آزادی
قراره فردا صبح آقا برسه تهران ... پس تا نیومده بد نیست یه نقبی به گذشته بزنم . به خصوص که از پست های سال اول زندگیش خیلی ها رو جا انداختم و با عجله ازشون گذشتم تا به روز بشم :

آزادی یعنی همین : هر کاری دلت خواست انجام بدی و هیچکی هم بهت نگه بالای چشمت ابرو (البته در چهارچوب قوانین)

فکر کنم فروردین ۸۶ بود و من تازه هفت هشت ماهم بود ، تو یکی از سفرهایی که رفته بودیم شمال و مثل این سفر باباعلی همراهمون نبود تو رستوران طاقت نمیارم و با مشت میرم تو کاسه ماست و این تصاویر جالب خلق میشه ... جوونی کجایی که یادت به خیر !
+ نوشته شده در پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۰ ساعت 23:52 توسط تا وقتی یاد بگیره خودش بنویسه پدرش
|
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .