قورمه سبزی !

پست تولد فعلا طلبتون تا عکس و فیلم ها به صورت کامل دستم برسه ...

همونطور که قبلا هم گفتم خیلی وقت ها پش میاد که من و بابام دوتایی بریم بیرون و به اصطلاح مجرد شیم . یکی از همین روزها پنجشنبه گذشته بود . از اونجاییکه مامان شیدا کار داشت و نمی تونست به موقع برسه خونه به باباعلی گفته بود شام رو خودش یه فکری به حال جفتمون بکنه . این بود که دوتایی برای انجام چند تا کار رفتیم بیرون . بخشی از کارمون بوستان بود و بخش دیگرش تیراژه ، بعد از اونجا هم باید می رفتیم یه سری به عمو رضا و درسا خانوم بزنیم (ایشون امر فرموده بودند که باباعلی بره خونه شون و از اونجایی که خونه شون نزدیک تیراژه است این دعوت اجابت شد) مطابق معمول بنده در بدو ورودم به ماشین رفتم تو چورت و طبق عادت همیشگیم به باباعلی گفتم : "من میخوابم رسیدیم بیدارم کن"

وقتی ماشین رو پارک کردیم و من بیدار شدم و رفتیم تو مجتمع بوستان :

باباعلی : نظرت با یه بستنی چیه ؟ ذرت هم هست کدومش ؟

من : بلال میخوام ... اون رو بیشتر دوست دارم تا ذرت لیوانی ...

باباعلی : اینجا بلال نداره ... فعلا بستنی رو بگیر تا بریم تیراژه ، اونجا میشه بلال پیدا کرد .

من : پس بستنی نمیخوام ... جلوی اشتهام رو میگیره ممکنه نتونم بلال بخورم .

باباعلی : نگران نباش تا به بلال برسیم طول میکشه . با خیال راحت بستنیت رو بخور ...

و من با خیال راحت بستنیم رو خوردم !

کارمون که تموم شد رفتیم تیراژه و سراغ بلال رو تو رستوران بوف گرفتیم ... داشت . حالا آنچنان بلال خوشمزه ای هم نبود ولی خب بلال بود دیگه ... من چنان گازی به بلال زدم که نزدیک بود چوبش هم کنده بشه ...خلاصه بلال رو مثل موریانه صاف کردم . بعد از اینکه رفتیم خونه عمو رضا و کارمون تموم شد ، داشتیم می رفتیم خونه که :

باباعلی : من گشنمه بیا بریم یه جایی بشینیم یه چیزی بخوریم

من : بیرون غذا ندارن که ...همه اش پیتزا و ساندویچه ...سعی کن بیرون غذا نخوری ... میریم خونه شام میخوریم !!!

باباعلی با حرص : امشب خونه از شام خبری نیست ها !... باید همین بیرون غذا بخوریم ...در ضمن بیرون فقط فست فود نیست که ...میتونم برات از آشپزخونه محل قورمه سبزی هم بگیرم

من : آره ، آره ! همون قورمه سبزی خوبه ...

یه نیم ساعتی معطل شدیم تا غذا آماده شد و وقتی رفتیم خونه با چنان اکراهی در غذا رو باز کرد و خورشت رو ریخت رو برنج که دل آدم براش کباب می شد . آخه از یه طرف از قورمه سبزی بینهایت بدش میاد !!! از یه طرف هم به خاطر حرف من دیگه اسم فست فود رو هم نیاورد ... (تو ذهنش : چقدر مسخره است که بچه آدم فست فود نخوره) (آخه وقتی گشنه اش میشه منطقش دیگه کار نمی کنه)

من : همه خورشت رو نریز رو برنج ، بذار تموم که شد دوباره بریز ...برنج شفته میشه !!!

باباعلی (که با صدای من از فکر اومد بیرون) : بله ! چشم !

بیچاره از یه طرف گشنه اش بود از یه طرف هم مجبور بود بوی ضایع قورمه سبزی رو تحمل کنه ... چه شبی بود اون شب ... جریان این ساعت بیگ بن هم اینه که حواسم رو پرت می کرد و همه اش از پشت میز بلند میشدم و می رفتم سراغش باباعلی هم  آورد گذاشت کنار دستم که به شامم برسم ... خلاصه اینکه کابوسی بود این قورمه سبزی امشب من برای باباعلی ...

خب چیکار کنم ؟! دو تا دوست که نمیشه تو همه موارد با هم تفاهم داشته باشند . میشه؟!

پایان ترم هشت

صبح پنجشنبه باید کنسرت پایانی ترم هشتمون رو اجرا می کردیم این بود که  من و باباعلی آماده رفتن به آموزشگاه شدیم ... برای کنسرت این ترم دو تا کلاس رو با هم ادغام کرده بودند و خب البته کار کمی سخت تر بود . چون هماهنگی دو تا کلاسی که کل ترم رو جدای از هم گذرونده بودند طبیعتا دشواری های خودش رو داشت ... برنامه با اجرای شعر سلام سلام شروع شد و بلافاصله بعد از اتمام هر شعر به شعر بعدی شیفت می کردیم :

 

سی لا،سی لا، سییی لااااا... سی لا سی لا سییییی

سی لا،سی لا، سییی لااااا... سی لا سی لا سییییی

اجرای آهنگ بالا با فلوت توسط گروه ... و بعد خوندن شعرش :

سلام،سلام،س---لام...سلام به شمااااا

سلام،سلام،س---لام...سلام به شمااااا

و بعد تکرار اجرای آهنگ با فلوت

 

اجرای آهنگ با پیانو توسط مربی و بعد خوندن نت ها توسط گروه :

سل سل سل... لا لا لا... سی سی سی سی لا لا لا

سل سل سل... لا لا لا... سی سی لا لا سل سل سل

اجرای آهنگ بالا با فلوت توسط گروه ... و بعد خوندن شعرش :

من اینجا ... تو اونجا ... روی درخت نشستی !

من پایین... تو بالا... از اون بالا نیفتی !

و بعد تکرار اجرای آهنگ با فلوت

 

اجرای آهنگ با پیانو توسط مربی و بعد خوندن نت ها توسط گروه :

سی لا سل لا سی سی سی... لا لا لا...سی سی سی

سی لا سل لا سی سی سی... لا لا سی لا سل

اجرای آهنگ بالا با فلوت توسط گروه ... و بعد خوندن شعرش :

رنگین کمون چند رنگه...هفت رنگه...قشنگه

رنگین کمون چه زیباست...چه رنگارنگه

و بعد تکرار اجرای آهنگ با فلوت

اینجا بخش اول کارمون تموم شد که کلی هم تشویق شدیم ...

 

قسمت دوم برنامه اختصاص به بلز و سازهای ضربی داشت که در ابتدا آراد و یکی از بچه های اون یکی کلاس ، سوپرانو و من بلز میزدیم ... برنامه بلز و سازهای ضربی دو قسمت داشت و در بخش بعدی آراد به بلز و من به متالافون تغییر ساز دادیم ...

 راستی از اونجاییکه من به کوک ساز خیلی حساسم ، هر جا ببینم یکی از کلیدها یه کمی مورد داره و صدای اصلی نت مربوطه رو نداره سعی میکنم درستش کنم ... اونجا هم یکی از نت های متالافون من خراب بود و صدای اصلی خودش رو نمی داد . قبل از اجرا خواستم به ارمغان جون بگم ولی اون گفت که ادامه بدیم بنابراین یه کمی جابجاش کردم و کارمون رو هر جوری که بود پیش بردیم ...

بخش پایانی کار هم به حرکات ریتمیک و رقص گروهی اختصاص داشت ... پسرها هر کدوم سرجای خودشون با همدیگه یه دایره تشکیل دادند و تا آخر برنامه دایره شون ثابت بود و دخترها بیرون دایره در برابرشون قرار گرفتند . با شروع آهنگ و بعد از یک دور رقصیدن با هر پسر جای دخترها عوض میشد و هر دختری میرفت با پسر بعدی میرقصید (اینجوری به نظر می رسید که دایره دخترها داره دور دایره پسرها می چرخه ... این بخش برنامه خیلی جالب بود و کنسرت با اجرای اون تموم شد .

با اتمام برنامه یه جایزه کوچیک (یه مداد) از مربی هامون گرفتیم و من هم دو تا پازل و یه کتاب و یه چراغ قوه ستاره ای به عنوان جایزه از باباعلی گرفتم . از اونجاییکه وقت زیادی نداشتیم سریع با بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم سراغ باقی کارهامون . البته یکی دو جلسه دیگه از این ترممون مونده و هنوز هم کارنامه اش رو نگرفتم که ببینم وضعیتم از چه قراره . پناه بر خدا هرچه پیش آید خوش آید ...

راستی کارنامه ترم هشتمون رو هم گذاشتند روی سایت ... من همونجور که انتظار می رفت در تمام بخش ها حداکثر امتیاز ممکن رو که ۸۵ از ۸۵ باشه کسب کردم . فقط نمی دونم چرا امتیاز تمرین در منزل رو ۷۵ دادند بهم !!! چطور میشه یکی اجراش و امتیاز تمام بخش هاش حداکثر و عالی باشه ولی تمرین در منزلش خوب ؟!

 پ ن ۱ (۰۹/۰۹/۹۰) : هفته بعد وقتی مامان شیدا از شیوا جون سوال بالا رو پرسید شیوا جون جواب داد : "پارسا سر کلاس عالیه و نمیشه ازش ایراد گرفت ولی من فکر می کنم به جای تمرین از هوشش استفاده می کنه و چیزی که من سر کلاس یادش میدم رو هفته بعد کامل و بی نقص بهم تحویل میده ولی تمرین توی خونه اش کمه چون خیلی وقت ها برگه های تمرینش کامل کامل نیست !"

پ ن ۲ : حالا خاله نمی شد شما همون اجرای کامل و بی نقص رو ملاک تمرین کردن ما می گرفتی ؟! یادم باشه تمرکزم رو روی برگه های تمرینم بیشتر کنم !!!

اصلا شوخی نداره !

بعد از اون خلاصه ای که براتون گفتم می رسیم به شرح ماجرا ... از چهارشنبه غروب و باشگاه سوارکاری میگذریم چون تکراری بود و چیز زیادی برای گفتن نداشت . چرا چرا ! یه نکته داشت :

ما یورتمه رفتیم و من کمی ترسیدم ... و از اونجاییکه معمولا از فعالیت هایی که کمی بوی خطر میده زیاد خوشم نمیاد از همون روی اسب و در حالی که داشتم باقی کارهایی که مربی می گفت رو انجام میدادم به بابام گفتم : باباعلی ! من رو این ترم ثبت نام نکن سوارکاری !

باباعلی : چرا عزیزم ؟

من : چون یورتمه میریم و من می ترسم !

باباعلی : اوکی ! ثبت نامت نمی کنم ، داری از اسب پیاده میشی از مربیت تشکر و خداحافظی کن چون دیگه نمی آییم اینجا ! و رو کرد به عمو امیر (بابای آراد) و با خنده بهش گفت : فکر میکنه من خیلی دوست دارم بیاد باشگاه سوارکاری . من که از خدامه بیخیالش بشه . زحمت و هزینه اش هم کمتره و در ادامه رو کرد به مربیم و گفت : خانم مربی این ترم دیگه پارسا نمیاد باشگاه .

من : نه نه ! ثبت نامم کن ... دوست دارم بیام سوارکاری...

باباعلی : هر جور راحتی . بدون که من هیچ اصراری ندارم که تو رو به زور جایی ثبت نام کنم . فقط همیشه قبل از ثبت نام تصمیمت رو بگیر و هر کدوم از کلاس هات رو علاقه نداری بگو فوری کنسل کنم !

من هم که دیدم باباعلی اصلا شوخی نداره جا زدم و ترجیح دادم ترم بعد هم بیام . آخه میدونین یه کمی ترس داره ولی یه جورایی نمیشه ازش گذشت .

چند ساعت با ایلو

خاطرات من توی این وبلاگ تا حالا بیشتر اختصاص به لحظاتی داره که با باباعلیم می گذرونم . بنابراین ثبت لحظاتی از زندگیم که با دیگران شریک هستم رو یه جورایی از دست می دادیم . خیلی وقت ها سایرین مثل خاله ها ، دایی آراد و مادربزرگ عزیز و ... از اوقاتی که با من هستند خاطره هایی رو برای باباعلی تعریف می کنند که در نوع خودش جالبه و ارزش ثبت کردن داره ... برای شروع ، از خاطره ای که خاله ملیحه زحمتش رو کشیدند و برامون فرستادند شروع میکنیم . از ایشون به خاطر وقتی که بابت تایپ این خاطره گذاشتند و همچنین سایر زحمت های همیشگیشون تشکر میکنم . دوستت دارم ایلو !

به قلم ایلو ملیحه عزیزم :
تا به حال باباعلی مطالبی رو درباره علاقه پارسا جون به کتاب براتون نوشته و عکسهایی را از کتابخانه اتاق پارسا و کتابهایی را که بیشتر دوست داره رو تو وبلاگش گذاشته اما من هم دوست داشتم خاطره ای که چند روز پیش بین من (یعنی خاله پارسا) و پارسا اتفاق افتاد رو براتون تعریف کنم:
روز دوشنبه پارسا جون کلاس فوق العاده موسیقی داشت و چون مامان شیدا و بابا علی سر کار بودند و نمی تونستند پارسا را به کلاس ببرند من رفتم دنبالش و باهم رفتیم آموزشگاه . در طول مسیر چندتا از آهنگ هایی که بلد بود رو هم با فلوت برام زد و من هم کلی لذت بردم . بعد از اینکه کلاسش تموم شد با همدیگه اومدیم جلوی در آموزشگاه تا آژانس بیاد دنبالمون . تو این فاصله :
من : پارسا جون کیک می خوری ؟
پارسا : بله (کیک رو باز کردم و اون هم با اشتها شروع کرد به خوردن کیکی که آورده بودیم)
من: میخوای یه آبمیوه هم برات بخرم ؟
پارسا: بله .
من: پس شما اینجا بشین تا من برم برات از دکه کنار آموزشگاه آبمیوه بخرم .
پارسا: آخه اگهمن اینجا تنها بشینم من رو می دزدند .
من: این نگهبانها (نگهبانهای آموزشگاه) رو اینجا می بینی ؟ اینها همه مواظب شما هستند . در ضمن دکه هم دور نیست ، موقع خرید نگاهت می کنم .
پارسا (نگاهی به دکه کرد و گفت) : برام یک کتاب هم بخر .
من : اینجا کتابهای خوبی نداره (موضوع کتابهاش خیلی محدوده و بیشترش کتاب رنگ آمیزی بود که پارسا به آنها علاقه ای نداره) فقط برات آبمیوه می خرم .
پارسا : نه من کتاب هم می خوام !
من: یا کتاب یا آبمیوه ( به خیال خودم که الان آبمیوه رو انتخاب می کنه و قضیه تموم می شه)
پارسا: کتاب ! و در ضمن خودم هم می خوام کتابم را انتخاب کنم !
من که واقعا جا خورده بودم و یه جورایی هم خجالت کشیده بودم گفتم : باشه ! هم کتاب هم آبمیوه . پس بریم که هم برات آبمیوه بخرم و هم خودت کتابت رو انتخاب کنی .
پارسا: نه ! فقط کتاب انتخاب می کنم !
من: باشه قبول ... فقط کتاب می خریم !
و بعد باهم رفتیم به سمت دکه و اون هم فقط کتابش را انتخاب کرد و تو این فاصله آژانس هم اومد و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم و اون هم بقیه کیکش رو در حال نگاه کردن و بررسی عکس های داخل کتاب ، خالی و بدون آبمیوه خورد و تا رسیدن به خونه از من خواست اون رو براش بخونم که فکر کنم 6 یا 7 بار براش خوندم.
راستش رو بخواین بعد از اینکه پارسا رو بردم خونه ، تا شب داشتم به رفتار و تصمیم پارسا جون فکر می کردم که برام کلی درس داشت .

 

 

48 ساعت اکسپرس

خب یه چند روزه که خبری نیست ازم ... میدونم . کلی هم بازدید داشتیم (خب حدود ۵۰ الی ۶۰ بازدید اون هم تو روز جمعه برای وبلاگ یه پسربچه پنج ساله به نظرم بد نباشه... ممنونم که اومدین و ببخشید که از پست جدید خبری نبود چون به شدت مشغول بودیم . خلاصه بعد از ظهر چهارشنبه به بعد رو براتون میگم تا بعد که کامل براتون تعریف کنم چه جوری گذشت این دو سه روز . فشردگی برنامه ما از این جهت بود که :

بنده عصر چهارشنبه باید میرفتم باشگاه سوارکاری ،

 صبح روز پنجشنبه کنسرت پایان ترم هشتم کلاس موسیقیمون بود ،

و همون شب هم جشن تولد بنده با ده روز تاخیر برگزار می شد .

