خردسالان شاغل

می بینید چه جوری از بچه کار می کشند ؟! میبینید نیروی کار تو این مملکت به سنین خردسال هم رسیده ؟! این بود آرمان های ما ؟! بابا تورم بالا است ! زندگی خرج داره !تازه به همین زودی ها قصد ازدواج هم که دارم !!! (این یکی رو بعدا براتون تعریف میکنم) ... خرج سنگینه ;) 

واقعیتش اینه که من یه وقتایی ویر کار کردنم میگیره پا میشم همه جا رو گردگیری می کنم . هر چی هم بهم میگن پارسا ! ولش کن ! نیازی به گردگیری نیست .  توجهی ندارم و کار خودم رو انجام میدم . این بار خونه مامان شهلام (مادر مامان شیدام رو) تمیز کردم . باباعلی هم که فرصت طلب ! تا از راه رسید مدرک برداشت و مستند سازی کرد .

جمعه ها رو دوست دارم ...

یه چند وقتیه دچار یاس وبلاگی و آپلودی شدیم ... چون برای بار پنجمه که آپلود سنتر عکسمون  بسته میشه و مجبوریم یه جای دیگه پیدا کنیم و همه عکس ها رو دوباره توش آپلود کنیم . یه جای جدید هم پیدا کردیم که امیدوارم به این زودی ها بسته نشه چون هنوز خستگی سری قبل از تنمون بیرون نرفته . در هر صورت ما همچنان ایستاده ایم تا ببینیم این وب سایت های تقلبی و دو روزه آپلود عکس کی از رو میرند. بگذریم ...

جمعه ها رو دوست دارم ... نه به خاطر تعطیلیش بلکه برای صبح هایی که تو استخر ظهر میشه ... فصل گرما است و هیچی مثل آب تنی جواب نمیده . من و باباعلی هم جمعه هر هفته از ساعت ۱۰ تا ۱۳ میریم استخر دم خونه مون . بیشتر مواقع ، عمو فرزاد و سایرین هم به ما ملحق میشند ...خلاصه اینقدر خوش می گذره که من حاضر نیستم با چیز دیگه ای عوضش کنم ...این هفته که رفتیم اینقدر گشنم شد که تو بوفه استخر ظرف سیب زمینی رو هم گاز می زدم . بعد هم که رفتیم خونه هنوز گشنه ام بود . آخه میدونین؟! شنا خیلی انرژی میگیره از آدم . اگه بچه هاتون اشتهای غذا خوردن ندارند حتما بفرستینشون استخر . دو سه ساعت که تو آب باشند همه چی می خورند !

شروع فاز جدید

من دیگه دوست ندارم برم مهد !

چرا ؟!

چون اونجا چیزهای تکراری یاد میدن !

یعنی چی ؟!

کارت بازی رو قبلا داشتیم باز هم همون رو میخوان کار کنند !

خب شاید چیزهای دیگه ای هم برای یاد گیری وجود داشته باشه اونجا !

بیشترش رو بلدم !

به این ترتیب به نظرم میاد که دیگه مهد کودک جواب نمیده ! دانشگاهی چیزی سراغ ندارین ؟!

توضیح کلی : من فقط ۶ روز دیگه میرم مهد ... قراره تا شروع کلاس های پیش دبستانی که وسط شهریوره یه کمی استراحت کنم ، از بابابزرگم که قراره پیشم بمونه قرآن یاد بگیرم (استاد قرآن هستند ایشون-هر چی باشه آدم باید تو بیشتر زمینه های مثبت زندگی دستی تو کار داشته باشه) و کلاس های ورزشی و تفریحی رو بیشتر کنم والبته خودتون میدونین دیگه ! احتمالا بیشتر دروس و سر فصل های پیش دبستانیم  رو هم یه مروری داشته باشم ... پس اسم پست بعدی من "خدانگهدار مهد کودک من" خواهد بود .

فلوت هارمونیک ارکسترا !

