اين اولين نوشته مان در سال 94 است . به دلايل متعدد ننوشتنمان بعدن مي پردازيم . همان قدر بگويم كه در يك سال گذشته بيشتر مشغول تماشاي فرزندمان بوديم تا نوشتن . تغييرات آدمي اينقدر زياد است كه گاه مبهوت مي ماني ... اصلن اينقدر زياد است كه نمي داني از كجايش بنويسي ...

البته باباعلي خب متعجبه از كاراي من . ولي براي من زندگي روزمره است و چيز عجيبي نيست . اين ديالوگ ديشبمونه  : 

- ديروز تو مدرسه كف كلاس رو تي كشيدم ! آخه يه اتفاق جالب افتاد . سپهر سر كلاس خوابيد و هر كاري كرديم بيدار نمي شد . هر چي صداش مي كرديم فايده نداشت . ارشيا و آرين قمقمه منو خالي كردند توش آب سرد پر كردند و يهويي خالي كردند رو سرش . يهو از خواب چنان پريد و جيغ كشيد ... كه همه ما با هم خنديديم و خودش هم كلي خنديد .  

- باباعلي : (هيچي نگفت . فقط به حالتي مبهوت نگاهم مي كرد) 

- من در ادامه : ارزششو داشت چون براي اولين بار تي كشيدم . جالب بود خيلي حال داد .  

- باباعلي : (هيچي نگفت . فقط به حالتي مبهوت نگاهم مي كرد)  

------------------ 

- باباعلي (فردا صبحش تو راه مدرسه تو ماشين) : سر دوستات آب يخ نريزي سرما ميخورن ... 

- مامان شيدا (با تعجب) : مگه آب يخ ريخته سر كسي ؟ 

- من : (درحالي كه از صندلي عقب اومدم رو كنسول با خنده بهش نگاه كردم و گفتم:) داستان بود عزيزم . آخه خودت فكر كن ! مگه ميشه يكي سر كلاس جوري خوابش ببره كه نشه بيدارش كرد ؟!!!!!! 

- باباعلي : (هيچي نگفت . فقط به حالتي مبهوت نگاهم مي كرد)   

------------------ 

پ . ن : تخيل قوي و داستان پردازي عالي ... يعني مني كه خودم هميشه همه رو ميزارم سر كار ، بعد از هشت نه سال هنوزم ميرم سر كار و نمي تونم بفهمم كدوم داستانش واقعيه و كدومش داستان پردازي .  

پ . ن 2 : توي يكي دو سال گذشته هر از گاهي يكي از اولياي همكلاسي هاش و يا هم مدرسه اي هاش كه از قبل نميشناختيمشون شماره مونو پيدا مي كنند ، تماس مي گيرند و دعوتش مي كنند به تولد فرزندشون با تاكيد و اصرار فراوون فرزندشون . حتا گاه از كلاس هاي ديگه ... يه دوست صميمي هم داره كه بنده خدا از وقتي فهميده قراره مدرسه پارسا رو عوض كنيم كلي اوضاع روحيش به هم ريخنه و تو خونه ناراحتي مي كنه (اولياي ايشون هم شماره ما رو پيدا كردند و گفتند ايشون هم تمايل دارند با پارسا مدرسه شون رو عوض كنند . جدي جدي هم دارند سعيشون رو مي كنند !!!)  ما دليل اينهمه مورد توجه بودنشو نمي فهميديم . حالا دوستي همكلاسي ها توجيه داره ولي ديگه وقتي كار يه كلاس هاي ديگه و كل مدرسه بكشه كمي جاي تعجب داشت برامون . ولي حالا كه خاطرات مدرسه رو تعريف مي كنه كم كم داريم مي فهميم . خودش كه مي گه دليلش يه كلمه است : خنده !!! 

لبانتان هميشه پرخنده باد ...