دیروز یکشنبه 2 خرداد قرار بود که بریم کلاس اسکیت ... خلاصه بعد از انجام کلی کار ساعت هشت و نیم شب رسیدیم پیست اسکیت فردوس و باباعلی مراحل ثبت نام رو انجام داد و من رو به مربی معرفی کرد... کفش های اسکیت و ضربه گیر هام رو هم بهم پوشوند و مثل یه اسکیت باز حرفه ای با مربیم رفتم تو پیست .... تا اینجای کار هیچ مشکلی نبود و من دوستش داشتم ... مربیم من رو برد گوشه پیست و بهم گفت نرده رو بگیرم و درجا راه برم...یه کم که از این کار گذشت دیدم داره گرمم میشه و عرق می کنم ... با خودم گفتم انصراف بدم و از خیرش بگذرم ...خب فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه ... به خیالم اینکه کفشاتو می پوشی و چرخاش میچرخه و همه چی خود به خود درست میشه ولی تو نگو ! موضوع یکم پیچیده تر از اینه ... خلاصه اینکه مربی چند تا تمرین بهم داد که با مشکل انجامش دادم ...یکی از تمرینا این بود که خودم رو پای خودم ثابت بایستم ...اون که دید من وایسادم بهم گفت خب حالا یواش یواش بیا سمت من ... همین که اومدم برم سمتش پام رفت هوا و خوردم زمین ... خب گریه که تو کارم نیست ولی اصلا از این وضعیت خوشم نیومد و هم کلافه شدم هم از زمین خوردن با اسکیت ترسیده بودم...تمرین بعدی رو انجام ندادم و گفتم منو ببره پیش بابام ... مکالمه ما وقتی رسیدم پیش بابام :
من با بغض : اینا (کفشا و ضربه گیرا) رو درار ! من دیگه نمی خوام کلاس اسکیت بیام ...(هم سخته هم ممکنه بخورم زمین)
باباعلی : واقعا دوست نداری ؟! اشکالی نداره فردا با هم میریم کفش اسکیتاتو پس میدیم پولمونو میگیریم
من : یه کم فکر کردم و گفتم : کجا پس می دیم
باباعلی : فروشگاهی که خریدیم دیگه
منم که عاشق کفش اسکیتامم سریع حرفو عوض کردم : نمیشه بریم کلاس شنا ؟!
باباعلی : نه ! هر کلاسی که بخوای بری اول باید اینی رو که ثبت نام کردی تموم کنی بعد
من : آخه من نمی تونم اسکیت یاد بگیرم
باباعلی : اولا که مربیت خیلی ازت تعریف کرد و این یعنی اینکه تو کارایی که مربیت گفت رو خیلی خوب انجام دادی و میتونی اسکیت یاد بگیری ...ثانیا هر کاری اولش سخته و تو با تمرین میتونی انجامش بدی پس "نمیتونیم" نداریم !
من با تعجب : مربیم خودش گفت من خوب بودم ؟!
باباعلی : آره ! گفت خیلی خوب کار کردی . من به تو افتخار می کنم که اینقدر خوب داری یاد می گیری (اون موقع معنی هندونه زیر بغل گذاشتن رو نمی دونستم ولی می دونستم یه جای کار میلنگه )
من : ولی میشه اول بریم شنا ؟!
باباعلی : نه ! طبق برنامه باید عمل کنیم وگرنه استخر رامون نمی دن ! فعلا بیخیال شو و استراحت کن تا فردا راجع بهش صحبت کنیم (خداییش من نمی دونستم استخر چه ربطی به اسکیت داره)
من : باشه پس من بستنی میخوام ! (تو عمرم اولین باری بود که بیرون از خونه بستنی میخواستم و با چنان حرص و ولعی دو تا بستنی چوبی میهن رو خوردم که خودمم مونده بودم که چرا ؟! فکر کنم خیلی بهم فشار آورده بود این اسکیت یاد گرفتن . بعدش هم که رفتیم خونه یک چهارم نون بربری رو گرفته بودم دستم چنان گاز می زدم که انگار از قحطی اومدم ...البته اصلا میل به شام نداشتم و فقط می خواستم دوپینگ کنم !)
خلاصه اون شب باباعلی برای مامان شیدا اینقدر از موفقیت های من تو اسکیت تعریف کرد که خودمم باورم شد که مادرزادی اسکیت باز بودم و به مامانم که با تعجب ما رو نگاه می کرد از کارام می گفتم و تازه یه خالی هم بستم که :
---آره مامان شیدا ! من اصلا زمین نخوردم ! !
اینجا دیگه باباعلی با تعجب منو نگاه کرد ولی به روی خودش نیاورد ! فکر کنم تو دلش داشت میگفت :
مردک ! من یه چیزی گفتم . ولی دیگه نه تا این حد !
نکته اخلاقی : انتظار نداشته باشین بچه هاتون همه کارا رو از اولش درست و بی نقص انجام بدن و سریع یاد بگیرن . باید به اونا فرصت کافی بدین و همیشه و در همه حال اینقدر تشویقشون کنین که مثل من ترسشون بریزه و توهم قهرمانی بزنن !