دوازده خرداد مصادف بود با کنسرت مامان های کلاس ما ! بله درست فهمیدین . از اونجایی که مامان های ما که همیشه ما رو می برند کلاس ، خودشون هم دو ترم کلاس مبانی موسیقی و فلوت رایگان داشتند براشون فرصتی شد تا در زمان هایی که ما سر کلاس مشغول آموزش هستیم خودشون هم مقدمات موسیقی رو یاد بگیرند . منتهاش برای من این قضیه یه کم متفاوت بود ... چون به جای مامانم دایی آراد من رو می برد و میاورد خودش هم رفته بود سر کلاس ! ...غافل از اینکه تمام شرکت کننده های این کلاس مامان ها هستند !

خلاصه سرتون رو درد نیارم تو طول ترم خیلی ها فکر می کردند دایی آراد پدر منه ...خیلی ها هم می گفتند حیوونی ! چه زود ازدواج کرده ! اصلا وقت زن گرفتنش نیست که !!! غافل از اینکه بابا ! این دایی آراد جونمه !... خلاصه دایی آراد ما ، هم سر کلاسش مورد لطف قرار می گرفت هم موقعی که میومد خونه کلی مورد عنایت باباعلی و اهل منزل قرار می گرفت .

از همه جالب تر روز کنسرتشون بود . ما بچه ها و باباهامون به عنوان تماشاچی نشسته بودیم و اینهمه آدم گنده با لباس های یکدست مشکی و روسری قرمز (دایی آراد با شال قرمز)!  فلوت به دست میزدند و میخوندند :

[موزیک]

ای زنبور طلایی..........نیش میزنی بلایی !                                                                                  

پاشو پاشو بهاره..........گل وا شده دوباره !

[موزیک]

کندو داری توصحرا..........سر می زنی به هر جا !

پاشو پاشو بهاره..........عسل بساز دوباره !!!

البته کارشون عالی بود و غیر از کنسرتوی بالا دو تا اجرای دیگه هم داشتند ... من هم از همینجا به همه شون خسته نباشید میگم : دست گل همه تون درد نکنه !

 

خودآموز زبان

هیچی مثل این حال نمیده که ساعت هشت صبح جمعه که همه خوابند با یه پلاستیک پر از حروف الفبای انگلیسی بری بالای سر باباعلی (که اشتباه کرده و با همون خواب آلودگیش چشمش رو باز کرده و با تعجب نگاهت کرده)بهش بگی : بیدار شدی ؟! بریم الفبا کار کنیم دیگه ... من چند تا از حروف رو هنوز بلد نیستم !

خبر اینکه جمعه بعد از دو سه روز کار مداوم الفبام رو تکمیل کردم ...اون هم به صورت Self Training

فقط نمی دونم چرا حال باباعلی از شنیدن این واژه بد میشه ... !

 

آموزش فشرده کلی چیز در 48 ساعت !

تعطیلات معمولا وقت خوبی برای مسافرت نیست ! ولی میشه خیلی خوب از تهران لذت برد ... بنابراین اول صبح جمعه قرار گذاشتیم بریم استخر . من هم مثل بیشتر بچه ها عاشق آبم و از دو رور جلوتر لحظه شماری میکردم . خلاصه ۹:۳۰ جمعه با یکی دو تا از آقایون فامیل زدیم به آب و تا ظهر اونجا بودیم . بعد از ظهر جمعه و شنبه رو هم به کارهای خونه رسیدیم . ولی اصل مطلب از بعد از ظهر شنبه شروع شد که رفتیم مهرشهر خونه بابابزرگم ... خب من هر وقت داریم میریم جایی ، در کنار اسباب بازی و سی دی، کلی کتاب و چیزای آموزشی هم با خودم میبرم . باباعلی هم در کنار اونها یه دست ورق با خودش آورد تا خیلی هم بیکار نباشیم و سندروم آموزش من شروع شد :