بنابراین عصر چهارشنبه باباعلی اومد دنبالم . اولش دو تایی رفتیم مجتمع بوستان تو پونک موهامون رو کمی کوتاه و مرتب کردیم و از اونجاییکه تا شروع سوارکاری یه کمی زمان مونده بود ترجیح دادم برم با وسایل بازی وسط میدون بوستان بازی کنم ... بعد که وقت رفتن شد دوتایی رفتیم باشگاه و تا هشت و نیم شب اونجا بودیم . شب رو سر وقت خوابیدم و صبح که بیدار شدیم بعد از صرف صبحونه رفتیم آموزشگاه که کنسرتمون رو اجرا کنیم ... مامان شیدا و خانواده چون کارهای تولد من رو انجام میدادن نتونستند تو هیچ کدوم از این مراحل همراهمون باشند و ما دو تا تمام وقت مجرد بودیم !(این اولین کنسرت من بود که فقط باباعلی همراهم بود) کنسرت ما تا حدود ساعت ۱۳ طول کشید که بعدا به رسم کنسرت های قبلیم شرحش رو مفصل براتون میگم . بعد از اجرای موفقیت آمیزی که داشتیم و خداحافظی سریع السیر با بچه ها یه سری خرید مونده بود که سر راه انجام دادیم و رفتیم که برای جشن شب آماده بشیم . در تمام این مدت هم من یه ریز می پرسیدم : پس مهمونها کی میان ؟! ... به هر حال ... جشن تولدمون هم جاتون خالی برگزار شد و همه چی اون جوری پیش رفت که میخواستیم . خب فکر کنم دلیل تاخیرم رو نوشتم ، تا بعد که شرح کنسرت و همچنین تولدم رو براتون بگم ... خدانگهدار . راستی من امشب رو با مامان بزرگم و دایی آراد رفتم خونه شون . وقت رفتن آخرین جمله ای که از تو ماشین با شادی زیاد و صدای بلند به بابام گفتم این بود :

علی ! ... خداحافظ . آرزوهات رو برآورده کن !

تمام کوچه صدام رو شنیدند و حتی مامان شیدا هم از داخل آپارتمانمون که طبقه پنجمه شنید چی گفتم . باباعلی که جلوی در ساختمان وایساده بود و لبخند میزد درست نفهمید چی تو کله من میگذره ، ولی با خودش فکر میکرد حتما از خوشحالی زیاد بوده ...

درک

امروز وقتی سر کار بود بهش زنگ زدم ... گفت که میخواد بیاد دنبالمون بریم کیک تولدم رو سفارش بدیم (به دلیل بالا بودن تعداد متولدین این ماه تولدم رو با تاخیر میگیریم) و باقی مکالمه تلفنی ما :

من : میشه من همراهتون نیام ؟!

باباعلی : چرا نیایی ؟ من خواستم که خودت هم تو انتخاب کیکت نظر بدی (تقریبا تو انتخاب بیشتر چیزهای مربوط به خودم نظر میدم و تا جایی که بشه اجرا هم میشه)

من : آخه میخوام برم خونه مادربزرگ و اونجا بمونم و بازی کنم . چون کیک اسپایدرمن و بن تن که نمیشه سفارش داد دیگه برام فرقی نمیکنه چه کیکی باشه ... هر چی خودتون دوست داشتید سفارش بدید فقط یادتون باشه کیک ساده نگیرید ، یه شکلی روش داشته باشه !

باباعلی : خب من دوست داشتم تو همراهمون بیایی ولی اگه دوست داری خونه مادربزرگ بمونی بمون اشکالی نداره .

من : باشه میمونم ... و خداحافظی کردیم ... گوشی رو که گذاشتم یاد یکی دو هفته پیش افتادم . شبی که هرچی بهم گفت بریم خونه ، جفت پاهام رو کرده بودم تو یه کفش که "من میخوام شب خونه مادربزرگ بمونم" و اون هم با ناراحتی قبول کرده بود ... با خودم گفتم نکنه الان هم با ناراحتی قبول کرده ؟! گوشی رو برداشتم و دوباره بهش زنگ زدم :

من (بعد از سلام) : تو از روی ناراحتی بهم گفتی خونه مادربزرگ بمونم ؟

باباعلی (با تعجب) : نه ! چطور مگه ؟! چرا می پرسی ؟!

من : آخه فکر کردم مثل اون شب دوست نداری من برم خونه مادربزرگ ... اگه دوست داری من هم باهاتون بیام و از اینکه برم خونه مامان بزرگ ناراحتی من باهاتون میام !

باباعلی با کلی تعجب : نه گلم . من دوست دارم جایی باشی که بهت بیشتر خوش میگذره . با خیال راحت بمون خونه مادربزرگت تا ما برگردیم ...

خونه مامان بزرگ بودم که اومد . کلی تحویلش گرفتم ... اولین کاری که کردم این بود که کفش هاش رو از جلوی در برداشتم و گذاشتم تو جاکفشی بعدش بهش گفتم : باباعلی بیا یه کمی بشین خستگی در کن ... بعد  ظرف هندونه رو بردم جلوش و خودم دو تا قاچ گنده هندونه براش گذاشتم تو زیردستیش (هر چند که اون گفت یکی بسه) بعد رفتم تو بغلش و مهمترین اتفاقاتی که امروز افتاده رو براش تعریف کردم . میدونین چیه ؟! هیچی برای من بدتر از ناراحتی اون نیست . واقعا میگم .

یک ساعت بعد از اینکه رفتند ، از قنادی بهم زنگ زدند تا ببینند از بین اسب و سگ کدومش رو ترجیح میدم که کیک تولدم باشه . من اسب رو انتخاب کردم و اونها سگ رو سفارش دادند !!! آخه بعد از اینکه قطع کردند یادشون افتاد که اسبه فقط کله اش بود و یه جورایی نافرم میشد ... انگاری که سر بریده اسب رو بگذارند روی میز ! حالا فردا دلیلش رو بهم میگن چون الان دو سه ساعته که خوابم ...

دوربین مخفی.درسا.باباعلی

یه داستانی رو میخوام براتون تعریف کنم که شاید آموزنده هم باشه . جریان از این قراره که درسا کوچولو (دختر عمو رضا دوست صمیمی باباعلی) یه جورایی باباعلی ما رو دوست داره و روز و ساعتی نیست که اسم اون رو به زبون نیاره و نخواد که اون رو ببینه . دائم در حال برنامه ریزی برای بیرون رفتن با باباعلیه و از اونجایی که هنوز کوچولو است و نمیتونه اسم اون رو کامل و درست ادا کنه بهش میگه "علا واقف"! رابطه این دو تا البته همیشه خوب بوده ولی یه جریانی پیش اومد که محکم تر شد . اون هم این بود که مامان و بابای درسا از ارتباط خوبش با باباعلی استفاده می کردند و هر جا کارشون گیر میکرده از اسم مستعار باباعلی یعنی "علا واقف" استفاده می کردند . مثلا یه چند وقتی درسا خوب صبحونه نمی خورده بهش میگفتند که یه دوربین بالای سرشون رو سقف خونه هست که "علا واقف" از اون دوربین داره درسا رو میبینه ... بچه بیچاره هم به این هوا تا میتونسته غذا میخورده ... تا اینکه یه روز باباعلی میره خونه عمو رضا و اونها این جریان رو براش تعریف می کنند ... باباعلی هم بدون درنگ رو میکنه به درسا و میگه : عمو جون تو سقف خونه تون اصلا دوربین نیست و من هم هیچوقت نمی تونم تو رو از خونه مون ببینما ... بابا مامانت خیلی مهربونند ولی بهت دروغ گفتند ... همیشه بهت دروغ نمی گنا ولی اینبار به این دلیل که شما غذا بخوری بهت دروغ گفتند ... خب ؟! دوست داشتی غذا بخور دوست هم نداشتی نخور ! بعد هم در برابر چشمان متعجب بابا و مامان درسا با خنده بهشون میگه : من نمی تونم به بچه ها دروغ بگم ... ببخشید !

بیچاره مامان درسا ... میگفت عمو علی ! حداقل درسا به هوای شما یه دو لقمه غذا میخورد !... باباعلی هم در جواب بهشون گفت : شما میتونین بهش بگین درسا جون! "علا واقف" خیلی دوست داره تو غذات رو کامل بخوری ، ولی "علا واقف" رو دائم رو سقف خونه تون ناظر کارهاش نکنین ... اصلا براش خوب نیست .

از این جریان به بعد دیگه درسا یک ساعت رو هم بدون "علا واقف" سر نمیکنه ... هر روز و هر ساعت یاد باباعلی میفته و برنامه های مختلفی مثل رفتن به رستوران ، سرزمین عجایب و ... رو با اون تنظیم میکنه و به باباش میگه زودتر اون رو ببره پیش دوست بزرگسالش ... آخرین برنامه ای که خواسته این بوده که چهارتایی برند بیرون گردش و خودش جلو بشینه و باباعلی رانندگی کنه و بابا و مامانش برند عقب بشینند ... فکر کن ! جالبه نه ؟! وقتی شما به بچه ای که بچه خودتون هم نیست صداقت نشون بدید و بهش احترام بگذارید اینهمه اثر داره ... پس اگه با بچه خودتون این رفتار رو داشته باشید به چه نتایجی خواهید رسید ... امتحان کنید ضرر نمی کنید . 

پاورقی (نقل قول از مامان درسا) :

چند روز بعد تو خونه درسا اینا مامان به دخترش : درسا بیا صبحونه ات رو بخور !

درسا : دیده علا واقف که اون بالا نیشت منو نمیبینه ! ... غذا نمی خولم !...

تولد باران

دوستم باران که معرف حضور هستند ؟! ... همون دختر کوچولوی نازی که تو کنسرت قبلیمون زوج بنده در بخش حرکات ریتمیک بودند ... دیشب تولدشون بود . همین که وارد شدیم آراد و آرین دویدند سمت من و تقریبا تا آخر مجلس من وسط اون دو تا بودم ... آخه اونها خیلی من رو دوست دارند . من هم همینطور .

برای تولد باران دو نفر هم اومده بودند که بچه ها رو سرگرم کنند و برنامه های مجلس رو تنظیم کنند . همین که وارد شدیم باز هم یکیشون با یه کاسه رنگ اومد طرف من و تا باباعلی به خودش بیاد صورت ما رو رنگی کرد و رفت ! مجلس از بخش های مختلفی تشکیل میشد . رقص و پایکوبی ، نقاشی ! ، نمایش عروسکی ، طبق معمول رقص چاقو ، با صورت توی کیک رفتن باران و ... در نهایت هم یه پرنسس داشتیم که خودش رو شکل سیندرلا یا سفید برفی درست کرده بود ولی از اونجایی که سن و سالشون بالا بود و متاسفانه یادمون رفت ازش اجازه بگیریم که عکسش رو بذاریم اینجا یا نه ، خب نمیتونیم عکسش رو بذاریم... و در آخر کار مراسم اهدای هدایا بود که نمی دونم چرا وقتی من باران رو بوسیدم همه مجلس یهویی رفت هوا ...

