ما رفتیم نمین
روزهای عزاداری حسینی بهانه خوبی شد تا ما بریم نمین خونه خاله مامانم یا همون نوننه خودمون .. آخه اون رفته بود کربلا و روز پنجشنبه می رسید خونه اش ماهم دسته جمعی رفتیم استقبالش البته چون بیشتر هدفمون این بود کمتر تونستیم بریم بیرون و عزاداری مخصوص این منطقه رو ببینیم ولی یه روز که رفتیم خرید دیدیم تو میدون شهر نمایشی بر قراره و اسب و شتر هم داره منم زود رفتم بغلش عکس انداختم ... خداییش هم شتر گنده ایه نه ؟! راستی حالا که نگاه میکنم میبینم رو سر این شتره بیل بیلک نیست احتمالا موقع توضیح برای باباعلی توهم زده بودم ... توضیح:رجوع شود به پست بیل بیلک... در ضمن جهت تلطیف روحیه میتونین با موس برین رو عکس بمونین تا شرحش بیاد...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۹ ساعت 12:11 توسط تا وقتی یاد بگیره خودش بنویسه پدرش
|
روزی تو چهارسالگیم ، نوشتن خاطراتم با نام "یادداشت های یک پسر چهارساله" آغاز شد.ولی دیگه چهار سالم نیست...چیز زیادی نمونده تا خودم نوشتن رو شروع کنم . پس تا اون موقع این باباعلیه که با کمک من فکر میکنه و مینویسه . نوشته هایی که حالا دیگه فقط بخشی از اونها خاطرات من هستند .