تو کمتر از ۲۴ ساعت من تمام ورق ها رو شناختم و بیشتر از ۷۰ درصد بازی حکم رو یاد گرفتم ، الفبای انگلیسی رو تا حرف P یاد گرفتم(توی مهدمون روش یادگیری هر دو تا زبان خارجی مون محاوره ایه و الفبا رو امسال قرار بود یاد بگیریم) ، ۴ تا قصه گوش کردم و دو بار سی دی نینجا ها رو دیدم ! با کتاب وایت بوردهام نوشتن حروف رو تمرین کردم بعدش یه ساعت پارک رفتیم و من در میون ۲۰۰ تا بچه که اومده بودند سرسره بازی ، وول میخوردم و بازی میکردم(هیچکدومشون هم بلد نبودند نوبت و این حرفها رو رعایت کنند و من یه ده بیست دقیقه ای هاج و واج موندم از طرز بازیشون،آخرش هم مجبور شدم خودم بشم مثل اونها!) ، و وقتی برگشتیم خونه ، اول یه ده دقیقه دستکش بوکس هامون رو دستمون کردیم و همدیگه رو زدیم ! بعدش کامپیوتر رو روشن کردیم و من رفتم تو لینک های آموزشی کنار وبلاگم و یه بخش کتاب خونی پیدا کردم و بهش گفتم چند تا کتاب مصور و باحال از افسانه های قدیمی یونان از قبیل ایکاروس و ... رو برام بخونه (باید میخوند و برام ترجمه می کرد) بعد از یک ساعت مطالعه و آموزش سایبری ، کامپیوتر رو خاموش کردیم و رفتیم تو اتاقم حروف انگلیسی پلاستیکی رو که داشتم(مال وایت بوردمه) ،ریختیم زمین و با هم یه نیم ساعت تمرین کردیم، و از اونجایی که باید میرفتم حموم ، ازش قول گرفتم همونجا بغل حروف بشینه تا من برگردم و ادامه آموزش رو با هم بریم ! بعد از اینکه برگشتم ادامه دادیم و یه کم بعدش وقتی خسته شد و حروف رو جمع کرد :

من : چرا جمع می کنی ؟!

اون : بسه دیگه ! کم کم داره وقت خواب میشه . باید هر کاری رو به اندازه اش انجام داد !

من : باباعلی ! پس برام کتاب میخونی ؟!

اون : (در حالی که داشت فرار می کرد) : نه ! دیگه هیچ کتابی نمی تونم برات بخونم ! آموزش تعطیله ... و رفت رو تختش و دمر افتاد ! خستگی از سر و روش میبارید ! همونجور که افتاده بود داشت با خودش فکر می کرد : مشکل داره ! باید یه کاری کنم یه کم از حال و هوای آموزش بیاد بیرون . هم واسه خودش خوبه هم واسه من !

من هم رفتم کنارش ، بازوش رو بوسیدم و گفتم : دوست دارم باباعلی ! بعدش سریع رفتم پیش مامانم :

من : مامان شیدا ! میشه برام کتاب بخونی ؟!...

کوبیسم

امروز بعد از ظهر قبل از اینکه بریم همایش مامان و بابام که اومدند دنبالم نمایشگاه نقاشی بچه های مهدمون تو حیاط برپا بود ... آخرین نقاشی بچه های کلاس رو نمایش می دادند . اینی هم که توی عکس میبینین نقاشی منه تو سبک کوبیسم !!! اون که سرو ته اون بالا وایساده با موهای آبی ، نیشش هم تا بناگوش بازه باباعلیه !

اون (با یه حالتی که انگار میخواد اذیتم کنه) : این چیه الان تو کشیدی ؟ همینجوری رنگ پاشیدی رو کاغذ میگی نقاشیه دیگه ؟!

من : نه . این نقاشی منه . اون هم تویی اون بالا این بغلیه هم خورشیده اون هم ماشینمونه اون هم مامان شیدا است ولی چون رنگش زرده کمرنگ شده معلوم نیست !

اون : حالا چرا موهای منو بلند کشیدی ؟!

من : تو نقاشیم موهای بهتر و قشنگ تری برات گذاشتم دیگه !!!

اون با خودش : نابغه مسخره !! تو نقاشیش فکر ترمیم موهای آدم هم هست !

مامان شیدا هم رسید و اومد داخل مهد ... همون توضیحات رو ازم خواست و من هم عینا تکرارش کردم . رو کرد به باباعلی :

مامان شیدا با خنده : پسره ... میگه تو رو زرد کشیدم ! کمرنگ افتادی !

اون : میدونم قبلا برام همه رو تعریف کرده ... و گفتان و خندان رفتیم همایش ...

مدرسه ...

امروز با مامان شیدا و باباعلی رفتیم همایش توجیهی دبستانمون . بالاخره بعد از دو سه ماه بررسی مستمر و انجام چندین آزمون و تست در پنج مدرسه مختلف (تلاش،رهیار،پند،توسعه صادرات و مدرسه پنجم !) و البته پذیرش تو همه شون ، مدرسه پنجم رو برای گذراندن دوران تحصیل من انتخاب کردند و من هم شدم بچه مدرسه ای ... به باباعلی قول دادم وقتی رفتم مدرسه هم مثل کلاس موسیقی و مهد که همه ازم تعریف میکنند و برای خودم برو و بیایی دارم، اونجا هم نمونه بشم ... آخه میدونین من عاشق یاد گیری هستم و تا ته یه مطلب یا کتاب رو درنیارم شب ها خوابم نمی بره ...حالا قراره این خصوصیت اخلاقی رو برای سال های بعد هم حفظ کنم پس دعا کنید موفق بشم ...راستی توی این عکس من دارم از صحبت های مجری برنامه نوت برداری میکنم (یه کاغذ A4 رو با جدیت هر چه تمام تر خط خطی کردم)

 

تولد آرین

امروز تولد آرین بود و بچه های آموزشگاه موسیقی پارس (کلاس ما) هم دعوت بودند . آرین (همین پسر خوش تیپی که تو عکس بالایی میبینین) یکی از بهترین دوستهای منه ... اینقدر من رو دوست داره که به مامانش گفته یه بچه درست مثل من براش بیاره ! مامانش هم بهش گفته که نمی تونند همچین کاری بکنند ! بعد به مامانش گفته پس اگه میشه با مامان من صحبت کنه تا من برم خونه شون بشم داداشش ...فکر کن ! البته من هم دوستش دارم و وقتی بابام ازم پرسید بهترین دوستم کیه گفتم آرین(البته به دلیل اقتضای سن ، این جوابها دائم در حال تغییره)  خلاصه اینکه من و مامان شیدا و باباعلی رفتیم تولدش ...

 

تولد آرین رو تو سرزمین عجایب ، سالن بالای بولینگ گرفته بودند . قبلا هم اونجا تولد رفته بودیم . شنگول سرزمین عجایب (همون غول سبز گنده) هم اومده بود و کلی با هم رقصیدیم . از مزیت های تولد توی سرزمین عجایب اینه که بعد از اینکه مراسم تولد و رقص تموم میشه و شام و کیک رو نوش جان میکنید ، به بچه ها کارت میدن تا بتونن یکی دو ساعت هم با دستگاه های اونجا بازی کنند ..به عبارتی حسابی به بچه ها خوش میگذره ... البته این آقایی که با ما سوار ترن شده همکلاسیمون نیستا ! بابای آراده که بیشتر جاها تو بازی ها هوامون رو داشت .

در هر صورت شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت فقط من یه آلرژی پیدا کرده بودم . اون هم این که همه جا یه دوربین دست باباعلی بود و داشت عکس میگرفت ! یه جورایی کلافه شده بودم از این وضع ...نمونه اش تو عکس معلومه ... اینکه خودم رو زدم به خواب نشان دهنده اعتراض منه نه چیز دیگه !

توی عکس پایینیه شما شاگرد اول های آموزشگاه موسیقی پارس رو میبینین . من و آراد افتخاری !---بابا گفت همدیگه رو بغل کنین . نگفت که له کنین !

اسکیت و سوپرمن

بهار بهترین زمان برای کلاس های فضای بازه بنابراین کلاس اسکیتمون امسال هم همچنان برقراره و من پنجمین جلسه است که دارم میرم . مشکلاتم هم کمتر شده و پاهام که قبلا چسبیده بود به زمین کم کم داره بلند میشه و چند تا حرکت مثل Over و ... رو هم با راحتی بیشتری انجام میدم ... در کل از این بابت خوشحالم که تونستم تو این زمینه هم موفقیت نسبی کسب کنم . بیشتر روزها مامان شیدا من رو می بره باشگاه ولی امروز یهو گیردادم که : "باباعلی ! امروز تو بیا دنبالم من رو ببر باشگاه" ... اون هم کار رو تعطیل کرد و اومد مهد دنبالم و با هم رفتیم باشگاه ...نمایش توانایی های جدیدم برای باباعلی و نگاه تحسین برانگیز و تشویق های اون (که بعضی وقت ها یه کمی هم اغراق توش هست) مثل لیس زدن به بستنی قیفی وانیلی میهن یا خوردن یه کاسه کورن فلکس توپی شکلاتی نستله برای من خوشحالی و انرژی میاره !!!... پس تا میتونین بچه هاتون رو تشویق کنین .

یه نکته رو جا انداختم : من از یک ساعت کلاس ، تقریبا بیست دقیقه اش رو مشغول کمک به بچه هایی هستم که زمین خوردند ! انگار که خودشون بلد نیستند بلند بشن !!(باباعلی و مربیم از دور داد میزدند : ولش کن خودش بلده بلند شه!!!) خب چیکار کنم دست خودم نیست ! یاد خودم میفتم و اون روزهایی که زمین میخوردم و برای اینکه بلند شدن از زمین با اسکیت رو یاد بگیرم بابام کنارم می ایستاد ولی بهم کمک نمی کرد که بلند شم !فقط میگفت: "تو بلدی و میتونی خودت بلند شی ! آفرین . یاالله بلند شو !" و من یا کل زمین رو روی زانو هام (البته با ضربه گیر) طی می کردم تا برسم به نرده ها و یا کم کم تو روزهای بعد با فشار، پاهای کوچیکم رو با سختی هر چه تمامترجمع میکردم تا بتونم سرپا بشم و نیاز به کمک نداشته باشم . البته این یک قلم رو خیلی زود یاد گرفتم ولی من نمی تونم مثل بابام منطقی باشم . احساسم بهم میگه کسی که زمین خورد با کمک بهتر میتونه بلند شه و باید بهش کمک کنم ...مگه نه ؟!

تولدت مبارک مامان !

امروز که از مهد بیرون اومدم :

من : این مال توئه !

مامان شیدا : چرا ؟

من : جایزه است ! برای تو درستش کردم ... تولدت مبارک !

باباعلی : تولدش نیست که ! تولد حضرت فاطمه است ...

من : پس چرا به مامان تبریک گفتم ؟!

باباعلی : (با سکوت ردش کرد ! ... ولی تودلش گفت : ای خدا من حالا چه توضیحی به این بدم ؟! اصلا "چرا منو تو این موقعیت قرار میدین ؟!")

مامان شیدا : مرسی پسرم خیلی قشنگه ... این کیه ؟!

من : این تویی ! اینم گلیه که مامان شهلا دیشب برات آورده بود ... (خداییش آخر نقاشی هستمااااا...فکر کنم یه نسبتی با ونگوگ داشته باشم)!

به هر حال مامانی ! میدونی که همیشه خیلی خیلی خیلی دوستت دارم...فرقی هم نمی کنه چه روزی باشه ...