در کل شب خیلی خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت ... این جریان تولد بچه ها هم کم کم داره به سریال آخر هفته هامون تبدیل میشه ... آخه هفته بعد هم یه تولد داریم ... حالا وقتش که شد براتون تعریف میکنم .

متاسفم

بعد از خوندن خبر زیر بسیار متاسف شدم . یادم افتاد که در این خصوص یکی دو ماه پیش پستی به نام راهنمای انتخاب کارتون داشتم و توش ذکر کردم که چرا سریال های تلویزیونی مناسب بچه ها نیستند . امیدوارم با مطالعه و اشتراک اطلاعاتمون شاهد رخ دادن چنین فجایعی در جامعه نباشیم .

http://www.asriran.com/fa/news/180267/تقليد-مرگبار-از-سريال-5-کیلومتر-تا-بهشت-+-عکس

 

نیم دهه گذشت ...

از زود گذشتنش نمیگم چون همه خوب میدونند که چشم به هم بزنی میگذره ... تولدم مبارک . من همین الان یعنی ساعت ۱۱:۲۰ پنج سال پیش به دنیا اومدم . پنج سال با تمام فراز و نشیب هاش گذشت و من کلی تجربه کسب کردم توی این پنج سال . احتمالا وقتی بزرگ بشم برام جالب خواهد بود که نظر دیگران رو هم در مورد "پارسای پنج ساله" بدونم . البته نظرات آدم بزرگ ها درباره یه بچه پنج ساله معلومه دیگه همه اش مثبته ولی خب شاید هم اینجوری نباشه . در آینده نزدیک و تو یکی از همین پست ها معلوم میشه . بگذریم ... تولد ... تولد ... تولدم مبارک ..................... .

راستی یکی از دوست های مهد کودکم به اسم "شادان" هم تولدش امروزه (هر دومون ۱۴ شهریور ۸۵ به دنیا اومدیم) و من وقتی از بغل لپ تاپ رد شدم و دیدم که باباعلی داره این پست رو آماده میکنه بهش گفتم برای دوستم هم (که از اول تیرماه تا حالا ندیدمش) عکس گربه اشرافی رو به عنوان تبریک در اینجا یا وبلاگ خودش قرار بدم چون اون خیلی از گربه های اشرافی خوشش میاد ! پس من به این ترتیب تولد دوستم شادان رو هم تبریک میگم . تولدت مبارک دوست کوچولوی من .

EXCELLENT

دیروز امتحان پایانی اولین ترم کلاس زبانمون بود و قبل از اینکه بریم سر کلاس توی خونه سر این درس جواب دادن جریانات داشتیم . جریان از این قرار بود که مامان شیدا کتاب زبان ما رو برداشت و به سبک خودش شروع کرد به پرسیدن ... این "سبک خودش" رو توضیح نمیدم فقط همینقدر بگم که با اون سبک ، بنده نصف چیزایی رو که بلد بودم رو دیگه بلد نبودم ! و بعد از نیم ساعت کار به ناراحتی مامان شیدا و دراومدن اشک بنده کشید ... باباعلی هم که دورادور ماجرا رو زیر نظر داشت اومد وسط و کلی دلداریم داد و گفت که لازم نیست از چیزی ناراحت باشم ... و اینکه اون مطمئنه که من بهترین امتیاز رو میارم و اصلا هم نگران امتیاز نباشم و فقط حواسم رو جمع کنم تا چیزهایی که بلد هستم رو یادم بیاد و بتونم جواب معلمم رو بدم .............. نتیجه اینکه غروب من و مامان شیدا با کارنامه ترم اول کلاس زبانم برگشتیم خونه ... با رتبه عالی ۱۰۰ از ۱۰۰ !... و بدون حتی یک اشتباه ! البته باباعلی فکر کرد که شاید این امتیازها برای دلخوشی بچه ها داده شده ولی وقتی فهمید چهار تا از بچه ها همین ترم اول رو افتادند و باید از نو شروع کنند نظرش عوض شد . راستی آرین و آراد هم عالی شدند و از این نظر گروهمون همین اول کار گل کاشته ...

جالبه ! این دومین باریه که پیش میاد مربی های کلاس من میزان رضایتشون بیشتر از رضایت مامان و بابام تو خونه است ! و باز هم اونها نمیخوان این رو درک کنند که بابا ... من . کارم . درسته ! روی صحبتم با شما هم هست : هیچوقت به بچه هاتون فشار نیارین و تا جایی که میتونین به اونها روحیه بدین ... اصلا سنی که ماها توش هستیم سن نمره ، امتحان پس دادن و استرس های اینجوری نیست و فقط باید علاقه در ما به وجود بیاد و تمرین و پشتکار رو یاد بگیریم .  

کالری !

هنوز خستگی شب تولد الینا در نرفته بود و صبح جمعه بود و داشتیم صبحونه میخوردیم که مامان آراد برنامه پارک پردیسان رو با پیامک اعلام کردند . بنابراین ما هم به جمع دوستان پیوستیم و دوباره همون ماجراهای همیشگی بازی ، درگیری ، سینه خیز رفتن رو کف حوض ، حرف گوش نکردن های گاه و بی گاه ، دادوبیداد و ... تا پاسی از شب ادامه داشت . خدا خیرش بده این مامان آراد رو . اصلا اجازه نمیده هیچ فرصتی از دست بره ... اصولا ما این روزها ۲۰۰ کالری غذا میخوریم ۴۰۰۰ کالری می سوزونیم !

 

بتمن و تولد الینا

دیشب تولد الینا بود و با بچه های گروه همگی رفته بودیم خونه اونها . یه خانمی رو هم آورده بودند که صورت بچه ها رو نقاشی می کرد و از اونجایی که تو خونه ما به جز اینکه نقاشی روی صورت ممنوعه و حبس داره ! هر گونه تمایل ، تقلید و حتی فکر به بتمن ، اسپایدرمن و امثالهم حکم اغتشاش و بر هم زدن نظم اجتماعی رو داره و مسئله سریع امنیتی میشه و به کلی ممنوعه ، بنده از فرصت موجود استفاده کردم و به خانم صورتگر سفارش تصویر بتمن رو دادم . ایشون هم سنگ تمام گذاشتند و ظرف چند دقیقه کل داستان بتمن رو انداختند روی صورت بنده ... و الحق هم که کارشون درست بود . خلاصه اینکه داستان تکراری و پر سر و صدای جمع شدن بچه ها دور هم دوباره اتفاق افتاد . با این تفاوت که اینبار شخصیت های ماجراجوی داستان های کمیک تخیلی هم همراهمون بودند و به اتفاق آتیشی سوزوندیم که هنوز هم زنگ سر و صدامون تو گوش باباعلی و سایرین میپیچه ... شانس آوردیم که طبقه پایینی الینا اینا خونه نبودند ... البته اونها شانس آوردند !

کلاغ سفید !

این آخرها یه عادت جالب پیدا کردم و اون هم اینه که هر چی که خوشم بیاد رو به هوای حفظ و نگهداری از صاحبش میگیرم و میبرم توی اتاقم و توی یکی از کشوهای خودم نگه میدارم ... باباعلی میگه شدم مثل کلاغ . اون میگه کلاغ ها به برداشتن وسایل مردم و نگهداری اونها توی لونه شون علاقه دارند ولی من همچین کلاغی تا حالا ندیدم ! اون عینک که میبینین رو دو سه روز پیش از خاله ملیحه ام گرفتم . بیچاره یادش رفته بود ازم پس بگیره و امروز صبح اومد دنبالش . با کلی التماس ازم گرفت ! این هم یه جورشه دیگه .

اقلام فعلی این کشوی جادویی اینها هستند :

چسب رازی ! عینک ایلو ملیحه (که اومد و بردش) ! سه تا چراغ قوه ! دو تا کیف پول ! چند تا اسکناس !سوییچ یدکی ماشین باباعلی ! برس انگشتی ! آقای سوپرمن و چند تا قلم ریز دیگه ...

گلوله هنر !

باباعلی عقیده داره من تو این یک زمینه استعداد چندانی ندارم ... البته با دیدن نقاشی های من معمولا کلی سوال می پرسه که : این خط خطی ها چیه ؟! و ... و بعد از اینکه من بهش توضیح میدم کلی هم تعریف میکنه و بهم امیدواری میده . البته خودش چندان از سبک های مختلف نقاشی سردرنمیاره و نمی دونه که من در حال ابداع سبک جدیدی در نقاشی کودک هستم که کلا توش از خونه و درخت و آدم تقریبا خبری نیست . اون عقیده داره : نمیشه که نقاش قلم رو بگیره دستش و خط خطی کنه وقتی هم ازش میپرسن اینا چیه ؟! بگه منظورم در این نقاشی طوفانیه که تو آمریکا داره میاد و خیلی هم خظرناکه ... و یا هر جا رنگ قرمز پاشیدیم بگیم اینجا آفریقا است و ... ولی من عقیده دارم که میشه !... خب خودم تو اخبار شنیدم آمریکا طوفان اومده بعدش نقاشیم رو که یک سال قبل کشیدم نسبت دادم به این طوفانه ... در حقیقت نوعی پیشگویی وقایع به وسیله نقاشی به حساب میاد ! در هر صورت نظرتون رو به چند تا از نقاشی هام جلب میکنم ...

این نقاشی که میبینین یه خیابون شلوغ رو نشون میده ... ماشین ها زردرنگ در دوطرف هستند و حدود سه چرخ هم در هر طرف دارند . خط کشی عابر پیاده قرمز هستش و اون رنگ سبزی که وسط نقاشی رو پر کرده باد شدید رو نشون میده ! اون دو تا ستون سبز بالای نقاشی هم چراغ راهنما هستند ! تاریخ:۰۷/۰۷/۸۹

این نقاشی هم خیابون و خط کشی عابر پیاده رو نشون میده که طبق معمول باد شدید میوزه و سرده !تاریخ :۱۷/۰۱/۹۰

ماشینمون ! باباعلی ! خورشید و ردپای گربه ای که تمام نقاشی رو پر کرده ! و یکبار رنگ ردپاهاش قرمز بوده و رفته بار دوم که اومده رنگ ردپاهاش شده آبی تیره !تاریخ:۱۵/۱۰/۸۹

از بالا به پایین : خورشید ، اون دایره بنفش که توش نارنجیه گنجشکه ! سمت راست چراغ راهنمایی رو داریم و پایین هم ماشین شتری با سه کوهان و سه چرخ در هر سمت !!!تاریخ:۲۱/۰۲/۹۰

 منتظر آثار دیگری از من باشید ... !

من و بابک و غزل

دیروز عید فطر بود و مامان بزرگ و خاله هام خونه ما مهمون بودند . برخلاف عید بودن باشگاه سوارکاری ما دایر بود و با وجود اینکه هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودند ولی من و باباعلی و دایی آراد رفتیم باشگاه . از اونجاییکه من تنها سوارکاری بودم که اومده بود ، کلاس شده بود کلاس خصوصی . خاله فهیمه هم که مربی من هستند به همین مناسبت خیلی خوش اخلاق شده بودند . اولین جلسه ای بود که یورتمه میرفتم و احساس جالبی بود وقتی اسب تندتر از معمول می رفت و من ۲۰ کیلویی روش بالا و پایین میشدم ... بگذریم . اسب تمرین امروز من بابک بود ولی بعد از اینکه کارم تموم شد و بردم تحویلش دادم با غزل رفتیم یه یک ساعتی تو محوطه گردوندمش تا حیوون یه کمی هوا و علف بخوره .

 جالب بود در تمام مراحلی که گفتم هم یه گربه همراه ما بود و وقتی شب شد ، تا باباعلی میخواست عکس بگیره و نور سنسور دوربین به چشمش می خورد میرفت سمتش . جوری که نتونستیم با همدیگه یه دونه عکس هم بگیریم ... در کل روز خوبی بود و به من خیلی خیلی خوش گذشت . 

 

خونه مادربزرگه ... !

من و شبنم ... یکی از بهترین و خانوم ترین  پونی های باشگاهمون

دیروز صبح که بابابزرگم ما رو رسوند خونه ، همون جلوی در از مامان بزرگ قول گرفتم که یا من برم خونه شون یا اون بیاد خونه مون . اصلا انگار نه انگار که چند روز با هم بودیم . باباعلی هم بیرون منزل کار داشت و نتونستیم خیلی ببینیمش یعنی همین که ما رسیدیم یک ساعت بعدش اون رفت دنبال کارش . وقتی هم برگشت من داشتم پای تلفن قرار شب رو با مامان بزرگم تنظیم می کردم . خلاصه به هر طریقی بود قرار شد یه سری بریم اونجا و برگردیم . رفتن همانا و من پام رو کردم توی یه کفش که من امشب میخوام اینجا بمونم و از اون طرف هم باباعلی اصرار که نمیشه...حتما باید بریم خونه ! کشمکش ما یه نیم ساعتی طول کشید تا اینکه با بغض و ناراحتی هر چه تمام تر رو کردم به مامانم و بهش گفتم : خواهش میکنم ... ! باباعلی از ناراحتی نمی دونست چیکار باید بکنه ... انتظار اینهمه پافشاری ، گریه و التماس رو از من نداشت . بالاخره وقتی من تسلیم شدم و علی رغم میل باطنیم قبول کردم که بیام خونه ، اون هم دلش سوخت و اجازه داد شب رو اونجا بمونم (البته به شرطی که برای هیچ چیز به هیچ کس التماس نکنم)... و من با خوشحالی هر چه تمام تر شب رو اونجا سپری کردم ...

و اما خلاصه سفرم به نمین : اینقدر هوا خوب بود و اینقدر بهم خوش گذشت که اشتهام به سه برابر ظرفیت همیشگیش ارتقا پیدا کرده بود . هوای عالی کوهستان و بازی با گربه و مرغ و خروس و جوجه و البته بچه های همسایه که باهاشون دوست شدم چنان تاثیری تو روحیه ام داشت که پوکت با اونهمه سر و صداش نداشت ... و اینجا بود که باباعلی تصمیم گرفت از این به بعد ما رو ببره نمین و خودش تنهایی بره خارجه ... ! (از این آیکون های چشمک و نیشخند و این حرف ها)

تشابه

تا حالا به این نکته فکر کردین که یک نوزاد شش ماهه و یک پیرمرد ۸۰ ساله (صرفنظر از موارد استثنا) چه نکات مشترکی با هم دارند ؟

مو : هر دو تاشون موهای نخ نما دارند و موهاشون بیشتر شبیه کرکه تا مو !

دندون : هیچکدومشون دندون ندارند و با لثه اموراتشون رو میگذرونند !

استخون بندی : جفتشون شکننده اند و باید خیلی مراقب حرکاتتون باشید .

تعادل : هیچکدوم تعادل ندارند و برای نشستن رو صندلی هم یکی باید هواشون رو داشته باشه .

حساس : هر دو تاشون دل نازکند و زودرنج ، همه چی سریع بهشون بر میخوره .

جلب توجه : هر دوشون عاشق و محتاج توجه دیگران هستند .

البته جهت یادآوری عرض میکنم ... همونطور که حواستون به بچه هاتون هست هوای بزرگترها رو هم داشته باشید .

 

آزادی

قراره فردا صبح آقا برسه تهران ... پس تا نیومده بد نیست یه نقبی به گذشته بزنم . به خصوص که از پست های سال اول زندگیش خیلی ها رو جا انداختم و با عجله ازشون گذشتم تا به روز بشم :

آزادی یعنی همین : هر کاری دلت خواست انجام بدی و هیچکی هم بهت نگه بالای چشمت ابرو (البته در چهارچوب قوانین) 

فکر کنم فروردین ۸۶ بود و من تازه هفت هشت ماهم بود ، تو یکی از سفرهایی که رفته بودیم شمال و مثل این سفر باباعلی همراهمون نبود تو رستوران طاقت نمیارم و با مشت میرم تو کاسه ماست و این تصاویر جالب خلق میشه ... جوونی کجایی که یادت به خیر !