تو منو پیچوندی...برو حالشو ببر !

تازه دوسالم تموم شده  بود و منو از شیر گرفته بودن که باباعلی و مامان شیدا برای تعطیلاتشون میرن خارج کشور ... و از اونجایی که من هنوز برای سفرهای دور یه کمی کوچیک بودم منو با خودشون نمی برن و به عبارتی می پیچونن...منم که برای پیش خاله هام موندن سرقفلی می دادم خیلی مشکلی با این تنها موندن نداشتم البته احتمالا یه کم دلم براشون تنگ می شده ها ! تو مدتی که اونا نبودن تمام خانواده اصرار داشتند من این شعر رو یاد بگیرم : تو منو سوزوندی ! برو حالشو ببر ... البته منم خیلی زود حفظش کردم و به توصیه دایی آراد به جای سوزوندن از پیچوندن استفاده می کردم و می خوندم : "تو منو پیچوندی ...برو حالشو ببر...با من نموندی ... برو حالشو ببر" ... و همه می خندیدند ...

 

خلاصه یک هفته مجردی ما تموم شد و مامان بابامون برگشتن . ما هم گل خریدیم و  دسته جمعی رفتیم تقاطع بلوار تعاون و رسالت پیشواز مسافرامون ...

وقتی از اونور خیابون از تو ماشین دیدمشون چنان جیغی از خوشحالی کشیدم که تمام عابرهای پیاده و سواره خیابون صدام رو شنیدند ...وقتی رسیدیم بهشون من پریدم تو بغلشون  و اصلا یادم رفت چه شعری قرار بوده براشون بخونم ... و اینجوری بود که فهمیدم نه ! مثل اینکه خیلی دلم براشون تنگ شده بود ... و اما این بار دیگه قرار نیست منو بپیچونن ... آخه ما چند روز دیگه میریم مسافرت ... منتظر داستان سفر من باشید ...

 

اندر حکایت وبلاگ نویسی با اعمال شاقه !

این وبلاگ نویسی تو کشور ما مثل بقیه کارای دیگه یکی از سخت ترین کارهای ممکنه ... یه روز وب سایت آپلود عکستو فیلتر میکنن ... یه روز خود بلاگفا رو یه روز هم خود تو رو !!! به هر حال این همه مشقت باعث میشه یه کمی ! کارها اونجوری که باید پیش نره ... من از طرف دولت ازتون عذرخواهی میکنم !!! البته تمام این فیلترینگ و بگیر و ببند باعث میشه ما اطلاعاتی که برامون خوب نیست بهمون نرسه یا ازمون در نره که این هم به نفع خودمونه و ما گرممونه الان حالیمون نیست ! به هر حال من دارم دنبال یه آپلود سنتر عکس جدید میگردم تا مجددا بتونم تو وبلاگم عکس هم داشته باشم... تا بعد ...

فقط با باباعلی میخوابم !!!

یه چند وقتی هست که تو اتاق خودم می خوابم . شبها تا وقتی که کامل خوابم ببره یکی باید کنارم باشه و برام کتاب بخونه . نکته جالبش اینه که سر شب که میشه من معمولا دوست دارم با باباعلیم بخوابم و اگه اون کار داشته باشه یا خسته باشه و نخواد بیاد با من بخوابه چنان بغض میکنم که کارشو ول میکنه و میاد . ولی این فقط اول کاره ...وقتی داستانشو خوند و چراغها رو خاموش کرد بهش میگم : حالا برو به مامان شیدا بگو بیاد میخوام با اون بخوابم !!! و این یعنی اینکه : باباعلی تو خیلی خوب داستان میخونی . حتی بهتر از مامان شیدا !!! البته نه ! یه معنی دیگش این میشه که باباعلی ! تو فقط داستانتو بخون و برو ! در هر صورت هر دوتامون به این وضع عادت کردیم ...تازه اون میگه از بس کتاب خونده هر شب یاد فیلم Reader میفته که پارسال اسکار گرفت !!! فکر کنین...فقط جای کیت وینسلت با یه بچه چهار ساله سرتق (خودمو میگم) عوض شده ...همین !