من و بابک و غزل


دیروز عید فطر بود و مامان بزرگ و خاله هام خونه ما مهمون بودند . برخلاف عید بودن باشگاه سوارکاری ما دایر بود و با وجود اینکه هیچ کدوم از بچه ها نیومده بودند ولی من و باباعلی و دایی آراد رفتیم باشگاه . از اونجاییکه من تنها سوارکاری بودم که اومده بود ، کلاس شده بود کلاس خصوصی . خاله فهیمه هم که مربی من هستند به همین مناسبت خیلی خوش اخلاق شده بودند . اولین جلسه ای بود که یورتمه میرفتم و احساس جالبی بود وقتی اسب تندتر از معمول می رفت و من ۲۰ کیلویی روش بالا و پایین میشدم ... بگذریم . اسب تمرین امروز من بابک بود ولی بعد از اینکه کارم تموم شد و بردم تحویلش دادم با غزل رفتیم یه یک ساعتی تو محوطه گردوندمش تا حیوون یه کمی هوا و علف بخوره .


جالب بود در تمام مراحلی که گفتم هم یه گربه همراه ما بود و وقتی شب شد ، تا باباعلی میخواست عکس بگیره و نور سنسور دوربین به چشمش می خورد میرفت سمتش . جوری که نتونستیم با همدیگه یه دونه عکس هم بگیریم ... در کل روز خوبی بود و به من خیلی خیلی خوش گذشت .

روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .