کلاس 5 ساله ها !

دیروز روزی بود که ما رفتیم یک کلاس بالاتر ...بله ما حالا دیگه رفتیم کلاس 5 ساله ها ... برای من تحول بزرگی به حساب میاد ...فکر می کنم کلی بزرگتر شدم ...دیگه شبا تا صبح تو اتاق خودم می خوابم و کمتر پیش میاد که نصف شب که کابوس های بچگونه(برید به پا ورقی) می بینم با گریه برم پیش بابا مامانم . شب وقتی از مهد رفتیم خونه جریان رو با آب و تاب برای باباعلی تعریف کردم که با چه مراسمی ما رو به کلاس بالاتر فرستادند... اون خیلی خوشحال شد و تعجب کرد از اینکه من سال دیگه میرم پیش دبستانی و سال بعدش هم مدرسه ! انگار همه چیز داره براش زودتر از اونی که فکرشو می کرد می گذره ... و این یعنی اینکه من دارم با سرعت نور بزرگ میشم...انگار همین دیروز بود که... (رجوع کنید به اول وبلاگ)

دیشب باباعلی بهم گفت که بچه کوچولوی خودشو میخواد و دوست نداره من زود بزرگ بشم (البته می دونم که الکی گفت ولی من بهش گفتم که دوست دارم زود بزرگ شم)

-------------------------- پاورقی : کابوس های من که بیشتر مواقع هم یادم می مونه و برای باباعلی و مامان شیدام تعریف می کنم از این قراره : یا سه تا مار دنبالم می کنن یا گاو ، یا عنکبوت و یا غول ... در کل من همش تو خواب تحت تعقیب جاتوران اهلی و وحشی هستم !

اولین کنسرت ما

باباعلی میگفت شب قبل موقع خواب و امروز صبح همش داشتم ریتم ها رو با خودم زمزمه می کردم !اصلا یه جورایی از ریتم خوشم اومد ... بگذریم...امروز اولین کنسرتمون رو بعد از سه ترم دوره ارف اجرا کردیم(هنوز هفت ترم دیگه مونده تا ارف تموم بشه).من به همراه مامان شیدا و مامان بزرگ شهلا و باباعلی رفتیم به سالن کنسرت ... البته کنسرت که میگم نه اینکه حالا بشینیم پشت پیانو و شروع کنیم به نواختن سمفونی های بتهون ها (البته به اونجا هم میرسیم)...مربی هامون که تو این مدت کلی زحمت کشیدن تا بهمون نت ها و ریتم ها رو یاد بدن برنامه هایی ترتیب داده بودند تا ما بتونیم چیزایی رو که یاد گرفتیم نمایش بدیم ... من و دوستام کلی شاد بودیم وقتی جلوی بابا مامانامون برنامه اجرا می کردیم ...برنامه ما از چند بخش مختلف تشکیل شده بود که البته اینجا هم یه بخش عمده کار، ریتم و حرکات مربوط به اون بود ... بعدش همه مون با هم سرود نت ها رو خوندیم :

دو....دهنش بازه

ره....شکمش گندست

می....مثل یه شونست

فا....یه پاش شکسته

سل....آبنبات داره

لا....همیشه خوابه

سی....دو تا شکم داره

 

برنامه رقص زوجی هم داشتیم که عکسهاشو براتون گذاشتم ...جالبه نه ؟!

راستی خانواده چهار نفره دایی ابراهیم هم اومده بودن و برام هدیه هم آوردند که کلی خوشحال شدم و من با ماهان و بهاران (اساتید گیتار،دف - پیانو و باله) عکس هم انداختم . خلاصه این اولین کنسرت ما به خوبی و خوشی اجرا شد و از این به بعد قراره پایان هر ترم یه کنسرت داشته باشیم . من همینجا از خانواده ام ، خانواده دایی ابراهیم اینا برای اینکه همیشه به من لطف دارن، مربی هام برای یاد دادن چیزای قشنگ ، کارکنان آموزشگاه برای انجام دقیق کاراشون، نگهبان دم در برای مراقبت از ورود و خروج ها ، پارکبان های تو خیابون برای فروختن جا پارکی که تا چند سال پیش مجانی بود ، دکه ای سر کوچه برای شیرکاکائو و کیک و هفته نامه دوست ، گلفروشی چند تا کوچه بالاتربرای گل های قشنگش، رستوران شاندیز جوردن برای شیشلیک بی نظیرش، رستوران جینو پایین میلاد نوربرای ماهی غزل آلاش که عاشقشم (الان دیگه جمع کرده)، عمو حسین برای تست ریتمش ، دایی محمود (همینجوری)، و شما ! آره شمایی که دارین این متن رو می خونین تشکر می کنم !...در کل من تشکر دوست دارم !

کشف استعداد !

امشب یکی از دوستای قدیمی باباعلی مهمون ما است ...عمو حسین یه ده دوازده سالی هست که گیتار تدریس می کنه و از یک نظر با هم وجه اشتراک داریم چون هردومون اهل موسیقی هستیم ...خلاصه شب ساعت ده مهمونمون و باباعلی اومدن خونه . من اولین بارم بود که عمو حسین رو میدیدم . از همون اولش شروع کرد باهام گرم گرفتن و یه چند تا موزیک کارتون رو مثل پلنگ صورتی و ... با گیتار برام زد که باهام رفیق شه ... و من هم طبق معمول یه بیست دقیقه ای داشتم سبک سنگینش می کردم و باهاش قاطی نشدم تا اینکه خودش به حرف اومد و رو به بابام گفت : زبل خان داره منو محک میزنه ... خلاصه ما کم کم با هم دوست شدیم و کار به جایی رسید که اون خواست از من تست بگیره ... به گفته خودش تست ریتم با گیتار ...یعنی اینکه یه سری ریتم رو با دست برام میزنه و من باید همون ریتم رو با گیتار بهش تحویل بدم ... ریتم ها از ساده ساده شروع شد چون اون اصلا فکر نمی کرد که بتونم انجامش بدم ...بنابراین اولش با "دو چهارم" شروع کرد ...بعد ریتم های زیر رو با یکبار شنیدن یکی یکی براش زدم :

"سه چهارم ساده"،"سه چهارم ترکیبی"،"چهار چهارم ساده"،"چهار چهارم ترکیبی" .... اینجا دیگه چشمای عمو حسین داشت از حدقه میزد بیرون همش به باباعلی می گفت : این پسرت دیوونست !!! هرچی بهش میگم میزنه !...اگه دو تا ریتم بعدی رو هم بزنه من خودمو از این بالا پرت میکنم پایین !!من بهت ثابت می کنم که این بچه میتونه تو هفت سالگی کنسرت بزاره و ...

و بعدش ریتم "چهار چهارم رومبا" رو بهم داد و من با یکبار شنیدن به صورت کامل تحویلش دادم و بعدش "چهار چهارم جاز" و "شش هشتم" ! اینجا دیگه انگار جدی جدی میخواست از پنجره بپره پایین ! من که نفهمیدم چرا اینقدر براش جالب بود این تستی که گرفت ولی همینقدر می دونم که قراره من تا دو سه هفته دیگه صاحب یک گیتار واقعی سایز کوچیک  بشم چون به گفته عمو حسین تو این ده دوازده سال تدریسش هیچ بچه چهار ساله ای رو ندیده که ریتم رو اینقدر خوب بشناسه و بتونه با گیتار اینقدر سریع اجرا کنه..... اینم از جریان امشب ...خب دیگه من باید بخوابم چون فردا قراره با همکلاسی هام  اولین کنسرت زندگیمون رو تو آموزشگاه موسیقی مون اجرا کنیم ... شب بخیر ... راستی من هنوزم میخوام پیانو بزنم !

رابطه انرژی مثبت و رانی پرتقال !

امروز جلسه دوم یادگیری قل خوردن روی چرخ ها (آموزش اسکیت) بود ... با توجه به جلسه قبل که خیلی موفقیت آمیز نبود و من همش می ترسیدم بخورم زمین و حاضر نبودم دست مربیم رو ول کنم (و البته از نظر فلسفی هم دچار یاس شده بودم و قل خوردن روی چرخ اصلا برام معنی و جذابیت نداشت) مربیم گفته بود زمانی بیام که خلوت تر باشه و اون بتونه وقت بیشتری صرف کنه بنابراین ما از یکربع به هشت شب رفتیم پیست فردوس ... بازم ترس همیشگی رو داشتم تا اینکه نیم ساعتی گذشت و من کلی دست به نرده و با ترس و لرز اینور اونور رفتم ...باباعلی هم که یه لنگی وایساده بود و کمکم می کرد ، رفت برام یه رانی پرتقالی گرفت ، بازش کرد و داد دستم . رفتم بالا و وقتی تموم شد انگاری رد بول خوردم و قراره بهم بال بده دستامو از نرده ها ول کردم و یه وقت دیدم وسط پیست دارم بی دست میرم ... از اینکه تونستم رو پای خودم وایستم اینقدر خوشحال و راضی بودم که دیگه دوست نداشتم برم خونه ...جالبه بهش گفتم : خب دیگه تو برو بشین رو صندلی مزاحم تمرین من نشو هر وقت کارم تموم شد صدات می کنم ! ...خلاصه ساعت نه و نیم شب اون با کلی ترفند تونست منو ببره خونه ولی بازم اصلا راضی نبودم و دوست داشتم تا صبح بازی کنم ...

من امشب یاد گرفتم که لحظه موفقیت چقدر میتونه شیرین باشه و به آدم انرژی بده جوری که الان که ساعت یازده شبه هنوز از خوشحالی خوابم نبرده و دارم با مادربزرگم بازی می کنم (چه کنیم ! همبازی های ما یه کم ـ حدود شصت و پنج سال ـ ازمون بزرگتر هستند) البته اون امشب جای باباعلی داره برام اینقدر کتاب میخونه تا خوابم ببره ...همچنین یاد گرفتم که در مواقع نا امیدی باید یه رانی پرتقالی بنوشم تا تمام انرژی های مثبتش از طریق پرتقالای توش بهم منتقل شه !!!

بفرمایید تو !

به اتاق من خوش اومدین...این ببره عروسک مورد علاقه منه که اسمش هست TONY .در کل حیوون مورد علاقه من ببره و من اون رو به همه حیوونا ترجیح میدم .

یه نما هم از کتابخونم انداختم . اینجوری نگاش نکنین همین فسقلی حدود صد تا کتاب توشه و هر شش ماه یک بار به روز میشه ... راستی من دیشب کاری کردم بابام سه تا داستان پشت هم برام بخونه تا بخوابم ...نمی دونین چه حالی داشت . البته درخواست من شش تا کتاب داستان بود که با کلی چونه زدن به سه تا رضایت دادم .

راز بقا !

یکی از علایق باباعلی من مثل خیلی از باباهای دیگه دیدن فیلم های مستنده و خیلی از این فیلما رو تو آرشیوش داره ...به همین دلیل منم خیلی علاقمند شدم به اینجور فیلما که همش توشون حیوون داره و همه میخوان همدیگه رو شکار کنن .... خلاصه اینقدر از این فیلما دیدم که به بازی هام هم سرایت کرده ... همونجور که تو عکس میبینین یه شیر و یه خرس و یه ببر دارن دسته جمعه یه قوچ رو می خورن (ایده من اینه که اینا میتونن شکارشونو شریکی بخورن) البته من هنوز نمی دونم که سناریوی راز بقا رو آدما نمی نویسن !

پول برای خرید چیزای خوب

این روزا همه جا پر شده از این اسباب بازی های به درد نخور که توی یه تخم مرغ پلاستیکی کار میزارن ...البته خداییش من خودم هم یه وقتایی بدم نمیاد هر از گاهی یکی برام بخرن و یه مدت هر وقت کسی ازم میپرسید چی برات بخرم می گفتم : لپ لپ ... تا اینکه یه روز باباعلی یه پیشنهاد جالب داد که با یه کم فکر کردن قبول کردم و الان یکی دو ماهه داریم اجراش می کنیم ...و اونم اینه که هر وقت لپ لپ خواستم باباعلی پولشو بهم میده میزارم توی یه قلک که عکسشو می بینین...تا وقتی پولم زیاد شد به جای اسباب بازی به درد نخور چینی باهاش یه چیز به دردبخور تر بخرم ...باباعلیم میگه اینجوری من اولا یاد می گیرم که پول به هر چیز به درد نخوری ندم و بتونم از همین الان درست پول خرج کردن رو تمرین کنم ...دوما بتونم از لذت های زود گذر برای رسیدن به لذت های بهتر و دایمی تر چشم پوشی کنم ... البته من کامل نفهمیدم باباعلیم چی میگه ولی همینقدر میدونم که دیگه از اسباب بازی آشغالی خبری نیست (که این به نظرم خوبه) و دیگه اینکه باید منتظر یه روز خوب باشم که قراره با پول خودم یه چیز خوب بخرم (که اینهم حس خوبی به من میده) در ضمن من از هر فعالیتی که باعث بشه حس کنم از طرف پدر و مادرم جدی گرفته میشم و صرفا مثل یه بچه کوچولو باهام رفتار نمیشه استقبال می کنم . امیدوارم قلکم زودتر پر شه ...اصلا من هر روز چند تا لپ لپ میخوام (شوخی بود...)  

تمام مهد کودک های من !

به دلیل کارمند بودن باباعلی و مامان شیدا من از همون اوایل زندگیم میرفتم مهد یعنی از حدود یک سالگی ! البته این امر تو استقلال من و اجتماعی شدنم خیلی موثر بوده ها !!!... اوایل یه یکی دو ماهی مهد کودک محل کار اونا رفتم دیدن نه ! جواب نمیده ...بعد یه مهدی تو بلوار فردوس پیدا کردن برام که قبلا راجع بهش صحبت کردم و زیاد چنگی به دل نمی زد. ولی از حدود دو سالگی یه مهدی رو برام پیدا کردن که خیلی باحاله و من همینجا از همه مربی ها و کارکنان اونجا بابت تمام چیزای خوبی که تا حالا یاد گرفتم تشکر می کنم ... باباعلی و مامان شیدا برای اینکه منو تو دوسالگی اینجا ثبت نام کنن کلی پارتی بازی کردن چون ظرفیتش تکمیل بود و ثبت نامم نمی کردند ...راستی اولین روزی که رفتیم برای بازدید، باباعلی رو کرد به خانم مدیر اینجا و گفت : میشه من هم یه ترم اینجا ثبت نام کنم ؟!! وکلی خندیدند .. من اینجا یه سری دوره ها و کلاس هایی دارم که ثابته و هر سال هست مثل زبان های انگلیسی و اسپانیایی (بعضی از مربی ها هم فقط با این زبان ها صحبت می کنن که ما عادت کنیم بهش) موسیقی و مجسمه سازی و نقاشی ... البته کلاس ها سخت گیرانه نیست و جوریه که ما هم دوست داریم ... یه جایی برای بازی داریم تو حیاط پشتی که از این سرسره ها و وسایل بازی توش هست و یه سالن ناهارخوری تمیز و یه اتاق برای بدنسازی و ورزش و یه مرغ مینا تو حیاط  که من ه روز باهاش کلی ور میرم و کلی چیز باحال دیگه که همه این مجموعه با نظم و ترتیب خاصی داره کار میکنه تا ما اون چیزایی رو که لازمه یاد بگیریم . 

خلاصه اینجا رسم اینه که هر 6 ماه یکبار یک پرونده قطور از کارهای فکری و نقاشی هایی که در طول ترم انجام دادیم به اضافه نظر مربی ها مون رو بهمون میدن تا خانواده مون هم مطلع بشن و نظر خودشون رو توش بنویسن... جالب اینجاست که من همیشه باید پرونده مو به همه نشون بدم ...و اون شخص هم  باید همه ورقاشو ببینه و نظر بده ... اول مامان شیدا بعد باباعلی ...بعد مامان بزرگ و بعدش نوننه و ... اونایی هم که نیستند باید تلفنی بهشون اطلاع بدم ... هر از گاهی هم جلسات مشاوره هماهنگی خانه و مهد میزارن و مشکلاتشون رو (یعنی مشکلات من رو) با هم در میون میزارن و براش راه حل پیدا میکنن ...

عکسها مربوط به مراسم نوروز 89 هستش که اواخر اسفند ۸۸ برگزار شد ... ما اینجا کلی برنامه و یه تئاتر موزیکال کوچولو داشتیم که من توش نقش سنجاب دانا رو بازی کردم که سفره هفت سین رو پیش خودش نگه داشته تا حیوونای دیگه برن پیشش و مراسم نوروز رو اجرا کنن ... خلاصه اینجا هر روز سرمون یه جور گرمه ،از خونه موندن بهتره به نظرم ...

 

من پارسا واقف ...قهرمان اسکیت !!!

دیروز یکشنبه 2 خرداد قرار بود که بریم کلاس اسکیت ... خلاصه بعد از انجام کلی کار ساعت هشت و نیم شب رسیدیم پیست اسکیت فردوس و باباعلی مراحل ثبت نام رو انجام داد و من رو به مربی معرفی کرد... کفش های اسکیت و ضربه گیر هام رو هم بهم پوشوند و مثل یه اسکیت باز حرفه ای با مربیم رفتم تو پیست .... تا اینجای کار هیچ مشکلی نبود و من دوستش داشتم ... مربیم من رو برد گوشه پیست و بهم گفت نرده رو بگیرم و درجا راه برم...یه کم که از این کار گذشت دیدم داره گرمم میشه و عرق می کنم ... با خودم گفتم انصراف بدم و از خیرش بگذرم ...خب فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه ... به خیالم اینکه کفشاتو می پوشی و چرخاش میچرخه و همه چی خود به خود درست میشه ولی تو نگو ! موضوع یکم پیچیده تر از اینه ... خلاصه اینکه مربی چند تا تمرین بهم داد که با مشکل انجامش دادم ...یکی از تمرینا این بود که خودم رو پای خودم ثابت بایستم ...اون که دید من وایسادم بهم گفت خب حالا یواش یواش بیا سمت من ... همین که اومدم برم سمتش پام رفت هوا و خوردم زمین ... خب گریه که تو کارم نیست ولی اصلا از این وضعیت خوشم نیومد و هم کلافه شدم هم از زمین خوردن با اسکیت ترسیده بودم...تمرین بعدی رو انجام ندادم و گفتم منو ببره پیش بابام ... مکالمه ما وقتی رسیدم پیش بابام :

من با بغض : اینا (کفشا و ضربه گیرا) رو درار ! من دیگه نمی خوام کلاس اسکیت بیام ...(هم سخته هم ممکنه بخورم زمین)

باباعلی : واقعا دوست نداری ؟! اشکالی نداره فردا با هم میریم کفش اسکیتاتو پس میدیم پولمونو میگیریم

من : یه کم فکر کردم و گفتم : کجا پس می دیم

باباعلی : فروشگاهی که خریدیم دیگه

منم که عاشق کفش اسکیتامم سریع حرفو عوض کردم : نمیشه بریم کلاس شنا ؟!

باباعلی : نه ! هر کلاسی که بخوای بری اول باید اینی رو که ثبت نام کردی تموم کنی بعد

من : آخه من نمی تونم اسکیت یاد بگیرم

باباعلی : اولا که مربیت خیلی ازت تعریف کرد و این یعنی اینکه تو کارایی که مربیت گفت رو خیلی خوب انجام دادی و میتونی اسکیت یاد بگیری ...ثانیا هر کاری اولش سخته و تو با تمرین میتونی انجامش بدی پس "نمیتونیم" نداریم !

من با تعجب : مربیم خودش گفت من خوب بودم ؟!

باباعلی : آره ! گفت خیلی خوب کار کردی . من به تو افتخار می کنم که اینقدر خوب داری یاد می گیری (اون موقع معنی هندونه زیر بغل گذاشتن رو نمی دونستم ولی می دونستم یه جای کار میلنگه )

من : ولی میشه اول بریم شنا ؟!

باباعلی : نه ! طبق برنامه باید عمل کنیم وگرنه استخر رامون نمی دن ! فعلا بیخیال شو و استراحت کن تا فردا راجع بهش صحبت کنیم (خداییش من نمی دونستم استخر چه ربطی به اسکیت داره)

من : باشه پس من بستنی میخوام ! (تو عمرم اولین باری بود که بیرون از خونه بستنی میخواستم و با چنان حرص و ولعی دو تا بستنی چوبی میهن رو خوردم که خودمم مونده بودم که چرا ؟! فکر کنم خیلی بهم فشار آورده بود این اسکیت یاد گرفتن . بعدش هم که رفتیم خونه یک چهارم نون بربری رو گرفته بودم دستم چنان گاز می زدم که انگار از قحطی اومدم ...البته اصلا میل به شام نداشتم و فقط می خواستم دوپینگ کنم !)

خلاصه اون شب باباعلی برای مامان شیدا اینقدر از موفقیت های من تو اسکیت تعریف کرد که خودمم  باورم شد که مادرزادی اسکیت باز بودم و به مامانم که با تعجب ما رو نگاه می کرد از کارام می گفتم و تازه یه خالی هم بستم که :

---آره مامان شیدا ! من اصلا زمین نخوردم ! !

اینجا دیگه باباعلی با تعجب منو نگاه کرد ولی به روی خودش نیاورد ! فکر کنم تو دلش داشت میگفت :

مردک ! من یه چیزی گفتم . ولی دیگه نه تا این حد !

نکته اخلاقی : انتظار نداشته باشین بچه هاتون همه کارا رو از اولش درست و بی نقص انجام بدن و سریع یاد بگیرن . باید به اونا فرصت کافی بدین و همیشه و در همه حال اینقدر تشویقشون کنین که مثل من ترسشون بریزه و توهم قهرمانی بزنن !