آمیز نبود و من همش می ترسیدم بخورم زمین و حاضر نبودم دست مربیم رو ول کنم (و البته از نظر فلسفی هم دچار یاس شده بودم و قل خوردن روی چرخ اصلا برام معنی و جذابیت نداشت) مربیم گفته بود زمانی بیام که خلوت تر باشه و اون بتونه وقت بیشتری صرف کنه بنابراین ما از یکربع به هشت شب رفتیم پیست فردوس ... بازم ترس همیشگی رو داشتم تا اینکه نیم ساعتی گذشت و من کلی دست به نرده و با ترس و لرز اینور اونور رفتم ...باباعلی هم که یه لنگی وایساده بود و کمکم می کرد ، رفت برام یه رانی پرتقالی گرفت ، بازش کرد و داد دستم . رفتم بالا و وقتی تموم شد انگاری رد بول خوردم و قراره بهم بال بده دستامو از نرده ها ول کردم و یه وقت دیدم وسط پیست دارم بی دست میرم ... از اینکه تونستم رو پای خودم وایستم اینقدر خوشحال و راضی بودم که دیگه دوست نداشتم برم خونه ...جالبه بهش گفتم : خب دیگه تو برو بشین رو صندلی مزاحم تمرین من نشو هر وقت کارم تموم شد صدات می کنم ! ...خلاصه ساعت نه و نیم شب اون با کلی ترفند تونست منو ببره خونه ولی بازم اصلا راضی نبودم و دوست داشتم تا صبح بازی کنم ...
من امشب یاد گرفتم که لحظه موفقیت چقدر میتونه شیرین باشه و به آدم انرژی بده جوری که الان که ساعت یازده شبه هنوز از خوشحالی خوابم نبرده و دارم با مادربزرگم بازی می کنم (چه کنیم ! همبازی های ما یه کم ـ حدود شصت و پنج سال ـ ازمون بزرگتر هستند) البته اون امشب جای باباعلی داره برام اینقدر کتاب میخونه تا خوابم ببره ...همچنین یاد گرفتم که در مواقع نا امیدی باید یه رانی پرتقالی بنوشم تا تمام انرژی های مثبتش از طریق پرتقالای توش بهم منتقل شه !!!

روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .